«گرانی است و مردم پول ندارند»؛ جملهای است که در این بازار و شاید بیشتر بازار این روزها به گوش میرسد. به سمت چند مرد که دور صندلی نشستهاند و جلوی پای آنها پوست هندوانه مانند هیزم روی هم ریخته، میروم. آنها هندوانهفروش هستند و از بالا رفتن کرایه حجرهها میگوید و دخل و خرجی که باهم نمیخواند: پول درمیآوریم ولی به یک سوم اجاره هم نمیرسیم. ۴ ماه باید کار کنیم اجاره بدهیم تا شاید یک چیزی هم برای خودمان بماند.
اعتماد نوشت: شبیه شهری بزرگ که عطر میوه میدهد. عطر شیرین توت فرنگی یاسوج و بوی خنک هندوانه خوزستان با هر نسیم در هوا جابهجا میشود و در پستوهای خنک بازار میوه و تربار تهران میپیچد. اما کسانی که برای خرید خانگی میوه و سبزی به این بازار آمدهاند تنها همین بوی میوه نصیبشان میشود.
انگار فرقی هم نمیکند از میوه فروشی محل خرید کنید یا از بازار میوه و تربار مرکزی تهران. افزایش قیمتها تنها روی مشتریان خرد این بازار کلان با ۱۳۶۰ حجره تاثیرگذار نیست و فروشندگان عمده محصول هم از کم شدن تقاضا در بازار میگویند که باعث شده معیشت بسیاری از کاسبان این حوزه تحتتاثیر قرار بگیرد و شاید بعضی را به کارهایی بکشاند تا سود بیشتری داشته باشند.
از گیت ورودی بازار وارد میشوم و صدای خشخش پوستههای خشک پیاز زیر جاروی پاکبانان اولین صدایی است که به گوشم میرسد. آفتاب نیمتیغ صبح سایههای کشداری ساخته تا کارگران خسته بتوانند بعد از یک صبح شلوغ در گوشه و کنار، پشت دبههای سفید و آبی لم بدهند و خستگی در کنند. ساعت خوبی برای گفتگو با آنهاست.
از کنار سولههای بزرگ میگذرم تا به بازار کلاه سبزها که پر از ترشی، شور، آبلیمو و زیتون است برسم، انگار که یک بازارچه شمالی با همان بوهای اشتهاآور. به اینجا مرکز آبگیری بازار بزرگ میوه و تربار هم میگویند. جایی که میوه با ترکیبات جدید به فروش میرسد. اما اینکه چرا به آن بازار کلاهسبزها میگویند هم حکایتهای جالبی دارد.
رضا یکی از قدیمیهای بازار با کمری خم شده از کار زیاد و لنگی کوتاه دور گردن میگوید: «سقفهای اینجا در گذشته سبز رنگ بود و شاید به این دلیل است. اما من خاطرم هست آن ابتدا که این بازار افتتاح شد حجرههای این بازارچه را به فروشندگان قدیمی بازار شوش داده بودند و آنها نتوانسته بودند کرایه حجره را پرداخت کنند بعد از آن مامورین کلاه سبز اینجا ایستادند و نگذاشتند کسی وارد بازار بشود شاید برای همین به آن کلاه سبزها میگویند.» حرفهای رضا شاید قابل استناد نباشد، اما به عنوان کسی که سالهاست در بازار کار میکند به نظرم جالب است.
در بازار قدم میزنم. گعدههای چند نفره کارگران را نگاه میکنم که در سایهها نشستهاند. سراغ یکی از آنها میروم که اطراف یک کامیون پر از خربزه «راک» که از خوزستان آمده ایستادهاند و با هم حرف میزنند. خربزههای شیرینی که عطر آن در اطراف کامیون پیچیده است. کارگری که روی راهپله نشسته رو به من میگوید «خربزه کیلویی ۱۰ هزار تومان است» و بعد بقیه میزنند زیر خنده شاید از بس معلوم است که خریدار نیستم. مرد با لهجه آذری از ۲۰ سال کار در این بازار میگوید؛ از خانه و زندگی که در اردبیل داشته و حالا کیلومترها از آن دور است: «اینجا کلبه درویشی ماست.» اتاقک کوچکی که پشت سرش است را نشانم میدهد: «اینجا میخوریم و میخوابیم. زن و بچهام در اردبیل هستند و من هر ۵۰ روز میروم به آنها سر میزنم» از او میپرسم با دلتنگی چه میکند؟
او میگوید: «۴ تا بچه دارم و دلتنگی که در آن پول نباشد فایده ندارد. باید تراول باشد که دلتنگی جواب بدهد. بنویس روزی روزگاری صاحب حجرهای را دیدی که شب و روز بیدار بود تا به مردم خدمت کند. صاحب حجرهای که کفش و شلوارش پاره بود». همراهش داخل اتاقک کوچک میروم. چهاردیواری که چیزی جز یک زیلو پلاستیکی و بالشی کوچک در آن نیست. میگوید: «گاهی شبها ۶ نفره اینجا میخوابیم». همینطور که با بقیه همکارانش حرف میزنم او را میبینم که گوشهای نشسته و زیر لب شعری را غلط میخواند: «مرا از نیستان بریدند کز نفیرم مرد و زن نالیدهاند» نگاهش که میکنم لبخند شیطنتآمیزی میزند.
