bato-adv
bato-adv
کد خبر: ۴۸۳۸۹۸

تنهایی و طبیعت بشر

تنهایی و طبیعت بشر

مهم‌ترین لحظات زندگی ما انسان‌ها کدامند؟ تولد، ازدواج و مرگ. نقطۀ اشتراک هر سۀ این لحظات، تغییر مناسبات ما با دیگران است. در لحظۀ تولد به اجتماع وارد می‌شویم، با ازدواج پیوند اجتماعی تازه‌ای می‌بندیم و در لحظۀ مرگ از اجتماع خارج می‌شویم. انسان‌بودن فقط با زندگی در کنار دیگران ممکن می‌شود و به همین دلیل است که تنهایی جان ما را به خطر می‌اندازد.

تاریخ انتشار: ۲۱:۵۰ - ۲۴ فروردين ۱۴۰۰

جان کاسیوپو و ویلیام پاتریک در کتاب «تنهایی» نوشتند: طبیعت بشر و نیاز به پیوند اجتماعی، فصل اول، بخش اول — کیتی بیشاپ وسط پدربزرگ‌ها و مادربرزگ‌هایش، و خاله‌ها و دایی‌هایش و بچه‌های آن‌ها بزرگ شد، در اجتماعی کوچک که بر پایۀ روابط صمیمانه به وجود آمده بود. تمام دوران بچگی کیتی در رویداد‌های خانوادگی، ورزشی، موسیقایی یا مراسم کلیسایی، و در کنار همین آدم‌های صمیمی گذشت. اما حقیقت آن بود که کیتی لحظه‌شماری می‌کرد تا از آنجا بزند بیرون. علی‌رغم همۀ این باهم‌بودن‌ها، همیشه حس می‌کرد که تا حدی به آنجا تعلق ندارد و وقتی دبیرستانش تمام شد، آمادۀ تغییر بود. پول تحصیل در دانشگاه‌های شبانه‌روزی را نداشت و برای همین چهار سال بعد را در خانه ماند و از آنجا به محل تحصیلش رفت‌وآمد کرد. ولی به محض اینکه مدرکش را گرفت، تا جایی که در توانش بود دور شد تا بتواند در صنعت نرم‌افزار مشغول به کار شود.

به گزارش ترجمان علوم انسانی، در ادامه این مطلب آمده است: لازمۀ شغل تازۀ کیتی این بود که از شهری به شهر دیگر برود و در هر کدام از این شهر‌ها چند هفته‌ای بماند. کیتی همچنان هفته‌ای یکی‌دو بار با مادر و خواهرش حرف می‌زد، ولی اکنون این تماس از توی آشپزخانه و از طریق گوشی و لپ‌تاپ و تلفن انجام می‌شد. بعد از شش ماه که به این ترتیب سپری شد، کیتی پی برد که نمی‌تواند خوب بخوابد. در واقع به نظر می‌آمد همۀ بدنش کوفته است. اگر کسی در اطرافش سرماخوردگی یا آنفلوانزا داشت، او هم به آن بیماری مبتلا می‌شد. به جز ساعت‌های طولانی‌ای که در سفر بود یا مشغول کار، با کلاس‌های یوگا تلاش می‌کرد کمردرد و گردن‌درد ناشی از ساعت‌های متمادی کار و سفر را تسکین دهد، وقت زیادی را جلوی تلویزیون می‌گذراند و مستقیم از داخل بسته‌بندی بستنی می‌خورد.

شش ماه از زندگی جدید و مستقل کیتی کافی بود تا نزدیک به هفت کیلو اضافه کند و واقعاً احساس کند بدبخت شده است. علاوه بر چاقی، فکر می‌کرد زشت و بی‌قواره هم شده است. پس از اقامتی کوتاه و ناخوشایند در خانه‌ای که محل کارش هم بود و مشاجره‌ای لفظی با یکی از همسایگان، حتی به شک افتاد که بیرون از آن شهر کوچک، که تا آن اندازه باعث می‌شد حس کند زندانی شده است، هیچ وقت جامعه او را نپذیرفته است.

برای پی‌بردن به تنهایی کیتی بیشاپ نیازی به مدرک روان‌شناسی نبود. تنهایی کیتی از آن نوع غم‌وغصه‌های ملایمی نبود که در ترانه‌های پاپ و ستون درددل زن‌های تنها دیده می‌شود. کیتی با مشکلی جدی مواجه بود که هم در جسم او و هم در محیط اجتماعی‌اش ریشه‌های عمیق داشت. اول از همه، تمایل ژنتیکی‌اش بود که برای روابط اجتماعی، استاندارد‌های بسیار بالایی تعیین می‌کرد. موضوعی که می‌توان به حساسیت شدید نسبت به احساس فقدان ارتباط هم تعبیر کرد. به هیچ عنوان اشکالی ندارد که کسی استاندارد‌های بالایی داشته باشد، ولی این نیاز روانی، در ترکیب با محیطی که نمی‌توانست به این نیاز پاسخ بدهد، کم‌کم داشت رفتار و احساسات کیتی را منحرف می‌کرد. علاوه‌براین، رشته‌ای از تغییرات سلولی در جریان بود که چه بسا سلامت کیتی را با خطر جدی مواجه می‌کرد.

در دورۀ زندگی و رشد در جامعه‌ای با پیوند‌های محکم، فکر کیتی هرگز مشغول موضوع رابطۀ اجتماعی نشده بود. وقتی بچه بود، گاه‌به‌گاه کج‌خلق و بدقلق می‌شد و بعضی اوقات پدرومادرش تصور می‌کردند که افسردگی دارد. یک بار یکی از معلمان زبان انگلیسی‌اش گفته بود کیتی «منزوی» است و این حرف را جوری گفته بود که انگار مدال افتخار به سینۀ کیتی می‌چسباند. توصیف دقیق‌تر می‌توانست این‌چنین باشد که کیتی حتی در کودکی، با اینکه اعضای خانواده و آدم‌های صمیمی دوروبرش بوده‌اند، همواره در درونش احساس جداافتادگی و انزوا می‌کرده است.

طبق معیار‌های درونی کیتی، به نظر می‌آمده که روابط دنیای او سرد و شکننده‌اند. کیتی نمی‌توانسته آگاهانه در پی چیزی باشد که مایۀ عذابش بوده، ولی به محض اینکه امکانش فراهم شده، دست به انتخابی زده که صحنه را کاملاً تغییر داده است. فکر می‌کرده که تنها نیازش این است که کاملاً روی پای خودش بایستد. اما در حقیقت، آنچه که لازم داشته نه روابط اجتماعی کمتر، بلکه روابطی با معنای عمیق‌تر بوده است؛ سطحی از روابط که با تمایل ژنتیکی جهت‌دارش سازگار باشد.

