bato-adv
bato-adv
کد خبر: ۶۰۴۳۳۵

پیری و مرگ و هزار و یک روایت

پیری و مرگ و هزار و یک روایت

این جستار بر ان است تا از معبر زوال و ممات به استان حیات پرتوی بیفکند. می‌خواهد گره از جبین مvگ و نیستی بگشاید و بی قضاوت روایت کند از آن مهیب پیل افکن، ابتدا می‌کاود اندیشه‌ی مرگ را و نیز پیری و استانه‌ی زوال را تا مگر را به گشودن دریچه‌ای برد.

تاریخ انتشار: ۲۰:۳۴ - ۰۶ بهمن ۱۴۰۱

احسان اقبال سعیددکتر احسان اقبال سعید*؛ مرگ اندیشان را روان نژند و نافروخته می‌خوانند، اما از انکار نمی‌توان ب ر اثبات رسید و نخست دمان باید مرگ و پرشدن پیمانه را به دادن کشید و در آن اندیشید تا به روایت دوست اندیشمند و اهل نظری ارزش متاع زندگی را بدانیم و جام زندگی را چونان شهد و نه شرنگ در کام کشید.

از آغاز تا همین امروز آدمیان بسیار با اذهان و توان‌های بسیارتر بر خاکدان گام زده‌اند و گرد (فتحه سالار گاف است) شده‌اند بی‌آنکه چرخ گردون به قدر ویرگولکی تامل وتوقفی کرده باشد.

بسیارانی حسب آنچه از توانایی ذهنی به ودیعت برده بودند اثری یا ابتری بر جای نهاده‌اند و ترک فعل و ترک (ضمه کلاهدار ت) چشم را وانهاده‌اند. بماند که جمعی می‌پندارند «ای خوش آن نغمه که مردم بسپارند به یاد». حال گیرم سپردند به یاد! که چه برادر؟ در میان و میانه‌ی امواج پر حجم «چی به تو می‌رسه؟» هیچ پیغامی برای غنوده در خاک تیره و گور چندصد کرور تومانی لواسانات چیزی از پچپچه‌ی نکو یا تفو خدو‌های پشت سر نخواهد برد.

بشر تمایل طفلانه‌ای دارد تا تأثیر و تأثر خود را ورا و فرای امکان وجودی خویش بنمایاند تا شاید باور «ثبت است بر جریده عالم دوام ما» ردی برای فردای «سر به سر شدن با هفت هزارسالگان» بر جای نهد. این همه باریک‌تر از تار زلف مرزی ست میان وهم و واقعیت، میان باور و تردید (کسره به میهمانی دال انتها) «ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد».

روز و روزگاری که دور نخواهد بود و دیر هم، چنان مکاشفات انسان راه به کارکرد هول‌انگیز مغز خواهد برد که ریشه‌ی بسیاری تصاویر و باور‌های کنون مهیب و ناباور را خواهد گشود. این که در عصبیت و سرمستی و در طرب و طلب تن کدام افشره‌های خیالی پیکر را به وادی عمل یا اعمال می‌کشاند و می‌گشاید. هر چقدر کالبد بزرگ‌تر و نشستنگاه سترگ‌تر حاصل در تواریخ به جد مکرر می‌شود که چنینی کردند بزرگان. می‌شود ارثیه اجدادی؛ و توهم «ای طفلک که خردک شرری در شوخ چشم داری کاری بکن».

این شد حاصل حبس ذهنی همان نای که مسعود سعد یک عمر نالید و هیچ تنابنده‌ای به جد وجهد درنیافت که سجن تن را می‌توان به پرواز سیمرغ خیال تا قاف بی‌سرانجامی به وادی فراموشی سپرد تن به نهایت خاک می‌شود به رنج و کدام تن نگشته است؟ ... لیک «دلا تا کی در این زندان فریب این وآن بینی؟... یکی زین چاه ظلمانی برون شو تا جهان بینی نیست شدن: گفتن از نیستی با اعراض همراه است و تلخکامی. کسان ژرف‌اندیش‌تر و گشوده خیال‌تر، اما نه به ترخیالی، اما بی‌ترشرویی حال گفت، شنود و نگارش پیرامون این حجم عظیم و تاریکی گاه موحش و گاه در حکم "فزت برب الکعبه" می‌تراوند و نیز می‌نیوشند.

