«ما یه روز به جایی میرسیم که دیگه زدن و نزدن فرقی نداره. انگار یه جورایی با زندگی بیحساب میشی. اولین سوزن رو که دادی زیر پوست، همون لحظه باختی. مهم نیست دیگه چقدر. قمارباز رو دیدی؟ وقتی میبازه، دیگه سر عدد و رقم باختش با وجدانش چونه نمیزنه. اون روزی که ننه بابام زنده بودن، یه جو شرم اینو داشتم که تو محلی که بابام پیشنماز مسجدش بود، رد ندم. اونا که مردن، دیگه هیچی مهم نبود. سالهاست دیگه هیچی مهم نیست جز کلنجار سر این که چطور یه روز بیشتر نفس بکشم.»
بنفشه سامگيس _روزنامه اعتماد | «وسط اتوبان چمران، رو به شمال که بایستی، تپههای اوین، آن تپههای بیانتها که انگار هیچوقت تمام نمیشود، شرق تا غرب نگاه آدم را پر میکند. وقتی هوای تهران، خوش است، کارتنخوابهای حاشیه اتوبان، سربرمیگردانند سمت شمال، چشم میدوزند به آن تپههای بیانتها. انحنای نرم تپههای خاکستری اوین روی شیب دامن آبی آسمان، کارتنخوابها را عاشق میکند، یاد روزهای خوب میافتند؛ روزهایی که تمامقد، در خدمت زندگی بودند. همین طور که محو زیبایی پیش چشمشان هستند، یکیشان پا میگذارد وسط اتوبان، با قدمهایی که سرعتش از شتاب دور چرخ ماشینها کمتر است، به عمد کمتر است. کارتنخوابها، همینطور محو اوج و فرود توازن رنگ و فرم هستند که جیغ ترمزی، از نفس افتادن لاستیک چرخهایی که شیارهایش از جوی خون گرم رنگ میگیرد، برشان میگرداند سمت اتوبان. نگاهشان را، همان نگاه ملتهب از عاشقی را به جنوب و شمال اتوبان میدوانند و لاشهای میبینند چند قدم دورتر. مچاله که بود در زنده بودنش، مچالهتر هم شد وقتی تصمیم گرفت مرگ را ممکن کند، روی آسفالت اتوبان؛ در محضر آسمان اوین....
۲۵ دقیقه طول کشید تا حمید، یک رگ پیدا کند که هنوز خشک نشده باشد و جوی باریکش پشت آن لایه نازک پوست و عصب، جریان داغ هرویین را در خود ببلعد. حمید، در باقیمانده یک لوله فاضلاب لانه ساخته بود. باقیمانده لولهای پایین پای برجهای اتوبان چمران، آن قدر نادیدنی که در این ۴ سال، تعجب هیچ نگاهی را سبب نشده بود. لوله بتنی، اریب از دل نخالههای تلنبار در زمینهای بیمصرف حاشیه برجها بیرون زده بود و دو متر درازا داشت با دهانهای به اندازه این که یک آدم، دولا، خودش را تا انتهای لوله بکشاند. چند وجب از کف لوله؛ آن چند وجب انتها که در تاریکی گم میشد، با چهل تکهای از شندرههایی از هر جنس، فرش شده بود و دیوارههای مقعر همان چند وجب، تابلویی بود از دهها کیسه پلاستیک آویزان به دهها گیره کوچک که هر کدام، آبستن تکهای از زندگی بود؛ نان خشک، لیوان و بشقاب پلاستیکی، فندک و چسب زخم و پنبه الکلی و سرنگ و سوزن. حمید، جاساز پاتوق اتوبان بود. میگفت: همین الان (ساعت ۲ بعدازظهر) ۲۰ میلیون تومان جنس زیر این لوله جاسازی شده. باور نکردم. یکی از وصلههای کف را کنار زد و دست راست را مثل کوری که میخواهد با حس لامسه، مختصات یک غریب آشنا را کشف کند، آرام روی سطح زبر بتن کشید. دست، یکجا از آمد و شد ایستاد. با چاقوی جیبی، همان تکه از سطح را تراشید و آن چه بیرون آمد، توده متراکمی از خمیر نان خشکیده بود که گودی سوراخی نه چندان قطور را پر میکرد. حمید سر نخ قند را دور انگشت پیچید و دنباله نخ، هر چه از سوراخ کف بیرون آمد، کیسههای کوچک انباشته از گرد سفید مایل به خاکستری، گره خورده به درازای نخ، مثل آویزهای گردنبند. کیسه اول، کیسه دوم، کیسه دهم، کیسه بیستم. من خیره درازای نخ و کیسهها بودم با ابروهای بالا جسته از تعجب، حمید من را نگاه میکرد با لبخند شیطنت زدهای کنج لبهایی که از نازکی، انگار خطی که صورت تکیدهاش را به شمال و جنوب تقسیم میکرد.