تقریباً همۀ آدم‌ها در لحظاتی خاص، اضطراب ناگهانی ناشی از تنهایی را تجربه کرده‌اند. این اضطراب ناگهانی می‌تواند گذرا و سطحی -وقتی در محوطۀ بازی، آخرین نفری باشیم که برای یکی از دو تیم انتخاب می‌شود- یا شدید و جدی -زمانی که از فوت همسر یا دوستی عزیز و نزدیک رنج می‌بریم- باشد. راستش تنهایی زودگذر به‌اندازه‌ای رواج دارد که به آسانی می‌توانیم بگوییم بخشی از زندگی است. هرچه باشد انسان ذاتاً موجودی اجتماعی است.

وقتی از مردم می‌پرسند که کدام لذت‌ها بیش از همه در شادی شما سهیم‌اند، اکثریت قریب‌به‌اتفاق عشق و صمیمیت و پیوند اجتماعی را بالاتر از ثروت و شهرت و حتی سلامت جسمی می‌نشانند. از آنجا که روابط اجتماعی برای نوع بشر اهمیت ویژه‌ای دارد، از همه نگران‌کننده‌تر این است که در هر لحظۀ معین، تقریباً بیست درصد افراد -که فقط در آمریکا بالغ بر شصت میلیون نفر می‌شود- به‌قدری احساس انزوا دارند که می‌تواند منبع عمدۀ نارضایتی آنان در زندگی باشد.

وقتی در نظر بگیریم که تأثیر انزوای اجتماعی بر سلامت را می‌توان با عوارض فشار خون بالا و کمبود تحرک بدنی و چاقی و سیگار کشیدن مقایسه کرد، این یافته‌ها جالب‌تر هم می‌شوند. تحقیقات ما طی حدود ده سال گذشته نشان داده است که عامل اصلی این آمار نگران‌کننده غالباً این نیست که آدم‌ها به‌معنای واقعی کلمه تنهایند، بلکه تجربه‌ای درونی است که تنهایی نامیده می‌شود.

فرقی نمی‌کند که در خانه و کنار خانواده‌اید یا در محیطی پر از آدم‌های باهوش و جذاب مشغول به کارید یا در دیزنی‌لند سرگرم گشت‌وگذارید یا در هتل کثیف و ارزان‌قیمتی در محلۀ فقیرنشین شهر در تنهایی نشسته‌اید، احساس مزمن تنهایی می‌تواند عامل سیلی از رویداد‌های فیزیولوژیک باشد که در نهایت فرایند پیرشدن را شتاب ببخشد. تنهایی علاوه بر اینکه رفتار افراد را تغییر می‌دهد، در اندازه‌گیری هورمون استرس و بررسی عملکرد سیستم ایمنی و قلب و عروق هم ظاهر می‌شود. چه بسا به‌مرور زمان، این تغییرات فیزیولوژیک چنان ترکیبی پدید بیاورند که مرگ زودرس میلیون‌ها انسان را در پی داشته باشد.

برای سنجش میزان تنهایی افراد، محققان از ابزار ارزیابی روانشناسانه‌ای به نام مقیاس احساس تنهایی یوسی‌ال‌اِی۴ بهره می‌گیرند که شامل فهرستی از بیست پرسش می‌شود. برای جواب به این پرسش‌ها نباید گزینۀ غلط یا درست را علامت بزنید.  این پرسش‌ها نه بر اساس دانش و اطلاعات، بلکه بر مبنای عمومی‌ترین احساسات انسانی طراحی شده‌اند. وقتی به آدم‌هایی اشاره می‌کنم که تنهایند یا «میزان تنهایی بالایی دارند»، منظورم کسانی است که صرف‌نظر از شرایط عینی‌شان، در این آزمون امتیاز بالایی گرفته‌اند.

۱. چند وقت یک بار با آدم‌های اطراف‌تان احساس «هماهنگی» دارید؟ 

۲. چند وقت یک بار احساس کمبود هم‌نشینی دارید؟

۳. چند وقت یک بار احساس می‌کنید که هیچ کسی نیست که بتوانید از او کمک بگیرید.

۴. چند وقت یک بار احساس تنهایی می‌کنید؟

۵. چند وقت یک بار احساس می‌کنید که عضوی از یک گروه دوستی هستید؟ 

۶. چند وقت یک بار احساس می‌کنید که با آدم‌های اطراف‌تان اشتراک‌های زیادی؟ 

۷. چند وقت یک بار احساس می‌کنید که دیگر به کسی نزدیک نیستید؟

۸. چند وقت یک بار احساس می‌کنید که اطرافیان در علایق و افکارتان سهیم نیستند؟ 

۹. چند وقت یک بار احساس می‌کنید که خوش‌معاشرتید و رفتار دوستانه دارید؟

۱۰. چند وقت یک بار با مردم احساس نزدیکی دارید؟ 

۱۱. چند وقت یک بار احساس می‌کنید که نادیده گرفته شده‌اید؟

۱۲. چند وقت یک بار احساس می‌کنید که روابط‌تان با دیگران معنادار نیست؟ 

۱۳. چند وقت یک بار احساس می‌کنید که هیچ کس خوب نمی‌شناسدتان؟

۱۴. چند وقت یک بار احساس می‌کنید که از بقیه جدا افتاده‌اید؟

۱۵. چند وقت یک بار احساس می‌کنید که اگر مایل باشید، می‌توانید هم‌صحبتی برای خودتان پیدا کنید؟

۱۶. چند وقت یک بار احساس می‌کنید کسانی هستند که واقعاً درک‌تان می‌کنند؟

۱۷. چند وقت یک بار احساس خجالت می‌کنید؟

۱۸. چند وقت یک بار احساس می‌کنید که مردم اطراف‌تان حضور دارند، اما با شما نیستند؟

۱۹. چند وقت یک بار احساس می‌کنید افرادی هستند که می‌توانید با آن‌ها حرف بزنید؟

۲۰. چند وقت یک بار احساس می‌کنید کسانی هستند که می‌توانید از آنان کمک بگیرید؟

اگر می‌خواهید خودتان این آزمون را انجام دهید، به این شیوه عمل کنید:

کنار هر کدام از سؤالات شکل ۱ عددی بین ۱ تا ۴ بنویسید که نشان بدهد چند وقت یک بار آن احساس را تجربه می‌کنید. توجه داشته باشید که نیمی از سؤالات برای بررسی چیز‌هایی تنظیم شده‌اند که احساس می‌کنید در زندگی‌تان غایب است و نیم دیگر سؤالات برای بررسی احساس فعلی‌تان است. از آنجا که سؤالات هر دو گروه از دو جهت مخالف سراغ احساسات مشابهی می‌روند، در نیمی از سؤالات عدد بیشتر را برای «بیشتر اوقات» و در نیمی دیگر، عدد بیشتر را برای «کمتر اوقات» در نظر گرفته‌ایم.