مرگ را با نبودن در یک ساحت ملموس میانه است. با گسستن شریان حیات، آدمی توشی برای بود و باش میان اهل دنیا ندارد و در حکم همان نفرینیست که زمانی پا پینه‌بستگان دارالخلافه نثار اجامر می‌کردند که "خدا نونتون بده، دندونتون نده/ دردتون بده درمونتون نده". مهابت یک فقدان برای متوفی و البته دلبستگان و وابستگان هولناک و ناباور است و گاه در حکم سیلی بنیان کن بر جوی‌های حقیری که به گودالی میریزند عارض می‌شود.

شخص شاید از بودن و مناسبات حاکم بر مراودات انسانی نالان و زخمین خیال و کمرگوژ گشته باشد، اما زیستن را با همه تعب‌هایش در حکم "حلوای نقد" می‌شمارد و نبود شدن را با هزار وعده‌ی حلوا در سیمای هزار وعده‌ی خوبان تصور می‌نماید که تاکنون یکی هم وفا نکرده است. ذهن وخیال آدمی در حکم کارکرد ذاتی و تربیت ادواری‌اش تلخ‌ترین و هزینه‌زاترین رویداد‌ها را در بعیدترین فاصله از خویشتن تصور می‌کند و مرگ را تنها برای همسایه باور دارد و بر این بلاهت معصومانه می‌توان آن چکامه را بار کرد که "کسی چنین فجیع به کشتن خویش برنخواست که من به زندگی نشسته‌ام".

حالت احتضار اگر با احتمال ممات همراه باشد و بسترنشین بداند تا خاکستر شدن مویی مانده پر از حسرت است و دریغ کام‌های نجسته و انابه‌های نکرده نیز...، اما باز ذهن حیله‌گر می‌گوید "شاید دستی از غیب برون آید و کاری بکند" و "از این ستون تا آن ستون فرج است". نیست شدن محتملاً با رنج تن همراه است و به خاک افتادن بی‌تبر حال گیرم با دسته یا بی‌دسته میسور نیست.

انسان از پی فرار از این فنا و جستن بقایی برای خود بوده است. زمانی در روز‌های نخستین با نقش حکنگاره‌ها و نقوش با سختی و خون در پیکر غار و دیوار می‌خواست تا کسی سال‌ها و قرن‌ها بعد نقوشش را بخواند و بداند که کسی اینجا بوده است. انگار در سفر عرضی و عارضی تاریخ حتی پیش از اختراع خط اندیشه جوشیده و دانسته بود "خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد".

پیشتر سکندر مقدونی هفت دریا را گشت و حریق کام تائیس را بر جان تخت جمشید و دیگر اقصا ریخت تا مگر آب جاودانگی بیابد و ممات را در او راهی نباشد، اما با "زهی خیال باطل! " فراعنه مصر بسته به حکت زمان با خود ادوات عیش و طرب و نیز زیست را همراه می‌کردند تا حتی به گسستن رشته حیات با بی‌نفس شدن اندیشه وعمل همداستان نشده باشند. توفیر محل دفن و ادوات همراه جانداده در آن روزگار یک امتیاز مهم اجتماعی بود که تو می‌مانی و باز بیداری و بودن یا تباه خواهی شد و تیرگی در انتظارت است؟ تفاوت است میان این دو، اما زین جا تا ناکجا.