«این سرما کاری میکنه که اصلا نمیفهمی چی زدی. این موادم دیگه جواب نمیده. خلوصش خیلی پایینه. سر همین جنس ناخالص بود که رگام زود بسته شد. الان میزنی، ۱۰ دقیقه بعد دوباره خماری.»
حمید بچه ایلام بود؛ بچه مرز. صاحب کارگاه در و پنجرهسازی که کل کارگاه، هرویین شد و خرج خماری حمید و تمام. وقتی پدر و مادرش را کنج قبرستان خاک کرد، با ۶۵ هزار تومان پول؛ کل پولی که از فروش کارگاه باقی ماند، با همین کاپشن سورمهای که حالا هم دور خودش پیچیده و از هر درزش، لقمهای پنبه بیرون زده، گوشه نیمکت پشت سر راننده اتوبوس خط تهران خزید و خوابید تا وقتی شاگرد راننده، شانهاش را هل داد که «داداش رسیدیم.» سال ۹۰ بود. آن موقع حمید هنوز گرگ نشده بود.
هنوز باید با زاری و ادب، التماس مواد فروش میدان آزادی میکرد که بابت جور کردن مشتریهای گذری، یک ربعی دوا کف دستش بیندازد آن هم وقتی حمید از خماری، روی پاهایش بند نبود و نگاهش، لهله میزد برای پیدا کردن سوراخی که گوشهاش بچپد و کمربند بالای بازویش چفت کند و التهاب ظریف رگ را که با سر انگشتش لمس کرد، سوزن را زیر پوست سر بدهد و آه از ته حلقی بکشد و زندگی، دوباره در جانش جاری شود. ۲ سال طول کشید تا حمید، پلهپله خودش را از کارتنخوابی پای دامن نماد تهران کشاند تا اتوبان شمال شهر و آنقدر برای صاحب پاتوقهای اتوبان امانتداری کرد و مشتری جور کرد که شد جاساز «ممد شاه»؛ صاحب نوبت ظهر پاتوق اتوبان. وقتی روی شیب منتهی به پاتوق، پاشنه پا را روی گل و خاک، سفت میکردیم، چوبدارها علامت دادند که «ممد شاه» هنوز نیامده. بچههای موبایل سنتر، سرنگ شماره ۲ و کیسه کوچک حاوی چند تکه نان لواش و تخممرغ و سیبزمینی پخته را کف دستهای حمید گذاشتند و حمید رو به من گفت: بدو!
«چهار ساله توی این پاتوقم. اینجا پاتوق فرهاد بود که گلوله خورد. مامورا زدنش. هیچ کسی نمیدونه من تزریق میکنم. یه شب درمیون باید بزنم. به پاهام میزنم، ولی دیشب دوباره روی دستام زدم. سه سال بود روی دستام نزده بودم. اصلا توی زندگیم مواد نکشیدم. همهاش تزریق بود. توی منطقه ما مواد کم میاومد. همه تزریقی بودن. منم شدم مث بقیه.»