برای سؤالاتی که علامت ستاره دارند بر اساس درجه‌بندی زیر، عددی بنویسید که نشان‌دهندهٔ احساستان باشد:

۱ = همیشه، ۲ = گاهی اوقات، ۳ = به‌ندرت، ۴ = هرگز

برای سؤالاتی که علامت ستاره ندارند بر اساس درجه‌بندی زیر، عددی بنویسید که نشان‌دهندهٔ احساستان باشد:

۱= هرگز، ۲ = به‌ندرت، ۳ = گاهی اوقات، ۴ = همیشه

سپس عدد‌ها را جمع بزنید تا امتیازتان به دست بیاید. سطح بالای تنهایی برای امتیاز ۴۴ یا بیشتر و سطح پایین تنهایی برای امتیاز کمتر از ۲۸ تعریف می‌شود. امتیاز ۳۳ تا ۳۹ میانهٔ طیف را نشان می‌دهد.

یادتان باشد که ممکن است همه دچار تنهایی شوند یا از تنهایی بیرون بیایند. احساس تنهایی در لحظات خاص صرفاً به این معناست که انسانید. راستش بخش بزرگی از این کتاب مختص آن است که نشان بدهد نیاز به روابط اجتماعی معنادار و درد و رنجی که در فقدان این روابط احساس می‌کنیم ویژگی‌های تعیین‌کنندۀ نوع بشرند. تنهایی فقط زمانی جای نگرانی دارد که طولانی شود، تا حدی که حلقۀ بسته‌ای از افکار و احساسات و رفتار‌های منفی پدید آورد که دائمی باشد و خودش را تقویت کند.

حواستان به این هم باشد که احساس رنجِ ناشی از انزوا کاملاً منفی نیست. احساسات مرتبط با تنهایی به این دلیل پرورش یافته‌اند که در بقای نوع بشر سهیم بوده‌اند. جان بولبی، روان‌شناس رشد که مبتکر نظریۀ دلبستگی است، می‌نویسد: «جداافتادن از نزدیکان و به‌ویژه دورماندن از سرپرست شخصی در سن پایین، بزرگ‌ترین خطرات را به همراه دارد. چه جای شگفتی که هر جانوری به تمایلی غریزی مجهز است تا انزوا را تحمل نکند و نزدیک [به بقیۀ هم‌نوعانش]بماند؟»

درد جسمی از فرد در برابر خطرات طبیعی محافظت می‌کند. درد اجتماعی، که نام دیگرش تنهایی است، به علت مشابهی تکامل یافته است: به این علت که فرد را از خطر منزوی ماندن دور نگه دارد. نیاکان ما نیازمند روابط اجتماعی بوده‌اند تا از یک طرف امنیت خودشان را حفظ کنند و از طرف دیگر، ژن‌هایشان را از طریق فرزندانشان تکثیر کنند، فرزندانی که عمرشان برای بازتولید این ژن‌ها کفاف بدهد. احساس تنهایی به آنان می‌گفت که این پیوند‌های محافظ به خطر افتاده‌اند یا کارآمد نیستند.

همان‌طور که درد جسمانی انگیزه‌ای برای تغییر رفتار است -درد سوختگی می‌گوید که باید انگشت دستتان را از ماهیتابۀ داغ دور کنید- تنهایی هم در قامت محرکی تکامل یافته است تا انسان‌ها را وادارد که دقت بیشتری به روابط اجتماعی‌شان داشته باشند و به دیگران ابراز علاقه کنند و روابط فرسوده و آسیب‌دیده را تجدید نمایند. اما با رنجی سروکار داریم که ترغیبمان کرده تا رفتاری را در پیش بگیریم که همیشه در خدمت منافع شخصی و فوری‌مان نبوده است. با رنجی مواجهیم که ما را از خودمان بیرون آورده و چارچوب ارجاعمان را از لحظۀ جاری فراتر برده است.

در زبان انگلیسی برای درد (pain) و تشنگی (thirst) واژه‌هایی هست، ولی هیچ اصطلاح واحد و مشخصی نیست که نقطۀ مقابلِ آن‌ها را نشان دهد. صرفاً به نبود این شرایط بد ارجاع می‌دهیم که عقلانی هم است، چون فقدانشان جزئی از وضعیت عادی تلقی می‌شود. تحقیقات ما نشان داده است که «تن‌ها نبودن» -اصطلاح بهتر و دقیق‌تری برای این مفهوم وجود ندارد- درست مانند «تشنه نبودن» و «درد نداشتن»، تا حد زیادی جزئی از وضعیت عادی است. از لازمه‌های سلامت و بهروزیِ نوع بشر این است که از روابطش با دیگران خرسند و خاطرش از این روابط جمع باشد؛ این وضعیتِ «تنها نبودن» است که نامش را، از آنجا که واژۀ بهتری سراغ نداشته‌ایم، روابط اجتماعی گذاشته‌ایم.

این ایده، که تنهایی را به درد اجتماعی مرتبط می‌کند، از استعاره فراتر می‌رود. تصویرسازی تشدید مغناطیس کارکردی (اف‌ام‌آر‌آی) نشان می‌دهد قسمت مربوط به عواطف مغز، که هنگام طرد شدن فعال می‌شود، سینگولیت قدامی فوقانی۸، همانی است که واکنش‌های حسی به درد جسمانی را ثبت می‌کند.

بعد از کشف اینکه هنگام احساس طرد اجتماعی (انزوا) و واکنش در برابر درد جسمی، افزار واحدی در مغزمان به کار می‌افتد، رفته‌رفته درک می‌کنیم که چرا نمی‌توان صرفاً با «بیرون‌آمدن از حصار خود»، کم‌کردن وزن، تغییر ظاهر طبق مد روز یا آشناشدن با آقا یا خانمی مناسب، از دست تنهایی مزمن خلاص شد. درد و رنج تنهایی زخمی است که می‌تواند به اختلالات عمیقی دامن بزند. این اختلالات، که هم فیزیولوژیک‌اند و هم رفتاری، قادرند نیاز برآورده نشدۀ ارتباط با دیگران را به ناخوشی مزمن تبدیل کنند و اگر چنین وضعیتی پیش بیاید، برای بهبود بخشیدن به اوضاع، باید ژرفا و پیچیدگی کاملِ نقش تنهایی در زیست و تاریخ تکامل انسان را در نظر بگیریم. اگر راه کیتی بیشاپ را در پیش بگیریم و بکوشیم با خوراکی‌های چرب و بازگشت به جمع رفقا حالمان را بهتر کنیم، فقط باعث بدتر شدن اوضاع خواهیم شد.

مغز انسان

منطقه‌ای از مغز که به درد جسمانی واکنش نشان می‌دهد.

کنار هم چیدن قطعات

بیش از سی سال است که مشغول تحقیقم تا روشن کنم که چگونه مغز و بدن انسان با واکنش‌های اجتماعی‌اش درهم‌تنیده است. من در دانشگاه شیکاگو، روان‌شناسی درس می‌دهم و مدیریت مرکز اعصاب‌شناسی شناختی و اجتماعی را نیز در این دانشگاه بر عهده دارم. علاوه‌براین، بخت آن را داشته‌ام که عضوی از شبکۀ وسیع همکارانم در این عرصه از پژوهش باشم.