تاثیر مرگ بر اطرافیان

مرور ایام خاطرات و لحظات خوشایندی را برجای می‌گذارد. افراد به بخشی از همیشه و روزمره‌ی یکدیگر تبدیل می‌شوند. ذهن و جان بیقرار است در نبود یکی. اگر رابطه نزدیک‌تر و چیزی شبیه والدین و فرزندان و یا مشابه باشد نقش مهرورزی و حمایتگری باز به رسم قدرشناسی و نیز بخشی از وجود شدن چنان در جان می‌نشیند که برکندنش محال آید در نظر.

در جوامعی که به سبب جغرافیا، شیوه اقتصاد و معیشت فرهنگ تاریخی قبیله، ایل و آل پررنگ‌تر است. طبعاً افراد زمان بیشتری را بر هم سپری می‌نمایند. الزام آن زندگی تشریک مساعی و هم‌افزایی بیشتر و نوعی دخالت در تمام لحظات و شئون دیگری را باعث می‌شود. این پیوستگی مسئله فقدان را غامض‌تر و البته در حکم خسرانی غیرقابل باور می‌نمایاند.

مسئله مرگ در این‌گونه جوامع انسانی، عظیم‌تر، پیچیده‌تر و البته مهیب‌تر است و می‌توان موارد ذیل را مترتب بر آن شمرد:

نپذیرفتن اصل عدم و تلاش برای انکار که در اشکال مختلفی رخ می‌نماید. از ربط دادن آن به نفرین و بدخواهی دیگران (دشمنان قبیله) تا نهی و ناپسند شمردن ازدواج زنی که همسرش مرده است، چرا که او را زنده می‌دانند و در فرهنگ قبیله‌ای زن چیزی بیشتر از همسر در حکم دارایی مقدس، حریم اختصاصی، معیار مردانگی و ... است. ساختن انواع اقسام و اشکال بر گورها، چون شیرسنگی یا پیرایه‌ها و نمایه‌ها برای این است که شکوه عضو قبیله در ایام نیستی و با عدم پذیرش نهادی ـ نهانی نیستی حفظ شود.

انگار نیست باز در بارگاه خویش به هستن مشغول است. اگر در این جوامع مرگ بصورت قتل یا دیگرکشی صورت بگیرد مهیب‌تر است و تمام اعضا برای تقاص و جبران بپا می‌خیزند. این مرگ مرگ شخص نیست مرگ یک جریان است و بیشتر از آن. زندگی قائم به شخص در فرهنگ ایلی و آلی گاه تاب حذف یک تن را ندارد و ویرانی مستمری ببار می‌آید. یکی از آثار دنیوی قصاص در فرهنگ اسلامی همین صیانت از خون‌های دیگر است تا در چرخه قبیله و انتقام جان‌های بیشتری ستانده نشوند.

مرگ‌جویی و دیگر مرگ‌ها

از مهیب بودن مرگ و گریز انسان از این حقیقت تام و تمام گفتیم، اما نمی‌توان از دیگر گونه رفتن‌ها نگفت که ما راوی قصه‌هاییم و نه قاضی کردار و انتخاب‌های آدمیان.

برخی گرایش‌های درونکاوانه و فلسفی ـ عرفانی جهان را پشیزی کم ارزش و در حکم اسارتی لاجرم برای عاشقی کردن و رسیدن به اقیانوسی عظیم تعبیر و تفسیر می‌کنند. اینان را گاه رنجه داشتن جسم و امساک مگر پوستی بر استخوان باقی نمی‌ماند و رفتن را انتظار می‌کشند تا میهمانی شبیه به حبسشان در "میهمان خانه مهمان‌کش به سراید".

احتمالاً در روایات منسوب به بزرگان خوانده‌اید که امیری بر درویشی می‌گذرد و داد سخن می‌دهد که درویشان چگونه می‌میرند؟ درویش کوزه گلین زیر سرنهاده و می‌گوید این‌گونه! و از جهان درمی‌گذرد و جانش نیز. "من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود.

