bato-adv
bato-adv
کد خبر: ۴۸۱۰۷۴
زنان زندانی از نوروز می‌گویند

هفت‌سین در زندان زنان

هفت‌سین در زندان زنان

اینجا همه دم سال تحویل جلوی تلویزیون می‌ایستیم و اشک می‌ریزیم. بعد از سال تحویل هم همه سکوت می‌کنن، خیلی‌ها عصبانی‌اند و با‌هم دعواشون می‌شه... آخه می‌دونی، چشم‌انتظاری توی زندان سخته... خیلی‌ها می‌دونن این آخرین عیدیه که می‌بینن... خیلی‌ها می‌دونن تا آخر عمرشون سال تحویل رو اینجا تحویل می‌کنن. اینجا زمان متوقف می‌شه برای آدم‌های منتظر... عید می‌تونه نشونه باشه برای زندانیا... یادشون باشید، اونا منتظرن که شما کمکشون کنید».

تاریخ انتشار: ۰۲:۱۱ - ۲۸ اسفند ۱۳۹۹

همه آدم‌ها وقت سال تحویل آرزو‌های کوچک و بزرگ دارند. هرکس به فراخور حال و موقعیت اقتصادی تلاش می‌کند هفت‌سین خانه‌اش را به زیبایی بچیند و سال را تحویل کند. سفره‌های خوشرنگ و سبزی پلو با ماهی و بوی گل سنبل که توی خانه‌ها می‌پیچد، لباس‌های نو و عیدی‌های لای قرآن بخشی از خاطرات و آرزوی ما برای تحویل سال است...، اما زندانی‌ها آرزوهایشان و تحویل سالشان با ما متفاوت است.

به گزارش شرق، اینجا، الناز و نرگس، دو روایت از عید در زندان قرچک را بازگو کرده‌اند؛ زنانی که عموما به‌دلیل تجربه‌های مکرر آسیب در زندگی‌شان نتوانسته‌اند در شرایط بحرانی که گرفتارش شده‌اند، تصمیم منطقی بگیرند. نزدیک سال تحویل دعایشان کنید...؛ سلامتی آزادی... سلامتی زندانی‌های بی‌ملاقاتی....

روایت الناز، جرم قتل
«یه روز آفتابی دیگه، گوشه حیاط با دیوار‌های بلند و سیم‌خاردار‌های تیز و برنده نشسته بودم. چشمم به مهتاب افتاد؛ دختری سبزه‌رو و شیرین‌زبون. تقریبا شش‌سالی می‌شه که تو بند زنان زندانی شده و روز‌و‌شب یه زیارت عاشورا با تسبیح دستش بود و ذکر می‌گفت. رفتم پیشش، گفتم چه خبر مهتاب جون؟ گفت: هیچی نشسته بودم نوبتم بشه برای تلفن؛ تلفن بزنم ببینم مادرشوهرم بالاخره جواب تلفنم رو می‌ده؟ الان دو‌هفته‌ای می‌شه که زنگ می‌زنم تا بتونم چند دقیقه صدای بچه‌هام رو بشنوم، اما بهم جواب درست‌وحسابی نمی‌دن. دیگه کلافه شدم. بهش گفتم مهتاب: این شش‌سالی که توی زندان هستی چه حالی داری؟ گفت: حالم رو مگه نمی‌بینی خودت؟ نزدیک اجرای حکممه و خانواده شوهرم رضایت نمی‌دن. رضایت که نمی‌دن هیچ، به دیه هم راضی نمی‌شن. مرغشون یک پا داره فقط قصاص می‌خوان. احساس خفگی دارم، روز و شبم یک‌جوری شده و ثانیه‌ها تند و تند دنبال هم می‌کنن. همین موقع بود که برای تلفن صداش کردن. با یک عذرخواهی سریع رفت سمت تلفن.

