bato-adv
bato-adv
کد خبر: ۴۵۸۲۳۱

روایت بی‌پرده یکی از دختران قربانی پرونده کیوان – الف

روایت بی‌پرده یکی از دختران قربانی پرونده کیوان – الف

ف. وقتی برای شکایت به پلیس مراجعه می‌کند، با کیوان الف روبه‌رو می‌شود. دیداری که به گفته خودش سخت و پرفشار بوده است؛ «دو روز بعد از اینکه گرفتنش دیدمش. پلیس بهم نگفته بود که قراره بشینم جلوی اون آدم و در حضور بازپرس صحبت کنم. برای همین دیدار خیلی پرتنشی بود. خیلی بد نگاه می‌کرد، زل زده بود توی چشم‌هام و حرکات عصبی داشت...»

تاریخ انتشار: ۱۶:۴۰ - ۲۳ مهر ۱۳۹۹

دو ماه از جنبش «Me too» به روایت زنان ایرانی گذشته است. از سکوت سنگین و چند ساله‌ای که به یکباره شکست و موج عظیمی از افشاگری‌ها را به همراه داشت. از بهت ناباورانه‌ای که گریبان خیلی‌ها را گرفت و البته برای متهم تجاوز‌های سریالی حسابی گران تمام شد. حالا ماجرا جدی شده با اینحال، شاکیان پرونده کیوان الف می‌گویند که حتی در صورت اثبات جرم او در دادگاه، مخالف اعدامش هستند.

همشهری‌آنلاین در ادامه نوشت: ف. یکی از قربانیان پرونده کیوان الف است. کسی که سه سال بار سنگین آزار جنسی را به تنهایی به دوش کشیده و در نهایت با به راه افتادن موج افشاگری‌ها، با بسیاری از زنان قربانی هم‌صدا شده و قفل سکوتش را شکسته است. ماجرایی که برای او در سال ۹۶ رقم خورده، اما آشنایی او با کیوان الف، به چندین سال قبل‌تر برمی‌گردد؛ «من ورودی سال ۹۱ دانشگاه بودم و از سال دوم، سوم کیوان رو می‎شناختم. البته اون موقع اون دیگه دانشجو نبود، اما تو محیط دانشکده رفت و آمد داشت.

اون موقع من تو یه کافه کار می‌کردم، همزمان برادر کیوان هم اونجا همکار من بود، برادرش خیلی آدم موجهی بود و ما زیاد با هم صحبت می‌کردیم. خودش هم زیاد به کافه ما می‌اومد. به من گفته بودن که برادرش و کیوان با هم زندگی می‌کنن. مدتی گذشت، هم درسم تموم شد و هم از کافه‌ای که توش کار می‌کردم اومدم بیرون. اما توی اینستاگرام من و کیوان همدیگه رو دنبال می‌کردیم. یه بار رفته بودم سفر، تو اینستاگرام بهم پیام داد و سر صحبت رو باز کرد. خیلی مودبانه گفت وقتی برگشتی یه قراری بذاریم و کافه‌ای بریم».

بعد از بازگشت ف. از سفر، قصه، ساز می‌شود؛ «وقتی برگشتم با ایشون قرار گذاشتم، رفتیم اکباتان قدمی زدیم و چای خوردیم و از هر دری حرف زدیم. میدونست که من با برادرش همکار و آشنا هستم، موقع خداحافظی گفت یه بار دعوتت می‌کنم خونه، شراب انداختم و بیا امتحان کن. هفت، هشت روز بعد، من رو دعوت کرد. ذهنیتم این بود که با برادرش زندگی می‌کنه و تنها نیست و خلاصه مهمونی گرفته. ساعت حدود هفت عصر بود، رفتم خونش و دیدم تنهاست. سراغ برادرش رو که گرفتم، گفت: «نه اونکه اینجا زندگی نمی‌کنه!» داشت شام درست می‌کرد و کلکسیون مشروب‌هاش رو بهم نشون داد. یه شیشه آورد و گفت این رو خودمون درست کردیم، امتحانش کن. خودش هم یه بهونه‌ای آورد و نخورد».