هنوز داغی دویدن از سربالایی پاتوق تا لانه حمید به تنم مانده بود، ولی فقط چند دقیقه کفایت میکرد که سرمای آذر، لگد بپراند و مثل نیش سوزن، از تار و پود چند لایه لباس بگذرد و در پوست و استخوان فرو برود. حمید که رفت انتهای لوله نشست، لابهلای پرحرفیهایش، پیت حلبی کنار دستش را گذاشت روی همان شندرهها و چند شاخه نازک و تکهای چوب داخل حلب انداخت و بریده روزنامهای آتش زد و شعله به تنشان گرفت که گر بگیرند. صدای پکیدن شاخهها که بلند شد، نگاهش به من افتاد که چطور مچاله شده بودم از سرما. شعلهای که از دهان حلب بیرون میزد، آن قدر وجود نداشت که هوای دو متر لوله را حال بیاورد. کمی جابهجا شد و چهارگوش پشمی کهنهای از زیر لایههای کف پوش بیرون کشید و دراز کرد سمت من.
«این پتو رو بپیچ دورت. خیلی کثیف نیست. ماهی یه بار، لباس و پتو رو میبرم مسجد سر پل، تو وضوخونه میشورم.»
کیسه نان و تخممرغ و سیبزمینی را کنار دستش گذاشته بود و میگشت دنبال یک گرم هرویین که زیر کفپوشها پنهان کرده بود. قد یک بند انگشت بود؛ کیسه کوچک پلاستیکی که از زیر چند لایه زیرانداز پاره پیدا کرد. شعلههای کوتاه قد آتش که از دل پیت حلبی بیرون جست، پاچههای شلوارش را بالا کشید. ساق پاها؛ انگار ساق پای مرد مرده. کبودی رگ، روی درازای ساق سرمازده تعریف نمیشد، اما از زیر زانو تا روی نرمه استخوان روی پا، پر بود از سوراخهای ریز. مثل صورت آبلهزدهای که دوره نقاهت را سپری میکرد. همانطور که زبانش از حرکت نمیایستاد و جمله به جمله، گذشته ناسورش را روی دایره میریخت پیش چشم زنی که به اندازه ۵ دقیقه دویدن او را میشناخت، سیبزمینی پخته را از کیسه بیرون آورد و تنهاش را به لبه تیز حلب فرو کرد که با همان شعلههای نحیف، تنوری شود. همانطور که زانو به زانوی تنه حلب میشد و ساق پا را مالش میداد که خواب از سر رگهای نیم بندش بپرد، از جیب کاپشنش، بند کشی کوتاه قهوهای رنگی بیرون آورد و از زیر کنده زانو، محکم دور ساق گره زد.
پیراهنش را بالا زد و از لایههای شال نازکی که دور کمر پیچیده بود، ملاقه کوچکی بیرون کشید و یک گرم محتوای همان کیسه اندازه بند انگشت را خالی کرد در گودی ملاقه. شعله نازکی که از سوختن آن چند شاخه برمیخاست، کفاف گرم شدن رگ را نمیداد. شعله که آب شد، آخرین شاخههای درخت را با چند تکه زغال داخل حلب انداخت. زغال کمک کرد شعله قد بکشد و گرمای آتش، محسوستر شود. هوای لوله هم، شد دود تلخ و تیزی که چشممان را به اشک انداخت و نفسمان را به سکته.
«این سرما کاری میکنه که اصلا نمیفهمی چی زدی. این موادم دیگه جواب نمیده. خلوصش خیلی پایینه. سر همین جنس ناخالص بود که رگام زود بسته شد. الان میزنی، ۱۰ دقیقه بعد دوباره خماری.»
