چراغهای چشمکزن و ریسههای رخشان و رقص نورهای رنگارنگ، امتدادی نورانی خلق کرده جوری که انگار خیابان بلند و باریک را پیراهنی سراسر پولکدوزی شده پوشانده باشند. لالهزارِ نورآذین شده، دیگر نشانی از قدیم ندارد. قدیم که میگویم، منظور خیلی قدیم است و همان که مد شده بگویند تهران قدیم یا طهران قدیم.
روزنامه «ایران» نوشت: لالهزار دیگر آن لالهزار قدیم نیست و حالا همین است که هست؛ خیابانی با مغازههای پیوسته و ساختمانهایی که روزگارشان سپری شده و آدمهایی که هر روز این راسته همیشه شلوغ را گز میکنند و خاطراتی پراکنده از آنها به جای میماند همان طور که از پیشینیان به جای مانده است؛ پیشینیانی که نام برخیشان به واسطه برخی امور هنوز به زبان میآید؛ یکیشان همین حاج رحیم اتحادیه تبریزی که تاجری بود اهل تبریز که با پدرش که از تجار بنام آذربایجان بود، به تهران آمد و هوس کرد خانه قاجاری امینالسلطان صدراعظم مقتول ناصرالدین شاه، مظفرالدین شاه و محمدعلی شاه قاجار را از وارثان او بخرد و آن را به نام خود بزند. حاج رحیم آن روز، روزی در سال ۱۲۹۵ یعنی درست ۱۰۷ سال پیش، لابد فکرش را هم نمیکرد خانهای که خریده، روزگاری در آینده تنها یادگار تهران قدیم در خیابان لالهزار باشد و میان آن همه مغازه الکتریکی و لوسترفروشی به زیست طولانی خود ادامه دهد.
خانه اتحادیه تابلو و نشانی ندارد اما میشود حدس زد ته بنبستی به همین نام باشد، بنبست اتحادیه. حدسم درست است. وارد کوچه که بشوید و از ساختمان تجاری بزرگی که در آن بنا شده بگذرید، ته بنبست سمت چپ دری بزرگ نمایان میشود که به شما میگوید مسیر را درست آمدهاید. راهرویی نه چندان بلند بازدیدکنندگان را به محوطه داخلی میرساند. تصاویری از وضعیت خانه قبل از ترمیم و نحوه مرمت و جزئیات آن کنار راهرو دیده میشود و با تماشای آنها میشود فهمید چه مسیری طی شده تا خانه اتحادیه به شکل و شمایل امروزی درآید و آماده میزبانی از گردشگران باشد.
رحیم اتحادیه خانه را بین فرزندانش تقسیم کرده بود و از این رو این ملک شخصی محسوب میشد، ملکی که در سال ۱۳۸۴ ثبت ملی و در سال ۱۳۹۴ از سوی شهرداری تهران خریداری شد و پس از مرمت، در سال ۱۳۹۶ به روی بازدیدکنندگان گشوده شد اما از آنجا که مرمت آن کامل نشده بود، دوباره بسته شد و در نهایت مهرماه ۱۳۹۹ مرمت نهایی آن به پایان رسید. دروازه خانه اتحادیه از سال ۱۴۰۱ برای بازدید عموم گشوده شد و نوروز امسال اولین عیدی بود که میشد برای دید و بازدید سراغ خانه حاج رحیم رفت. البته که میشود این دیدار را به امینالسطان هم منسوب کرد که به هرحال مالک اولیه خانه است اما از آنجا که رحیم خان به دوره ما نزدیکتر است، شاید با او راحتتر باشیم و شما این جمله را اگر دوست داشتید به عنوان شوخی در نظر بگیرید.
برای ورود به حیاط خانه باید اول از روی آب انبار بگذرید آن هم از روی شیشه. آب انبار زیر شیشهای ضخیم واقع شده و جاهایی که گودتر است آدم را میترساند، البته اگر شما از آن دسته افرادی باشید که بیم سقوط از جاهای بلند را داشته باشید و گذرگاه شیشهای زیر پایتان حس خوشایندی برایتان نداشته باشد. غیر از آن و برای کسانی که نمیترسند، این عبور جذاب و کمی هیجانانگیز است.