ف. تعارف کیوان الف را می‌پذیرد و بعد همه‌چیز رنگ فراموشی به خود می‌گیرد؛ «نیم ساعت بعد، حال عجیبی بهم داد. سرم گیج رفت و نمی‌تونستم از جام بلند شم، خیلی سنگین شده بودم. می‌خواست به من نزدیک شود، اجازه ندادم، اما من رو کشید برد تو اتاقش و ... تمام این‌ها تو ده دقیقه اتفاق افتاد. من خیلی شوکه شده بودم، رفتار بی‌ادبانه‌ای کرد و از اتاق رفت. من هنوز توی شوک بودم، اسنپ گرفتم و زدم بیرون. حتی نمی‌دونستم چه ساعتی از روزه. یادمه وقتی می‌خواستم سوار ماشین شم، انقدر که تلوتلو می‌خوردم سرم خورد به در ماشین. از اون لحظه به بعد دیگه هیچی یادم نیست».

ف. می‌گوید هیچ وقت ادعا نکرده که کیوان چیزی در مشروب ریخته است؛ «از نظر خودم زیاده‌روی نکرده بودم، با اینحال حس می‌کنم اون حالم هم طبیعی نبود، چون هیچی از بعدش یادم نمیاد».

البته ماجرا ادامه دارد، کیوان الف بعد از این اتفاق دوباره به ف. پیام می‌دهد؛ «خودم رو مقصر می‌دونستم و فکر می‌کردم به قدر کافی از خودم محافظت نکردم. برای همین وقتی پیام می‌داد و می‌گفت می‌تونیم دوستای خوبی برای هم باشیم، برخورد بدی نداشتم. مدام تو پروسه انکار بودم، اما این رو هم بهش گفتم که هیچ اتفاق جنسی دیگه‌ای بین ما نمی‌افته. یکبار هم بعد از این ماجرا، من رو به کافه دعوت کرد، تنها هم نبود، یکی از دوستاش هم بود. اون روز هم کمی صحبت‌های معمول کردیم و تموم شد».

این دیدار، اما به مزاج کیوان الف خوش آمده و دوباره خواستار دیدار ف. می‌شود؛ «چند ماه بعد، خیلی مودبانه گفت خونه‌ش مهمونیه، خوشحال می‌شه منم برم. من فکر کردم جمع بچه‌های دانشکده‌ست. رفتم، اما دیدم فقط خودشه با یه دختر و پسر دیگه که من نمی‌شناختمشون. اما اون شب رفتاراش عجیب بود، طوری بود که اون دختری که اونجا بود رو هم معذب می‌کرد، بازی جرئت و حقیقت راه انداخته بود و به همین بهونه چیزایی طراحی می‌کرد و می‌خواست به اون دختره نزدیک بشه.

خیلی مشمئز کننده بود. من خیلی بدم اومد، احساس خطر کردم و تصمیم گرفتم برم. اون دختره هم ترسیده بود و قرار شد باهم بریم. اما کیوان عصبانی شد و گفت در پایین قفله و سرایدار خوابیده. من خیلی تعجب کردم گفتم، مگه کاخ سعدآباده؟! خیلی عصبانی شده بودم و دیگه داشت دعوا می‌شد که در رو باز کرد و ما رفتیم. این آخرین باری بود که باهاش در ارتباط بودم».

ف. روز‌های زیادی بعد این ماجرا از سر گذرانده تا عاقبت پذیرفته چه اتفاقی برایش افتاده است؛ «واقعا من یه بازه زمانی رو فراموش کردم، برای همینه که فکر می‌کنم «شاید» داروی بیهوشی ریخته بود توی مشروبم. خیلی طول کشید تا من موضوع رو بپذیرم و باور کنم؛ حدودا یک سال. بعد هم سعی کردم فراموش کنم تا همین چند وقت پیش که این جریانات راه افتاد».