این شبکۀ وسیع شامل افراد بسیار زیادی است: همکاران فعلی و سابقم در دانشگاه‌های شیکاگو و اوهایو استیت، گروهی از روان‌پزشکان و روان‌شناسان، جامعه‌شناسان و زیست‌شناسان، متخصصان قلب و عروق و غدد، متخصصان ژنتیک رفتاری و دانشمندان اعصاب‌شناسی که شبکۀ تحقیق راجع به تعامل‌های ذهن و بدن را در بنیاد مک‌آرتور تشکیل می‌دهند، گروه مشابهی با اعضای متنوع به نام شبکۀ تحقیقات مربوط به سالخوردگی بنیاد مک‌آرتور و شبکۀ تحقیقاتی دانشگاه تمپلتون شیکاگو که اعضای جورواجور آن، از اعصاب‌شناسان و الهی‌دانان گرفته تا زیست‌شناسان و فیلسوفان، در تلاشند تا با همکاری یکدیگر، ارتباط بین واکنش‌های فیزیولوژیک انسان و تکاپو‌های اجتماعی و حتی معنوی‌اش را دریابند.

کنار هم جمع‌کردن محققانی از رشته‌های بسیار گوناگون این امکان را فراهم آورده که از سویی هر کدام از قطعات پازل را از نزدیک بنگریم و از سوی دیگر قدمی به عقب برداریم و نمای کلی را به شکلی یکپارچه ببینیم. تعدادی از همکارانم اسکن مغز را فراتر از بررسی گذرگاه درد برده‌اند تا نواحی خاصی از مغز را که درگیر همدلی‌اند شناسایی کنند.

تحقیقات دیگری با تکیه بر اف‌ام‌آر‌آی نشان داده‌اند که وقتی یک انسان انسان‌های دیگر، یا حتی تصویری از انسان‌های دیگر را می‌بیند، واکنش مغزش متفاوت با زمانی است که چیز‌های دیگر را مشاهده می‌کند. (جالب اینکه دارندگان حیوانات خانگی، که حیوانشان را واقعاً دوست دارند، در برابر تصویر سگ یا گربه، اندکی از این واکنش مغزی را به نمایش می‌گذارند). به‌علاوه، تصویر انسان‌هایی با عواطف شدید قوی‌تر از تصویر چهره‌های خنثی در مغز ثبت می‌شوند.

با توجه به اهمیت «انسان‌های دیگر» در طبقه‌بندی ساختار‌های عصبی ما، کاملاً معقول است که بیشتر آیین‌های اصلی جوامع انسانی در سرتاسر جهان، اهمیت بافت اجتماعی را به نمایش می‌گذارند. زیرا تا جایی که آثار باقی‌مانده از نوع بشر نشان می‌دهد، شواهد حاکی از آن است که عاطفه‌انگیزترین تجربیات زندگی ازدواج و تولد و مرگ بوده است، رویداد‌هایی که با آغاز یا پایان پیوند‌های اجتماعی همراهند. این پیوند‌ها نیرو‌های مایل‌به‌مرکزی‌اند که زندگی را متمرکز می‌سازند.

مرهم شفابخش و ویژۀ پذیرش، که حاصل پیوند‌های اجتماعی است، و درد بی‌مانند طرد، که در صورت انکار این پیوند‌ها پدید می‌آید، همان چیزی است که انسان‌ها را تا اندازۀ زیادی با تکامل اجتماعی هماهنگ کرده است. برای تصور دیگران دربارۀ خودمان اهمیت عمیقی قائلیم و درست به همین علت است که از میان ده هراس نیازمند درمان که بیشترین رواج را دارند، سه مورد با اضطراب اجتماعی مربوطند: ترس از حرف زدن در جمع، ترس از جمعیت و ترس از رویارویی با آدم‌های جدید.

در تلاش برای درک نیروی عظیم روابط اجتماعی و تعامل با اعضای گونۀ خودمان، تعدادی از دانشمندان ریشۀ تکانه‌های اجتماعی را تا «کناره‌گیری» اختاپوس‌ها و «برون‌گرایی» ماهی‌های گوپی ردیابی کرده‌اند. دانشمندانی که روی حشرات اجتماعی تحقیق می‌کنند پی برده‌اند که روابط این موجودات به‌قدری مستحکم است که راحت می‌شود کندوی زنبور‌ها یا تپۀ مورچگان را جانداری واحد و گسترش‌یافته به شمار آورد.

در میان نزدیکان پستاندارمان، روابط اجتماعی آشناتری می‌بینیم؛ گرگ‌ها با همکاری یکدیگر به شکار می‌روند و قبل و بعد از شکار زوزه می‌کشند. حتی بعضاً روابط شگفت‌آوری هم دارند؛ همین گوشت‌خواران درنده پس از شکار، برای هم‌گله‌ای‌های ناتوان و توله‌های کوچک گوشت می‌برند. سگ‌های دشتی ازخودگذشتگی نوع‌دوستانه‌ای دارند؛ وقتی شاهینی به سوی طعمه شیرجه می‌زند، سگ دشتی با صدای بلند هشدار می‌دهد، هرچند ممکن است این اقدام هشداردهنده باعث شود که آن سگ دشتی هدف اصلی پرندۀ شکارچی شود. در اجتماع میمون‌ها، مانند همۀ فرهنگ‌های انسانی که تاکنون موضوع مطالعه بوده‌اند، می‌توان دید که تخلف از نظم اجتماعی را با قطع روابط اجتماعی تنبیه می‌کنند؛ دردی که از روی عمد تحمیل می‌شود و آن را با عنوان طرد اجتماعی می‌شناسیم.

پس از تکامل انسان‌گونه‌ها به انسان و بعد از تبدیل گروه به قبیله و فرهنگ به امپراتوری، درد و رنج ناشی از تبعید همچنان شدیدترین کیفر‌ها مانده است، کیفری پایین‌تر از شکنجه یا اعدام که از سوی پادشاهان و فرمانروایان وضع می‌شود.۱۴ تصادفی نیست که حتی امروز در مدرن‌ترین نهاد‌های تأدیبی، آخرین مجازات حبس انفرادی است.

ریشۀ تکانه‌های انسانی ما برای ارتباط اجتماعی به‌قدری عمیق است که احساس انزوا می‌تواند توانایی تفکر دقیق را تضعیف کند، تأثیری که با توجه به نقش روابط اجتماعی در شکل بخشیدن به هوش انسان، جزای معقولی در برابر انزوا است. اکنون بیشتر عصب‌شناسان توافق دارند که نیاز به ارسال و دریافت و تفسیر و تقویت اشارات اجتماعی که روزبه‌روز پیچیده‌تر می‌شده‌اند، طی ده‌ها هزار سال، موجب رشد قشر بیرونی مغز و افزایش به‌هم‌پیوستگی داخلی آن شده است. به عبارت دیگر، نیاز به تعامل با دیگران بوده که تا حد زیادی هستی و هویت کنونی ما را رقم زده است.

