چند ساعت گشت و گذار در مسافرخانههای جنوب شهر تهران که قصههای عجیب و البته مشابهی دارند. درِ بیشتر اتاقها را که باز کنی، رویای رسیدن به تهران دراز به دراز روی تخت خوابیده. اینجا یکی از دهها مسافرخانه میدان راهآهن است با ۳۵ اتاق.
قصه آدمهای همه این مسافرخانههای محله آنقدر به هم شــباهت دارد که مهمانهــای این یکی را ببینی، انگار مهمانهای آن یکی را دیدی. ماجرای مسافرهایی که یکی از آنها برای کار به تهران آمده و ماهی دو میلیون تومان برای زن و بچههایش در شهرستان میفرســتد.
به گزارش هفت صبح؛ یکی دیگر برای دانشگاه آمده و شبها خواب پایاننامه میبیند. یکی هم به نیت بازی روی چمن استادیوم آزادی راهی تهران شده. همه قوت قلبشان هم آمدن آسانی در پی سختیســت تا با نیروی آن بتوانند زندگی سخت در مسافرخانههای پایتخت را پشت سر بگذارند. آن طرف در مقابل آنها مهمانهای دیگری هستند با روایتهای کاملا متضاد.
ماجرای آنها این است که روزی چند محله بالاتر از اینجا در همین شــهر زندگی میکردند، اما یک دفعه ورشکست میشوند، معتاد میشوند، طلاق میگیرند، بیکار میشوند و سقوط میکنند روی همین تختهای فنری در محله میدان راهآهن.
قدم به قــدم میدان، پر شــده از مهمانســراها و مسافرخانههای درجه دو و سه که با تابلوی نئونی سعی میکنند نگاه مسافران چمدان به دست را به ســمت خود بدزدند.
ماجرای این ساختمانهای حدودا ۹۰ ساله این اســت که قبل از ریلگذاری راهآهن، برای اقامت کارگران آنها را بنا کرده بودند تا شبها همانجا اقامت داشته باشــند، اما بعد از اولین ســوتهای قطار دیگر لازم شد که همانجا پابرجا بمانند.
پسر قد بلند ۲۲ سالهای ســاعت ۱۸ کلید اتاقش را تحویل پذیرش میدهد و میگوید تمرین دارد. بازیکن تیــم «س»، از لیگ دســته اول والیبال است. چند ماه قبل با هم محلیهایش از یکی از شهرهای غربی به تهران آمدند تا تست بدهند. آنها رد شدند و این یکی قبول شد.
یک قرارداد فصلی به مبلغ ۱۰ میلیون تومان بست و با یک ساک ورزشی همین تهران در اولین مســافرخانه، ماند. مسافر مثل او باز هم وجود داشــته. مثل یک گروه چهار نفره نوجوان چند ماه قبل از لرستان آمده بودند تا برای تیم پرسپولیس نوجوانان تست بدهند. توی سرشان رویای «بیرو» شدن میپیچید، اما با دست خالی به خانه برگشتند. چســبیده به مسافرخانه آنها، مردی در طبقه اول مسافرخانه دیگر زندگی میکند که از شــیراز آمده.
مرد شیرازی دو هفته از ترس قتل با دستان پســرش خانواده را رها و به جایش یک اتاق یک تخته اینجا را کرایه کرده. زنان و مردان مشابه او باز هم در اتاقهای دیگر زندگی میکنند. آنهایی که بیرون شدهاند، طرد شدهاند و یا غیبشان زده است. بعضی از اتاقها هم گاهی میزبان دزدها و قاتلهایی از شهرستانهای دیگر بوده که پای پلیس را به راهآهن باز کردهاند.
دو یا سه نفر از مهمانان، شاغل هستند و بیشترشان شغل فصلی دارند. یکیشان دست فروش است و جمهوری لباس زنانه میفروشد. یکی داروفروش ناصرخسروست، یکی کارگر خانههاست و دیگری آشپز یک غذا خوری همین اطراف. همه آنها هم مثل بقیه پول پیش نداشته، اما درآمدشان آنقدری بوده که بتوانند ماهی شــش میلیون تومان اجاره مسافرخانه بدهند.
دیوار به دیوار این یکی اتاق، اتاق سه تختهای قرار دارد که سیمهای لخت تلویزیون از داخل دیوارش آویزان شــده. ماجرای آن را آقای پذیرش تعریف میکند. او ۵۰ سالی میشود کارش همین نشستن پشت دخل و پاییدن مسافرهاست و میگوید یک روز مردی با یک گونی گــردو همراه زن و بچهاش آمده بود که همان اول ســر گونــی را خالی کرد تا یک کیســه گردو به آنها دهد.
