bato-adv
bato-adv

نقد و بررسی فیلم قهرمان؛ گور به گور!

نقد و بررسی فیلم قهرمان؛ گور به گور!

هر وقت اصغرِ فرهادی فیلم می‌سازد اتفاق مهمی افتاده. نه به این خاطر که ممکن است جوایزی ببَرَد یا باعثِ رونق سینما شود، بلکه به این خاطر که دستگاهِ فکری و پروژه‌ای که او از نخستین فیلم‌اش آن را بنا کرده به شکل‌های گوناگونی خود را بسط می‌دهد و پیش می‌رود و این در فضای فکرِ هنری و ادبی در ایران کمیاب است.

تاریخ انتشار: ۱۶:۳۰ - ۱۷ آبان ۱۴۰۰

فیلم سینمایی قهرمان به کارگردانی و نویسندگی اصغر فرهادی در شیراز فیلمبرداری و ساخته شده است. در فیلم قهرمان امیر جدیدی، محسن تنابنده، سحر گلدوست، فرشته صدرعرفایی و سارینا فرهادی ایفای نقش می کنند. این فیلم در جشنواره کن 2021 حضور داشت و توانست جایزه ویژه هیئت داوران جشنواره فیلم کن را به خود اختصاص دهد.

خلاصه داستان: رحيم كه به دليل بدهی، زندانی بند مالی‌ست برای دو روز به مرخصی می‌آید شاید بتواند طلبکارش را متقاعد کند که رضایت دهد تا او آزاد شود اما او در این دو روز با ماجرایی روبه رو می‌شود که هیچگاه پیش بینی‌اش را نکرده بود...

 

 

قهرمانِ فرهادی، رستاخیزِ پدری‌ست که پسر را تنها نمی‌گذارد

گور به گور

مهدی یزدانی‌خُرّم

اگر فقط یک چیز آموخته باشم، این است که انسانِ غیرسیاسی وجود ندارد...
تکه‌ای از رمانِ تعمیرکار نوشته‌ی برنارد مالامود


هر وقت اصغرِ فرهادی فیلم می‌سازد اتفاق مهمی افتاده. نه به این خاطر که ممکن است جوایزی ببَرَد یا باعثِ رونق سینما شود، بلکه به این خاطر که دستگاهِ فکری و پروژه‌ای که او از نخستین فیلم‌اش آن را بنا کرده به شکل‌های گوناگونی خود را بسط می‌دهد و پیش می‌رود و این در فضای فکرِ هنری و ادبی در ایران کمیاب است. پروژه‌ای که من نام‌اش را «تاریخِ اضمحلال» می‌گذارم. «قهرمان» همان‌جور که مشخص است به مذاقِ چپ‌کرده‌ها و برخی مفتش‌های سینمایی خوش نیامده، چون درش نمی‌توانند شعار‌های درشت سیاسی، نعره‌های جگرسوز و از آن مهم‌تر پیچیده- نمایی بیابند و این برای به قولِ سعدی «جهالتِ مصور» بسیار گران تمام می‌شود. آرمان آن‌ها علیهِ ساده‌گی فرهادی‌ست و منزه دانستنِ «مردم». این واژه‌ی خطرناک که پنهان‌شدن پشتِ آن یک تاکتیکِ کهنه و البته ایمنی‌ساز است و فیلمِ فرهادی دقیقن علیهِ آرمان‌گرایانِ قی‌کرده است...


