دختر نوجوان گفت: هفته پیش از خانه فرار کردم. نمیدونستم کجا، ولی رفتم. نمیدونستم چه اتفاقی میافته برام، به این فکر نکردم چی سر مادرم میاد. فقط اینو میدونستم که از خودم، خونه، بیکسی و بیپناهی خسته شدم. اینکه هر روز که میگذره بیشتر ناامید میشم. پس از خونه فرار کردم.
دختری لاغراندام با پوشش ساده و چهرهای غمگین، آرام وارد اتاق شد. بعد از نشستن روی صندلی به محض اینکه گفتم: سلام خوش اومدی. خودتون رو معرفی کنید و بگید که چه کمکی میتونم به شما بکنم؟ شروع به گریه کرد.
به گزارش ایران، مدتی که گذشت، گفت: من یگانهام، اومدم اینجا، گفتن شما میتونید کمکم کنید. اما خودم میدونم که نمیتونید. مرگ درمان نداره، بیماری لاعلاج که درمان نداره، تنهایی و بیپولی که درمان نداره، داره؟
شما میتونید اینا رو درمان کنید؟ سکوت کرد.
سکوتش رو با این جمله شکستم و گفتم: یگانه من متوجه شدم شما از مرگ و بیماری و تنهایی حرف زدی و برای اینکه جواب سؤالت رو بدم، ممکنه بیشتر در موردشون حرف بزنی؟ مرگ کی، چه کسی بیمار شده، و.
با چشمهای پر از اشک و هیجان غم در صورت خیس شده از اشکش گفت: مرگ بابام. بیماری خواهرم، بیپولی خانواده و تنهایی مادرم که هیچ پناهی نداره.
گفتم: خب ادامه بده.
گفت: هفته پیش به خاطر همه اینها از خانه فرار کردم. نمیدونستم کجا، ولی رفتم. نمیدونستم چه اتفاقی میافته برام، به این فکر نکردم چی سر مادرم میاد. فقط اینو میدونستم که از خودم، خونه، بیکسی و بیپناهی خسته شدم. اینکه هر روز که میگذره بیشتر ناامید میشم. پس از خونه فرار کردم.
گفتم یگانه میفهمم شرایطی که تجربه کردی سخت بوده به حدی که باعث ناامیدی و فکر کردن به رفتن از خونه شده.
گفتم: واقعاً سخته.
یگانه ادامه داد: بله خیلی سخت بود. مخصوصاً زمانی که کلاس هشتم رو تموم کردم و بابام از داربست سقوط کرد و فوت کرد و ما برای همیشه تنها شدیم. آخه فامیلهای ما به خاطر اینکه بابام کارگر بود و وضع مالی خوبی نداشتیم خیلی با ما رفت و آمد نمیکردند. بعد از بابا که کاملاً قطع رابطه کردند.
بعد از بابام خواهرم که قبلاً افسردگی هم داشت، ولی به خاطر بیپولی درمان نشده بود حالش خیلی بد شد طوری که مجبور شدیم تو بیمارستان به خاطر مشکلات روان بستریش کنیم. دکتر اجازه نداد بیاریمش خونه. من موندم و مادرم و خواهر کوچکترم که کلاس پنجم بود. روزها گذشت و مامان تو خونههای مردم کار میکرد چه به عنوان نیروی خدماتی و چه به عنوان پرستاری از سالمندان.
گفتم: پس بعد از فوت پدر مشکلات زیادی رو تجربه کردی اون هم یکی پس از دیگری.
گفت: تازه بدبختی ما از اون جایی شروع شد که یه آقایی که مادرم رفته بود از پدرش تو خونه پرستاری کنه به مادرم گفته بود میتونی بچههات رو بیاری خونه پدرم که هم پرستاری کنی هم خیالت از بچهها راحت بشه. مادرم خیلی خوشحال بود. ما رو برد اونجا یک قصر در بالای شهر.
روزها که گذشت متوجه شدم مادرم خیلی ناراحت و تو خودشه. پرسیدم چی شده. چیزی نگفت. روزها این حال بد ادامه داشت. یه روز که از مدرسه برگشتم، متوجه شدم که مادرم با گریه به پسر صاحبخونه که ما باهاش زندگی میکردیم میگفت که من آبرو دارم. بچههام بفهمن خیلی بد میشه. من هر کاری گفتی برای پدر شما انجام دادم و میدم. با من این کار رو نکن. من هزینه مدتی که اینجا بودیم رو میدم بعدشم با بچههام میریم. وارد که شدم اون آقا رفت و مادرم موند. پرسیدم چی شده. جواب نداد. گفتم شنیدم چی گفتی. ادامه شو بگو. نگفت.
