در جنگ فقط برتری از لحاظ نیروها و ادوات نظامی نیست که منجر به پیروزی میشود. اگر یکی از طرفین جنگ بتواند ترس یا تردید را در قلب دشمن وارد کند، احتمالا مهمترین گام را به سمت پیروزی برداشته است.
جنگافزارِ روانی در جنگ به تاکتیکهایی اشاره دارد که هدفشان کاستن از روحیه و اراده طرفِ مخالف برای جنگیدن است. این تاکتیکها میتوانند با ترس، فریب، ارعاب و شگفتی مرتبط باشند. نظامیان در طول تاریخ از جنگافزارهای روانی برای برتری یافتن به رقیب استفاده کردهاند که به آنها اجازه میداد بدونِ آنکه جان سربازان یا سلاحهای ارزشمند را بهخطر بیاندازند، به موفقیتهای بیشتری دست پیدا کنند.
به گزارش فرادید، جنگافزارهای روانی همچنین در طولِ دوران صلح برای ایجاد ترس در بینِ رقبا برای به تأخیر انداختن یا ترک کردنِ مداخله نظامی استفاده میشود. در این مقاله به عجیبترین و تاثیرگذارترین جنگافزارهای روانی عصر باستان و مدرن نگاهی انداختهایم و توضیح میدهیم که چگونه نظامیان به کمک این جنگافزارها، حتی در زمانی که ضعیفتر بودند، به رقبایشان برتری یافتند. امروز، جنگافزار روانی یا «عملیاتِ روانی» ابزارِ رایجی در برنامهریزیهای نظامیِ مدرن محسوب میشود.
به عنوانِ بلندترین حیوانات خشکی که روی سیاره زندگی میکنند، فیلها از معدود جانورانی هستند که میتوان برای ایجاد ترس و وحشت از آنها استفاده کرد. اگر به آنها زره جنگی و مقداری تیغه و میخ به عاجشان اضافه شود، آنوقت یک هیولای جنگیِ ترسناک خواهید داشت! فیلهای آفریقایی و آسیایی در هند و آفریقا در ارتش گنجانده شده بودند. فیلهای جنگی در هند آنقدر رایج بود که تقریباً کل بدنه ارتش را فیلها تشکیل میدادند. فیلها کاملاً شکستناپذیر نبودند، اما میتوانستند با حرکتِ سرشان به طرفین سربازان را از سر راه بردارند.
معروف بود که اسبها اغلب از فیلهای بزرگ میترسند و از مواجه شدن با آنها در میدانِ نبرد خودداری میکنند. اما این ترفندِ روانیِ جنگی که برای ایجاد ترس در مخالفان استفاده میشد میتوانست کاملاً برعکس عمل کند. در یک مثال معروف، خوکهای شعلهور برای ترساندنِ فیلها استفاده شدند و باعث شدند که سربازانِ خودی در هنگام تلاش برای فرار از دستِ فیلهایی که رَم کرده بودند، زیر دستوپای آنها له شوند؛ بنابراین استفاده از فیلهای جنگی استراتژی پرخطری بود. اگرچه رومیها توانستند ـ با هزینه گزاف ـ در جنگ با مصریها و کارتاژها بر فیلهای جنگی فائق بیایند، اما برخی از این فیلها را فقط برای سرگرمی و تماشا نگه داشتند.
هزار سال بعد از آنکه فیلهای جنگی رومیها را ترساندند، این ارتشِ پیادهنظامِ امپراتوریِ مغول بود که شهرها، از دریای آرام تا اوکراین امروزی را، به وحشت انداخت. مغولها از جنگافزارِ روانی مؤثری علیه شهرها استفاده میکردند. آنها به شهرها پیشنهاد یک معامله را میدادند: یا تسلیم شوید و به امپراتوری مغول خراج بدهید یا همهجا را با خاک یکسان خواهیم کرد. این پیشنهاد نسبتاً سخاوتمندانه باعث شده بود که تصورِ جنگی وحشیانه علیه ارتشِ مغولها، که به خوبی آموزش دیده و منظم بودند، به مراتب دردناکتر به نظر برسد. بنابراین، بسیاری از شهرها و استحکامات انتخاب کرده بودند که به جای جنگیدن با مغولها به تابعیت آنها دربیایند و به امپراتوری مغول مالیات بدهند.