کارتنخواب؛ آدمی که هلش دادهاند به سمت کارتنخوابی، یاد میگیرد در سختترین شرایط، چطور زنده بماند. مردی که کارتنخواب شده، انگار زندگی و زنده بودن در این ساعتهای تنهایی و آوارگی را، بیشتر قدر میداند. انگار به تعریف جدیدی از فلسفه «بقا» میرسد در اوج تنهاییهای استخوانشکن «کارتنخوابی»؛ تعریفی که در روزهای قبل از «کارتنخوابی» بلد نبود. در آن روزهایی که زندگی، تعریف چرکی داشت؛ تعریفی که از تظاهر به خوشبختی ریشه میگرفت. کارتنخواب اما، مرد کارتنخواب اما، نیازی به خوشبختی ندارد که بابتش، برای تظاهر کردن وقت تلف کند. برای مردهای کارتنخواب، تقویم زندگی انگار دو رو دارد؛ قبل و بعد از کارتنخواب شدن و در تمام ساعتهای کارتنخوابی، در آن خلوتهای تمامنشدنیشان، حتما این درک بیواسطه لذت «بقا» را به طعم بدلی زندگی در همزیستی با غریبههای بیصورت ترجیح میدهند.
«ما یه روز به جایی میرسیم که دیگه زدن و نزدن فرقی نداره. انگار یه جورایی با زندگی بیحساب میشی. اولین سوزن رو که دادی زیر پوست، همون لحظه باختی. مهم نیست دیگه چقدر. قمارباز رو دیدی؟ وقتی میبازه، دیگه سر عدد و رقم باختش با وجدانش چونه نمیزنه. اون روزی که ننه بابام زنده بودن، یه جو شرم اینو داشتم که تو محلی که بابام پیشنماز مسجدش بود، رد ندم. اونا که مردن، دیگه هیچی مهم نبود. سالهاست دیگه هیچی مهم نیست جز کلنجار سر این که چطور یه روز بیشتر نفس بکشم.»
شیشه کوچک آبلیمو را از پر شالش بیرون میکشد و محتوای ملاقه را با چند قطره آبلیمو مخلوط میکند و ملاقه را چند ثانیه روی شعله آتش نگه میدارد. سرنگ و سوزنی که از تیم همیار گرفته سر هم میکند و دوای عمل آمده با آبلیمو را داخل سرنگ میکشد. انگشت سبابه دست چپش همچنان در کار پیدا کردن رگ روی ساق پای راست است. یک وجب پایینتر از زانو، انگشتش را نگه میدارد و بعد از چند تقه، سوزن را به آرامی میفرستد زیر پوست. محتوای مخزن سرنگ، رنگ میگیرد از خون و سوزن را با تانی یک آدم ناامید، آرام بیرون میکشد. سرنگ و سوزن را کنار میگذارد و پوست سیبزمینی تنوری شده را میکند و یک ورق نان لواش را مثل بشقاب، کف دست میگیرد و نصف سیبزمینی را روی نان له میکند و نان و سیبزمینی را در هم میپیچد و لقمه حجیم را میچپاند در دهانش. همینطور که لقمه را میجود، سرنگ را دوباره بر میدارد و دوباره دست به کار پیدا کردن رگ روی ساق پا میشود.
«حالا من جای داداش کوچیکت، شما که مث ما نیستی و سالمی، از زندگیت راضیای؟»
من از زندگیام راضی هستم؟ هیچوقت این سوال را از خودم نپرسیده بودم. از کدام زندگی؟ زندگی مشترک؟ روزگار جوانی؟ زندگی پس از جدایی؟ گرههای عاطفی تمام این سالها؟ تنهاییهای ویرانکنندهای که مثل مار دورم چنبره میزند؟ رضایت از کدام تکه؟ در آن ساعت از آن روز آذر ماه، تکیه داده به دیواره یک لوله بتنی فاضلاب، سرمازده، با سوال یک کارتنخواب گرسنه، گیر افتاده بودم کنج بایگانی افکارم. حمید که لقمه اولش را قورت داد و تخم مرغ پخته را از پوست درآورد و روی تکه دوم نان لواش، له کرد، تکلیفم با خودم روشن شده بود. انگشت دستش که روی نقطهای از ساق پا متوقف شد و سرش را نزدیک برد که از وجود رگ مطمئن شود و سرنگ را دست گرفت و تا نزدیک التهاب نامحسوس زیر پوست برد، نیمی از زندگی من را میدانست.
