bato-adv
bato-adv
کد خبر: ۴۴۳۳۴۶

پرونده دردناک یک قتل در کوهدشت و آوارگی خانواده مقتول‎ ‎

پرونده دردناک یک قتل در کوهدشت و آوارگی خانواده مقتول‎ ‎

برادر قاتل: «من می‌دانم که دیگر نمی‌‏توانیم به خانه خودمان در دهدشت بازگردیم. مادر و بقیه خانواده هم این را می‌دانند. با آن ‏کاری که برادر من انجام داده دیگری آبرویی برای ما باقی نگذاشته. ما حاضریم تا آخرعمر هر ‏کاری که خانواده مقتول بخواهند انجام دهیم. به دست و پایشان می‌افتیم. خودم جای پسرشان ‏خدمت‌شان را می‌کنم‎. می‌دانم که عزیز از دست رفته آن‌ها دیگر برنمی‌گردد و زندگی آن‌ها ‏تباه شده است»

تاریخ انتشار: ۱۰:۰۳ - ۲۵ خرداد ۱۳۹۹

روز‌ها برایشان به شماره افتاده. دست‌شان از همه جا کوتاه شده و فقط به معجزه چشم ‏دوخته‌اند. شاید کسی پیدا شود و فرزندشان را از قصاص نجات دهد. مهلت زیادی ندارند، اگر ‏رخت عزای حامد را به تن کنند، غم از دست دادن او هم باری می‌شود روی همه فلاکت‌‏هایشان. خودشان می‌گویند دیگر چیزی برایشان باقی نمانده، همه مال و اموالشان به دنبال آن ‏حادثه از دست رفت و حالا سرنوشت فرزند خانواده هم به طناب دار گره خورده. همین هم ‏شده تا این خانواده امیدشان به دست خیران باشد. آدم‌ها و گروه‌هایی که با ورود به این ‏پرونده آن را به صلح و سازش می‌رسانند‎.

به گزارش شهروند، خانواده سه‌سال است آواره شده. درست از فردای همان روزی که حامد با اسلحه شکاری ‏مرتکب قتل شد. قتل در میان طوایف زاگرس‌نشین یعنی شروع دردسر بزرگ و آغاز ‏درگیری‌های دنباله‌دار. خانواده «امیان» هم برای اینکه خون بیشتری ریخته نشود، از ‏کوهدشت به بهبهان مهاجرت کردند. پسر خانواده به جرم قتل عمد به زندان افتاد. اما آن حادثه ‏کل خانواده را درگیر کرد. زندگی‌شان را به هم ریخت. قوام پسر کوچک خانواده از دانشگاه ‏اخراج شد، همه مال و اموال‌شان هم از بین رفت و حالا تا چند هفته دیگر هم قرار است حکم ‏قصاص اجرا شود. مادر می‌گوید اگر نتوانیم ازآن‌ها رضایت بگیریم و پسرم را اعدام کنند، ‏من هم از غصه دق می‌کنم‎.

دومین روز فروردین ماه‌سال ٩٦ بود که دو برادر حامد و قوام به شکار جوجه تیغی رفتند. ‏امین هم طبق قرار آماده بود. درواقع حامد این طور وانمود می‌کرد که برای شکار دور هم ‏جمع شده‌اند. اما در ذهنش چیز دیگری می‌گذشت. به نقشه‌ای فکر می‌کرد که برای قدیمی‌‏ترین دوستش کشیده بود. حامد وقتی به اندازه کافی از خانه دور شد، بی‌آنکه حرفی بزند، ‏اسلحه شکاری را به طرف امین نشانه رفت. قوام تازه آنجا فهمید که ماجرا از چه قرار ‏است: «به ما چیزی نگفته بود. حامد عصبانی بود. با هم جرو بحث کردند، درگیر شدند‏، اختلاف داشتند. همانجا حامد چهار گلوله به او شلیک کرد. امین به زمین افتاد و غرق خون شد‏‏. دیگر نفس نمی‌کشید، ماهم ترسیدیم و فرار کردیم.» حامد به همین سادگی قدیمی‌ترین دوستش ‏را به قتل رساند و قاتل شد. قوام دانشجوی مهندسی عمران دانشگاه چمران اهواز هم شریک ‏جرمش بود.

چندماه بعد هر دو برادر دستگیر شدند. حامد بیست‌وپنج‌ساله درهمان بازجویی‌های ابتدایی به جرمش ‏اعتراف کرد. بعد هم پرونده به دادگاه رفت. قاضی به حامد حکم قصاص داد و قوام را هم به ‏جرم مخفی کردن جنایت دو سالی روانه زندان کرد. اما در همین حین اتفاقات دیگری هم افتاد. ‏مادر حامد همراه با دو پسر دیگرش مجبور شدند شبانه از کوهدشت خارج شوند. درست است ‏که آن‌ها جرمی مرتکب نشده بودند، اما واقعیت زندگی در میان مناطق اقوام کهگیلویه و ‏بویراحمد، چیز دیگری است. آنجا گاهی اختلافات کمتر از این هم باعث درگیری‌های دامنه‌‏دار و بزرگی شده است. آن طور که مادر حامد می‌گوید، آن‌ها فقط اسباب و وسایل ‏ضروری‌شان را با خودشان به بهبهان بردند. باقی زندگی‌شان را همانجا جا گذاشتند: «دو تکه ‏فرش و تعدادی قابلمه و کمی سایل آشپزی. دیگر نمی‌توانستیم چیز دیگری را باخودمان ‏ببریم. از ترس آبرو از آنجا فرار کردیم. پسرم آدم کشته بود.» این زن مسن هیچ وقت آن شب ‏را فراموش نمی‌کند. شبی که مخفیانه با یک وانت باری زندگی‌اش را رها کرد.