"روایات یا حکایت اشارت دارد به جان دادن بی‌تقلا. به گذشتن از عالم شناخته به وادی حیرت و البته پیشتر و بیشتر از آن و این بریدن ریسمان هوس و علاقه است به متاع "قدرت، شهوت، ثروت و حسادت". این‌گونه نهادن و بی‌پیرایه رفتن را برخی به شهود این جماعت نسبت می‌دهند که به سبب ریاضت از ارتفاعی بالا بر ابتلائات می‌نگرند و گزاره‌های "قدرت، ثروت، شهوت و حسادت" در چشم‌شان خرد و حقیر می‌نماید و چشم به عالم نادیدنی و لذات یگانه‌اش گشوده‌اند و می‌خواهند زودتر به سفره اصلی برسند! و اینجا باز نوعی جستن اکثر لذت و نوعی سرمایه‌گذاری بلندمدت در حکم خرید سهام شرکت‌های فعلا ناشناخته بی‌دقت هم قابل رویت است.

میسور است که رنج‌های عارضی و ناخواسته، چون بیماری‌های لاعلاج یا دوره‌های خاص تاریخی مثل ایلغار مغول و البته قواعد ناعادلانه در توزیع حتام دنیا چنان افرادی را از بینوایی نالان و ناگزیر کند که قید زیستن بی‌لذت و آکنده از رنج را بزنند و بگویند اگر هم مرگ سیاهی و بیداد است، "بالاتر از سیاهی رنگی و سپاهی نیست" پس بیخیال بزن بریم رفیق!

در ادیان ابراهیمی مرگ، اما تنها یک گذر است از ساحتی به ساحت دیگر. فرصتی برای تغییر زمین زیستن و بازی، بودن و حیات در حقیقت مزرعه‌ی کوتاه مدت برای پس از ممات است. در حکم داستان حضرت یوسف (ع) و مصریان که بکارید و انبار کنید در هفت سال فراوانی که سال‌های قحطی از پی است. این نگاه در خود نوعی اخلاق اجتماعی مبتنی بر نظام پاداش و کیفر نیز به دنبال دارد.

شخص در جستن مناهی و منکرات تامل می‌کند که سالیانی دیگر پس از این سال در پیش‌اند و ترس عقاب (کسره زیرنشین عین) و اصابت در این جهان و آن دنیا در پیش است و دفع خطر احتمالی عقلا واجب است. ذهن مآل‌اندیش و منفعت‌طلب انسان که عاشق این محاسبات بی‌چرتکه به وقت چرت است!

نیست‌شدگی، بی‌نفس‌شدگی با هفت هزارسالگان هر چقدر هم تفاسیر و تعابیر را دیگرگون و وارون جلوه دهیم هیچ از مهابت و صلابت لشکر مغول عدم و هدم کسر نمی‌شود. هنوز به خط جلی بر در دنیاخانه نوشته‌اند «بودن به از نبود شدن خاصه در بهار... انسان سخن نگفت». این حکایت همیشه است. بودن در «مهمانخانه مهمان‌کش شامش تاریک» ولو تلخ، ولو بی‌کام، چون زیستن به قاعده و قواره‌ایست که نوع بشر باور دارد حکمش را نیکو می‌شناسد و حکایت حلوای نقد است هم! ولو آن که تنها بوبکشد و جفا و طمع نگذارد لختی و لمحه‌ای از آن بر دهان نهد باز همان حکایت «نخورده نان گندم، اما دیده در دست‌های مردم» است.

دیدن صفای دست‌های مردم و سپردن دل به زخمه سرانگشت اغیار و عشاق بر سیم اسباب طرب خوشتر است تا انگشتان خاک شده... تا وادی یکسر هول و یکسر متصل به ساحتی که تا نوشیدن جام الست مگر اهل صفا و مردان منزه خدا هیچش نمی‌دانند و هیچ‌کسش نامده باز. دل انسان موحش این‌جا شرحه شرحه همان نان جوین و کیف‌های نقدی نیم‌بند و قوری‌های بندزده می‌شود. «تا کجا باز دل غمزده‌ای سوخته بود».