امیل زولا رمانی دارد به عنوانِ «سهمِ سگانِ شکاری»، رمانی که در آن روایت می‌کند چه‌گونه بخشی از طبقه‌ی فرادستِ جامعه‌ی فرانسه در سال‌های پایانی دورانِ ناپلئونِ سوم و در شعفِ اصلاحاتِ تزیینی او غرقِ فساد و فروپاشی در حالِ بلعیدنِ همدیگر هستند. در آن رمان هم هیچ‌کس به شکلِ روشن مقصر نیست. همه به شکلی در آن فساد نقش دارند و هرکس سهمِ خود را به خانه می‌برد. فیلمِ «قهرمان» نیز چنین نقطه‌ی عزیمتی دارد منتها به شکلی داستایفسکی‌وار. یعنی ساختنِ انسان در موقعیتی که ناچار است در بابِ رفتارش مسئولیت قبول کند و این مسئولیت‌پذیری گاهی نیز بر او تحمیل می‌شود. «رحیم» زندانی مالی‌ست. مردی ساده‌دل که کارِ نقاشی ساختمانی و کاغذدیواری می‌کند. اهلِ رنگ است و پوشاندن و در زندان هم در حالِ همین کار. خطی خوش هم دارد که با آن شعار بر دیوار‌های زندان می‌نویسد و اخلاق را تکثیر می‌کند به میلِ روسای زندانِ شیراز. زن‌اش از او جدا شده و پسرِ نوجوان‌اش که اختلالِ رسد دارد و لکنتِ فراوان با خواهرِ رحیم زنده‌گی می‌کند. او در مرخصی‌هایی که آمده عاشقِ دختری جوان شده. دختری که پولی مملو از هفده سکه‌ی طلا یافته و با این پول رحیم می‌تواند بخشِ عمده‌ای بدهی خود را به طلب‌کارش (که باجناقِ سابقِ اوست) بدهد، رضایت بگیرد و بیرون بیاید و سر و سامانی بدهد به زنده‌گی خود. اما او طیِ فرآیندی از پذیرفتن و فروش سکه‌ها تن می‌زند و آن‌ها را به صاحبِ خود بازمی‌گرداند و همین خبر را در بوق و کرنا می‌کند. منتها او در اعلامِ این کشف بخشی از «واقعیت» را نمی‌گوید و همین نکته است که باعث می‌شود سقوطِ او آغاز شود. رحیم ساده‌دل است، اما معصوم نیست. جاه‌طلبی و میل دارد و بدش نمی‌آید از این شهرتِ جذاب. شهرتی که افرادِ زیادی را با او مهربان می‌کند. اما کم‌کم خبر می‌پیچد که سندی وجود ندارد برای تحویل دادن سکه‌ها به صاحب‌شان (در فیلم صاحبِ سکه‌ها زنی مستاصل و فرش‌باف است که فقط خواهرِ رحیم، پسرش و یک راننده تاکسی او را می‌بینند و بعد گم و گور می‌شود) این میان چند دروغِ کوچک (یکی از مولفه‌های همیشه‌گی آدم‌های فرهادی) مستمسکی می‌شوند برای نابودی قهرمانِ فرهادی. او که در آستانه‌ی آزادی از زندان است در نهایت به آن بازمی‌گردد...


فرهادی در قصه‌ی خود که مثلِ همیشه ساده آغاز می‌شود و بعد در میزانسن‌های او با کمکِ خرده‌شخصیت‌ها دچار وضعیت‌های چندسویه تاریخِ اضمحلال را روایت می‌کند. نشانه‌های تصویری صعود و سقوط این مرد و البته بسیاری شخصیت‌های کنارِ او نیز در اثر وجود دارد. او در ابتدا به دلِ متجسد و مُرده‌ی تاریخ می‌رود. به گورِ خشایارشاه در نقشِ رستمِ شیراز. جایی که شوهرخواهرش در یک تیم مشغولِ کارِ مرمت است و در دلِ سنگ‌های شکاف‌خورده‌ای که حافظان مُرده‌گان هستند روزی خود را طلب می‌کند. قهرمان وارد گوردخمه‌ی دورانِ هخامنشی می‌شود و بعد در نمادین‌ترین حالتِ ممکن که تله‌ی هوشمندانه‌ی فرهادی‌ست برای مخاطبِ کم‌حوصله تصویر می‌شود. او شکوه و عظمت و بلندیِ تاریخِ متجسد را می‌بیند، اما یادش می‌رود که در نهایت او واردِ یک «گوردخمه» یک زندانِ ابدی شده است. این رابطه در کلِ فیلم میانِ فضا‌های بسته از جمله زندان، اتاق‌های خانه، کنجِ آشپزخانه، مغازه‌ای که رحیم را در آن حبس می‌کنند بعدِ درگیری با باجناقِ سابق‌اش وجود دارد. فضا‌ها مدام بسته‌تر یا دقیق‌تر «تنگ‌تر» می‌شوند تا در نهایت گور را بسازند... مثلن اکستریم لانگ‌شاتِ اولِ فیلم را با پلانِ آخر مقایسه کنید و این بینِ روندِ قاب‌ها را ببینید تا دریابید چه‌گونه فرمِ به ظاهر ساده‌ی فرهادی بیننده را با خود همراه می‌کند تا این «حبس» و در نهایت دفن شدن در گورِ زندان را حس کند. این روندِ تصویری با دکوپاژی همراه بوده که برآمده است از «احوال» درونی قهرمان. احوالی که در آغاز او را مملو از امید و انرژی کرده و در نهایت به نازل‌ترین وضعیت دچارش می‌کند هرچند او از پا درنمی‌آید. می‌ماند و مقاومت می‌کند. این رفتارِ سیاسی کلِ فیلم است نسبت به اهرم‌های مختلفی که قدرت با خود دارد. چه قدرتِ سیاسی آشکار که نمودش زندان است در فیلم چه قدرت‌های عرفی‌ای مانندِ خانواده، مردمِ عادی و البته انجمنِ خیریه‌ای که نمودی‌ست از اخلاقِ صغیر. جمعی که به «دیگری» کمک می‌کنند تا حالِ خودشان خوب باشد. تا بتوانند این حالِ خوب را توجیه کنند. همان ایده‌ای که نیچه علیه‌اش می‌آشوبد. فرهادی در «قهرمان» قصه‌ای ژورنالیستی می‌سازد در حدِ صفحات مجازی زرد که هرروز پیِ طعمه‌ی جدیدی برای پروار و بعد نابودکردن‌اش هستند و تمامِ این فرآیند است که باعث می‌شود مردِ ساده‌لوحِ او که «بخشی» از حقیقت را نگفته ودر عین‌حال و در اوجِ تحقیر شدن از سوی مقامِ زندان مجبور می‌شود به خاطر محکم بستن در از او عذرخواهی کند، تن به سقوطِ نهایی ندهد و در لبه‌ی پرتگاه بماند. او در آخرین لحظه اجازه نمی‌دهد پسرش را قربانی کنند مگر او نجات پیدا کند. اویی که تا آن سکانسِ درخشان به هر کاری (اعم از درست یا نادرست) تن داده برای رها کردنِ خود و بازگشت به زنده‌گی بیرونِ زندان این‌جا «طغیان» می‌کند. هرچند این طغیان بسیار شخصی است. اما فردیتِ او را که دست‌مایه‌ی رفتار‌های دیگران شده تا حدی حفظ می‌کند. او می‌پذیرد که «بازی» را باخته. به زندان بازمی‌گردد و می‌پذیرد دیگر فرصتی نمانده، اما در نهایت پسر، عشق و بخشی از خود را حفظ می‌کند. تاریخِ مُرده‌ی متجسدی که فرهادی نمایش‌اش می‌دهد هیچ فرصتی به او نمی‌دهد و در عین‌حال یادآورِ این نکته می‌شود که چه‌گونه می‌تواند با کلیشه‌های خود قهرمان‌ها را از پا درآورد. نگاهی ضدِمارکسیستی که اصولن در آثار فرهادی جریان دارد. او ساختار قدرت را چیزی جدا از لایه‌های مختلفِ جامعه نمی‌داند. برای همین جریان‌های چپ‌گرا اصولن با این سینما دچار مشکل هستند و ناچار به سنگ‌پرانی...


