باید نگاهمان را از تغییرات «حکومتمحور» به سمت تغییرات «جامعهمحور» معطوف کنیم. بدین معنا که نخست تلاش کنیم جامعهای متفاوت، مردمی متفاوت، فرهنگی متفاوت، روابط انسانی و اجتماعی متفاوت، اخلاقیات متفاوت داشته باشیم، تا بهتبع آن سیاست و سیاستپیشگان ما نیز لاجرم متفاوت شوند. آن جملهی زیبای سیدجمالالدین اسدآبادی را بهخاطر بیاورید که آخر عمر گفت: اگر این عمری را که گذاشتم از بالا (حکومت) تغییری ایجاد کنم، صرف تغییر از پایین (جامعهی مردمان) کرده بودم، بسیار موفقتر میبودم.
فرارو- محمدرضا تاجیک: "گرایش و تمایل یک جامعه به کنشها و واکنشهای رادیکال و خشن، همواره تابعی از نوع تدبیر تدبیرگران منزل آن جامعه است. احتمالا این حکایت مشهور را شنیدهاید که روزی یک افسر آلمانی که در جریان جنگ جهانی دوم از کارگاه پیکاسو در پاریس دیدن میکرد وقتی نگاهش به تابلوی گرانیکا افتاد از «آشوب» نوگرایانهای که در این نقاشی مشهود بود یکه خورد و از پیکاسو پرسید: «این کار شماست؟» پیکاسو آرام جواب داد: «نه، کار شماست!». این حکایت به زیبایی و لطافت تمام نشان میدهد که کنشها/واکنشهای مردم، بیش و پیش از آنکه کار مردم باشد، کار اصحاب قدرت و سیاست است."
محمدرضا تاجیک؛ جامعهشناس در گفتگو با فرارو ضمن تاکید بر اینکه «تا زمانی که دریچهی ذهنی انسانها از جنس شیشهی کبود است، عالم و عالمیان را کبود میبینند. ذهن کبود، ذهنِ غرضآلوده است و ذهنِ غرضآلوده جز حجابی بر دیده و دل نیست. پس، برای اعتمادسازی «شستن چشمهای ذهن» شرطی لازم است» به واکاوی علل بیاعتمادی و حالتی که بیاعتمادی به وجود میآورد، پرداخته است:
سئوال این است؛ «اعتماد» چرا باید جدی گرفته شود؟
از یک منظر، «اعتماد» یعنی اطمینان فکری یا اعتقاد شدید به قابل اطمینانبودن دیگری، و یا به صداقت و واقعیتِ یک حقیقت. «لاک» بهما میگوید: اعتماد تنها شرطی میباشد که تقسیم کار سیاسی را از نظر انسانی خوشایند میسازد. به اعتقاد او، زندگی انسانها مبتنی بر اعتماد است. به بیان دیگر، اعتماد، توانایی و قابلیت همکاری را در میان آدمیان افزایش میدهد. اعتماد یک سرمایهی اجتماعی (به تعبیر پوتنام) است که شرایطی بنیادین برای عمل نهادهای اجتماعی فراهم میآورد. «کارفینکل» نشان داده است، اعتماد و درک مشترک جزء لاینفک تمام تعاملهای اجتماعی هستند. بدون اعتماد فقط صورتهای بسیار ساده همکاری انسانی که میتوانند مستقیما صورت پذیرند، امکانپذیر است و حتی کُنشهای فردی آنقدر مستعد بینظمی است که غیر از لحظات خاص و زودگذر، بدون اعتماد نمیتوان آنرا طرحریزی کرد. بنابراین، به بیان بوک، «اعتماد فضایی است که زندگی انسانی در آن جریان مییابد.»