تعریف حظ را گر در همین معمولات و معقولات هم بدانیم انسان تا شمع شهوت و شهرت و ثروت و ایضا حسادتش به شراره و شعله تبدیل می‌گردد، می‌خواهد بچیند خوشه‌ها از این تاکستان که در رگ رزانش هزار خون کسان است. پس چنان برخی دامنشان از دست می‌رود که به انگور هوس اشکمبه انبان کرده، یکسره تا پای ممات طالب‌اند. اما اول آن که رقبا بیکار ننشسته‌اند و سرچشمه‌های آب گوارا به دشواری یافت و انحصاری می‌شوند.

دیگر هم به رسم همیشه «چراغ هیچ‌کس تا صبح نمی‌سوزد» این نعمت و ملک می‌رود دست به دست. پس اغانی می‌شود از حرمان، از فراغ. از دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا؟ و باز خوش‌خیال‌ترهایش می‌گویند «جوانی آغاز می‌کنم کنار نوباوگان خویش». منغض شدن عیش بشر را بر نه دوراهی که چندراهی‌های بی‌نشان می‌کشاند. یکی بر پیشانی می‌نگارد «می نوش که عمر جاودانی این است/ خود حاصلت از عمر وجوانی این است». نوعی واکنش عصبی ملایم که باز می‌خواهد در پس غشایی از به باد بسپار نامرادی خویش را فریاد بکشد؛ و نیک پاسخ نمی‌دهد که نوشیدن مفرط هر باده‌ای هم منبع لایزال زر می‌خواهد، هم جهاز هاضمه را می‌فرستد پی عدمستان تا خود آدم برود آنجا که مسیو اعرابی نی خویشتن را پرتاب کرده‌اند.

دیگر مگر چقدر می‌توان کباب بره به نیش کشید؟ مگر زلیخای به خون خویش نشسته از حلاوت یوسف را طرب تبس وکشتی بادبانی و بربط میان باریکان از صرافت عشق انداخت؟ حاشا و کلا؛ و دیگران چنان در میان و میانه قواعد بشرساخته گرفتارند که بی‌خیال می‌آیند و باخیال می‌روند. یگانه التفاتشان خودشیرینی بی‌هراس دیابت و رج زدن حضور در یک عکس دسته جمعی با حضور کسی است. اگر ابتدای همین دفتر را خاطر آورید شاید همان زنبور اول. البته شمایل و حمایل آویز این جماعت یکسر متفاوت است اضافه حقوق یا ترقیاتی (ترقه زدن) ممکن است افاضاتی هم از خود درکنند. (فعل درکنند با تأمل و تعمد برگزیده شده است/ براق نشوید).

حالیا انگار مهابت مرگ انسان را به وادی تعقلات به قاعده‌تری کشانیده است. اینکه این هست نقد حال را چگونه بچسبد که بشوند «مهل که روز وفاتم به خاک بسپارند» چگونه قرار و امان را، چون شاخص بورس یک به هزار کند. چگونه از وادی افیون به استفاده عمر نزول نه، بل هبوط کنند. عصر روشنگری متولد می‌شود. انسان به فکر ضابطه‌مند کردن لذت می‌افتد و توزیع عادلانه‌ترش. هرچند میان مفهوم تعادل با تساوی و تشابه فرق از فرقدان (فتحه تاج سر قاف بفرمایید) تا فرانکفورت است. حالیا بسم الله اگر حریف مایی! بیا تا جام به جام خیام و پاستور بزنیم.