تا حالا شده خودتم وسوسه بشی بکشی؟ (حمید میپرسد)
«یکی، دو بار آره. وقتی میرفتم پاتوقای آزادگان و کنار دستشون مینشستم و اونا شیشه میکشیدن...، ولی هیچوقت جراتشو نداشتم، امتحان کنم.» (من میگویم)
خستهتر از بار اول، سوزن را از زیر پوست بیرون میکشد و سرش را تکان میدهد. هر بار که امیدوار به هدفگیری درست، سوزن را زیر پوست سر میدهد، هر بار که سوزن به جای آن که وارد رگ شده باشد، فقط بافتهای زیر پوست را مجروح کرده، برای نشئگی حریصتر میشود و این از لرزش صدایش معلوم است، از پرت گفتنهایش، از سیگار پشت سیگار که در گودی بند انگشتانش، دود میشود بیآنکه پک خورده باشد.
«من توی همه این سالهای تزریق، هیچ ضرر نکردم. میدونی کجا ضرر کردم؟ اون بار اول که مزه مواد زیر زبونت گیر کنه.»
از پای راست ناامید شده. پاچه پای چپ را بالا میکشد و روی کف، جابهجا میشود تا از روشنایی روز، برای ردیابی حرکت انگشتش روی ساق پا کمک بگیرد. بند کشی قهوهای رنگ را زیر زانوی چپ میبندد. زیر لب با خودش حرف میزند، با ساق پایش و با رگهای نیمه خشکیدهاش شاید. کلماتی بیمفهوم که فقط ضرباهنگش را میشنوم. وارد حریمش میشوم. نزدیک پیت حلبی مینشینم؛ آن قدر نزدیک که بوی ترشیدگی لباسهای چرکش را هم نفس میکشم.
«هوا سرده. واسه همینه جواب نمیده.»
میگوید که از کیسه سوم آویزان به دیواره چند تکه زغال داخل حلب بیندازم. داخل کیسه پلاستیکی دست میبرم و آخرین تکههای زغال را بیرون میآورم. زغال، برای روشن شدن آتش است. اغلب آدمها، زغال میخرند که آتش روشن کنند و کباب بپزند. تعداد خیلی کمی از آدمها، زغال میخرند که آتش روشن کنند تا از سرما نمیرند. حمید، از همانها بود. از همان تعداد خیلی کم. مهم نیست که چرا به این شرایط رسید. مهم این بود که حمید اگر زغال و شاخه درخت و تکههای چوب پیدا نمیکرد، از سرما میمرد. ابزار زندگی، برای همه آدمها در وسعت این کشور یک تعریف دارد، اما معلوم نیست این تعریف با کارکرد آن ابزار، همخوانی داشته باشد. اگر از دهانه لوله بتنی سر بیرون میآوردی و به بالا، به سمت اتوبان نگاه میکردی، تابلوی خیلی بزرگ تبلیغ یک برند معروف چرم را میدیدی؛ تبلیغی که یک زن و مرد خوشحال؛ خوشحالتر از حمید و باقی کارتنخوابهای اتوبان، لباس چرم به تن داشتند و رو به همه رانندهها، رو به همه مسافرها، رو به همه ماشینهای عبوری، لبخند میزدند. آن تابلو، آن برند، سهم آدمها از زندگی بود. سهم آدمهایی که از تنهایی یک کارتنخواب در تاریکترین لحظههای شب و روشنترین لحظههای روز و در ساعتهای یلدا و در آستانه تحویل سال، هیچ درکی نداشتند. کارتنخوابهای اتوبان که خودشان را زیر ماشینهای عبوری پرت میکردند، میخواستند یک نفر، در این شهر بزرگ با این همه تابلوی تبلیغاتی نویدبخش خوشبختیهای دمدست، حداقل یک نفر، یادش بماند، درد تنهایی برای کارتنخواب چه معنایی دارد.