خوانشِ او از تاریخ در فیلمِ قهرمان خوانشی‌ست کاملن انتقادی و برآمده از یک مانیفستِ بسیار روشن که در ابتدای فیلم به روشنی نشان داده می‌شود. رمون آرون می‌نویسد که چه‌گونه روشنفکرانِ مارکسیست به جای خدا پرستشِ تاریخ را جایگزین کردند و طعنه‌ی فرهادی به این تاریخِ مُرده البته برای این جریان بسیار سنگین است. او از کوهِ پایین می‌آید و کنار مردمی می‌نشیند که در دامنه‌ی این تاریخِ نمادین زنده‌گی می‌کنند (و چه انتخابِ درستی‌ست شیراز برای نشان دادن این وجه)، اما ساز و کارشان بسیار واقع‌گرایانه‌تر از تاریخ‌نمایی جریان‌های مذکور است. او رحیم را نه «قربانی» می‌داند، نه «معصوم» نه «گناه‌کار» اعظم او میانِ این سه‌گانه حرکت می‌کند و تلاش دارد تا با صلح با همه به آرامش برسد. اتفاقی که نمی‌افتد، چون شادی او برای برخی زخم است و البته آن‌ها نیز محق. بی‌تردید او «گناه‌کار» است، چون پول «این نشانه‌ی باستانی» را به طلب‌کارش بازنگردانده و ساده‌دلی و تمامِ مشکلاتِ جهان نیز نمی‌توانند توجیه کنند این گناه را. این همان جایی‌ست که بحثِ عمیقِ مسئولیتِ فردی‌ای پیش می‌آید که داستایفسکی نیز مطرح‌اش می‌کند. راسکولنیکوف یک پیرزنِ رباخوارِ ظالم و بی‌رحم را می‌کشد که بسیاری از مخاطبان از او نفرت دارند، اما این باعث نمی‌شود تا او از مسئولیتِ اخلاقی «قتل» بگریزد. رحیم نیز در عین اینکه شخصیتی دوست‌داشتنی‌ست، اما به هر حال بدهکار است و حال این بدهی به هر دلیلی پیش آمده باشد باید آن را «ادا» کند و گریزی از این امر نیست. حال این‌که بیایند ریشه‌یابی کنند که چرا رحیمِ ساده‌دل مقروض شده و چه در ساختار‌های اقتصادی و پول‌های کثیف و دست‌های پشت پرده وجود دارد ربطی به مسئولیتِ «اخلاقی» و البته متن ندارد. این یک داستانِ دیگر است که از متنِ فرهادی بیرون بوده و ابلهانه‌ترین کار همین است که بخواهیم او داستانِ عمیقن سیاسی خود را دچارِ این‌جور بیانیه‌نویسی‌های رسول‌اُفی‌ای بکند که تکلیف‌شان مشخص است و البته جای‌گاه‌شان!


