چشم که باز کردند پدر را در بستر بیماری دیدند. تشنج همیشه با پدر بوده از همان دوران کودکی تا حالا که پدر ۹ بچه قدونیمقد است. «بابام شغلی نداره. مریضه، کسی بهش کار نمیده.» همه امید اهل خانه به یارانه ۴۵ هزار تومانی سَر ماه است.
اندام استخوانیاش میان پیراهن قهوهای پیچیده. موهای مشکیاش زیر روسری کِرمرنگی پنهان شدهاند. به ۹ سالهها نمیماند، اما میگوید ۹ بهار دیده. خوشسر و زبان است و با هیجان از نداشتههای «ملادادی» میگوید. میداند لِنز دوربین یعنی شنیدن حرفهایش جاهای خیلی دورتر از «ملادادی». در میان بچهها ایستاده و تمام رفتوآمدها را زیرنظر دارد. لِنز دوربین که روی بچهها زوم میکند شروع به حرف زدن میکند. «ما از بیآبی ماندیم چه کار کنیم.»
شهروندآنلاین در ادامه نوشت: حرفهای نازنین حالا دست بهدست تو گوشیها میگردد. دخترکی نازنین که کلامی از خودش و آرزوهایش نگفت. عاشق مردم روستایش است و دلنگرانی پابرهنه ماندن همبازیهایش که دمپاییهای پلاستیکیشان برایشان کوچک شده. «بیایید کمک کنید.» این آخرین خواسته نازنین است برای اهالی «ملادادی» که با اشکهای زلالتر از صداقتش پلان آخر را رقم میزند.
خانهای خشت و گِلی شاید در قوارههای ۱۲ متر تمام دارایی «احمدعلی» است. سقفی کوتاه برای آرزوهای ۹ بچه؛ هفت دختر و دو پسر. دوبزغاله بازیگوش میان حیاط خانه هم هستند.
«نازنین» بچه پنجم این خانه است بعد از فاطمه و عاطفه و فائزه و لیلا. دخترکی با چشمهای درشت که ۹ سال پیش با دوقلویش «کوثر» به دنیا آمد. مهربانی با چشمها و لبهایش عجین شده. مِهری که لبخندی زیبا روی لبانش نقاشی کرده. نازنین است همچون آرزوهایی که برای تکتک اهالی دارد.
در میانه بازی حواسش به کوچکترهاست. عاشق درس و مشق و مدرسه. «شاگرد اول کلاسشونه.» به وقت بازی و سرگرمی حواسش به بچهها هست. خبر از حالوروز خانه دوستانش دارد. «وقت ناهار میبینی یکی از بچهها که غذا ندارن رو میاره خونه.» به وقت مدرسه و زنگ تفریح پای درددل همکلاسیهایش مینشیند. «دلش مهربونه. از کسی دلخور باشه اشک به چشماش میاد.»
شیطنتهای کودکانهاش که گُل کند، بازیگوشی میشود پیشهاش. خرابکاری میانه بازیها، اما گوشهگیرش میکنند. «خیلی زود اعتراف و عذرخواهی میکنه.»
قبل از اینها آرزو داشت درس بخواند و سری میان سرها دربیاورد. «میگفت بزرگ شم به آدما کمک میکنم.» نمیدانست چطور میشود کمکحال دیگران بود و مرهمی بر زخمهایشان، اما حالا از تصمیمش مطمئن است. «میگه میخوام مثل لیلا خبرنگار شم.»
چشم که باز کردند پدر را در بستر بیماری دیدند. تشنج همیشه با پدر بوده از همان دوران کودکی تا حالا که پدر ۹ بچه قدونیمقد است. «بابام شغلی نداره. مریضه، کسی بهش کار نمیده.» همه امید اهل خانه به یارانه ۴۵ هزار تومانی سَر ماه است. هرچند ۳۰۰ تومان کمک کمیته هم هست تا چرخ خانه «احمدعلی» بچرخد. بزغالهها هم هر روز نیمکیلو شیر میدهند تا اهال خانه لبی تَر کنند.