هلاهل ممات انگار به تمامی حلیم حیات را در کام خیام به تلخکام و شرنگ تبدیل می‌کند. او نعمت جوانی و برقراری را یکسره می‌خواهد تا فردا و فردا‌هایی نامعلوم چشم به برنایی و توانایی بر گیتی بگشاید بیشینه شکوه‌ی این اهل دل از آن است که با آن بانگ رحیل که هر سحر به گوش میرسد و نهیب نقیب است "که‌ای خفتگان به هوش و به گوش"

آن لذت آمدن انگار ماست برآمودریا ریختن برای ابتیاع مقادیر معتنابهی دوغ است! حکیم قواعد بودن را نیک می‌شناسد حالیا گیرم در مقابل لذات و قدر وصدردیدن ونشستن‌ها به حکم نان درخون خویش زدن اهل خامه در همه روزگار خورشتی مگر از تکه‌های مغز خویش از خوالگیر توحش و ماراتن انسانی دریافت ندارد و آینه‌ی تمام قد "خرما بر نخیل" و دست کوتاه باشد و نعمت از آن... درازدست.

لیک نفس تداوم جوانی می‌تواند ذهن بیقرار را التیام و مقداری تخدیرکند که زمان در نقطه‌ی اکنون سکته خواهد کرد و آینه‌ی جوانی برتو هماره منعکس‌کننده باقی خواهد ماند... شاید بپرسید چرا اینهمه طالب جوانی و برقرار ماندن است و آن دیگران زینده در پهنای تاریخ چرا این‌گونه زاری از زوال نداشته‌اند که حکیم چنان به فغان آمد و نوحه‌گری‌اش عالم‌گیر شد. "هنگام سحر بانگ خروس سحری/دانی که چرا همی‌کند نوحه‌گری"

اول اینکه جوانی و فصل برنایی با فسخ و زوال عزت کمتر میانه‌ای دارد. در روزگار شباب به روایت خنیاگر پسین کبک شخص خروس می‌خواند و انگار اختران و مردمان هم سر نکویی با او دارند. چشمان پرفروغ هنوز "ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد" نمی‌خوانند و می‌شود جمعه‌ها را از تقویم نادیده انگاشت تاکسی در گوش آدمیزاد نخواند" جمعه‌ها خون جای بارون میچکه.
چرب‌ترین قسمت پلو آنکه ذهنیت انسانی در جوانی راهی طویل و افقی کم‌نظیر مقابل خویشتن تصویر می‌کند و می‌پندارد آنانکه به زیر خاک خفته‌اند نه انگار که روزگاری جوان بوده‌اند و بر همین خاک خرامیده‌اند لیک از مرام خدرات غریب ذهن انسان یکی همین است که نیستی را در دیرترین (حوصله‌ی مجادله‌ی دیرودور را ندارم) فاصله از خود می‌یابد و اگر این نبود شاید و افغانی فراتر از بانگ از بیداد محمود افغان به آسمان بر می‌خواست.

گر به گلستان رند شیرازی نظری بیفکنیم با آنکه نگاه مصلحت جو و تداوم حیات محور سعدی علیه‌الرحمه با نسبت خوش باشی و دهری چسبانیده به خیام یکسره متفاوت است بازباب عشق وجوانی و چنان که افتد و دانید بر می‌خوریم و تا کجا باز دل غم‌زده‌ای سوخته بود.

انگار ذهن جستجوگر این دوگانه‌ی اهل نظر هر دو بر معنایی ابرام داشتند که سال‌ها بعد کسی سرود "جوانی نکودار کین مرغ زیبا/نماند در این خانه‌ی استخوانی" و در نبشته‌های ویلیام شکسپیر تاج آفاق جماعت آنگلوساکسون در مدح عشق وجوانی بسیار می‌خوانیم. سعدی حکایت منجم و زنش در باب عشق وجوانی گلستان خود حکایتی است غریب از تمنای جوانی آغازکردن کنار نوباوگان خویش و تمنای تحسین و تمتع لیک خسران و تمسخر حاصل بریده از برنایی گردید و دیگر هیچ.

*نویسنده و روزنامه‌نگار