قهرمانِ فرهادیِ زمانی خود را بازمی‌یابد که رنجِ «طرد شدن» را می‌چشد. رنجی که با زندانی شدن قابلِ قیاس نیست. او وقتی درمی‌یابد «مطرود» است دچارِ آگاهی می‌شود و طغیان می‌کند. وقتی از او می‌خواهند به گناهِ دیگری که نکرده اعتراف کند و از طریقِ پسرش ترحم بخرد. مالامود در تکه‌ای از تعمیرکار از زبانِ آن مردِ یهودی زندانی شده می‌نویسد: «اگر یک چیز آموخته باشم، این است که انسانِ غیرسیاسی وجود ندارد... نمی‌توانی انسان باشی، اما سیاسی نباشی، به همین ساده‌گی. نمی‌توانی بنشینی و نابودی خودت را تماشا کنی» و رحیم حداقل از تماشای نابودی همه‌جانبه‌اش تن می‌زند. او از گور به گور بازمی‌گردد منتها این بار با رنجی شخصی. با زخمی در روح و در وضعیتی که تنها گذاشته شده. او قهرمان است، چون باید مسئولیت‌اش را بپذیرد و این آگاهی زمانی در او به وجود می‌آید که پسرش و زبانِ ناقص‌اش را وسیله‌ی نجات او و البته خودشان می‌کنند و پدر پسر را تنها نمی‌گذارد. او با سری تراشیده و در سیمای نجیبِ یک مطرود به گوردخمه‌ی زندان بازمی‌گردد. از گوری به گوری دیگر... و این «تاریخِ اضمحلال» است، اما پسر تنها گذاشته نمی‌شود...


٭ نامِ یادداشت برگرفته شده از رمانِ ویلیام فالکنر به ترجمه‌ی نجفِ دریابندری.
٭نقل‌قول‌ها از رمانِ «تعمیرکار» برنارد مالامود از ترجمه‌ی شیما الهی‌ست. منتشر شده در نشرِ چشمه.


درباره فیلم «قهرمان»

به تماشای سقوط قهرمان
ابوالفضل رجبی

«قهرمان» آخرین فیلم اصغر فرهادی، به نوعی تکامل فرمیک در سینمای او محسوب می‌شود. فرهادی، توانسته در «قهرمان» چینش خاص خودش را در نوع روایت و شخصیت‌پردازی با جدالی اخلاقی- اجتماعی همراه کند و به همین میانجی فرصت بازی اشتباه را به قهرمانش بدهد. قهرمانی که جنس زندگی و ناتوانی‌هایش بسیار شبیه به طبقاتی است که محذوف و ورشکسته به تماشای زیست از دست رفته خود نشسته‌اند. اما فرهادی، در آشکارگی صرف این سوژه‌گی نمی‌ماند و اسباب دراماتیزه‌کردن قصه‌اش را از همان ابتدا رو می‌کند. او قهرمانی را باد می‌کند و به هوا می‌فرستد که پیش خودش ناقهرمان‌ترین آدم‌هاست.

هویت رحیم سلطانی، پیش از این در نبودن، نزیستن و کناره گرفتن معنا می‌یابد، اما فرهادی، می‌خواهد گام‌های سست و لرزان رحیم را در دل وضعیتی تمام تراژیک استوار کند. شاید درگیری او بی‌معنا باشد، یا تلاش او بی‌ثمر جلوه کند، اما همین قهرمان‌نبودنِ قهرمان تلاشی برای جبران ضربه تروماتیکی است که رحیم در همه جا آن را با خود می‌کشد یا بهتر بگویم گویی همین ترومای بدخیم است که رحیم سرگردان را در اثبات آنچه هست و نیست، به مبارزی ترس‌خورده بدل می‌کند. در قهرمان دامن کسی پاک نمی‌ماند، همه از برده و برنده و بازنده و مفقود شده از پی دایره‌ای می‌گردند که گردش به دور آن تمامی ندارد. قهرمان فرهادی محکوم است به همین گشتن و نیافتن تا جایی که خودش را پیدا کند و طرد شدن را به جان بخرد.