بازار کلاه سبزها خلوت است. مشتریهای تک وتوک قیمتی میگیرند و رد میشوند. توجهم به مردی جلب میشود که نشسته کنار چند جعبه طالبی و سیگاری در دست به آسمان نگاه میکند. تقریبا ۶۰ ساله به نظر میرسد و از زردی دندانها و موهای تنک چسبیده به سرش پیداست به آخرین چیزی که فکر میکند رسیدگی به خودش است. «۳۰ سال است اینجا کار میکنم» از او میپرسم چه کار میکنی؟
در پاسخ میگوید: «حمالی. بار میزنیم روی باسکول و پول کارگری میگیرم.» او در اتاقی که با دست نشان میدهد بالای سولهای زندگی میکند: «اهل قزوین هستم، اما راستش شهر من اینجاست. اینجا زندگی میکنم، خانه و خورد خوراکم اینجاست. ۵ شنبه یا جمعه میروم قزوین. بچهها را چند سال آوردم دیدم راحت نیستند برگشتند آنجا، اما من اینجا عادت کردم و قزوین برایم غریب است. ۲۲ ساله بودم که آمدم تهران، چون در قزوین چکهایم برگشت خورده بود. دیگر آمدم در شغل میوهفروشی و درآمدم خوب شد. بدهیها را دادم و رفتم قزوین، اما پول تهران به دهانم مزه داد و برگشتم و دیگر پاگیر شدم و حالا بعد از اینهمه سال زندگیم این شکلی است». از او میخواهم اتاقش را نشانم بدهد، اما طفره میرود و من هم اصراری نمیکنم.
هر طرف چشم میچرخانم دبههای آبی و سفید میبینم و کامیونهایی در حال خالی کردن بار هندوانه و ملون و خربزه با کارگرانی که خستگی از صورتشان شره میکند. گروهی دیگر هم بعد از کار هندوانه را میشکنند و آب هندوانه از گوشههای دهانشان روی لباس میریزد.
«گرانی است و مردم پول ندارند»؛ جملهای است که در این بازار و شاید بیشتر بازار این روزها به گوش میرسد. به سمت چند مرد که دور صندلی نشستهاند و جلوی پای آنها پوست هندوانه مانند هیزم روی هم ریخته، میروم. آنها هندوانهفروش هستند و از بالا رفتن کرایه حجرهها میگوید و دخل و خرجی که باهم نمیخواند: «پول درمیآوریم ولی به یک سوم اجاره هم نمیرسیم. ۴ ماه باید کار کنیم اجاره بدهیم تا شاید یک چیزی هم برای خودمان بماند. حجرههای اینجا اکثرا ۶ ماهه است. پارسال سالانه ۱۰۰ میلیون بوده و حالا به ۳۰۰ میلیون رسیده است و در کنارش کاسبی هم ضعیفتر شده است.» او از بالا رفتن هزینه جابهجایی محصول میگوید و ضررهایی که میکند. آنقدر ناامیدانه حرف میزند که از او میپرسم چرا اینجا ماندهاید؟: «کجا برویم که سود کنیم شما یک بازاری بگو که به توان مالی ما بخورد و برویم آنجا کار کنیم.»
روبروی حجرهها حقالعملکاران پشت میزهای آهنی سنگینی نشستهاند و کامیونهای پر از پیاز، سیبزمینی و هندوانه یا گوجه پشت آنها در سایه سقف سولهها پارک شدهاند. به شوخی از یکی از آنها میپرسم حالا چرا از میزهای آهنی استفاده میکنید؟ و مردی که به صندلی فایبرگلاس تکیه زده، میگوید: «باید سنگین باشد که کسی آن را برندارد».