بنابراین، جای شگفتی نیست که تجربۀ حسی رابطۀ اجتماعی، که پیوند ژرفی با هویت ما دارد، به تنظیم معادلۀ فیزیولوژیک و عاطفی ما مدد می‌رساند. محیط زیست اجتماعی بر سیگنال‌های عصبی و هورمونیِ تعیین‌کنندۀ رفتار انسان اثر می‌گذارد و رفتار انسان، به نوبۀ خود، تغییراتی در محیط زیست اجتماعی پدید می‌آورد که بر فرایند‌های عصبی و هورمونی‌اش تأثیر می‌گذارد. برای نمونه، نشان داده‌اند که افزایش سطح تستوسترون در میمون‌های رزوس نر رفتار جنسی‌شان را تقویت می‌کند، اما افزایش همین سطح تستوسترون به حضور میمون‌های مادۀ پذیرا در صحنۀ اجتماعی اطراف وابسته است.

دویدن فعالیتی است که معمولاً سلامت مغز را ارتقا می‌دهد، ولی مطالعه روی موش‌های آزمایشگاهی مشخص کرده که دویدن برای حیواناتی که در انزوای اجتماعی هستند منفعت کمتری دارد. درمورد انسان‌ها هم محققان پی برده‌اند که تنهایی به‌خودی‌خود پیش‌درآمدی برای پیشرفت بیماری آلزایمر است. مطالعات اخیرمان نیز نشان می‌دهد که تنهایی عملاً این قدرت را دارد که فرایند رونویسی دی‌ان‌ای در سلول‌های سیستم ایمنی بدن انسان را تغییر دهد.

علاوه‌براین، شیوه‌های بی‌شمار دیگری برای تأثیرگذاری احساسات مربوط به پیوند اجتماعی، همین‌طور احساسات مرتبط با تک‌افتادگی، بر بدن و رفتار انسان وجود دارد. بدن همۀ انسان‌ها دیر یا زود رو به زوال می‌رود، ولی تنهایی می‌تواند شیب این سرازیری را افزایش دهد. از سوی دیگر، روابط سالم می‌تواند این زوال را آهسته‌تر کند. وقتی به درجۀ «خشنودی اجتماعی بالا» برسیم -که برای هر کدام از ما امکان‌پذیر است- از تأثیرات مثبت و نیروبخشی بهره‌مند خواهیم شد که امکان می‌دهد قوی‌تر بمانیم و طولانی‌تر زندگی کنیم.

چه کسانی احساس تنهایی می‌کنند؟

هیچ کس بحثی در این ندارد که ورود بچه‌ها به مدرسۀ جدید، از دست دادنِ همسر یا مرگ دوستان نزدیک ممکن است برقراری روابط معنادار را به نوعی چالش تبدیل کند. شرایط عینی هم اهمیت دارد. برای مثال، ازدواج می‌تواند احساس تنهایی را کاهش دهد. میانگین احساس تنهایی بین متأهلان کمتر از مجرد‌ها است، ولی با‌این‌حال ازدواج ضمانتی ایجاد نمی‌کند. تنهایی رقت‌انگیز در زندگی زناشویی از مضامین عمدۀ ادبیات و سینما بوده است، از مادام بواری گرفته تا سوپرانوز. حتی زندگی زناشویی گاهی به معنای محدودیت برای ایجاد دل‌بستگی‌های دیگر، هرچند از نوع افلاطونی، است. استعداد، موفقیت مالی، شهرت و تحسین‌شدن هیچ‌کدام نمی‌تواند از فرد در برابر تجربۀ درونی تنهایی محافظت کند. جنیس جاپلین، خوانندۀ مشهور دهۀ ۱۹۶۰، خارج از صحنه، به حدی منزوی بود که روی صحنه، هنگام اجرای ترانه‌هایش، رابطۀ عمیقی با بقیه برقرار می‌کرد.

در مصاحبۀ کوتاهی پیش از مرگش گفت که مشغول کار روی ترانه‌ای با این عنوان است: «همین حالا به بیست‌وپنج هزار نفر عشق ورزیدم، ولی تنها می‌روم خانه». جودی گارلند، مریلین مونرو و پرنسس دایانا، شاهدخت ولز، سه نفر از ستایش‌شده‌ترین زنان قرن بیستم بودند که انزوایشان معروف بود. مارلون براندو و مردان افسانه‌ای و برجستۀ دیگری نیز همین حکایت را داشته‌اند.

اگرچه تنها‌بودن لزوماً به معنای تنهایی نیست. آنتونی استور که روان‌پزشک است، در کتابی با عنوان خلوت لذت گوشه‌نشینی‌های گاه‌به‌گاه را شرح می‌دهد (و در عمل توصیه‌اش می‌کند). طبیعت‌شناسی را در نظر بیاورید که در جنگل‌های بارانی سرگرم تحقیق است یا نوازندۀ پیانویی که اوج دورۀ تمرینش را می‌گذراند، یا دوچرخه‌سواری که در جاده‌های کوهستانی دارد رکاب می‌زند. دعا و مراقبه و تحقیق و نویسندگی، همچون بیشتر فعالیت‌های علمی و هنری، مستلزم خلوت‌های طولانی‌مدت هستند.

نیاز به داشتنِ «زمانی از آن خود» یکی از مهم‌ترین گلایه‌های مردان و زنانی است که از ازدواج خود به ستوه آمده‌اند، فرقی هم ندارد که این دسته از افراد توأمان به وظایف شغلی و خانوادگی رسیدگی می‌کنند یا اینکه یکی شصت ساعت در هفته مشغول به کار است و دیگری در خانه و کنار بچه‌ها می‌ماند. در حقیقت، از نظر مردم، کسانی که نمی‌توانند تنها بمانند، یا کمبود دارند یا دچار مشکل عصبی‌اند. برداشتی که ممکن است منصفانه یا غیرمنصفانه باشد.

بر همین اساس، نمی‌شود راحت مشخص کرد که تنهایی کجا مایۀ نگرانی است. سال ۱۹۹۸ که مرد پریشانی به نام راسل وستون جونیور، در یو. اس. کاپیتول دست به حمله‌ای زد، عکسش روی جلد نیوزویک رفت و به این تیتر درشت مزین شد: «انزواطلب». رسانه‌ها همین قضاوت مبهم را برای یونابامبر تد کاچینسکی، حمله‌کننده به پرزیدنت ریگان، جان هینکلی، عامل کشتار ویرجینیا تک، چو سئونگ هو و بسیاری دیگر از آدم‌هایی که به حاشیۀ جامعه رانده شده‌اند نیز به کار برده‌اند.

در هر صورت، مطالعات ما روی تعداد زیادی از جوانان سالم روشن کرده است افراد عادی که از انزوای عمیق رنج می‌برند -کسانی که به‌شدت احساس تنهایی می‌کنند- با افراد آشفتۀ خطرناکی که بیشتر از دیگران در سرخط خبر‌ها ظاهر می‌شوند، نقطۀ اشتراک دیگری ندارند. در انبوه جمعیت، نمونه‌های افراطی وجود دارد، ولی به‌طور میانگین، دست‌کم بین جوانان، آنانی که احساس تنهایی دارند، در مقایسه با کسانی که احساس می‌کنند ارتباط اجتماعی‌شان قوی‌تر است، عملاً وقت بیشتری را در تنهایی سپری نمی‌کنند.