بیشتر شکاک شدم. تا اینکه متوجه شدم به مادرم پیشنهاد صیغه داده. بهش گفته بود تو خوابم نمیدیدی که یه روز بیایی بالاشهر تهران زندگی کنی حالا که صدقه سر من اومدی طاقچه بالا هم میذاری؟ خیلی ازش بدم اومد. متنفر شدم. مادر بیچارهام نمیدونست باید چکار کنه. تهدیدش کرده بود که باید خونه پدرم بمونی و به هر دومون خدمت کنی.
مادرم خیلی جوانه و صورت زیبایی داره. خیلی مهربونه. خیلی گناه داره. خیلی غصه میخوره. یه روز گفتم مامان هر روزی که نبودن بیا همه از اینجا بریم. گفت خونه رو از راه دور با دوربین چک میکنه نمیتونیم بریم. حسابی ترسیده بود.
چند ماه گذشت این آقا اجازه نمیداد ما از اونجا بریم. خسته شده بودم. کسی رو نداشتیم ازش کمک بگیریم. تنها بودیم. با خودم گفتم من برم. مامان که نمیاد. من برم. اولش دلم نیومد تنهاش بذارم. ازطرفی دیگه تحمل اینو نداشتم که مثل زندانیها با ما رفتار بشه. بعد از مدرسه خونه نرفتم. تا شب تو خیابونا راه رفتم. آخرشب شد و خیلی ترسیده بودم. از مامان بیشتر میترسیدم که اگر برگردم چکار میکنه؛ بنابراین تحمل کردم. رسیدم دم در یه فست فودی داشتن جمع و جور میکردن که ببندن. بهشون گفتم اجازه میدید من بیام تو و شب رو اینجا بمونم.
اولش مخالفت کردند، ولی با اصراری که کردم یکیشون گفت باشه، ولی باید تنها بمونی. نمیترسی؟ گفتم نه. بعد رفتم تو. اونم رفت بیرون و کرکره رو پایین زد و رفت. تا صبح چند بار ترسیدم. فکر کردم چه اشتباهی کردم. اگر اینا آدم خوبی نباشن چی؟ خلاصه از ترس خوابم نبرد. یک لحظه بیدار شدم دیدم ساعت ۹ صبح است. بعدش ساعت نهونیم یکی در را باز کرد و سلام داد. گفت دیشب خوب خوابیدی؟ صبحونه چیزی خوردی؟ از خونه فرار کردی؟ از دست کی؟ و...
جوابشو ندادم. اومد نزدیکتر، ترسیدم و فرار کردم و به شما پناه آوردم.
با ادعاهای این دختر، پلیس اقدامات تحقیقاتی را با دستور قضایی آغاز کرد.
فتانه ورمزیار کارشناسارشد روانشناسی در این باره نوشت: والدین بهعنوان منبع قدرت در خانواده الگوی بسیار تأثیرگذاری برای فرزندانشان هستند. در سرنوشت یگانه، مادر قربانی نجات دادن فرزندانش است که به اجبار برای فراهم کردن امنیت فرزندان، مورد تهدید قرار گرفته است و با ترس از دست دادن این امنیت به دست آمده، همچنان در آسیب وارده قرار میگیرد.
از طرفی یگانه که در سن بلوغ به سر میبرد و به واسطه تجربههای دردناک پیدرپی دچار خستگی روانی شده است، با مشکلی که برای مادر به وجود آمده به صورت هیجانمدار برخورد میکند، زیرا نوجوانی دورهای است که در آن نوجوانان تصمیمات ناگهانی و هیجانمداری اتخاذ میکنند و همین امر نشاندهنده عدم آگاهی نسبت به مهارتهای زندگی مانند حل مسأله، تفکر انتقادی و خودآگاهی است که در کیس حاضر به دلیل مشکلات متعدد مانند ضعف در اعتماد و عزتنفس، احساس حقارت، احساس خود کمبینی و ضعف در مهارتهای ذکر شده، باعث آسیب دوچندان نسبت به نوجوانانی که امنیت روانی بیشتری را تجربه کردهاند میشود، زیرا با پشتوانه روانی و ایجاد امنیت در چنین شرایطی با همان سرمایههای روانشناختی، نوجوان میتواند به صورت مسألهمدار با مشکلات مقابله کند؛ لذا اقدام اولیه برای چنین مشکلاتی حمایت اجتماعی، عاطفی و اقتصادی و در مرحله بعد آموزش مهارتهای زندگی است.