وحید محمود قرهباغ؛ استاد و هم قطارش به هدفشان رسیده بودند، آنها مهرهای را که میخواستند بر تخت سلطنت نشانده بودند. اما رقابت بین این دو سیّاس، تمامی نداشت. هر چند رقیبش یعنی اردشیر ریپورتر یا اردشیر جی، مقام نخست اطلاعات مخفی بریتانیا در ایران بود، اما برخی شخصیتهای سیاسی لندن، استاد را بیشتر قبول داشتند و این نکتهای بود که به مذاق هم قطار استاد خوش نمیآمد.
استاد مدتی بود که همسرش را از دست داده بود و به دنبال پرستار برای تنها دخترش میگشت. اردشیر نیز از فرصت استفاده کرده و زنی به نام شارلوت را به او معرفی کرد. اما این ظاهر قضیه بود، او یک جاسوسه خبره و مجرب را به خانه استاد روانه کرده بود. چرا که میخواست لیاقت خود را به لندن نشان دهد که همچنان نفر اول انجمن در ایران است، ولی استاد زیرکتر از این مسائل بود.
او از همان ابتدا فهمید که شارلوت برای چه ماموریتی اجیر شده است. استاد نه تنها متوجه شد که اردشیر ریپورتر به دنبال چه اطلاعاتی است بلکه به شارلوت گفت که آنچه را که او میگوید به اردشیر انتقال دهد، اما این داستان زیاد دوام نداشت. چرا که در سویی دیگر، اردشیر نیز متوجه موضوع شده بود و شارلوت را به سختی تنبیه کرد. او شارلوت را به سفره خانهای در بازار دعوت کرد و توسط مرد اوباشی، حیثیتش را به باد داد.
سالها میگذشت، ولی این شکست از خاطره اردشیر ریپورتر پاک نمیشد تا این که روزی، اردشیر به شارلوت گفت که میبایست به لندن برگردد، ولی او نمیپذیرفت.
شارلوت به پریماه، یعنی دختر استاد، دل بسته بود و قصد بازگشت نداشت. با وجود اینکه اردشیر، بارها به او اولتیماتوم داده بود، ولی او قبول نمیکرد تا این که شبی، زمانی که با پریماه و همسر او از گرند هتل بیرون میآمدند، به ضرب گلوله یک گدا که در واقع مامور گماشته اردشیر ریپورتر بود، کشته شد. بله، این نبردی مخفی، خونین و دور از دید مردم، بین محمد علی فروغی و اردشیر ریپورتر بود. نبردی که حتی از دیدگان رضاخان و بزرگان کشور نیز پوشیده بود.
شکل ۱. نبردهایی مخفی، خونین و دور از دید که بین پرده داران راز برپاست
فروغی به خوبی میدانست که ترور شارلوت، دستور اردشیر است. او به خاطر دلبستگی دخترش به این پرستار، هرگز نمیخواست شارلوت را از دست دهد. استاد با عصبانیت وارد اتاق اردشیر ریپورتر شد، اردشیر با آرامش خاصی پشت میز نشسته بود.
با وجود اعتراض استاد به این برنامه از پیش طراحی شده، اردشیر ریپورتر گفت «شارلوت مسائلی را میدانست که ماندنش در ایران، اصلا به صلاح نبود» و در ادامه به استاد گفت «ما شاید از هم دل خوشی نداشته باشیم، ولی یک هدف مشترک داریم، سازمان اینتلیجنس سرویس»
استاد دیگر سوال و یا اعتراضی نداشت، او بهتر از همه منظور اردشیر را میدانست. بله، تاریخ در آغوشش، از این نبردها کم ندارد. نبردهایی بی صدا، زهرآگین، رازآلود، اما خونین.