مــا هم از لوتی بودنش خوشمان آمد. بعد که اتاق را تحویل داد، دیدیم تلویزیون نیست. دویدیم دنبالش و دیدیم تلویزیون را انداخته تــوی گونی، زیر گردوها. او و همکاران دیگرش در بقیه مهمانســراها خاطره دزدیهای دیگری هم دارند. مثــلا یکی دیگر از آنها میگوید: ۱۰ سال پیش از دور کمر زنی ملافه باز کردم.
ملافــه دزدی میفهمی یعنی چه؟ به گفته آنها دزدهای دیگر هم همانهایی هســتند که به خاطر یک شب کرایه مسافرخانه، هویتشان را میگذارند و دیگر پیدایشــان نمیشود. داخل پاساژ میدان، بوی سوسیس و رب گوجه سرخ شده میآید. چند غذاخوری، چراغهای یک ســلمانی و دو مهمانسرا همان جا روشــن است.
سلمانی را مرد ۸۰ سالهای مدیریت میکند که قبل از انقلاب آرایشگاه زنانه داشــته و حالا فقط مردان کارتنخواب و مهمانــان موقت مهمانســراها را اصلاح میکند. مسئول پذیرش مســافرخانه نزدیک به سلمانی، ۱۰ ماه بیشتر نیست اینجا آمده و همین تازگی باعث شده که قصههای آدمها توی ذهنش تازهتر باشــد.
مثال میگوید آن دست پاساژ، مرد کارتنخوابی زندگی میکند که یک شب بارانی زن و مرد خیری دلشــان برایش میسوزد و او را اینجا میآورنــد. گویا فرزندان مــرد، او را از خانه بیرون کردهانــد و جایی برای رفتن نداشــته که بعد از چند شــب کارتن خوابی، قرعه شــانس به نامش زده میشود. طبقه اول محل زندگی او، دو پسرجوان هستند که پولشان را از راه بازار رمزارزها درمیآورند.
اوضاع قیمتهای اتاق چطور است؟ همین پارسال تابستان با شبی ۷۰، ۸۰ هزار تومان اتاق یک تخته را اجاره میدادند و حالا اتحادیه نرخهایشان را تا ۲۰۰ هزار تومان بالا برده. بعضی از آنها داخل اتاق حمام و دستشــویی دارند و سرویس بعضی دیگر عمومی است که مســافر باید برای استفاده ازآن حدودا ۱۵ هزار تومان بپــردازد؛ البته فقط برای حمام.
یک فرد برای زندگی موقت در مسافرخانه دیگر چه احتیاجی دارد؟ رختشویخانه یا همان الندری. همین نزدیک مرکز مســافرخانهها یک خشکشــویی وجود دارد که بیشــتر مشتریانش را همین آدمها بــا زندگیهای موقت تشــکیل میدهد. او به ازای ۲۰، ۳۰ هــزار تومان لباسها را اتوشــده تحویل میدهد تا دانشجو و کارمند و مصاحبهشوندهها به کار و بارشان برسند.
مسئولان پذیرش اینجا اهل کت و شلوار پوشیدن و عصا قورت داده حرف زدن نیســتند. مثال اولین نفرشان میگوید سینه سوخته اینجاست. میگوید قبل از جدا شدن همسرش قلهک در خانه خودش زندگی میکرده، اما بعد از قسط بندی مهریه، پله پله آمده پایین تا رســیده به راهآهــن. آن هم نه خرید یا اجاره خانه.
اینجا هم کار میکند و شبها روی تختی پشت ورودی مســافرخانه میخوابد؛ در واقع یک تیر و دو نشــان. آن یکــی پذیرش، کنار دســتش یک رد بول گذاشته. میگوید فوق لیسانس ریاضی دارد و کارمند بانک بوده، اما بعد از تصادف و مرگ فرزندش همه چیز را رها میکند و پناه میآورد به دنیایی که کســی او را نشناسد.
بعد هم در همان دنیا میمانــد. مثل همان قبلی، در اتاق پذیرش یــک تخت گذاشــته و یک میز تحریر با قفســههای کلید و مــدرک. یکی از آنها هم یک گربه داخل پذیرش دارد که مثل دشمن کارآگاه گجت آن را روی دســته مبل نشــانده و هر از گاهی ناز و نوازشــش میکنــد.
او میگوید که ســعید، قاتل معروف پرونده خانه وحشت که چند ماه چنــد زن را در یک خانــه زندانی کرده بود، کارگر ســاکن یکی از همین مسافرخانههای دور میدان بوده. آنقدر آقــا و جنتلمن بود که ما میگفتیم آزارش به مورچه نمیرســد. ساعت نزدیک به ۹ شب است و هرکسی بیرون بوده کم کم به مهمانســرا برمیگردد.
پذیرش مثل گرگ دم در نشســته و کرایه آن شــب را همان موقع میگیرد و هر کســی میآید، یک داســتان از او تعریف میکند. ته حرفهایش را هم با این جمله میبندد: جامعهشناسی کمبریج باید بیاید اینجا لنگ بیاندازد از بس که ما قصه و ماجرا داریم.