مغولها برای آنکه مطمئن شوند همه جمعیت تصمیم گرفتهاند تسلیم باشند، تعدادی از نجاتیافتگانِ قتلعامهایشان را رها میکردند تا به گوش همگان برسانند که مغولها تاچهحد میتوانند بیرحم باشند. مغولها به سرعت توانستند از طریقِ همین معامله بسیاری از دشمنانِ احتمالیشان را آرام کنند و قلمروشان را گسترش دهند. در داستانی مشابه، پابلو اسکوبار، سلطانِ کوکائین در دهه ۱۹۸۰ در کلمبیا، از معاملهای با عنوانِ پلاتا او پلامو (نقره یا سرب) استفاده میکرد تا بسیاری از افسران نیروی انتظامی را مجاب کند چشمشان را به روی فعالیتهای غیرقانونی او ببندند. اسکوبار به اصطلاح سیاست چماق و هویج را در پیش میگرفت و وقتی مخالفان بالقوه هویج را برمیگزیدند او بیشترین سود را میبرد. درست مثلِ مغولها، این سیاستِ اسکوبار به سرعت باعثِ گسترشِ فعالیتش و پرهیز از حمله مسلحانه شد. اما درست مثلِ امپراتوری مغولها که درنهایت از هم گسست، امپراتوریِ مواد مخدر اسکوبار نیز دچار فروپاشی شد. این سلطان مواد مخدر در دوم دسامبر سال ۱۹۹۳ درحالیکه از پلیس فرار میگیرد، در مِدیلین در کلمبیا، تیر خورد و کشته شد؛ این اتفاق میتوانست خیلی زودتر رخ دهد.
مغولها اگر به چالش دعوت میشدند، این قدرت را داشتند که بر هر دشمنی غلبه کنند و میتوانستند به بیرحمانهترین شکل ممکن رفتار کنند. اما ولادِ میخکشنده واژه «بیرحمی و قساوت» را بهکل به سطحِ دیگری ارتقاء داده بود. ولادِ سومِ والاشیا در سال ۱۴۵۶ در سن ۲۵ سالگی، توانست نخستین مدعیِ رهبری، ولادیسلاوِ دوم، را در نبردی تنبهتن شکست دهد و به رهبر منطقه ترانسیلوانیا، در رومانی امروزی، تبدیل شود. او با بیرحمی هر کسی را که دوست نداشت، از مجرمان گرفته تا مخالفانِ احتمالیِ سیاسی و اعضای خانوادهاش، اعدام میکرد. معروف است که تنبیه موردِ علاقه او به میخکشیدن بود.
بهمیخکشیدنِ دشمنان روی تیرهای عمومی به ولاد امکان میداد تا دشمنانِ احتمالی دیگر را به وحشت اندازد. ولاد، علیرغمِ شدتِ خشونت و قساوتش، در سراسر اروپا موردِ تحسین و مدارا بود و علتش آن بود که او مسلمانانِ امپراتوریِ عثمانی را شکست داده و ترسانده بود. معروف است که سلطان عثمانی، محمد دوم، وقتی با هزاران جسدِ بهمیخکشیده شده در بیرونِ شهر تارگویسته مواجه شد، برگشت. نمایشِ بیمارگونه ولاد حداقل آن یکبار از یک جنگِ خونین پیشگیری کرد. بعدها، روشِ وحشیانه ولاد میخکشنده به مرگِ وحشیانه خودش در سال ۱۴۷۶ منجر شد. برایش دام گذاشتند و وقتی میخواست وارد میدان نبرد شود سرش را از تنش جدا کردند. شخصیت ولاد بعدها الهامبخش برام استوکر برای نگارش رمان «دراکولا» شد.
در دهه ۱۸۹۰، بریتانیا میخواست همه آفریقای جنوبی را به شکلِ یک مستعمره متحد درآورد. جمهوریخواهانِ بوئر، که در درجه اول میراثِ هلندیها بودند، در برابر هجوم بریتانیاییها مقاومت کردند. در پاییز سال ۱۸۹۹ بین امپراتوری بریتانیا و نیروهای کمتر، اما بامهارتتر و مصمترِ جمهوریخواهانِ بوئر جنگ درگرفت.
