زویا پیرزاد یکی از نویسندگان معاصر توانای ایرانی است که توانست با نوشتن رمان «چراغها را من خاموش میکنم» به شهرت و محبوبیت برسد.
فراروـ زویا پیرزاد نویسنده و مترجم معاصر ایرانی است که ارمنی تبار است. مهمترین و مشهورترین اثر زویا پیرزاد رمان «چراغها را من خاموش میکنم» است که به زبانهای مختلف دنیا ترجمه شده و جوایز ادبی بسیاری را کسب کرده است. پیرزاد نویسندهای است که زنانگیاش در آثارش به شکل بسیار بارزی هویداست. او در آثارش بیشتر به زندگی زنان ایرانی و جایگاه آنها در جریان تغییرات و تحولات اجتماعی میپردازد. در ادامه این مطلب برآنیم تا مروری کوتاه بر زندگی و آثار زویا پیرزاد داشته باشیم، با این امید که بتوانیم سهم کوچکی را در آشنایی با مشاهیر و چهرههای ادبی سرزمینمان ادا کنیم.
زویا پیرزاد نویسنده ارمنی تبار ایرانی است که در سال ۱۳۳۱ در شهر آبادان متولد شده است. او در همان شهرآبادان به مدرسه رفت و بعدها برای ادامه زندگی راهی تهران شد. پیرزاد دو پسر به نامهای ساشا و شروین دارد و هم اکنون ساکن کشور آلمان است. پیرزاد کار خود را با ترجمه شروع کرد و ترجمه کتاب «آلیس در سرزمین عجایب» اولین کار او در این حوزه محسوب میشود. او بعد از ترجمه قدم به دنیای نویسندگی گذاشت و کار خود را با نوشتن داستان کوتاه آغاز کرد. پیرزاد در دهه ۷۰ سه مجموعه داستان کوتاه خود را به نامهای «مثل همه عصرها»، «طعم گس خرمالو» و «یک روز مانده به عید پاک» منتشر کرد که در سالهای اخیر در مجموعهای جامع به نام «سه کتاب» منتشر شده است.
پیرزاد بعد از انتشار این سه مجموعه تصمیم به نوشتن داستان بلند گرفت و به این ترتیب اولین و مشهورترین رمان بلندش را به نام «چراغها را من خاموش میکنم» در سال ۱۳۸۰ منتشر کرد که مورد استقبال بسیار زیادی قرار گرفت و جوایز ادبی مهمی را کسب کرد که یکی از مهمترین آنها جایزه بنیاد هوشنگ گلشیری است. داستان این رمان در شهر آبادان و در دهه ۴۰ و ۵۰ شمسی پیش میرود. قهرمان داستان زنی ارمنی تبار به نام کلاریس است که ما با زندگی آرام و در عین حال آزار دهنده او پیش میرویم. روایت پیرزاد در این کتاب ساده و روان همراه با وصفهای بینظیر است. نویسنده با مهارتی وصف ناپذیر به توصیف فضاهای داستانی مانند خانه، محوطه، خیابان و نحوه تعامل با افراد پرداخته است، به طوری که خط روایی داستان هرگز از دست نمیرود و بر جذابیت داستان میافزاید.
پیرزاد بعد از این تجربه موفق در سال ۱۳۸۳ دومین رمان بلند خود را به نام «عادت میکنیم» منتشر کرد که مانند تجربه قبلی در این کتاب هم قهرمان داستان یک زن است. این کتاب گرچه نتوانست محبوبیت «چراغها را من خاموش میکنم» را کسب کند؛ اما باز هم قابل تامل است. پیرزاد در این کتاب روایتگر سه نسل از زنان یک خانواده است که هر یک از آنها خصوصیات مخصوص به خود را دارند.
به طور کلی میتوان گفت که زویا پیرزاد نثری زنانه دارد و در نوشتههایش از دغدغههای زنان و دل مشغولیهای آنها مینویسد. یکی از مهمترین ویژگیهای نویسندگی او توجه به جزئیات و مسائل ساده و پیش پا افتاده زندگی است. قهرمانان داستانهای پیرزاد معمولا زنانی از قشرها و طبقات مختلف اجتماع هستند که او سعی دارد مشکلاتشان را مطرح کند و گاه به دنبال راه حلی برای آنهاست. به عبارت دیگر پیرزاد توانسته است زنانگیاش را در داستانهایش به خوبی به نمایش بگذارد.
او معتقد است دیدگاهی که نسبت به زنان ایرانی در دنیا وجود دارد، اشتباه است و خود در این باره میگوید:
«من در مورد زنان زیاد مینویسم؛ زیرا زنان در حال حاضر در مرکز دل مشغولیهای من قرار دارند. اینکه فکر میکنم زنان به مردان وابسته هستند، واقعا مرا رنج میدهد. سرنوشت و زندگی یک زن همواره به زندگی یک مرده گره خورده است و این چیزی است که جامعه از زن توقع دارد: کار کردن در منزل، ازدواج کردن و سپس بچه دار شدن...»
آثار زویا پیرزاد به زبانهای انگلیسی، آلمانی، فرانسه، لهستانی، یونانی، ترکی، گرجی، چینی، ایتالیایی، ژاپنی و ارمنی ترجمه شده است. او از سوی دولت فرانسه موفق به دریافت جایزه «شوالیه ادب و هنر» نیز شده است.
در انتهای مطلب برشی کوتاه از رمان مشهور و موفق «چراغها را من خاموش میکنم» تقدیم به شما کاربران گرامی خواهد شد:
«معلم پیانوی بچهها زن انگلیسی سفید و بوری بود. با مردی ایرانی ازدواج کرده بود و بعد از سالها زندگی در ایران فارسی را خیلی بدتر از ما ارمنیها حرف میزد. قبل از شروع کلاس بچهها پرسید: «نمره تلفن ما رو شما به هانومِ. هانومِ. اسمش چی هست؟ همسایه شما» گفتم: «سیمونیان» دست گذاشت روی پیشانی کک و مکیاش. «اوه سیمونیان. امروز تلفن کرد. هیلی هانومِ عژیبی هست. گفت بیا پیانو ما کوک کن. گفتم من پیانو کوک کن نیست که. هیلی بیتربیت حرف زد.» ابروهای نازک بور و شانههای ظریفش را داد بالا، انگشتها را با ناخنهای قرمز چند بار توی هوا تکان داد و بچهها را برد به اتاق پیانو. انگار خودم کار زشتی کرده باشم، خجالت زده در اتاق پذیرایی نشستم. به راحتیهای چهارخانه و پردههای گلدار و مجسمههای کوچک و تابلوهای بزرگ و ظرفهای نقره و چینی نگاه کردم و منتظر تمام شدن کلاس بچهها با خودم کلنجار رفتم که «به تو چه؟ مسئول کارهای زشت بقیه تو نیستی. آرتوش حق دارد. با این خانواده نباید زیاد معاشرت کنی.» نگاهم را دور اتاق گرداندم. گردگیری این همه مجسمههای ریز و درشت و تابلو و ظرف حتما خیلی وقت گیر بود...»