همون‌جا نشسته بودم و داشتم بچه‌هایی که پای تلفن بودن رو نگاه می‌کردم و صحبت‌هاشون رو می‌شنیدم. یکی داشت با وکیلش حرف می‌زد، یکی با مادرش، یکی با بچه‌ش، یکی هم با دوستش. این آخری خیلی سرخوش بود و بلندبلند داشت می‌خندید. از این جدیدالورود‌ها بود که موقت اومده زندان و زودم می‌ره بیرون. انگار هتل اومده بود، خیلی خوشحال بود. لم داده بود روی سکوی تلفن و بلندبلند حرف می‌زد و می‌خندید. پریسا اومد کنارم نشست و به هم سلام کردیم. گفتم: چه خبر پریسا؟ گفت: هیچی، تازه از کارگاه اومدم، خسته و کوفته‌م. از صبح کلی کار داشتیم. داریم لباس مجلسی جدید می‌دوزیم. پریسا به جرم حمل مواد مخدر دستگیر شده و هشت‌سالی می‌شه که توی زندان سر می‌کنه، حبس ابد داره. خیلی کاریه و یک لحظه آروم و قرار نداره. از صبح تا شب می‌ره سر کار. بعدازظهر‌ها هم که میاد به وکیل بند کمک می‌کنه. داشتم به پریسا نگاه می‌کردم که یکی از بچه‌ها شلنگ آب رو روبه‌روم گرفت و به خودم اومدم. همه بلند شروع به خندیدن کردن... آخه یادم رفت بگم... چند روز دیگه عیده، بچه‌های سالن همگی دست‌به‌دست هم دادن و تمام فرش‌های اتاق‌هاشون و سالن رو آوردن هواخوری که با هم دیگه بشورن... درواقع توی این بند‌ها خیلی از این آدم‌ها سالیان ساله دارن با‌هم زندگی می‌کنن. نزدیک عید که می‌شه روتختی‌ها و ملافه‌ها و فرش‌ها و همه‌چیز رو شست‌وشو می‌دن.

درواقع یک خونه تکونی اساسی انجام می‌دن. همه‌شون حس می‌کنن که دیگه این آخرین باره که داریم اینجا رو تمیز می‌کنیم. دست‌به‌دست همدیگه همه‌جا رو تمیز می‌کنن. صف فروشگاه خیلی طولانی شده، صندوقدار فروشگاه به کندی داره بچه‌ها رو راه می‌ندازه. آخه امروز هم سالاد بسته‌بندی برامون آوردن، شیرینی برای عیدمون آوردن، میوه هم آوردن. میوه‌مون پیاز، فلفل دلمه، سیب، پرتقال و گوجه فرنگیه. این شد میوه عید ما که باید از فروشگاه زندان بخریم. البته همه بچه‌ها توان خریدش رو ندارن. ناگفته نمونه که خیلی از اونایی که وضعشون خوبه، به بقیه کمک مالی می‌کنن. داشتم گوشه‌گوشه هواخوری رو نگاه می‌کردم. هرکی مشغول یک کاری بود. انگار واقعا یادشون رفته بود کجا هستن، انگار خو گرفتن با وضعیت. شب چهارشنبه‌سوری بچه‌ها یک لگن گذاشتن وسط و یکی می‌زنه و بقیه هم هرچی بلد هستن رو با هم دیگه زمزمه می‌کنن.

چند تا از بچه‌ها که تو قسمت فرهنگی زندان کار می‌کنن، از لوازم اونجا استفاده می‌کنن و برای سرگرمی بچه‌ها خودشون رو شبیه حاجی فیروز درست می‌کنن و توی بند‌ها شعر می‌خونن. بچه‌ها چادر سر می‌کنن و با یک قاشق و ظرف میرن کابین بزرگ‌تر‌ها و مسن‌تر‌های زندان. اون‌ها هم ظرف‌های بچه‌ها رو با هرچی دارن مثل شکلات و شیرینی پر می‌کنن. درواقع مراسم قاشق‌زنی بیرون رو با شوخی و خنده برگزار می‌کنن. بعضی وقتا خیرین برامون میوه و شیرینی عیدی میارن. مثلا نفری یک یا دو تا شیرینی بهمون می‌دن. خدا خیرشون بده والا...، چون خیلیا توان خرید همین رو هم ندارن. ثانیه‌ها تند و تند سپری می‌شن... نزدیک سال تحویل شدیم... امسال بچه‌ها تو سالن یک سفره هفت‌سین بزرگ چیدن تا سال تحویل کنار همدیگه و با‌هم سپری کنن. همه‌شون امید دارن که امسال دیگه سال آخریه که کنار هم هستن و سال بعد با یاری همه عزیزانی که فکرشون هستن، کنار خانواده هستند. سر سفره میوه و شکلات و تخمه داریم. از هفت‌سین فقط سیب داشتیم که سر سفره بذاریم. راستی امسال یک خَیر برامون ماهی‌های قرمز تپل‌مپل خریده تا پای سفره بذاریم.