بوئرها چندین شهرِ بریتانیا و برخی پادگانها را محاصره کردند و نیروهای نظامیای که برای کمکِ بریتانیاییها آمده بودند را شکست دادند که جهان را شوکه کرد. بوئرها با استفاده از سلاحهای مدرن و تاکتیکهای چریکی توانستند از نیروهای بریتانیایی که فقط به مبارزه با بومیانِ بدونِ سلاح عادت داشتند، پیشی بگیرند. یکی از استحکاماتی که بوئرها محاصره کردند، مافهکینگ بود، اینجا همانجایی بود که اوضاع به نفعِ بریتانیا تغییر کرد. در این محل تعدادی از سربازان بریتانیایی از چند ترفندِ هوشمندانه برای فریب دادنِ بوئرهای محاصرهکننده استفاده کردند. آنها میخواستند بوئرها باور کنند که از مافهکنیگ به شدت دفاع میشود. بریتانیاییها تظاهر کردند که اطراف این استحکامات را مینگذاری کرده و با نردههای سیمخاردار محصور کردهاند که تصور آن باعث شد بوئرها حتی نزدیکِ استحکامات هم نشوند. بعد از ۲۱۷ روز محاصره نیروهای تازهنفسِ بریتانیایی به کمک آمدند و محاصره در مه ۱۹۰۰ شکسته شد.
درحالیکه اغلب مردم با استفاده از تبلیغاتِ سیاسی برای تقویتکردنِ حمایت از جنگ در جبهههای داخلی آشنایی دارند، جنگ جهانی اول شاهد استفاده از تبلیغاتِ ضدجنگ با هدفِ تضعیف روحیه دشمن و متقاعدکردنِ آنها برای تسلیمشدن بود. سربازانِ آلمانی همان موقع از جنگِ صنعتی در عذاب بودند. این جنگ شاهدِ استفاده گسترده از تفنگهای خودکار، توپخانههای مدرن، گاز سمی به عنوان جنگافزار و حتی نخستین تانکهای زرهی بود. در این فضا بود که سربازان آلمانی با اعلامیههای کاغذی که روی آنها نوشته شده بود تلاشهایشان بیهوده بوده است، بمباران میشدند. برخی سربازان آلمانی تسلیم شدند و خواستار تخصیصیافتنِ جیرههایی شدند که در آن اعلامیهها وعدهاش داده شده بود و با اینکار پایان جنگ را تسریع کردند.
جنگهای آینده شاهد استفاده از اعلامیههای سیاسی از سمتِ هر دو طرف بود. این اعلامیهها از طریق هواپیماها یا توپخانههای زرهی روی سربازان میریختند. سربازان هر دو جبهه متفقین و متحدین در سراسرِ جنگ جهانی دوم با اعلامیههایی از طرفِ جبهه مخالف بمباران میشدند. این اعلامیهها تلاش میکردند سربازان را مجاب کنند تسلیم شوند و به آنها میگفتند که ملعبه نخبگان هستند. آلمان و ژاپن، علاوهبر استفاده از اعلامیههای کاغذی، از رادیوهای انگلیسیزبان برای پخشِ تبلیغاتِ سیاسی استفاده میکردند. هر دو جبهه متفقین و متحدین تلاش میکردند با بیانِ این ادعا که جنگ دارد بر اساسِ برنامههای آنها پیش میرود روحیه سربازانِ طرفِ مقابل را تضعیف کنند.
آلمان بعد از جنگِ جهانی اول مجبور به خلع سلاح شد. در دهه ۱۹۳۰، آدولف هیلتر، رهبرِ حزب نازی، به صدراعظمی آلمان رسید و سیاستِ دوباره مسلح کردنِ آلمان را آغاز کرد. یکی از ویژگیهای زیباییشناسانه نازیها راهانداختنِ گردهمآییهای بزرگی بود که قدرت و نشاطِ آنها را به نمایش میگذاشت و هدفش این بود که از طرفی به آلمانیها روحیه بدهد و از طرفی دشمنانِ احتمالی را بترساند. معروف است که در این گردهمآییها بیشاز یکصد نورافکن که رویشان به سمتِ آسمان بود، استفاده میشدند. برای ساختنِ این کلیسای جامعِ نور از اکثریتِ نورافکنهای آلمان استفاده شده بود، اما استفاده از آنها در گردهمآییهای سیاسی، کشورهای فرانسه و بریتانیا را فریب داده بود که باور کنند آلمانیها باید بسیار بیشتر از این تعداد نورافکن داشته باشند.