او می‌گوید: «اگر آنجا می‌ماندم شاید درگیری‌ها بیشتر می‌شد حامد و قوام که ‏زندانی شده بودند. چاره دیگری نداشتم. پسر من هم مقصر بود. آن‌ها هم فرزندشان را از ‏دست داده بودند. حتی اگر او را ببخشند من نمی‌توانم کاری را که او با آبروی ما کرد، فراموش ‏کنم.» مدام می‌گوید پسرم اشتباه کرد، من هم اشتباه کردم، او نباید با تفنگ او را می‌زد، من هم ‏باید او را بهتر تربیت می‌کردم. حالا اگر او را اعدام کنند، جواب زنش را چه بدهم. تازه ‏چندماهی از ازدواج‌شان می‌گذشت که حامد به زندان افتاد. من پس از مرگ همسرم همه سعی‌‏ام را کردم تا از پسرانم و خانواده محافظت کنم. اما اگر حامد قصاص شود، من از غصه می‌‏میرم و خانواده ازهم می‌پاشد‎.»

زندگی در بهبهان برای خانواده امیان کار ساده‌ای نبود. آن‌ها کشاورز و باغدار بودند. اما ‏دیگر زمینی نبود تا خرج زندگی‌شان کنند. چند ماه بعد هم خبردار شدند که زمین و باغ و خانه‌‏شان در دهدشت از بین رفته است. آتش به جان باغ‌شان افتاد و همه درختانش از بین رفت. ‏مادر حامد می‌گوید: «آن باغ و زمین تنها درآمدمان بود. کاش پای حامد می‌شکست و آن روز ‏برای شکار نمی‌رفت. همه زندگی‌ام از بین رفت.»

چند ماه بعد از آن اتفاق خانواده امیان ‏مجبور شدند بهبهان را هم ترک کنند. آن‌ها دیگر پولی نداشتند. روستایی قالند شیخ در حوالی ‏بهبهان، جایی است که الان این خانواده در آن زندگی می‌کنند. قوام وقتی از زندان آزاد شد، ‏دیگر درسش را ادامه نداد. مجبور شد دانشگاه را رها کند تا در خرج و مخارج زندگی کمک ‏حال برادرهایش باشد: «اینجا کار نیست. یا باید زمین و باغ داشته باشی یا باید منتظر باشی تا ‏کسی تو را برای کارگری ببرد.» او و برادرهایش کارگری می‌کنند. روزی که کار باشد، پول ‏هم هست. اما کار آن‌ها همیشگی نیست. قوام می‌گوید مادر و زن برادرهایش در خانه نان می‌‏پزند و با فروش آن شکم‌شان را به زور سیر می‌کنند.

او می‌گوید: «چون پول ‏نداریم، هیچ‌کس هم برای رضایت واسطه نمی‌شود. همین چند روز پیش بزرگ‌تر‌های طایفه ‏به ما گفتند، چون پولی برای پرداخت دیه نداریم، آن‌ها هم نمی‌توانند کاری انجام دهند. حتی ‏امام جمعه منطقه حاضر است پا درمیانی کند. اما اوضاع مالی خیلی خراب است.» در میان ‏اقوام دهدشت رسم است که بزرگ‌تر‌ها و آن‌هایی که ریش و موی سفید کرده‌اند به خانه قاتل ‏بیایند و چندباری آنجا دور هم جمع شوند تا مقدمات صلح و سازش را فراهم کنند. اما آن طور ‏که قوام می‌گوید دست او و خانواده‌اش آن‌قدر خالی است که حتی توان پذیرایی ساده از میهمان ‏ها را هم ندارند، چه برسد به پرداخت دیه. به خاطر همین هم تا الان کسی واسطه نشده. ‏خانواده می‌خواهند هرطوری شده حامد را از چوبه‌دار دور کنند: «من می‌دانم که دیگر نمی‌‏توانیم به خانه خودمان در دهدشت بازگردیم. مادر و بقیه خانواده هم این را می‌دانند. با آن ‏کاری که برادر من انجام داده دیگری آبروی برای ما باقی نگذاشته. ما حاضریم تا آخرعمر هر ‏کاری که خانواده مقتول بخواهند انجام دهیم. به دست و پایشان می‌افتیم. خودم جای پسرشان ‏خدمت‌شان را می‌کنم‎. می‌دانم که عزیز از دست رفته آن‌ها دیگر برنمی‌گردد و زندگی آن‌ها ‏تباه شده است.» ‏

این خانواده دراین روز‌های باقی مانده آرزویی به جز رهایی فرزندشان از طناب دار ندارند. ‏رویایی که شاید به واقعیت تبدیل شود‎.