او از حال و هوای دو ماه پیش می‌گوید؛ از روز‌هایی که زنان ایرانی روایت‌گر جنبش «می‌تو» شدند؛ «اولش که این جریانات شروع شد، من سربسته یه توئیتی کردم، اما ترسیدم که اسم این آدم رو بیارم و خودم متهم شم. اما وقتی دیدم یه سری آدم دارن عینا همون چیزی که من تجربه کردم رو میگن، فکر کردم الان سه سال گذشته، اگه من همون موقع می‌گفتم ممکن بود ده نفر قضاوتم می‌کردن، اما می‌تونست به گوش پنج نفر دیگه هم برسه و این اتفاق برای اون‌ها نیفته. احساس گناه کردم که سکوت کرده بودم. وقتی تصمیم گرفتم موضوع رو علنی کنم، دیگه قضاوت دیگران برام مهم نبود».

اما هراس خیلی از قربانیان در این مواقع، اطلاع دادن به خانواده است؛ هراس از سرزنش تا طرد شدن که البته خوشبختانه ف. این حالات را تجربه نکرده است؛ «الان به جز پدرم تمام اعضای خونواده‌م ماجرا رو می‌دونن. اونم مادرم صلاح میدونه که چیزی بهش نگیم وگرنه من مشکلی ندارم. زمانی که این اتفاق افتاد من تنها زندگی می‌کردم و رابطه‌م با خانواده حداقلی بود و حتی خیلی خوب هم نبود. می‌تونستن بگن، چون از ما جدا بودی این اتفاق‌ها برات افتاد، اما این حرف‌ها رو نزدن. من رو سرزنش نکردن، اما این احساس رو بهم دادن که نذاریم بقیه بفهمن، آبرومون می‌ره. البته فکر می‌کنم این حداقل چیزیه که می‌تونه پیش بیاد».

با اعدام مخالفم

اما روز‌های سختی تمامی ندارد و ف. وقتی برای شکایت به پلیس مراجعه می‌کند، با کیوان الف روبه‌رو می‌شود. دیداری که به گفته خودش سخت و پرفشار بوده است؛ «دو روز بعد از اینکه گرفتنش دیدمش. پلیس بهم نگفته بود که قراره بشینم جلوی اون آدم و در حضور بازپرس صحبت کنم. برای همین دیدار خیلی پرتنشی بود. خیلی بد نگاه می‌کرد، زل زده بود توی چشم‌هام و حرکات عصبی داشت. یکم ترسیده بودم، چون واقعا شرایط بدی بود».

با تمام این اوصاف و تحمل رنج سه ساله، ف. با اعدام کیوان الف مخالف است؛ «من به صورت کلی با مجازات اعدام مخالفم، از گرفتن حق حیات از یک آدم مخالفم. وقتی هم که خواستم شکایت کنم، وکیلم بهم گفت اونم مخالف اعدامه، اما به هر حال در صورت اثبات جرم، احتمال اعدام هم وجود داره. من با علم به این موضوع شکایتم رو مطرح کردم.

اما وقتی این موضوع مطرح میشه و برای اولین بار قانون بهش وارد میشه، موقعیتیه که به‌راحتی نمیشه نادیده‌ش گرفت. اگه هدفت این باشه که بخوای یه تاثیری تو این جریان بذاری، این موقعیت بهترین زمانه. باید جلوی این ماجرا یه جایی گرفته می‎شد. اولویت من این بود که اولا این آدم و بعد افراد دیگه تو موقعیت مشابه نتونن به دیگران آسیب برسونن. من مخالف اعدامم، اما چاره‌ای هم نبود، ما باید این راه رو می‌رفتیم».

اما او به مواجه‌اش با پلیس هم اشاره می‌کند: «وقتی رفتم پیش پلیس، با اینکه گفته بودن خطری ما رو تهدید نمی‌کنه باز هم اعتماد کامل نداشتم. به نظرم بقیه هم همین احساس رو داشتن. من از روی ناچاری به مرجع قانونی پناه بردم، چون چاره دیگه‌ای نداشتم. اگه انتخاب دیگه‌ای داشتم شاید این کار رو نمی‌کردم. البته برخوردشون خوب بود. ضمن اینکه بازپرس پرونده هم به طور عجیبی فرد حمایتگریه و فعلا ماجرا داره خوب پیش می‌ره».