در این هنگام در اتاق مشاور کلانتری باز شد و محمود درحالی که برگهای را مقابل پدرش میگذاشت به او گفت: «باباجان! این برگه را باید امضا کنید!» پدر که هنوز قطرات اشک از گونه هایش فرو میریخت ناگهان دست فرزندش را گرفت و در حالی که با بغضی عجیب فریاد میزد «تو لایق بهترینها هستی!» گفت: مرا ببخش که در حق تو ظلم کردم و سپس بوسه آرامی بر دستان پسرش زد.
از نگاه کردن به چهره فرزندم شرم دارم، اکنون که دستان پسرم تکیه گاهی برای برخاستن من شده است وقتی به گذشته مینگرم که چگونه با همین دستانم او را آن قدر کتک زدم که بیهوش شد، از شدت خجالت چشمانم را بر سنگ فرشهای خیابان میدوزم و ...
به گزارش خراسان، اینها بخشی از اظهارات مرد ۶۸ سالهای است که برای انجام امور اداری به همراه پسرش وارد کلانتری آبکوه مشهد شده بود.
این مرد کهن سال که نمیتوانست در برابر ریزش اشک هایش مقاومت کند ناگهان بغض فروخورده اش را رها کرد و در میان گریه به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری گفت:
از همان دوران کودکی به کارگری روی آوردم تا مانند دیگر اعضای خانواده به مخارج زندگی کمک کنم، تا کلاس دوم ابتدایی بیشتر درس نخواندم و به عنوان ته تغاری خانواده در یک نانوایی مشغول کار شدم. پدرم اعتیاد داشت و من برای درآمدزایی به هر شغلی روی میآوردم، از پادویی و شاگردی گرفته تا فروشندگی و کارگری را پشت سر گذاشتم و همه درآمدم را به خانواده ام میدادم.
خلاصه دوران نوجوانی سپری شد و من با دختری نجیب و مهربان ازدواج کردم. اما روزگارم به سختی میگذشت و درآمدم کفاف هزینههای زندگی را نمیداد به همین دلیل دچار ناراحتیهای روحی و روانی شدم و به پرخاشگری و فحاشی پرداختم.
پیرمرد با دستمال جیبی اشک هایش را پاک کرد و ادامه داد: آن قدر بدبختی و بی پولی بر روح و روانم فشار میآورد که وقتی به خانه میرسیدم با هر بهانه اندکی فرزندانم را کتک میزدم. خوب به خاطر دارم همین پسرم (محمود) را که امروز در کلانتری امور اداری حضانت مرا انجام میدهد آن قدر کتک زدم که بیهوش شد.
وقتی یکی از همسایگان برای وساطت آمد و مرا سرزنش کرد به او گفتم «بچه خودم است و اختیارش را دارم!»، اما اکنون از روی همین پسرم شرم دارم و خجالت میکشم چرا که مدتی قبل وقتی حالم وخیم شد و به توصیه پزشکان در بیمارستان روان پزشکی ابن سینا بستری شدم، تنها کسی که سراغی از من میگرفت و امور درمانی مرا پیگیری میکرد همین پسرم محمود بود.
اکنون نیز هر وقت نام او را صدا میزنم کمتر از «جان» نمیشنوم، هیچ گاه روی حرف من سخنی نمیگوید و همه خواسته هایم را برآورده میکند، اما من در حق او و دیگر فرزندانم خیلی ظلم کرده ام و آنها را مدام کتک زدم چرا که تحمل بی پولی و روزهای سخت زندگی را نداشتم. حالا هم محمود در حال انجام امور اداری است تا مرا برای بهره مندی از امور بیمه ای، تحت سرپرستی خودش درآورد و ...
در این هنگام در اتاق مشاور کلانتری باز شد و محمود درحالی که برگهای را مقابل پدرش میگذاشت به او گفت: «باباجان! این برگه را باید امضا کنید!» پدر که هنوز قطرات اشک از گونه هایش فرو میریخت ناگهان دست فرزندش را گرفت و در حالی که با بغضی عجیب فریاد میزد «تو لایق بهترینها هستی!» گفت: مرا ببخش که در حق تو ظلم کردم و سپس بوسه آرامی بر دستان پسرش زد.
در این لحظه محمود نیز صورت پدرش را بوسید و گفت: قرار نبود این حرفها را بر زبان نازنین ات جاری کنی!... هنوز حرفهای محمود ادامه داشت که پیرمرد دست پسرش را در میان دو دستش جای داد و اشک ریزان گفت این دستانم بشکند که روی فرزندی، چون تو بلند شد و ...
در این هنگام سرهنگ ابراهیم خواجه پور (رئیس کلانتری آبکوه مشهد) که شاهد این صحنه تلخ و شیرین بود بلافاصله دستور داد همکارانش امور اداری مربوط به پلیس را هرچه سریعتر انجام دهند تا دست مریزادی نظامی گونه به این فرزند قدرشناس گفته باشد.