جذابیت ظاهری آنان کمابیش تفاوتی با میانگین جامعه ندارد و میانگین قد، وزن، سن، آموزش و هوششان تفاوتی با غیرتنهایان ندارد. مهم‌تر از همه اینکه وقتی گسترۀ کلی (و نه فقط نمونه‌های افراطی) آدم‌های تنها را می‌نگریم، پی می‌بریم که توانایی این افراد در فراگیری مهارت‌های اجتماعی به اندازۀ دیگران است. احساس تنهایی به معنای کمبود مهارت‌های اجتماعی نیست. مشکل زمانی بروز می‌کند که احساس تنهایی باعث شود تمایل کمتری به بهره‌گیری از مهارت‌های اجتماعی‌مان داشته باشیم.

سه جزء اصلی مشکل

اثرات نیرومند تنهایی در برهم‌کنش سه عامل پیچده ریشه دارد که می‌خواهم به بررسی عمیق‌ترشان بپردازم. این عوامل از این قرارند:

۱. سطح آسیب‌پذیری در برابر جداافتادگی اجتماعی. هر کدام از ما میزان معینی از نیاز به مشارکت اجتماعی را از پدرومادرمان به ارث می‌بریم (میزان حساسیت در برابر رنج ناشی از طرد اجتماعی)، درست همان‌گونه که ساختار بدنی معین و میزانی از هوش را به ارث می‌بریم. (در هر کدام از این موارد، محیطْ نقش تعیین‌کننده‌ای دارد در اینکه میراث ژنتیکی فرد را به کجا خواهد رساند). این گرایش ژنتیکی و ریشه‌دار همچون دستگاه تنظیم دما کار می‌کند: بسته به اینکه نیاز فردی انسان به رابطه برآورده شده باشد یا نه، علائم پریشانی را خاموش یا روشن می‌کند.

۳. توانایی برای خودتنظیمی عواطفِ مربوط به احساس انزوا. خودتنظیمی موفق به این معناست که انسان بتواند با چالش‌ها کنار بیاید و تعادل خود را، نه فقط در ظاهر، بلکه همچنین در اعماق وجود، به‌روشنی حفظ کند. وقتی تنهایی شدت می‌یابد و ادامه‌دار می‌شود، به‌مرور بخشی از این مهارت را مختل می‌کند. اختلالی که از سویی موجب افزایش آسیب‌پذیری بدن انسان در برابر عوامل تنش‌زای مختلف می‌شود و از سوی دیگر، عملکرد‌های تسکین‌دهنده و التیام‌بخش بدن مانند خواب را ناکارآمد می‌سازد.

۳. بازنمایی‌های ذهنی و انتظارات از دیگران و نحوۀ اندیشیدن دربارۀ آنان. همۀ ما تجربه‌هایمان را از دریچۀ فهم خودمان چارچوب‌بندی می‌کنیم و در نتیجه، تا حدودی، خودمان معمار جهان اجتماعی‌مان هستیم. معنایی که از تعامل با دیگران می‌سازیم شناخت اجتماعی نامیده می‌شود. وقتی تنهایی حاکم می‌شود، احساس نارضایتی و خطری که به ما دست می‌دهد، در کنار اختلالی که در توانایی‌مان برای خودتنظیمی ایجاد می‌شود، تأثیر عمیقی بر نحوۀ برداشتمان از خود و دیگران می‌گذارد.

عده‌ای عاشق سس تند هستند و بیش از هر چیز دیگری هوس سس تند می‌کنند. کسانی هم هستند که مقدار کمی فلفل سبز دهانشان را می‌سوزاند و باعث می‌شود با عجله به دنبال لیوان آب بگردند. تنوع انسانی در میل به ارتباط اجتماعی نیز وسعت مشابهی دارد. نیاز شخصی بعضی از آدم‌ها به مشارکت یا حساسیتشان در برابر جداافتادگی به‌قدری ناچیز است که تاب آن را دارند که بدونِ زحمت و پریشانی زیاد، از دوستان یا خانواده دور شوند. ژن‌ها و محیط اجتماعی عده‌ای دیگر را چنان شکل بخشیده‌اند که نیاز دارند هر روز در ارتباطات اجتماعی نزدیک و صمیمی غوطه‌ور باشند تا حالشان خوب باشد.

برای آنانی که زودتر مضطرب و پریشان می‌شوند، برهم‌کنش خودتنظیمی و شناخت اجتماعی است که رویداد‌های بعدی را معین می‌کند. چه بسا شخصی بتواند مدارا کند و تا بروز فرصت بعدی برای ارتباط منتظر بماند، ولی شخصی دیگر به سراشیبی خودناسازگاری بیفتد و حتی افکار و رفتار خودویرانگرانه در پیش بگیرد. از آن نوع رفتار‌هایی که به واکنش‌های سلولی دامن می‌زنند و در بلندمدت، فرسایش شدیدی به همراه دارند.

درجۀ حساسیت شخصی ما هر میزانی که باشد، اگر نیاز ویژه‌مان به ارتباط برآورده نشود، سلامت جسمی‌مان تحت فشار خواهد بود. از آنجا که انسان‌های نخستین در کنار یکدیگر بخت بیشتری برای بقا داشتند، در فرایند تکامل ژن‌هایی انتخاب شدند که لذت از مصاحبت با دیگران را تضمین می‌کردند و هنگام تنهاییِ ناخواسته، مولد احساس ناراحتی بودند. به این ترتیب، در انتخاب تکاملی، اولویت به پیوند‌های انسانی مستحکم داده شد. علاوه‌بر‌این، تکاملْ انسان را به‌گونه‌ای شکل بخشیده که هنگام ارتباط با دیگران، هم احساس خوشایندی دارد و هم احساس امنیت می‌کند (بن‌مایۀ اصلی این کتاب همین است).

نتیجه‌ای که اهمیتی سرنوشت‌ساز دارد این است که تکامل جوری شکلمان داده که در انزوا، نه فقط احساس ناخوشایندی داریم، بلکه، مانند وقت‌هایی که در برابر تهدید‌های جسمانی قرار می‌گیریم، احساس ناامنی می‌کنیم. در ادامه خواهیم دید که وقتی این احساس‌ها بروز می‌کنند، شناخت اجتماعی می‌تواند خطر را احساس کند و به آن پروبال بدهد.