استفاده از گردهمآییهای گسترده و تبلیغاتِ سیاسیِ تهاجمیِ نازی بود که احتمالاً باعث شد بریتانیا و فرانسه تلاشی برای بررسیِ مسلحشدنِ مجدد آلمان نکنند. آلمان مجدداً راینلند را اشغال کرد و کنترل چکسلواکی را در سال ۱۹۳۸ به دست گرفت. با نگاهی به گذشته، میتوان به این نتیجه رسید که آلمانیها در سال ۱۹۳۸ برای جنگیدن با فرانسه و بریتانیا به لحاظِ نظامی آماده نبودند؛ و مسامحه در برابر آلمان در کنفرانس مونیخ بود که باعث شد اروپا بیشازپیش در مسیر جنگ جهانی دوم قرار بگیرد. اما تبلیغاتِ سیاسیِ ماهرانه نازیها در دهه ۱۹۳۰ بسیاری را متقاعد کرد که این کشور آماده و مشتاق جنگیدن و پیروز شدن است.
هرچند جنگ جهانی اول شاهد حفر خندقهای طولانی به عنوان جنگافزارهایی برای نبرد، بهخصوص، در جبهه غربیِ فرانسه بود، جنگِ جهانی دوم بهمراتب پیچیدهتر بود و از قدرتِ مانورِ بالاتری برخوردار بود. بعد از حمله روزِ D به فرانسه در ژوئن سال ۱۹۴۴، آمریکا از ارتشِ ارواح متشکل از ابزارِ مصنوعی و سبک شاملِ تانکهای بادی برای فریب دشمن استفاده کرد. ارتشِ ارواح نهتنها شاملِ تلههای فیزیکی بود، بلکه از پچپچهای جعلیِ رادیویی و صداهایِ عملیاتِ نظامی که توسطِ بلندگوها پخش میشد، استفاده میکرد تا آلمانیها را متقاعد کند نیروها در جایی غیر از جایی که واقعاً هستند، مستقرند... یا اینکه بسیار بزرگتر واقعیت هستند. آلمانیها که باور کرده بودند ارتش آمریکا ۳۵ تا ۴۰ برابر بزرگتر از واقعیت است، تصمیم گرفتند که برای نجاتِ جانِ هزاران سربازِ متحدین دست از جنگیدن بردارند.
بااینحال، آلمانیها هم جنگافزارهای روانی خودشان را داشتند. در اواخر سال ۱۹۴۴، وقتی که آلمان آخرین حمله بزرگ خود را برای بازپسگیریِ قلمروهای ازدسترفته در فرانسه و بلژیک برنامهریزی کرد، رهبرِ کماندوهای خود، اوتو اسکورزینی را برای یک عملیاتِ جاهطلبانه خرابکارانه برگزید. اسکورزینی که معروف بود دیکتاتورِ ایتالیایی، بنیتو موسولینی را در سپتامبر سال ۱۹۴۳ از زندان نجات داده است، مخالفی ترسناک بود.
هدف از عملیاتِ گریف پاشیدنِ بذر ترس و سردرگرمی در میان خطوط آمریکا در طی حمله آردن و از طریقِ جایگزین کردنِ مأمورانِ آلمانی به جای مأمورانِ آمریکایی بود. این مأموران یونیفرمهای آمریکاییها را به تن میکردند و به زبان انگلیسی مسلط بودند. آنها سپس تجهیزاتِ آمریکایی را تخریب میکردند، اطلاعاتِ جعلی را گسترش میدادند و جنونآمیز رفتار میکردند. کشف اتفاقی که در جریان بود باعث ایجاد رعب و وحشتِ موقتی در میانِ نیروهای آمریکایی شد، اما اثرِ کمی روی عملیاتِ نظامی داشت.