بیاعتمادی چه تبعاتی دارد؟
وقتی اعتماد صدمه میبیند، جامعه بهعنوان یک کل آسیب میپذیرد، و وقتی اعتماد از میان میرود اجتماعاتِ بشری تزلزل پیدا میکنند و فرو میریزند.» اعتماد، آنگونه که «وشلر» و «کارناواله» میگویند، تسهیلکنندهی حل مسائل و مشکلات متقابل است. زیرا «مشوق اطلاعات مناسب میباشد و تعیین میکند که آیا اعضای گروه مایلند به دیگران اجازه دهند که بر تصمیمها و اعمال و کنشهای آنان تاثیر بگذارند یا خیر.» عدم اطمینان به انگیزهی دیگران که بهنظر میرسد در ساختارهای روابط اجتماع وجود دارد، بنیان و اساس مفهوم اعتماد را میسازد. یعنی عموم مردم تلقی روشن و مطمئنی از انگیزهی دیگران در روابط متقابل ندارند و همین باعث میگردد مردم، بیشتر بر انگیزههای مثبت توجه داشته باشند تا انگیزههای منفی. اگر معکوس این حالت اتفاق بیفتد، یعنی مردم بهجای توجه به انگیزههای مثبت به انگیزههای منفی توجه کنند، شالودهی نظم اجتماعی از هم پاشیده و نابسامانی اتفاق میافتد. بنابراین! کنش متقابل مستلزم اعتماد متقابل است. به این معنا، اعتماد فضایی است که انسانها میتوانند به شناخت متقابل دست یابند و اذهان یکدیگر را تسخیر کنند. به بیان شاپین «نقش اعتماد در تشکیل و حفظ نظامهای شناختِ تجربی با ویژگی مدنی بزرگ آن مربوط میشود. ویژگیهایی که باعث فرض گرفتن شرایطی میگردد که دیگران میتوانند اذهان ما را تسخیر کنند و انتظار شرایطی را دارند که ما را به تسخیر اذهان ایشان مجاز میداند. «هابرماس» تصریح میکند «توانایی کنشِ ارتباطی، انتقال درک مشترک است که تعامل را بر سه پایهی اساسی میداند، راستی، درستی و صداقت. اصول اخلاقی متضمن این است که کنشگران در ارتباط متقابل همیشه چنین استنباط کنند که مبادلاتِ گفتاری آنها اعتماد متقابل ایجاد میکند. اگر این افراد چنین فرض کنند که تا کنون صادقانه رفتار کردهاند، ارتباط میتواند ادامه یابد.»
با بهرهای آزادانه از این گفتهی هابرماس میتوان گفت: اعتماد به انگیزهها و انگیختههای دیگران، اعتماد به «ارزشهای جمعی» نیز هست. «ولف بر این باور است که «افراد اصول و الزامات اخلاقی را بنابر تعاملهای اجتماعی میسازند که در برخورد با دیگران تجربه میکنند. ما، چون اخلاقی هستیم اجتماعی نمیباشیم، بلکه ما اخلاقی هستیم، چون با دیگران زندگی میکنیم و در نتیجه نیاز داریم که گاهی خودمان را با بعضی اصول تعریف کنیم.»
برای اینکه جامعه به آرامش برسد، چه رابطهای بین مردم و حاکمیت لازم است؟
احساس اعتماد ربط تنگاتنگی با امنیتِ هستیشناختی (یا وجودی) دارد که به بیان «گیدنز» بر «نوعی احساس تداوم در رویدادها، حتی آنهایی که بهطور مستقیم در حوزهی ادراک شخصی قرار ندارند» دلالت دارد. بنابراین! امنیت هستیشناختی نشان از یک نیاز فردی دارد: نیاز به اطمینان از تداوم هویت خود و دوام محیطهای اجتماعی و مادی کنش در اطراف خود. بالمآل، تحقق این نیاز، مستلزم حصول ضریب موثری از «اعتماد»، «اطمینان» و «ایقان» است. البته، این رابطه یک رابطهی تعاملی و دوسویه است، یعنی (به تعبیر گیدنز) هر چه افراد از امنیت هستیشناختی و وجودی بیشتری برخوردار باشند، نسبت به سایرین اعتماد بیشتری را بروز میدهند و هر چه احساس این نوع امنیت مورد تهدید واقع میشود، اعتماد متقابل در آن جامعه نیز تقلیل و تحدید و تعطیل میگردد. بنابراین، از دیدگاه گیدنز، لازمهی امنیت هستیشناختی، «اعتماد بنیادین (پایه)» است. آدمی بدون برخورداری از این اعتماد (که از رهگذر آن، فرد نسبت به استمرار هویت خویش و نیز استمرار موجودیت چیزی که او را احاطه کردهاند، مطمئن میگردد) بهطور مستمر دچار نگرانیها و اضطرابهائی شده و به تداوم نفس خود و ثبات محیطش اطمینان نمیکند. گیدنز، همچنین بهما میگوید، انسان فقط در صورت تامین امنیت هستیشناختی خود است که به دیگران اعتماد میکند. به بیان دیگر، اعتماد، امنیت وجودی و احساس تداوم چیزها سخت به هم وابستهاند. آرامش فرد در گرو تامین و تداوم زندگی او و محیط پیرامونش است. تامین امنیتی فرد را از گردابِ نگرانیها و اضطرابها رها ساخته و بدو احساس اعتماد میبخشد. این فرایند حادث نمیشود مگر در پرتو اطمینان و اعتماد به تداوم برخوردهای مطلوب دیگران و احساس امنیت وجودی. این احساس شامل «عقاید» و «انتظارات» نیز میشود. به تصریح میزتال، «عقاید و انتظارات کنشگران اجزاء اولیهی تعامل اجتماعی هستند و تحقق آنها (یا عدم تحقق آنها) نتایج مختلفی برای رابطهای دارد که کنشگران در آن درگیرند. انتظارات متقابل کنشگران عوامل بنیادینی هستند که بر انتخاب کنشگران برای انجام نوع عکسالعمل موثرند که از نظر منطقی، عاطفی و یا ابزاری چه کنشی مناسب است.»