تشنج همه این سالها با پدر اُنس گرفته. هرچند آخرین پزشکی که گذرش به «ملادادی» رسید، گفت عفونت تمام بدنش را به اسارت برده. «نمیدونم برای فشار یا قندخون، اما بدنش عفونت داره.» توصیه پزشک چکاپ بوده؛ توصیهای که زورش به نداری نرسید و ابتر باقی ماند.
حال مادر هم خیلی خوب نیست، سالها پیش گلویش متورم شد. تشخیص پزشکان بزرگ شدن تیرویید بود. «گفتن عمل نشه، میترکه.» این خبر یعنی دلشوره مضاعف بچههایی که با بیماری پدر بزرگ شده بودند. «خدا خیرشون بده داییهام پول عمل رو دادن.»
تا همین چهار سال پیش شناسنامه نداشتند. شناسنامهای که نبودش نه یارانه را سهم آنها میکرد، نه کمکهای کمیته امداد را. «بابام وقتی سرباز بوده تشنج میکنه، یکی تو بیهوشی شناسنامه بابام رو برمیداره.» همین قصه باعث شد تا نازنین و خواهر و برادرهایش تا همین چهارسال پیش بیشناسنامه باشند. «خیلی پیگیری کردیم. رفتیم تهران، ثبت احوال.»
بیشناسنامه بودن بچهها را بیدرس و مشق گذاشته بود. «میرفتیم مدرسه، میگفتن مدرک ندارین.» بچهها با چشم گریان برمیگشتند خانه. چند روز بعد دوباره راه مدرسه را در پیش میگرفتند به امید نشستن پشت نیمکتها. بالاخره اسم و رسمشان جایی ثبت شد و مدرسه رفتن بیمشکل. مدرسه رفتنی که نهایت تا کلاس هفتم قَد میدهد. «باید بریم جای دیگه. پولش زیاد میشه.»
اینجا همه چیز رنگ خاک گرفته. شِنها همه جا هستند پخش روی زمین و سقف خانهها. آب هم از خیلی وقت پیش قَهر کرده. آبی که یکی، دوساعتی در روز میپیچد میان لولهها و دوباره ناز میکند برای آمدن. هرازگاهی گرمی میافتد میان تنور خانهها تا بپیچد بوی نان میان روستا.
«ملادادی» ۸۰۰ نفر را در خود جای داده؛ یعنی ۱۶۰ خانوار. خانوادههایی که از گرمای بالای ۵۰ درجه به زیر سقفهای خِشت و گِلیشان پناه میبَرند. بیآبی امانشان را بُریده. کولرهای آبی هم حتی گُذرشان به «ملادادی» نرسیده است. بادهای ۱۲۰ روزه، اما سر قولوقرارشان هستند برای آوردن شنها به روستا. شنهایی که گاهی تا سقف خانهها میرسند و اهالی خانه را گاهی برای یکی، دو روز حبس میکنند.
خیلیها رفتن را به ماندن ترجیح دادهاند. روستا خالی است از مردان. مردانی که برای لقمهای نان یا راهی زابل شدهاند یا شهرهای دورتر. آب که با «ملادادی» قهر کرد زمینهای کشاورزی سوختند. دامها تاب تشنگی را نیاوردند تا سفر اهالی خالی از نان شود.
بیآبی که ماندگار شد لولههای آبی که از «دوستمحمد» آمده بودند هم خجالتزده اهالی شدند. لولههایی که هرازگاهی آبی به خود میبینند و قطرهقطره گالنهای اهالی را پُر میکنند.
تانکرها هم هستند. تانکرهایی که شاید روزی گذرشان به «ملادادی» برسد. هرچند کمبود تانکر هم درد دیگر این اهالی است. تانکرهایی که باید تعدادشان به ۵۰ برسد تا اهالی تشنه نمانند؛ ۵۰ تانکر هزارلیتری. لولههای آب هم اگر سروسامان بگیرند روزگار برای اهالی «ملادادی» خوشتر میشود. اهالی که دِل بستهاند به نونوار شدن ۶ هزار متر لوله.