همه ذوق‌زده شده بودن تا می‌رسیدن می‌گفتن: وای خدا! چه ماهی‌های خوشگلی. همه بچه‌ها لباس‌های تمیز پوشیدن و به خودشون رسیدن. دور سفره جمع شدیم... چند ثانیه بیشتر به سال تحویل نمونده، یکی از بچه‌ها که صدای خوبی داره، شروع کرد به خوندن اول آیت‌الکرسی، بعد دعای امام زمان... نزدیک سال تحویل همه با‌هم دیگه دعای تحویل سال رو می‌خوندن. یا مقلب‌القلوب و الابصار یا مدبرالیل و النهار یا محول الحول و الاحوال حول حالنا الی احسن الحال... همه‌جا سکوت بود و فقط صدای دل‌های شکسته بچه‌ها به گوش می‌رسید. قشنگ می‌شد صدای ضربان قلبشون رو که داره تندتند می‌زنه و منتظرن سال تحویل بشه شنید... اشکاشون سرازیر شده بود... لباشون خندون بود، ولی دلاشون پر غصه. مشخص بود که فقط جسمشونه که کنار همدیگه‌ست... روحشون کنار خانواده و عزیزانشون هست. همه‌شون دستاشون رو به آسمون بود و با همدیگه دعا می‌کردن و ثانیه‌ها رو می‌شمردن. صدای توپ تحویل سال شنیده شد... با‌هم دیگه یک جیغ بلند زدن و برای همدیگه دعا کردن...؛ برای اینکه کنار خانواده‌شون باشن، برای اینکه خدا عزیزانشون رو براشون حفظ کنه. بعدشم روبوسی عید بود... البته یک‌سری از بچه‌ها قبل از اینکه سال تحویل بشه نوبت تلفن گرفتن و موقع سال تحویل سریع رفتن تا به خانواده و عزیزاشون تبریک بگن. چقد دنیای کوچیکیه تو زندان. با کوچک‌ترین حرف و سخنی دلاشون شاد می‌شه و با کوچک‌ترین حرفی اشکاشون سرازیر. برای بعضی‌هاشون همه چی یکنواخت شده و فقط دست‌و‌پا می‌زنن که زودتر خلاص بشن. به ظاهر می‌گن شادیم، ولی دلاشون پر از غصه است. لباشون خندون و دلشون پر درد».

روایت نرگس، جرم قتل
«دو هفته به عید مونده. این شاید آخرین عیدی باشه که من زنده‌م. گفتن اردیبهشت اگر خانواده ناصر رضایت ندن، قصاص می‌شم. مثل همه این ۱۰ سال از همین موقع‌ها خونه‌تکونی شروع شده. از توی همه سوله‌های صدای شادی میاد. فاطی و مامان مهناز دارن گل اومد بهار اومد، می‌رم به صحرا... می‌خونن. مثل هر سال باید ملافه‌ها و پرده‌ها و اون فرش گنده ۲۰‌متری که وسط بند ماست رو ببریم تو حیاط و بشوریم. بوی کف و تمیزی می‌پیچه تو حیاط. یاد خونه مامانم اینا می‌افتم... دم عید فرشا رو می‌بردیم تو حیاط، با داداشام و خواهرم می‌افتادیم به جون فرشا. آن‌قدر می‌سابیدیم که جز کثیفی، رنگ قرمز فرش هم می‌ریخت پایین. پتو‌ها و رومتکایی‌ها رو ریختن وسط حیاط. فروشگاه ملافه و رومتکایی جدید آورده و گفتن باید همه رو ست کنیم. هر سال همین وضعه و بوی عید میاد. نظافت کلی یک هفته آخر سال اجباریه. من مسئول شستن فرش بزرگه‌ا‌م. بالای سر بچه‌ها وایسادم و مدیریت می‌کنم. بچه‌ها می‌دونن هیچ‌رقمه نمی‌تونن از زیر زندون‌تکونی در برن، چون یک هفته تلفنشون قطع می‌شه. خیلی‌ها می‌رن مرخصی. مثلا بچه‌هایی که سند دارن و کسی هست که براشون سند بذاره، یا بچه‌های خلاف مالی می‌تونن برن مرخصی. تا آخر عیدم بهشون مرخصی می‌دن. ولی من مهمون ۱۰‌ساله همه عیدام. امسال هم همینه، بعد سال تحویل اگر بهم برسه زنگ می‌زنم به مامان.