از کجا میفهمی رگت دیگه جواب نمیده؟
«یا سوزن توش نمیره یا اگه رفت، خون ازش درنمیاد. هیچکس اون اول به من یاد نداد که نباید خونبازی کنم. خونبازی رگ رو خشک میکنه. تزریق تو مویرگ، تزریق تو سرخرگ، تزریق رو مچ دست، رگ رو خشک میکنه. وقتی اومدم تهران یاد گرفتم که تزریق درست یعنی که باید تو شاهرگ اصلی بزنی. اینطوری، رگات بعد ۵ سال عین چوب نمیشه. من هنوز وضعم خوبه، یه رفیق دارم همه رگاش خشک شده. دیگه باید زیر بغلش بزنه، یا تو گردنش. میره حموم عمومی، اونجا روبهرو آیینه وامیسه میزنه. ولی من... یه رگ دارم که ... همیشه ... تو بدترین شرایط باید جواب بده....»
ما یه روز به جایی میرسیم که دیگه زدن و نزدن فرقی نداره. انگار یه جورایی با زندگی بیحساب میشی. اولین سوزن رو که دادی زیر پوست، همون لحظه باختی. مهم نیست دیگه چقدر. قمارباز رو دیدی؟ وقتی میبازه، دیگه سر عدد و رقم باختش با وجدانش چونه نمیزنه
فاصلهدار شدن کلماتش، اوج خماری و کلافگی بود. همینطور که با حرکت انگشت سبابه روی ساق پا، آخرین امیدهایش را امتحان میکرد، نگاهش کردم. ۳۱ سالهای بود که انگار پا به دهه پنجم زندگی میگذاشت. موهای سرش سفید شده بود و از شدت کثیفی؛ از سر گذاشتن روی بستر خاک و نخاله، از به چرت رفتن پای توده زباله، از وقفههای یک ماهه و دو ماهه در حمام رفتن که آن قدر از صاحب حمامها کتک خورده بود که جرات پا گذاشتن به حمام عمومی نداشت، توده انبوه و ژولیدهای از تارهای سست سفید بود که فقط پوست سرش را میپوشاند. ریش سه روزهاش، تکیدگی صورت بر اثر سوءتغذیه شدید و گودرفتگی گونهها بر اثر فرسودگی فک را پنهان نمیکرد. پوست صورت و دستها بر اثر مواجهه شبانهروزی با گرما و سرمای هوای اتوبان و جستن مایحتاج بقا از میان زبالهها، آن قدر چروک خورده و زبر و جمع شده بود که تصور میکردی اگر این همه چروک زمخت، از هم باز شود، پوست به اندازه صورت و دست دو نفر آدم، کش میآید. چشمهایش وقتی نگاهت میکرد، پردهای پررنگ از حس ناامیدی بود. غیر از دندانهای پیش و یک یا دو دندان شکستهای که در دهانش باقی مانده بود، وقتی حرف میزد، حفرهای خالی با لثههای قهوهای رنگ باز و بسته میشد و اتفاقا، سیبزمینی آبپز و تخممرغ پخته، برایش بهترین غذا بود.
هنوز آخر خط نرسیدی؟
«آخر خط دیگه کجاست به نظرت؟ خماری آدمو نمیکشه. من نمیدونم زجر کشیدن چه جوریه. وقتی باید بزنی، هر جا رگ دیدی میزنی. ولی اون وقتی که باید بزنی، این، این که رگت خشک شده، این که رگت پیدا نمیشه، این دیوونه میکنه آدمو.»