فرهادی، برخلاف فیلم‌های قبلی‌اش که تمام هم‌و‌غمش پاسخ به پرسش‌های کمتر مطرح شده است؛ در قهرمان اجازه رشد و بلوغ شخصیت‌ها را می‌دهد تا هر یک پاسخی باشند به گره‌های روایی. اگرچه فرهادی، در روشن ساختن روند فیلمش این‌بار طرف حضور شخصیت‌ها را گرفته، ولی باز هم فیلمنامه‌اش را بر ساختار دیالکتیکی حضور و غایت بنا نهاده و با حضور محدود زنی که سکه‌هایش گم شده، به مفقودی بعدی او و چینش سرنوشت شخصیت اصلی‌اش بر همین مدار رضایت می‌دهد. قهرمانِ شکست‌خورده فرهادی اگرچه ساکن شیراز است و لهجه‌اش، جعلی موفق برای تمرکززدایی از ساحت سینمای مرکزگراست ولی در نسبتی کلی به امروز هر ایرانی نیز پیوند می‌خورد و وحدتی شکننده از ابتدا تا پایان فیلم ایجاد می‌کند. فرهادی در «قهرمان» بیشتر روابط بین افراد را با هویت‌های گوناگون هدف می‌گیرد و ساختار اجتماعی را نیز در پیوند غیرمستقیم با علل ناتوانی رحیم به جریان روایت قرار می‌دهد.

«قهرمان» پرسشی در وضعیت کنونی ایجاد نمی‌کند، اما تا حدود زیادی توانسته به بازنمایی آن بپردازد و شخصیت‌ها را نیز در مسیر این بازنمایی در شکل معتدلی به کار بگیرد. «قهرمان» فرهادی، قهرمانی بالکنت است و رحیم نیز در برابر هر ساختار و فردی دچار این لکنت می‌شود، اگرچه پسرش سیاوش به لکنت دچار است و همین امر او را برای لحظه‌ای به قهرمان شهری بدل می‌کند، اما باز همین تلاش و جدل رحیم برای بازپس‌گیری لکنت پسرش برای خودش، او را به جایی برمی‌گرداند که از آن به اشتیاق آزادی سردرآورده است. سیاوش همان عنصر قهرمانانه داستان است که استفاده از ضعف زبانی او، قهرمانِ توسری‌خورده را به واکنش وامی‌دارد تا لکنت او باز دستواره‌ای برای رهایی خودش و زدودن سیاهی از چهره دیگری نشود و در همین نقطه است که رحیم به قهرمان دنیای خودش تبدیل می‌شود. این واکنش رحیم یک نه به مجسمه قهرمانی است که دیگران می‌خواهند.


نگاهی به آخرین ساخته فرهادی

در این جامعه، خوب نباش
یزدان مرادی

قهرمان؛ داستان جامعه جوگیر و قضاوت‌کننده ایران است؛ مردمی که می‌توانند در لحظه، یک نفر را روی دست‌شان بگیرند و چنان برایش کف و سوت و هورا بکشند که انگار تاکنون هیچ انسانی در عمرشان ندیده‌اند که کار خوب انجام دهد و حق دیگری را نخورد و زیرآب نزند و در یک کلمه «آدم» باشد.

اما دقیقا در همان لحظه، نه یک ثانیه کم و نه یک ثانیه زیاد، چنان زیر پایش را خالی کنند و او را با مخ به زمین بکوبند که گویی تمام رذالت‌های دنیا در همین یک نفر جمع شده است، طوری‌که حق حیات هم ندارد چه برسد به تشویق و تکریم و از این قسم حال‌دادن‌های احمقانه و کله‌بادکن.
در سراسر فیلم اصغر فرهادی، شخصیت اصلی داستان که کار خوبی انجام داده، مات و مبهوت است که واقعا چه اتفاقی در حال وقوع است؟ چرا تا دیروز قهرمان بودم و حالا یک فریب‌دهنده افکار عمومی نام گرفته‌ام؟ چه شد که نیت خیر من، اینچنین مایه شر شد و چگونه میلیون‌ها نفری که تا دیروز به من افتخار می‌کردند و حتی کم مانده بود تصاویرم را پرینت رنگی بگیرند و روی دیوار اتاق بچه‌های‌شان بزنند، حالا دست‌شان برسد، حتی ممکن است خود من را هم جر و واجر کنند چه برسد به تصاویرم؟

جامعه ایران از یک سرخوردگی تاریخی رنج می‌برد؛ از یک مبارزه تاریخی فرسایشی با حداقل دستاورد‌های ممکن؛ تازه آن‌هم «شاید» حداقل دستاورد‌های ممکن. مردم این جامعه دوست دارند خوب باشند و کار‌های خوب انجام دهند، راست بگویند، زیرآب نزنند، ریاکار نباشند، چاپلوسی نکنند، حق کسی را نخورند، لگد به گربه‌ها و سگ‌ها نزنند، آب دهان خود را توی خیابان نریزند، موقع رانندگی، هنگام پیچیدن در خیابانی دیگر، از آن چراغ‌راهنمای فلک‌زده استفاده کنند، به همکارشان که دهانش صاف شده چهارتا نرم‌افزار یاد گرفته تا کمی حقوقش بیشتر شود، حسادت نکنند و نقشه کله‌پا کردنش را نکشند و از این قسم رفتار‌های ایده‌آل داشته باشند، اما چرا برعکس آن عمل می‌کنند؟ چرا صبح که از خواب بیدار می‌شوند در ذهن‌شان دارند دیگری را جر و واجر می‌کنند؟ چرا امان نمی‌دهند؟ چون قبلا همین کار‌ها را کم و بیش انجام داده‌اند، اما بدبخت دو عالم شده‌اند و هیچکس تحویل‌شان نگرفته است.