این دو مولفه، هم در روابط بینا-شخصی عینیت دارند و هم در روابط فرد با یک گروه، یک سازمان و یا یک دولت. به میزانی که آحاد یک جامعه در کنشها و واکنشهای یکدیگر، تحقق انتظارات خود را احساس کنند، به همان میزان نیز، نسبت به روابط فیمابین اعتماد کرده و وارد عرصهی تعاملهای اجتماعی میشوند.
باربر معتقد است: سه نوع انتظار وجود دارند که بخشی از صفاتِ اساسی اعتماد را میسازند: کلیترین انتظار، انتظارِ پایداری و تحقق نظم اجتماعی، اخلاقی و طبیعی است، دومین انتظار، انتظار اجرای نقش تکنیکی کسانی است که همراه با ما در روابط و نظامهای اجتماعی وارد شدهاند، و بالاخره سومین آن انتظاراتی است که طرفین تعامل وظائف و مسئولیتهای خود را انجام میدهند یعنی تکالیف و وظایفی که افراد را موظف میکنند علائق دیگران را بر علائق فردی ترجیح بدهند. بنابراین، زمانی اعتماد در جامعه گسترش مییابد که مردم بر این احساس و باور شوند که عقاید و انتظارات آنان از سوی قدرت درک و فهم میشود، و در تصمیمها و تدبیرهای آنان بازتاب میبابد. پس، از این منظر، اعتماد نه تنها دارای ابعاد و خصیصههای عاطفی» emotional و «رفتاری» behavioral، که دارای شناسهی «شناختی» cognitive نیز هست.
اینکه اعتماد لازم محقق نشده است، ریشه در چه کوتاهی و اهمالهایی دارد؟
اعتماد چگونه حاصل میآید؟ مقدم و مرجح بر هر چیز، باید بستر ذهنی و روانی محققکردنِ آن مهیا شود. اعتماد بیش از هر چیز یک امر ذهنی و گفتمانی است. تا زمانی که دریچهی ذهنی انسانها از جنس شیشهی کبود است، عالم و عالمیان را کبود میبینند. ذهن کبود، ذهنِ غرضآلوده است و ذهنِ غرضآلوده جز حجابی بر دیده و دل نیست. پس، برای اعتمادسازی «شستن چشمهای ذهن» شرطی لازم است. اما این شرط لازم، شرط کافی نیست و مسیر ذهنی جز از رهگذر اقدامات عینی، تسطیح و هموار نمیگردد. همانگونه که در سطح جهانی، به گفتهی جوهان هولست (Johan Holst) و کارن ملندر (Karen Melander) اعتمادسازی متضمن گواه معتبر از فقدان تهدیدات مخاطرهانگیز است، و بنابراین، اعتمادسازی» به مجموعهی اقدامهای عملی اطلاق میشودکه به دلیل ایجاد فضای همکاری، کاربرد پیدا میکند و منظور از آن ایجاد نوعی حس همکاری بین طرفین با درک این مطلب است که همکاری امکانپذیر بوده و بهتر از رویارویی است، همانگونه نیز در سطح ملی درک و همکاری متقابل مردم و حکومت، عدم احساس حکومت بهمثابه یک تهدید از سوی مردم، عدم احساس نارضامندی، عدم احساس بیقدرتی سیاسی، عدم احساس مهجوری و بیگانگی سیاسی، عدم احساس بیعدالتی، عدم احساس بیکفایتی کفایتِ نمادین و... میتواند بسترساز ایجاد اعتماد و تقویت و تحکیم آن گردد.
افزون بر این، مشروعیت و مقبولیت نهادهای سیاسی مسلط نیز موجب و موجد اعتماد خواهد شد. البته، اولا، باید پذیرفت که مشروعیت یک نظام سیاسی (آنگونه که لومن تصریح میکند) صرفا در اجتماعات پیچیده در هنجارها و ارزشهای مشترک نیست، بلکه اصول و قواعد رویهای و عملکرد نهادی هم میتواند پذیرش یک نظام را تامین کند، ثانیا، میباید میان «پذیرش» نهادهای سیاسی و «مشروعیت» آنان تمایز قائل شد.