اگر میخواستم صاف بنشینم، سرم میخورد به سقف لوله. اگر به دیواره لوله میچسبیدم، نمیتوانستم پاهایم را دراز کنم. شیب بیرونزدگی لوله از زمین، طوری بود که حتی نمیشد در درازای لوله بخوابی. حمید ۴ سال بود که داخل این لوله دو متری زندگی میکرد. ۸ سال بود که زندگی را با تزریق یک گرم شروع میکرد و زندگی را با تزریق یک گرم پایان میبرد. طلوع و غروب برایش مفهومی نداشت مگر وقتی که هرویین، از سر سوزن سر میخورد داخل رگ و رخوت داغ، تمام تنش را مثل حبابی دربرمیگرفت و جنون نشئگی، ذرهذره وجودش را پر میکرد. این، کل معنای «زندهگی» بود برای جوان ۳۱ سالهای که لب دره فراموشی ایستاده بود تا کی نوبتش برسد برای سقوط آزاد در ژرفای مرگ و هیچ چشم انتظاری هم نداشت که اگر همین روزها، روی تخت غسالخانه، آن ۴ تکه پوست و استخوان را کفن پیچ کردند و روی لوح فلزی کوچک، اسمش را و تاریخ ولادت و فوتش را نوشتند و غسالها زیر تابوتش را گرفتند تا قطعه مجهولالهویهها، پیجوی مرده ریگش شود. حمید، مثل همه کارتنخوابهای این شهر، تنها بود و یک روز هم از همین تنهایی، در همین تنهایی، برای داستان زندگیاش جمله پایان مینوشت و نقطه پایان میگذاشت. به همین سادگی....
وقتی رگت رو پیدا کردی، چرا همه شو یه جا نمیزنی؟
«نفسم بند میاد. طاقتش رو ندارم. یه گرم، یه جا، انگار ۱۰ تا کیسه سیمان رو سرت خالی کنن. خیلی خیلی برام سنگینه.»
جورابش را درمیآورد و با سر انگشت، روی برآمدگی پا را لمس میکند؛ این همان رگ روز مباداست. سکوت مطلق، فضای لوله فاضلاب را پر کرده. در محوطه بیرون از لوله هم انگار کل کائنات سکوت کردهاند. حمید در فاصله سرفههای خشک، صلوات میفرستد و از خدا کمک میخواهد. سوزن را به آرامی، اریب در کبودی ممتد روی برآمدگی پا فرو میبرد. چند ثانیه مکث میکند، شستش را آهسته روی پمپ فشار میدهد و ذرهای از محتوای سرنگ، کم میشود. حالا بعد از ۲۵ دقیقه، حمید به انتهای لوله تکیه میدهد و چشمهایش را میبندد. فقط همین. هیچ واکنشی نیست. نه بازتابی از لذت، نه بازتابی از درد. روی صورتش، هیچ خطی جابهجا نمیشود، رگهای گردنش، هیچ تکان نمیخورد، برای یک لحظه، انگار زیر نگاه سنگین آسمان اوین، میمیرد. چند دقیقه میگذرد، زوزه سگی از دور شنیده میشود. آتش حلب، خاموش شده. چهارگوش کهنه پشمی را روی شانه و دستهای حمید میاندازم. سوزن، روی برآمدگی پا آونگوار تاب میخورد و نیمی از سرنگ، هنوز ترکیبی از خون و هرویین است. چشمهایش را باز میکند. بدون هیچ کلمهای، به حلب خاموش اشاره میکنم و سر تکان میدهد. همانطور که نشستهام، خودم را تا دهانه لوله فاضلاب میکشم. آخرین لحظهای که میخواهم از لوله خارج شوم، حمید دوباره چشمهایش را باز میکند و دست چپش را به نشانه خداحافظی بالا میآورد.»