نتیجه این فرآیند درب و داغان اینکه؛ مردم ذاتا دوست دارند خوب باشند، اما توانایی خوب‌بودن را از دست داده‌اند. برای همین است که اگر یک نفر را ببینند دارد که کار خوبی انجام می‌دهد، سریع طرفدارش می‌شوند و احساسات سرکوب‌شده‌شان بیرون می‌زند. همان احساساتی که اگر به آن‌ها پایبند باشند، بابای‌شان درمی‌آید، اما در عین حال باورشان نمی‌شود که در چنین جامعه‌ای که هرکسی فقط به فکر خودش است، مگر می‌شود کسی خوب باشد؟ کسی بدون نفع شخصی، کار خوب انجام دهد؟ کسی راست بگوید؟ ظلم نکند و حق دیگری را نخورد؟ یا نقشه‌ای در سر
نداشته باشد؟

از دید جامعه ما؛ آدم‌ها همه بد هستند. هیچ فرد خوبی نیست مگر اینکه احمق باشد؛ داستان قهرمان اصغر فرهادی همین است: «آدم‌های خوب در جامعه ایران، همیشه ته چاه هستند و هرکسی از راه برسد، یک لگد هم بهشان می‌زند. اگر می‌خواهی در این جامعه زندگی کنی، خوب نباش.»


نقد و بررسی فیلم قهرمان؛ گور به گور!

 

به مناسبت اكران قهرمان آخرين اثر اصغر فرهادی

بی اعتماد
محسن آزموده

نحوه مواجهه بخشي از طبقه متوسط حاضر در شبكه‌هاي اجتماعي با آخرين ساخته اصغر فرهادي و حتي با خودش، به طرز شگفت‌آوري مشابه شكل برخورد آدم‌ها در فيلم با رحيم، شخصيت اول آن است. آنها كه تا ديروز او را به عنوان فيلمسازي بزرگ و هنرمند مي‌ستودند، حالا همگي در نقش منتقدان كايه دو سينما ظاهر شده‌اند و بدون در نظر گرفتن داوري منتقداني كه فيلم را شايسته جايزه بزرگ جشنواره كن دانسته‌اند، مي‌كوشند از فيلم ايرادهاي فيلمنامه‌اي، بازيگري و... بگيرند، بدون اينكه اشاره‌اي به نكات قوت فيلم بكنند يا به خاطر آورند كه سينماي ايران چند سالي است كه در چنان ركودي فرو رفته كه نتوانسته اثري اينچنين بحث برانگيز و قابل توجه در سطح بين‌المللي خلق كند.

در مورد رحيم، شخصيت اول فيلم قهرمان با بازي درخشان امير جديدي هم وضع بر همين منوال است. آدمي گرفتار كه در وضعيتي ناگوار، بر وسوسه‌هاي ناشي از موقعيتي غيراخلاقي لگام مي‌زند و به‌رغم مشكلات و مصائب مبتلابه، تصميم مي‌گيرد كه كيف سكه پيدا شده را به صاحبش بازگرداند، كاري كه از هر آدم اخلاقي به ويژه در شرايط دشوار انتظار مي‌رود، حالا ممكن است اين آدم گوشه چشمي هم به تقدير و ستايش‌هاي ديگران داشته باشد، اين را نمي‌دانيم، كسي درون ديگري نيست و حتي خود آدم هم به همه انگيزه‌ها و احساسات و اميال خودش آگاهي ندارد. ضمن آنكه بيشتر آدم‌ها دوست دارند در قبال كار نيك تقدير شوند از اين جهت به آدم گرفتاري مثل رحيم كه ديگر حرجي نيست. فراموش نكنيم كه او خود دنبال اين نيست كه قهرمان شود. اما چنين مي‌شود.

همه با انگيزه‌هاي مختلف، مي‌كوشند رحيم و كارش را بزرگ جلوه دهند و او را در جايگاه قهرمان مي‌نشانند. او خودش ادعايي ندارد، كاري را كرده كه بايد مي‌كرده، گيرم با گوشه چشمي به تقدير در روزگار عسرت. اما به زودي و پس از فروكش كردن خبر، ديگراني در قصه ان‌قلت مي‌آورند، از هم‌بندي‌هايش در زندان گرفته تا طلبكارش كه نمي‌خواهد «بدمن» ماجرا باشد. آنها نمي‌توانند يا نمي‌خواهند باور كنند كه رحيم آدم خوبي است. طلبكار مي‌گويد او كار ويژه‌اي نكرده، كار خاص را من كردم كه طلب نزول‌خوار را دادم و به جهيزيه دخترم آتش زدم. انگار فراموش كرده كه رحيم حالا براي طلب او در زندان است و كل زندگي‌اش از هم پاشيده.