به اعتقاد هلد، ممکن است به چند دلیل نهادهای سیاسی را بپذیریم یا ناگزیر از پذیرش آنان باشیم: (۱) پیروی از دستورها یا اجبار، (۲) پیروی از سنتها، (۳) بیتفاوتی، (۴) پیروی از مصلحتها، (۵) پیروی ابزاری یا رضایت و موافقت مشروط، (۶) پیروی هنجاری، (۷) پیروی هنجاری آرمانی. در یک کلام، ریزش سرمایهی اجتماعی و کاهش اعتماد در جامعه را باید تابعی از ریزش و کاهش استعداد و امکان حکومت (قدرت) در بازتولید مشروعیت، مقبولیت، خاصیت در-دسترس-بودن یا استفادهشوندگی، استعاریبودن و توزیع و بازتوزیع مقتدرانه امر محسوس (با بیانی رانسیری) دانست.
به نظر میرسد در ساختار قدرت چنددستگی وجود دارد. با فرض اینکه تصمیمگیرندهها بتوانند به همصدایی برسند، میتوان به تغییر شرایط امیدوار شد؟
اولا، این فرض، فرضِ تقریبا محالی است، زیرا قدرت و سیاست در ایران ماهیتا و ذاتا تشتتبرانگیز، تنشبرانگیز و خودی و دگرساز است. به بیان دیگر، قدرت و سیاست در جامعهی ما از جوهر و گوهری آنتاگونیستی (ستیهنده) برخوردار است نه آگونیستی (رقابتی). ثانیا، اگر هم محال نباشد، هیچ تضمینی وجود ندارد که سرکنگبین صفرا نیفزاید و این «یکدستگی و همبستگی» موجب حفظ وضع موجود و مقاومت بیشتر در مقابل هر تغییری نگردد. بنابراین، باید نگاهمان را از تغییرات «حکومتمحور» به سمت تغییرات «جامعهمحور» معطوف کنیم. بدین معنا که نخست تلاش کنیم جامعهای متفاوت، مردمی متفاوت، فرهنگی متفاوت، روابط انسانی و اجتماعی متفاوت، اخلاقیات متفاوت داشته باشیم، تا بهتبع آن سیاست و سیاستپیشگان ما نیز لاجرم متفاوت شوند. آن جملهی زیبای سیدجمالالدین اسدآبادی را بهخاطر بیاورید که آخر عمر گفت: اگر این عمری را که گذاشتم از بالا (حکومت) تغییری ایجاد کنم، صرف تغییر از پایین (جامعهی مردمان) کرده بودم، بسیار موفقتر میبودم.
اگر توجه لازم برای ترمیم فضا صورت نگیرد، جامعه به استقبال چه شرایطی میرود؟
تبعا شکاف میان مردم و حکومت عمیقتر و گستردهتر و رادیکالتر میشود و بهتبع، خصلت اعتراضهای اجتماعی نیز رادیکالتر میگردد. در این وضعیت، حکومت نیز، بهطور فزایندهای خصلتی بحرانزا و بحرانزی مییابد و برای بقای خود به استراتژی «امنیتیسازی» فضا و انجماد و بستارمندی سیاسی متوسل میشود، و جامعه را بیش از پیش بهسوی رادیکالیسم سوق میدهد. با این بیان میخواهم بگویم گرایش و تمایل یک جامعه به کنشها و واکنشهای رادیکال و خشن، همواره تابعی از نوع تدبیر تدبیرگران آن جامعه است. احتمالا این حکایت مشهور را شنیدهاید که روزی یک افسر آلمانی که در جریان جنگ جهانی دوم از کارگاه پیکاسو در پاریس دیدن میکرد وقتی نگاهش به تابلوی گرانیکا افتاد از «آشوب» نوگرایانهای که در این نقاشی مشهود بود یکه خورد و از پیکاسو پرسید: «این کار شماست؟» پیکاسو آرام جواب داد: «نه، کار شماست!». این حکایت به زیبایی و لطافت تمام نشان میدهد که کنشها/واکنشهای مردم، بیش و پیش از آنکه کار مردم باشد، کار اصحاب قدرت و سیاست است.
میتوان گفت، گروهی عامدانه و عالمانه دوست دارند، چنین روندی ادامه داشته باشد؟
تردید نداشته باشید که چنین است. تئوری شتابگرایی حکم میکند که بهجای کندکردن روند انجماد و تصلب فضای سیاسی و اجتماعی، در جهت تسریع آن اقدام شود؛ لذا برخی براساس این تئوری تلاش دارند که فضا را به درجهای از انجماد و یخزدگی برسانند که خود ترک بردارد و متلاشی گردد، یا به بیان دیگر، خود نافی و عدوی خود شود و به خود خیانت کند و تیغ بر خود کشد. البته، این گروه آگاه همواره برای نیل به هدف خود لشگری از ناآگاهان را در پس و پشت - و شاید در جلوی – خود دارد.