کسی که با حساسیت رنج‌آور و حتی ترسناک از تنهاماندن می‌آغازد، چه بسا رفته‌رفته مخاطراتی را در همه جای چشم‌انداز اجتماعی ببیند. از پشت عینک شناخت اجتماعیِ کسی که تنهاست، چه بسا دیگران خرده‌گیرتر، رقابت‌جوتر، تقبیح‌کننده‌تر و ناپذیراتر به نظر برسند. چنین تعبیر‌هایی خیلی زود بدل به پیش‌داوری می‌شوند، زیرا تنهایی می‌تواند هراس طبیعی از ارزیابی منفی از طرف دیگران را به آمادگی برای دفاع از خود تبدیل کند. در ادامه، اوضاع وخیم‌تر هم می‌شود. همان ترسی که می‌تواند وادارمان کند که در لاک دفاعی فرو برویم، ممکن است به بهای ازدست‌رفتن بخشی از توانایی‌مان در خودتنظیمی تمام شود.

وقتی تنهایی طولانی می‌شود، اختلال در خودتنظیمی، همراه با شناخت اجتماعیِ مخدوش، موجب می‌شود که تمایل کمتری به تصدیق زاویۀ دید دیگران داشته باشیم. چه بسا توانایی‌مان در تشخیص نیات دیگران کاهش یابد، که شاید باعث شود در جامعه بی‌دست‌وپا به نظر بیاییم، و به‌علاوه، راحت‌تر بازیچۀ دست کسانی شویم که می‌کوشند انگیزه‌های واقعی‌شان را پنهان نمایند. درعین‌حال، ترس از انتقاد دیگران این تمایل را به وجود می‌آورد که در سرزنش دیگران پیش‌دستی کنیم. گاهی اوقات این ترس باعث می‌شود که از کوره در برویم، گاهی موجب می‌شود برای خوشایند بقیه دست به هر کاری بزنیم و گاهی دلیلی است برای اینکه در نقش قربانی فرو برویم.

کنایۀ غم‌انگیز این است که این رفتار‌های نابسامان، که محصول احساس ترسند، معمولاً به همان عدم پذیرشی دامن می‌زنند که بیشترین واهمه را از آن داریم. گیج‌کننده‌تر اینکه، به مرور زمان، احساس آسیب‌پذیری که هم‌بستۀ تنهایی است می‌تواند موجب نارضایتی و بدگمانی بیشتر ما از روابط اجتماعی فعلی‌مان شود. یک بار زن جوانی همسرش را به خاطر خریدن ژلۀ اشتباه سرزنش کرد. این موضوع که همسرش به خواروبارفروشی رفته بود و یخچال را پر کرده بود، هیچ امتیازی عاید آن شوهر نکرده بود.

زن جوان به او گفت: «می‌دونی که از انگور متنفرم». در حقیقت، بحث ژله و مربا هرگز مطرح نشده بود. مرد فکر می‌کرد دارد کار خوبی انجام می‌دهد که باعث خواهد شد خانۀ جدیدشان آرامش‌بخش‌تر شود. اما در ذهن زن، همسرش عامدانه ترجیحاتش را نادیده گرفته بود. زن که نمی‌توانست بر احساسات آسیب‌دیده‌اش فائق شود شروع کرد به بدوبیراه گفتن. شاید گمانه‌زنی معقولی باشد که تصور کنیم مسئلۀ اصلی برای او نه ژله، بلکه ترس و تردیدش دربارۀ ازدواج بوده است، ترس و تردیدی که احساس انزوا را در او پدید آورده و او را در معرض تهدیدی قرار داده که آن را با نام تنهایی می‌شناسیم.

وقتی احساس انزوا می‌کنیم، متوجه می‌شویم که به اسم رابطه‌هایمان حاضریم هر کاری بکنیم، حتی اگر همۀ شواهد عینی به چیز دیگری اشاره داشته باشند. هم‌اتاقی تنهای ما تمام عصر کنایه‌های نیش‌دار می‌پراند و وقتی می‌بیند که در برابر بی‌احترامی‌هایش مقاومت می‌کنند، چه بسا بگوید: «شما مدام از من ایراد می‌گیرید!» پس از آنکه بحث بالا می‌گیرد، چه بسا شروع به فریاد‌زدن کند و بقیه وادار شوند، در تلاش برای متقاعدکردن او، صدایشان را کمی بالا ببرند. «سرم داد نزنید!» از طرف کسی که شناخت اجتماعی‌اش محیطی را مشاهده می‌کند که از هر جهت تهدید‌آمیز است و همین دریافتْ توانایی‌اش برای خودتنظیمی را مختل کرده، این واکنش نباید دور از انتظار باشد.

خدشه‌هایی از همین دست می‌تواند بر روابط صمیمانه اثر بگذارد و تا سالیان سال باقی بماند. برای نمونه، ممکن است نیاز یکی از شریکان زندگی به ارتباط بیشتر از آنچه باشد که دیگری برآورده می‌کند، و چه بسا بیشتر از آنچه که می‌تواند برآورده کند. شاید طرف دوم رابطه سردمزاج و خودشیفته باشد و چه بسا ژن‌ها و تجربۀ زیسته‌اش صرفاً درجه‌ای دیگر (و پایینتر) از نیاز را برایش تدارک دیده باشد. نکته اصلی این است که یکی از این دو را «مقصر» ندانیم، بلکه متوجه باشیم در اینجا عدم مطابقتی هست.

متأسفانه طرفی که نیازش برآورده نشده ممکن است کرداری در پیش بگیرد که دیگری آن را «پردردسر»، «پرتوقع» و یا «وابسته» ارزیابی کند و در پی همین رفتار، فاصلۀ بیشتری هم از او بگیرد. در نتیجه، آن طرفی از رابطه که از قبل احساس تنهایی می‌کرد احساس بی‌توجهی بیشتری از طرف دیگری می‌کند و منزوی‌تر می‌شود و مسیر سقوط به نارضایتیِ عمیق‌تر هموارترمی شود. اگر این سازوکار آشنا را با عینک تنهایی ببنیم و درجات متفاوت نیاز به ارتباط اجتماعی را، که علت ژنتیکی دارد و برای هر فردی متمایز است، در نظر آوریم، می‌توانیم در سطحی عمیق‌تر به این مشکل بپردازیم و به دنبال راه‌حل آن باشیم.

همان‌گونه که هر کسی ممکن است هر از گاهی احساس تنهایی کند، این احتمال هم وجود دارد که هر کسی مرتکب خطایی شود که به اضطراب اجتماعی منجر شود و به افکار و رفتار‌هایی در راستای محافظت از خود دامن بزند. بی‌گمان در مدرسه و محیط کار و محیط خانه، لحظات بسیاری هست که بشود انتظاری منطقی داشت که از سوی دیگران با انتقاد و سرزنش و حتی فریب و خیانت روبه‌رو شویم. تفاوت کلیدی در این است که تنهایی باعث شود در موقعیت‌های عادی و بی‌خطر، دریافت [و حالت]تدافعی داشته باشیم. این انتظارات منفی می‌توانند به پیشگویی‌هایی خودمحقق‌کننده تبدیل شوند.