جامعه آسيب‌ديده و ملال‌زده هم نمي‌تواند سكوت كند، مدام در شبكه‌هاي اجتماعي و فضاي مجازي براي رحيم قصه مي‌سازد و دنبال آن است كه در ماجراي او تشكيك وارد كند. آنچه از ميان رفته اعتماد است. همه به هم شك دارند و هيچ كس نمي‌تواند باور كند كه يكي كاري را كرده كه بايد بكند. مدام دنبال آن هستند كه چيزي از آن در بياورند. بي‌توجه به آنكه اين وسط پاي آبروي يك آدم در ميان است. راحت به او تهمت دروغگويي و دغل‌كاري مي‌زنند و هيچ كس طرف آدم مستاصلي چون او را نمي‌گيرد، جز خانواده‌اش كه حقيقت را مي‌دانند، پسرش و زني كه دوستش دارد. اما مشكل از كجاست؟ آيا بايد جامعه را متهم كرد كه به رحيم اعتماد ندارد و به دنبال هيجان، هر روز در پي خبرسازي و بالا بردن اين و پايين آوردن ديگري است؟ آيا مي‌توان به طبقه متوسط ايراد گرفت كه اينقدر سختگير شده و هنرمندي را كه فيلمي در مورد دغدغه‌هاي روز مي‌سازد، متهم مي‌كند كه براي جشنواره‌ها فيلم مي‌سازد و كاري به درد و غم مردم ندارد؟ كاري به نقدهاي «تكنيكال» و «فني» نداريم.

به نظر مي‌رسد موضوع فراتر از حسادت‌ها و كين‌توزي‌هاي شخصي يا تلاش براي اسم در كردن و مطرح شدن است. مساله بيماري جامعه‌اي است كه نمي‌تواند به ديگري اعتماد كند و همه ‌چيز را دروغ مي‌پندارد، حتي قهرمان‌هاي ساده بي‌آلايشي مثل رحيم را. اصغر فرهادي در قهرمان، بهتر از هر كسي اين وضعيت را به تصوير كشيده، كاري كه از هنرمندي دردمند و توانا در جايگاه او مي‌توان انتظار داشت.


قهرمانِ دوزخی سرد
مهدی سجاده‌چی

دوست داشتن یا نداشتن سینما و فیلمسازان اختیاری است. کسی مجبور نیست به سینمای اصغر فرهادی علاقه داشته باشد. حتی اگر دلایل وی سینمایی نباشد. هر چه شهرت و موفقیت فرهادی بیشتر شود، احساسات متناقض نسبت به او شدیدتر خواهد بود و این دقیقا شرایطی است که ما امروز در مواجهه با فرهادی و قهرمان وی تجربه می‌کنیم. ولی حتی اگر او را دوست نداشته باشید به سختی می‌توانید هوشمندی و پیشرفت مدام فرهاد را تحسین نکنید. تاثیر‌گذاری فیلم‌های او بر فیلمسازان حیرت‌انگیز و پس از مرحوم کیارستمی در سینمای ایران بی‌سابقه است. فرهادی در بیشتر فیلم‌های قبلی خود از تکنیکی نسبتا قدیمی استفاده می‌کرد.

به این صورت که پس از گرد آمدن ساده یا بیان مناسبات معمول قهرمانان داستان، یک واقعه، همه چیز را تغییر می‌داد و به سرعت معلوم می‌شد که هیچ چیز آن طور نیست که در ابتدا تصور یا وانمود می‌شد. این فن کارایی است که می‌توان در نگارش گونه‌های مختلف داستان‌های سینما به کار برد. چنانکه در این نوع داستان‌ها، مخاطب خیلی زود درمی‌یابد که از اطلاعات اصلی فیلم عقب است و عملا ناچار می‌شود به دنبال فیلم حرکت کند. گاه از غافلگیر شدن خود لذت ببرد و گاه از معرفت تازه‌ای که به دست آورده است. شاید تنها ایراد این فن، استفاده مدام یک فیلمساز از آن باشد که در واقع به تدریج پوسته تکنیک بر محتوای آن غالب می‌شود و مثلا هر بار که فیلم فرهادی را می‌بینید دقیقا منتظر وقوع حادثه‌ای هستید که همه چیز تغییر کند و زیر و رو شود. تکراری بودن پوسته تکنیک با هر میزان مهارت و تازگی در اجرای آن، می‌تواند به ملال مخاطب و یکنواختی معرفت‌شناختی وی از آن نوع سینما منجر شود.