بعد از نبردِ ناموفقِ آردن که در ایالات متحده با عنوانِ نبردِ بولج شناخته میشود، فقط یک راه برای آلمان باقیمانده بود تا بتواند بدونِ شکستِ کامل جنگ را خاتمه دهد: سلاحهای واندرواف. این «سلاحهای شگفتانگیز» شگفتیهای هوانوردی با تکنولوژی بسیار بالا بودند که شاملِ جت جنگنده Me-۲۶۲، موشکِ جنگنده Me-۲۶۳، بمبهای سوتزن با موتورِ جتِ V-۱، و موشکهای دوربردِ V-۲ میشد. از سپتامبر سال ۱۹۴۴ تا اواخر جنگ، موشکِ V-۲ ضرباتِ دردناکی را بر پیکر مناظرِ لندن وارد کرد. V-۲ به این علت که فراصوت و غیرقابلِ توقف بود، ترسناک بود؛ نمیتوانستید صدای آمدنش را بشنوید یا جلویش را بگیرید.
اگرچه V-۲ فقط جانِ ۲۷۰۰ نفر را در بریتانیا گرفته بود، اما آمریکاییها میترسیدند که این موشک از روی کشتیهای مستقر در اقیانوس اطلس به سمتِ شهرهای آمریکا شلیک شود. درحالیکه آلمانیها تردیدی نداشتند ترس از واندرواف متحدین را به میز مذاکره میکشاند، اما این ابزار جنگی احتمالاً باعث شد که آنها خیلی سریعتر بدونِ هیچ شرطی تسلیم شوند. نهایتاً بهدستآوردنِ جتهای جنگنده Me-۲۶۲ و موشکهای V-۲ توسطِ آمریکاییها در پایانِ جنگ جهانی دوم، به پیشرفتِ تکنولوژی هوانوردی در آمریکا کمک بسیار بزرگی کرد.
جاسوسی همیشه بخشی از جنگ بوده است، اما کشورهای اندکی بودند که در جاسوسیِ مدرن فعالتر از شوروی باشند. در پایان جنگ جهانی دوم مشخص شد که جاسوسان به شوروی کمک کرده بودند به اسرارِ پروژه منهتن دست پیدا کند. حلقههای جاسوسیِ شوروی به اتحاد جماهیر شوروری کمک کردند تا سالِ ۱۹۴۹ بمب اتمِ خودش را بسازد و با این کار کارتِ برندۀ آمریکا را بسوزاند. تا اواخر سال ۱۹۴۵ معلوم شد که جاسوسیِ شوروی فقط مختصِ اسرار اتمی نبوده و شاملِ اطلاعاتِ طبقهبندیشده عمومی هم میشده است. در سال ۱۹۵۹ مشخص شد که نشانِ بزرگِ ایالات متحده که روی چوب کندهکاری شده بود و توسطِ شوروری به سفیر آمریکا در این کشور داده شده بود، حاویِ ابزار شنود بوده است.
در اوایل جنگ سرد جنونِ فراگیری درباره شیوع کمونیسم در جامعه آمریکا وجود داشت. دومینِ ترسِ قرمز که در اواخر دهه ۱۹۴۰ و اوایل دهه ۱۹۵۰ رخ داد، شاهدِ تحقیقاتِ گسترده درباره سیاستمداران، کارمندانِ دولت، و شخصیتهای رسانهای میشد که گمان میرفت با کمونیسم ارتباط داشته باشند. پیروزیِ کمونیستها در جنگِ داخلیِ چین منجر به خیزشِ ارتشِ سرخ چین و افزایشِ تنشها شد. وقتی کرهشمالیِ کمونیست سال بعدش به کره جنوبی حمله کرد و درنتیجه آن، آمریکا واکنشی نظامی نشان داد، ترس از رشد کمونیسم بیشتر هم شد. خوشبختانه هیچکدام از جاسوسیها به جنگ بینِ آمریکا و شوروی ختم نشد.