مامانم که ۱۰ ساله ندیدمش. چون شهر ما از قرچک خیلی دوره و مامانم هم مدت زیادیه نمی‌تونه راه بره و کسی هم نیست که بیارتش اینجا. باهاش که حرف می‌زنم برام می‌گه که هفت‌سین رو کجا چیدن. مثلا امسال خواهرم مهری موهاش رو مش کرده، یا داداشم حسن عروس آورده. من به مامانم نمی‌گم توی ۳۱‌سالگی دیگه موی سیاه روی سرم ندارم و همه‌ش سفید شده... عوضش می‌گم که موهام تا کمرم رسیده و پر و بدون خرابیه.

آجیل و میوه و تنگ پلاستیکی هم می‌فروشن و بچه‌ها می‌خرن. سبزه، اما خود زندان می‌ده. توی هر سالن یه دونه سبزه می‌ذارن. بچه‌های فرهنگی سفره هفت‌سین رو درست می‌کنن و می‌فروشن. وکیل بند اگر بچه‌ها بخوان، توی هر کابین نفری ۱۵ تومن می‌دن تا بتونن توی کابینشون یک سفره هفت‌سین داشته باشن که تقریبا قیمتش ۳۰۰ تومنه. اگرم کسی نداشته باشه، مهمون بقیه کابین می‌شه.

هر بندی هم اگر بهترین سفره هفت‌سین رو داشته باشه، خبرنگارا میان و ازش عکس می‌گیرن تا توی روزنامه‌ها چاپ بشه. من هیچ‌وقت نفهمیدم توی کدوم روزنامه‌ها عکس هفت‌سین ما رو انداختن. توی بند ۲ مشاوره که من زندگی می‌کنم، هفت‌سین‌ها همیشه خوشگل می‌شن. امسال، ولی بعد اعدام مهدیه، بچه‌ها خیلی دل و دماغ ندارن و حرفی نمی‌زنن. سفره هفت‌سین‌ها رو همه با هم می‌چینیم. انگار مسابقه‌ست که هر کی هفت‌سینش بهتر باشه اون برنده است. اما همه‌ش مال اون چند دقیقه است. بعد تحویل سال، دوباره همه مثل همیم... زندانی با دست‌های کوتاه از زندگی واقعی. فروشگاه لباس نو آورده، خیلی از بچه‌ها می‌رن می‌خرن. می‌دونیم که بچه‌های کابین آخر اوضاعشون خوب نیست و ملاقاتی ندارن. همه پول رو هم گذاشتیم تا براشون لباس نو بخریم و یکم آجیل و میوه براشون می‌بریم... من یک پیراهن آبی خریدم با گل‌سر آبی. موهام رو دم‌اسبی می‌بندم و اگر دستم برسه یواشکی رژ لب می‌زنم. آخه لوازم آرایش ممنوعه... دو روز مونده به عید و همه عجله دارن. رئیس زندان فقیرترین زندانی‌ها رو انتخاب می‌کنه و براشون ازطریق خیرین لباس می‌گیره و تحویل وکیل بند می‌ده. دو شب مونده به عید، نفری یک دونه پرتقال، یک سیب و نارنگی بهمون می‌دن. لحظه تحویل سال همه گریه می‌کنیم... پارسال که سال تحویل صبح زود بود، خیلی‌ها خودشون رو زدن به خواب که عید رو نبینن. امسال که سال تحویل دم ظهره، صدای گریه بچه‌ها از هر گوشه بلند می‌شه. اینجا همه چشم‌به‌راه‌اند... چشم به راه آزادی هستن. حالا دم عید که می‌شه، بچه‌ها با خودکار قرمز و رنگ صورتی قرص بروفن آرایش می‌کنن، روی دستمال کاغذی رو خودکار قرمز می‌زنن و می‌چسبونن به لباشون که قرمز بشه. می‌خوان حالشون بهتر باشه... بعد هم بچه‌های هر کابین می‌رن کابین دیگه عیددیدنی...، اما می‌دونی چیه؟

اینجا همه دم سال تحویل جلوی تلویزیون می‌ایستیم و اشک می‌ریزیم. بعد از سال تحویل هم همه سکوت می‌کنن، خیلی‌ها عصبانی‌اند و با‌هم دعواشون می‌شه... آخه می‌دونی، چشم‌انتظاری توی زندان سخته... خیلی‌ها می‌دونن این آخرین عیدیه که می‌بینن... خیلی‌ها می‌دونن تا آخر عمرشون سال تحویل رو اینجا تحویل می‌کنن. اینجا زمان متوقف می‌شه برای آدم‌های منتظر... عید می‌تونه نشونه باشه برای زندانیا... یادشون باشید، اونا منتظرن که شما کمکشون کنید».

برچسب ها: زندان زنان