گرچه این کش‌وقوس دوسویه بسیار تیره و غم‌افزا به نظر می‌آید، ولی این واقعیت که تنهایی وادارمان می‌کند که نادانسته در این صحنه‌آرایی سهیم باشیم، در عمل امتیازی مثبت است. همین شناخت اجتماعی، که مشکل را تشدید می‌کند، نقطۀ دسترسی هم در اختیارمان می‌گذارد. شیوه‌ای که واقعیت را از دریچۀ افکار و اندیشه‌های خودمان چارچوب‌بندی می‌کنیم چیزی است که می‌توانیم، با صرف کوشش کافی، نحوۀ اصلاح و تعدیلش را بیاموزیم. احساس خطری که در ناخودآگاهمان رفته‌رفته افزایش می‌یابد، چیزی است که می‌توانیم مهارکردنش در خودآگاهمان را یاد بگیریم.

پذیرش مسئولیت

همیشه چنین به نظرم می‌آمده است که بعضی چهره‌های نامدار (مانند پرنس چارلز) همواره منزوی به نظر می‌رسند و بعضی دیگر (مثل اُپرا وینفری) شخصیت‌هایی خون‌گرم و جذاب به چشم می‌آیند. در زندگی خصوصی هم کسانی هستند که به نظر می‌آید ذاتاً رابط جمعند، کسانی که راحت با دیگران صمیمی می‌شوند و هر کسی از اینکه در کنارشان باشد لذت می‌برد. این دسته از افراد معمولاً، گرچه نه همیشه، زندگی زناشویی شادی دارند و هوش عاطفی و اجتماعی‌شان بالاست.

اما این افراد خوشبخت به‌ندرت در زمرۀ قدیسان و ستارگان تلویزیونی و سیاست‌مداران جذاب و سلبریتی‌های تابناک قرار می‌گیرند. ویژگی متمایز آنان در این توانایی نیست که مهمانی‌های پرسروصدا بگیرند یا توده‌های مردم را به حرکت در بیاورند، بلکه در خون‌گرمی و گشاده‌رویی و سخاوتشان است که دیگران را مجذوب می‌کند. احتمال بسیار بیشتری دارد که آن‌ها را سرگرم کمک به مدرسۀ فرزندانشان یا اضافه‌کاری در محل کارشان ببینیم، تا آن سوی مرز ناپیدایی که دورتادورش را پاپاراتزی‌ها گرفته‌اند. مهم‌ترین نکته آن است که این آدم‌های خوشبخت، از نظر توانایی‌های موروثی، تفاوت زیادی با بقیه ندارند.

راز و رمز دستیابی به ارتباط و رضایت اجتماعی این است که نگذاریم مشغلۀ روانی‌مان باعث انحراف ما شود، به‌ویژه انحراف‌هایی که در احساس خطر ریشه دارند. وقتی احساس می‌کنیم که با دیگران ارتباط داریم، فقدان رنج اجتماعی و احساس خطر اجازه خواهد داد که حقیقتاً حاضر و با دیگران هماهنگ باشیم.

اگر انگیختگی منفی نداشته باشیم، آسودگی خاطر خواهیم داشت تا برای هر آنچه که روابط واقعی ممکن است بپرورند واقعاً آماده باشیم و درگیرش شویم. اگر احساس ارتباطْ بر شناخت ما تأثیر بگذارد، آن تأثیر در جهتی مثبت و بلندنظرانه خواهد بود و روحیۀ ما و دیگران را تقویت خواهد کرد. داشتن رضایت خاطر اجتماعی لزوماً به این معنا نیست که گرم‌کنندۀ مجالس خواهیم شد، ولی این نوع تأثیرگذاری‌های بلندنظرانه و خوشبینانه اغلب به این معناست که از نظر دیگران دوست‌داشتنی‌تر و حتی دل‌رباتر خواهیم بود.

یکی از جالب‌ترین یافته‌های ما راجع به احساس رضایت اجتماعی این است که اگر فرد در چنین وضعیتی باشد، رها از رنج اجتماعی و شناخت اجتماعی تحریف‌شده که ناشی از آن درد و رنج است، در مسیری درست -و سلامت‌بخش- قرار می‌گیرد. وقتی احساس مرتبط بودن داریم، در کل کمتر از وقتی که احساس تنهایی می‌کنیم تحریک می‌شویم و تحت فشار عصبی قرار می‌گیریم. به‌طور کلی، احساس مرتبط بودن موجب می‌شود که احساس خصومت و افسردگی‌مان کاهش یابد. همۀ این‌ها می‌توانند تأثیر بسیار مثبتی بر تندرستی‌مان داشته باشند.

همانگونه که ارتباط اجتماعی کمکمان می‌کند که عملکرد کل دستگاه جسمی‌مان را منظم‌تر نگه داریم، خودتنظیمی -مجموع تمام تلاش‌های ذهنی و فیزیولوژیک فرد برای دستیابی به تعادل- هم در عمل می‌تواند به آدم‌های دیگر سرایت کند. شخص متعادلی که رضایت اجتماعی دارد فرستندۀ علائم اجتماعیِ همسازتری است و هماهنگی بیشتری با محیط دارد. جای شگفتی نیست که علائمی که در مقابل دریافت می‌کند هم همسازتر و هماهنگ‌تر است. این رفت‌وآمد ملایم بین فرد و دیگران نتیجۀ خودتنظیمی است و ما آن را هم‌تنظیمی نامیده‌ایم.

در ادامۀ کتاب، قصد دارم پیرامون خودتنظیمی، هم‌تنظیمی و بسیاری دیگر از عوامل ژنتیکی و محیطی کندوکاو عمیق‌تری داشته باشم، عواملی که بر تجربۀ ما موجودات اجتماعی مؤثرند. برای اینکه مزایای ارتباط اجتماعی -و ضرورت فوری آن- ملموس‌تر و باورپذیرتر شود، پیامد‌های محسوس رنج و نیز رضایت اجتماعی را، به همراه بنیان‌های علمی‌شان، بررسی خواهیم کرد. قصد دارم نشان بدهم که تنهایی چگونه می‌تواند پنجره‌ای جدید برای درک چیستی نوع بشر باشد. تصمیم دارم یافته‌های مطالعات اخیرمان را در چارچوبی تکاملی قرار بدهم و برای تغییر نگاه نامتوازن فرهنگ ما به ماهیتِ انسانِ منزوی بکوشم، فرهنگی که بر انزوای فرد تمرکز دارد و این انزوا را معیاری مناسب برای همه چیز می‌داند.

اما هدف فوری‌ترم این است که به کسانی که رضایت اجتماعی دارند کمک کنم که از خوب به عالی تبدیل شوند و به آدم‌های تنها یاری برسانم که مهار زندگی‌شان را دوباره در دست بگیرند. باور دارم که اکثر آدم‌ها، با قدری تشویق و دل‌گرمی، می‌توانند از حصار شناخت اجتماعی مخدوش بیرون بیایند و کردار‌های خودناسازگارشان را اصلاح کنند. به تعبیری، احساسی که همچون زندان انفرادی به نظر می‌آید می‌تواند ابدی نباشد.

برچسب ها: تنهایی انزوا