دهسال بعد از جنگ کره، آمریکا ارتشِ خود را علیه کمونیستها در ویتنام بسیج کرد. اینبار به جای جنگافزارهای مرسوم از جنگافزارهای چریکی در محیطی جنگلی استفاده میشد. هم ارتش آمریکا و هم ارتشِ ویتنامِ شمالی (و متحدِ چریکش ویتکنگ) به دنبال استفاده از جنگافزارهای روانی برای تضعیف روحیه نیروی مقابل بودند. آمریکا در عملیاتِ روحِ سرگردان از نوارهای ضبطشده ترسناکی استفاده میکرد که دست روی خرافاتِ ویتنامیها میگذاشتند و هدفشان این بود که با ایجاد وحشت در بینِ آنها باعث شوند که آنها پستهایشان را ترک کنند. این کار همیشه هم موفقیتآمیز نبود؛ گاهی سربازانِ دشمن حیله را کشف میکردند و به بلندگوها و ضبطها شلیک میکردند، گاهی سربازانِ ویتنامِ جنوبی و شهروندانِ عادی وحشتزده میشدند و بعضیاوقات هم اهدافِ موردِ نظر میترسیدند.
سربازانِ ویتنامِ جنوبی و ویتکنگ هم با اضطرابِ آمریکاییها بازی میکردند. آنها از تلههای انفجاریِ جعلی برای تضعیفِ روحیه سربازانِ آمریکایی استفاده میکردند. دانستنِ اینکه میتوانید در هر نقطهای، حتی بدونِ حضورِ دشمن، معلول یا کشته شوید، باعث شد که سربازان از جنگ انتقاد کنند. با بهدرازا کشیدنِ جنگ، بین سالهای ۱۹۶۶ تا ۱۹۷۱، روحیه ارتشِ آمریکا به شدت تضعیف شد و بهنظر میرسید که موفقیتِ چندانی حاصل نشده است. برخی سربازان در ویتنام به مواد مخدرِ غیرقانونی روی آورده بودند تا بتوانند با شرایطِ سخت و اضطراب دائمی کنار بیایند.
هرچند هدف جنگافزارهای روانی عمدتاً ترساندن یا فریبدادنِ دشمن است، اما برخی از این جنگافزارها با هدفِ خسته کردنِ دشمنان استفاده میشوند. در دسامبر سال ۱۹۸۹، آمریکا به پاناما حمله کرد تا دیکتاتورِ قاچاقچیِ مواد مخدر، مانوئل نوریگا، را که نیروی پلیسش آمریکاییها را تهدید کرده بود، از این کشور اخراج کند. آمریکا به دلیلِ کنترل کانال پاناما در حدود ۱۳۰۰۰ سرباز در این کشور مستقر داشت، اما برای جنگ ۱۳۰۰۰ نیروی دیگر را به این کشور اعزام کرد؛ بنابراین بدونِ مشکل پاناما را شکست داد، اما نوریگا توانست به سفارتِ واتیکان در پاناماسیتی فرار کند. حمله به سفارت خارجی یک ممنوعیت اجتماعی-سیاسی است؛ بنابراین، آمریکا انتخابی جز صبر نداشت. ارتش آمریکا برای شکست اراده نوریگا موسیقی راک را با صدای بلند از سفارتخانهاش پخش میکرد. نوریگا بالاخره تسلیم شد. آمریکا استفاده از عملیاتِ روانی موسیقی بلند را در جنگِ خلیجفارس (۱۹۹۰-۹۱) نیز ادامه داد تا سربازانِ عراقی را وادار به تسلیمشدن کند. استفاده از بلندگوهای پرقدرت و پخش اعلامیه در بینِ سربازان عراقی، ۱۴۰۰ سرباز را مجاب کرد تا خودشان را به نیروهای دریاییِ آمریکا که تعدادش بسیار کمتر از عراقیها بود، تسلیم کنند.
همه جنگافزارهای روانی برای آسیب زدن به سربازانِ دشمن طراحی نمیشوند. برای مثال طرحهایی مثلِ «ربودنِ قلوب و ذهنها» که توسطِ آمریکا اجرا شد، به نیروهای آمریکایی کمک کرد تا جمعیتهای محلی را به سمتِ خود جذب کنند. اگر مردمِ محلی با آمریکاییها همدردی میکردند و سمتِ سربازانِ آمریکایی میایستادند، سربازانِ دشمن به خودیخود منابعِ اندکی برای مبارزه با آمریکا داشتند. آنچه سربازان را فرسوده میکند، اضطرابِ ناشی از نشناختنِ منبع تهدید است. امروز، جنگافزارهای روانی بخشی عادی از برنامهریزیهای نظامی هستند.
ترجمه: عاطفه رضواننیا