بعد از ورود به حیاط، حوضی گرد را مقابل خود میبینید که شبیه حوضهای معمول نیست و برخلاف آنها که معمولاً کف زمین قرار گرفتهاند، با دیوارهای سیمانی بالا آمده و روی دیواره را گیاهانی پیچک مانند فرا گرفتهاند. غیر از آن حوضهای دیگری هم با همین ساختار در حیاط دیده میشود اما این یکی از همه بزرگتر است. ساختمان مرکزی پشت حوض بزرگ است و همان جاست که سریال قدیمی و معروف دایی جان ناپلئون را فیلمبرداری کردهاند و در واقع بخشی از معروفیت خانه به دلیل این است که لوکیشن آن سریال بودهاست.
زن و مردی جوان مشغول سلفی گرفتن با ساختمان آجری هستند؛ مثل خیلیهای دیگر که نمیتوانند از نمای زیبای ساختمان بی آنکه عکسی یادگاری بگیرند، بگذرند. پشت ساختمان، درخت ارغوان بلندی است که گلهای آن یکسر شکوفا شدهاند و آدم خیال میکند کسی قلم برداشته و در رنگی ترکیبی از سرخابی و صورتی فرو برده و روی بوم لکهای بزرگ پدید آورده است که بیش از هر چیز دیگر قرار است چشم را بگیرد.
کودکی در حال دویدن، به فرمان مادر راهش را به طرف درخت ارغوان کج میکند و زیر درخت خبردار میایستد تا مادر تصویرش را ثبت کند. تصاویر از آدمها باقی میمانند و اینجور است که خودشان را در حافظهها ثبت میکنند؛ مثل همان تصاویری که توی چند شهر فرنگ قدیمی که در حیاط کار گذاشتهاند میشود دید. چشم میگذارم روی روزنه شهرفرنگ و مردهای کت شلواری آلاگارسن با موهای کتیرا زده به من خیره میشوند و با هم میخندند؛ مردان جوانی از دل دهه ۲۰ شمسی یکهو جان گرفتهاند و با آن که حالا لابد استخوان خیلیهایشان زیر خاک پوسیده، آنطور حی و حاضر در دریچه کوچک شهر فرنگ زندگی میکنند. بعد یک پسر نوجوان دوچرخه سوار میآید و از کنار خواروبارفروشیها میگذرد و در مسیر گذرش یک بنز آبی و یک کادیلاک آلبالویی را هم پشت سر میگذارد و من چشمم به بچه دوچرخهسوار خیره میماند تا وقتی که تصویر دوباره عوض شود و به دورهای دیگر از تهران قدیم پرتابم کند.
من تنها کسی نیستم که به شهر فرنگ و تماشای فیلمهای داخل آن جلب شدهام. هر کس از راه میرسد، سری خم میکند و چشمی میگذارد تا دیدنیهای آن دریچه کوچک را از دست ندهد. برای بعضیها یکی دو ثانیه بیشتر طول نمیکشد و برای برخی کمی بیشتر.
حیاط پشتی خانه باصفاتر است. نمیشود وارد ساختمان واقع در آن شد اما میشود نردههای چوبی را گرفت و از پلهها بالا رفت و روی تراس ایستاد و به حوض بیضی که دور تا دورش را گلدانهای شمعدانی به رنگ قرمز و صورتی پر کردهاند، چشم دوخت.
آدمها میآیند و از پلهها بالا میروند و روی تراس می ایستند و تماشا میکنند و میروند و روزهای دیگر آدمهای دیگری میآیند و همین کار را میکنند، درست مثل آدمهایی که روزگاری از این پلهها بالا رفتهاند از چشمانداز بهارخواب به منظره روبهرو نگاه کردهاند و حالا دیگر هیچ کدامشان نیستند. خانه قدیمی اما هست و اگر میتوانست حرف بزند، چه داستانها و چه رازهای مگویی داشت از ساکنانی که دیگر رفته و درگذشتهاند. آنها رفتهاند و زیستگاهشان مانده و به حیات طولانی خود ادامه میدهد.