اما فرهادی در قهرمان، قاعده بازی‌های قبلی خود را به یک‌باره عوض کرده و از نوعی تکنیک متقابل در داستانگویی خویش استفاده کرده است به شکلی که تقریبا از همان ابتدا مخاطب اطلاعات اصلی داستان را می‌داند و تنها چیزی که پیش می‌رود، چرخیدن و فرو رفتن هر چه بیشتر قهرمان داستان در مصیبتی است که ذکرش در ابتدای فیلم آمده است، اما این تغییر نه تنها به خوبی در قهرمان کار می‌کند، بلکه مخاطب تفاوت چشمگیری میان هویت این فیلم، با فیلم‌های قبلی فرهادی احساس نمی‌کند. قهرمان همچنان بسیار سینمای فرهادی است، چراکه شاکله فیلمسازان بزرگ در تکنیک‌هایی که استفاده می‌کنند شکل نمی‌گیرد، بلکه در بیان تصویری جهان پیرامونی‌شان، خود را نشان می‌دهد. شلختگی صحنه‌های فیلم را نمی‌توانم ایراد تلقی کنم، چراکه واضح است دوربین فرهادی با کمی پررویی و بدون اجازه به درون آن صحنه‌ها سرک کشیده تا شخصیت‌های سهل‌انگار داستانش را در همان محیطی که زندگی می‌کنند، نشان دهد. همین‌طور بعضی ابهامات مانند پیش‌زمینه داستان قبلی قهرمان که ما تقریبا چیزی از آن نمی‌فهمیم که به درک فیلم آسیب نمی‌زند و ما همین قدر می‌دانیم یا می‌توانیم تصور کنیم که معرکه پیچیده‌ای نبوده و زندگی گذشته قهرمان دقیقا همان‌طور نابود شده که زندگی فعلی‌اش در برابر چشم ما می‌سوزد و خاکستر می‌شود. ساده‌انگاری‌ها و سوءتفاهم‌هایی که مبنای معرفتی ندارند، اما در بخش‌های عمیق عواطف ما لانه کرده و عواطف ما را به دوقطبی‌های نفرت‌بار غیر ضروری مبدل می‌کنند. قهرمان تازه فرهادی کاراکتری است که از دل ادبیات کافکایی و صادق هدایتی بیرون آمده، سرشار از لکنت و ناکارآمدی، اما در دنیای تازه که رسانه‌هایش متن و حاشیه را همزمان، می‌سازند و تغییر می‌دهند. دنیایی که در مثلث زودباوری، احساس مظلومیت و انتقام جویی دور باطلی را طی می‌کند. دنیایی که خیلی چیز‌های تازه و شگفت‌انگیز دارد، اما دیگر گرم و امیدبخش نیست.

گفتم «گرما»؛ تا اشاره کنم که سردی نگاه فرهادی با وجود بازی‌های خوب و دیالوگ‌های حساب شده و ضرباهنگ بالای داستان، کمی فیلم او را از گرما انداخته است. قهرمان ضربه اصلی را از نگاه استادانه، اما سرد فرهادی خورده است. کاراکتر‌ها مطالبات و آرزوهای‌شان آنقدر که باید برای مخاطب اهمیت ندارند و حتی زمانی که قهرمان فرهادی تصمیم می‌گیرد زمام امور را با همه عواقب تلخ آن بر عهده گیرد باز هم جز هاویه وهن که در انتظار بلعیدن اوست چیزی انتظارش را نمی‌کشد. این بدین معنا نیست که مخاطب حتما باید از سرنوشت قهرمان خرسند باشد، اما رضایت معنایی بسیار وسیع‌تر از خرسندی دارد و چه بسا بسیاری از مخاطبان قهرمان، بدون «رضایت» از سالن سینما خارج شوند؛ و یک نکته دیگر که به‌زعم من نوعی بیماری یا اختلال سینمایی است که در ایران با نمونه‌های حاد و بی‌درمان آن مواجه هستیم؛ ارجاعات فیلم به معانی‌ای خارج از خود برای اینکه فیلم پشتوانه فلسفی و تاریخی پیدا کند. این اختلال را در فیلم قهرمان هم شاهدیم، در سکانسی نسبتا طولانی که از تمدن باستانی و عتیقه و داربست خورده خود بالا می‌رویم و پایین می‌آییم که بگوییم ... چه بگوییم؟! اصلا چه اهمیتی دارد و چه ربطی به داستانی که تعریف می‌کنیم، دارد. هر فلسفه جالب یا عجیبی که پشت این سکانس باشد اگر همان نکته یا نکات در بطن فیلم طراحی نشده و قابل درک نباشد پشیزی ارزش سینمایی نخواهد داشت. فرهادی خیلی روان حرف‌های خود را در فیلم‌هایش می‌زند، دست‌کم بسیار سلیس‌تر از مصاحبه‌های رسانه‌ای خود و واقعا به طعنه و کنایه‌های غیرسینمایی هیچ احتیاجی ندارد.


 

bato-adv
bato-adv
bato-adv