آن یکی ساعت خاموشی و ساعت بیدارباش تعیین کرده بود، که چی؟ که اشکت همراهِ اذان صبح دربیاید و مزه کودکی و نوجوانی در دهانت بماسد، اصلا من یادم هست، آن روز ۱۲ سالگی که بالشتم جاندار شده بود و در تاریکی صبح زود خرداد گریه میکرد، سَرَم را کم داشت، واقعا دلتنگ شده بود، بس که نخوابیده بودم، بس که نگذاشته بودم بخوابم.
حالا را نبینید که بچهها فردیت دارند و حرفشان به قول معروف، برو دارد، آن روزها که خیلی هم دور نیست، من و همنسلهایم خرداد را به همین سادگیها طی نمیکردیم! ما خرداد را مثل بغض پایین میدادیم، اما خرداد شبیه اشک میشد و دائم به چشمانمان فشار میآورد. اصلا هر چه خردادِ دوران مدرسه بود، گس و تار و سمج و بد ذات بود. یک ماه نبود، واقعا چند ماه بود. امتحانات دمارمان را در میآورد، پدر و مادرها هم مثل افسران سختگیر ارتش نازی، ما پیاده نظام اساس را در حصر میکردند، نوع آرایش نظامی هر خانه با خانه دیگر فرق داشت، اوج خلاقیت پدران و مادران شریف بود و اوج فرمانبرداری و تبعیت ما! یکی یک ماه تلویزیون را جمع میکرد، چرا؟ چون فرزندان عزیز ماههای دیگر و سربازان مطیع خرداد، مباد حواسشان پرت شود و در نمرات پایان سال خللی وارد شود!
آن یکی ساعت خاموشی و ساعت بیدارباش تعیین کرده بود، که چی؟ که اشکت همراهِ اذان صبح دربیاید و مزه کودکی و نوجوانی در دهانت بماسد، اصلا من یادم هست، آن روز ۱۲ سالگی که بالشتم جاندار شده بود و در تاریکی صبح زود خرداد گریه میکرد، سَرَم را کم داشت، واقعا دلتنگ شده بود، بس که نخوابیده بودم، بس که نگذاشته بودم بخوابم.
خلاصه و راحت و شفاف، ما در تمام آن ۱۲ سال تحصیل، سالی یک ماه سرباز بودیم، افسران نازی فقط شکل پدر و مادر داشتند، وگرنه اگر آپارتمانهایمان جا داشت، کوره آدمسوزی هم جایی آن گوشهها تعبیه میکردند که با هر بار سرپیچی، صابون بسازند از ما.
گمان میکنید اغراق میکنم؟ خب حق دارید، این روزها، خرداد به خودش برگشته، آن روزها خرداد ماه سیزدهم بود، یادم میآید خرداد سال ۷۷ خورشیدی را، من ذوبِ تیم واقعا ملی آن روزها بودم، تیمی که عابدزاده اولش بود و دایی آخرش! آدامسهای خوشبوی عکسدارِ منقش به عکس آقا کریم و آقا زیدان و امثالهم، آسفالت تبدار کوچه که با دو آجر در نقش دروازه هر لحظه فراخوان میداد که به خیابان بیا، رویای نیمه شب در پاریس و آن جام جهانی فرانسه، شما ببین چقدر زیبایی بود! اما سهم من چه بود؟ تذکر و انذار و پند؛ کوچه نمیریها، امشب تلویزیون تعطیل، جمع کن اون عکسها رو... دوست داشتنیها ممنوع بودند، زیر سایه این توجیه که بچه جان فوتبال همیشه هست، بشین درست رو بخون، درس دیگه نیست!
اما، اما اما عجب فریبی بود، افسران نازی فریبم داده بودند، من شستشوی مغزی شده بودم، توان ایدئولوگ افسران نامبرده زیاد بود. آسفالت کوچه رفت، آن تیم واقعا ملی دیگر تکرار نشد، اصلا آن آدامسهای عکسدار کجاست؟ تنها چیزی که هنوز هست، همان درسِ بدسگال است و بس. ما خردادهایمان را از اردیبهشت باخته بودیم. حالا هر بار تقویم به خرداد میرسد، حس بازنده بودن یقهام را میگیرد، انگار همه تبانی کرده بودند، عمرمان را ببازیم، من عشق میکنم از آن چه در کافهها میگذرد، حظ میبرم آن وجودی را که وجود دارد و دستش را میگیرد، قدر لمس کردن را میداند. یکی گفته بود زور زندگی زیاد است، زور زیادش را در خیابانهای شهر میبینیم، در آینده نزدیک شما بیشتر و ما کمتر به هیچ ماهی و به هیچ خردادی بدهکار نخواهیم بود و من در آن روزِ روشن و مهربان، اشکهای بالشتم را پاک خواهم کرد و البته در انذار عمومی خواهم بوسیدش.
منبع: برترینها