مرد گفت: آن روز همسرم با افشای آن راز گفت: حدود ۳ سال قبل از آن که با هم ازدواج کنیم من با مرد دیگری در تهران ازدواج کرده بودم که حاصل آن دختر کوچکی به نام «آزاده» بود. در حالی که دخترم هنوز یک سال بیشتر نداشت، اختلافات خانوادگی ما شدت گرفت تا جایی که دیگر نتوانستیم یکدیگر را تحمل کنیم و من از او جدا شدم، اما هرچه التماس کردم که شوهرم، حضانت دختر خردسالم را به من بدهد، او موافقت نکرد و من هم به ناچار به مشهد آمدم و چند ماه بعد با شما ازدواج کردم! ولی هیچ گاه نتوانستم چهره معصوم و زیبای دخترم را از یاد ببرم به همین دلیل وقتی شما سرکار میرفتید من هم با نگاه کردن به تنها عکسی که از او داشتم، اشک میریختم و آرام میگرفتم.
مرد ۴۵ ساله که ۱۵ سال از ازدواجش میگذرد، ماجرای رازی را که همسرش از او پنهان کرده بود، تشریح کرد.
به گزارش خراسان، مرد ۴۵ ساله در تشریح یک ماجرای پیچیده گفت: سالها قبل با زن جوانی آشنا شدم و از او خواستگاری کردم. او زنی مهربان و خانه دار بود. من هم که معلولیت اندکی در پایم داشتم، در یکی از ادارات دولتی کارمند بودم و روزگار شیرینی را در کنار همسرم میگذراندم، اما در طول این سالها صاحب فرزندی نشدیم.
با وجود این، گاهی احساس میکردم همسرم غمی سنگین در سینه دارد و رازی را از من پنهان میکند. هر بار به طور غیرمستقیم تلاش میکردم تا متوجه شوم که چه چیزی او را در زندگی آزار میدهد، ولی فایدهای نداشت.
حتی گاهی سرزده از سرکار به منزل میآمدم و چشمهای همسرم را میدیدم که از شدت گریه به سرخی گراییده بود، ولی باز هم با هر بهانهای مرا قانع میکرد که مشکلی در زندگی ندارد. او مرا از صمیم قلب دوست داشت و این موضوع بارها برایم به اثبات رسید.
با وجود این من نمیتوانستم این ماجرا را فراموش کنم. حس کنجکاوی در وجودم ریشه دوانده بود و سعی میکردم به هر طریق ممکن راز غم پنهان در چهره همسرم را دریابم. روزها پشت سر هم میگذشتند تا این که روزی به طور سرزده و در یک ساعت غیرمتعارف به آرامی وارد خانه شدم و همسرم را دیدم که هراسان و سراسیمه آلبوم عکسی را زیر تختخواب انداخت، دیگر یقین یافتم که سرنخ این راز در همان آلبوم عکس است، ولی آن روز خودم را به آن راه زدم به طوری که انگار متوجه موضوع مشکوکی نشدم. بعد از گذشت حدود یک هفته، روزی که همسرم برای خرید به بیرون از منزل رفته بود، به جست وجوی آلبوم پرداختم و همه عکسها را نگاه کردم، ولی چیزی که توجه مرا به خود جلب کند در آن آلبوم عکس پیدا نکردم.
خیلی عجیب بود! خوب میدانستم که باید آلبوم را با دقت بررسی کنم، به ناچار همه عکسها را بیرون کشیدم که ناگهان از لابه لای عکسهای خانوادگی، تصویر دختر خردسالی که در آغوش همسرم بود و پستانک به دهان داشت، نگاهم را میخکوب کرد. آن دختر برایم ناآشنا بود به طوری که با همه وجودم احساس میکردم این دختر همان راز چندین ساله است که تاکنون در پی افشای آن بودم.
در همین هنگام همسرم وارد اتاق شد و با مشاهده عکس آن دختر زیبا که روی زانوی من قرار داشت، هراسان مقابلم نشست و در حالی که صدای گریه اش فضای اتاق را پرکرده بود، فریاد زد: مرا ببخش! نمیتوانستم در این باره چیزی بگویم، میترسیدم زندگی ام ویران شود چرا که تو را دوست داشتم.
خلاصه آن روز همسرم با افشای آن راز گفت: حدود ۳ سال قبل از آن که با هم ازدواج کنیم من با مرد دیگری در تهران ازدواج کرده بودم که حاصل آن دختر کوچکی به نام «آزاده» بود. در حالی که دخترم هنوز یک سال بیشتر نداشت، اختلافات خانوادگی ما شدت گرفت تا جایی که دیگر نتوانستیم یکدیگر را تحمل کنیم و من از او جدا شدم، اما هرچه التماس کردم که شوهرم، حضانت دختر خردسالم را به من بدهد، او موافقت نکرد و من هم به ناچار به مشهد آمدم و چند ماه بعد با شما ازدواج کردم! ولی هیچ گاه نتوانستم چهره معصوم و زیبای دخترم را از یاد ببرم به همین دلیل وقتی شما سرکار میرفتید من هم با نگاه کردن به تنها عکسی که از او داشتم، اشک میریختم و آرام میگرفتم.
مرد ۴۵ ساله ادامه داد: وقتی این راز را شنیدم همسرم را سرزنش کردم که چرا تاکنون چنین موضوع مهمی را از من پنهان کرده است! خلاصه این گونه بود که با مرخصی یک ماهه از محل کارم، عازم تهران شدم و با نشانی که همسرم از ۱۵ سال قبل داشت به جست وجوی شوهر سابق او برآمدم و بالاخره بعد از گذشت یک سال پیگیری مداوم او را در کرج یافتم و به همراه دخترش به مشهد دعوت کردم.
این درحالی بود که «آزاده» هم از حدود یک ماه قبل متوجه شده بود که با یک نامادری مهربان زندگی میکند و مادر واقعی او فرد دیگری است. لحظهای که «آزاده» مادرش را به آغوش کشید من هم فقط در گوشهای اشک شوق ریختم.