او که منتظر مشتری است تا گوجههایی که از شیراز آمده را بفروشد از بالا بودن مالیات و نبود حمایتهای دولتی ناراحت است: «ما اینجا ۹ نفره کار میکنیم و در مجموع شاید ۲۰ نفر به صورت غیرمستقیم از اینجا نان میخوریم. با این وضعیت کسادی بازار دولت هم میخواهد از ما مالیات سنگین بگیرد. مالیات خوب است، اما چه خدماتی به ما میدهند؟ اینجا بیخوابی دارد، ناامنی دارد. شب و روز نداریم برای اینکه بتوانیم دخل و خرج را جور در بیاوریم. اما در نهایت هم هیچ حمایتی از ما نمیشود. الان خیلیها رفتهاند در خانه نشستهاند و حجره را اجاره دادند. من هم میتوانم این کار را بکنم به جای اینکه هر روز اینجا بنشینم، اما این ۲۰ نفری که دارند نان میخورند باید چه کار کنند؟»
با گرمتر شدن هوا سروکله شربتفروشان هم پیدا میشود که لابهلای جمعیت راه میروند و خاکشیر و شربت آبلیمو و آب میفروشند. یکی از کارهایی که باید در بازار میوه تربار انجام داد دقت در قدم زدن است، چون هر لحظه امکان دارد پوست موز یا پوست لیز خربزهای شما را واژگون کند.
مردی که دورتادورش پر از فلفلهای رنگارنگ و سیر و بادمجان است از گرانی و افت مشتری میگوید: «اینجا علم ما خوابیده است. شما روزانه ۲ کیلو هویچ میخری؟ زیتون، بادمجون و لیموترش هفتهای یکبار میخری؟ هر کس را میبینی برای خرید آمده دودل است که بخرد یا نخرد؟ من حق میدهم و باور کن انقدر محصول گران شده که خودم هم دلم نمیآید به خانه ببرم.» محصولات او از جیرفت و دزفول است و حقالعملکار نیست. او محصولات را از همین بازار میخرد و با درصد کمی سود همینجا میفروشد: «دیروز دلمه خریدم ۲۵ هزار تومان، اما امروز ۱۷ هزار تومان هم کسی نمیخرد. من از بچگی اینجا کار میکنم، اما هیچوقت اوضاع اینطور نبود. مثلا چند روز کساد بود، اما دوباره رونق میگرفت. به نظرم این وضعیت از بعد از کرونا اینطور شد.»
«ما ۲۶ سال است اینجا هستیم. اما امسال وضعیت خیلی ناجور است. گرانی است، خیلی گرانی است. مردم توانایی خرید ندارند. آدم پولش نمیرسد چیزی بخرد ما اینجا هستیم ولی هنوز خیلی از میوهها را نوبر نکردیم.» اینها حرفهای مردی است با ریشهای پرپشت سفید که پشت دخل حجره نشسته است. او از قیمت بالای توت فرنگی که به قول خودش دنیا را برداشته، اما از پایین آمدن قیمتش خبری نیست میگوید. از موزهای کیلویی ۷۰ هزار تومان که خریداری ندارد. اما دو روز بعد که کمی مانده میشود به فروش میرسد. روایتهایی بارها گفته شده از مردمی که قدرت خریدشان آنقدر پایین آمده که مجبورند میوه پلاسیده بخرند: «کرایه باری که از شهرستان میآورند، پول سبد، دستمزد کارگر، سم، کود و آب همهچیز بالا رفته است. خیلیها که امسال اجاره میدهند از این بازار خارج میشوند، چون با این اجارهها و کم شدن فروش دیگر نمیصرفد».
پشت دبههای آبی چند کارگر به صورت دستی مشغول جا کردن زیتونها در ظروف پلاستیکی هستند. کمی آنسوتر هم دو مرد که به نظر صاحب حجره هستند پشت میز نشستهاند و با گوشی موبایل بازی میکنند. جلو میروم و از کاروکاسبی میپرسم. هر دو سری به نشانه بد بودن تکان میدهند. مرد میگوید: «اینجا باید هر ۱۵ دقیقه تا نیم ساعت یک مشتری بیاید که ما بتوانیم از پس هزینهها بربیاییم، اما شما چنین چیزی میبینید؟ اینجا هر حجرهای تقریبا ۱۰۰ میلیون هزینه دارد برای همین هر حجره در سال ۳ بار عوض میشود. طرف میآید برای زیتون فروختن در کنارش ۱۰ مدل جنس میآورد که خرج را در بیاورد. بعد در نمیآید و مجبور میشود تقلب کند. این آبلیمو که الان در بازار است اگر یکدانه لیمو در آن باشد عجیب است. یک بطری یک ونیم لیتری آبلیمو ۱۱ هزار تا ۱۵ هزار تومان است با خود ظرف که ۲ هزار تومان است. کارگری که پر میکند هم هزار تومان میگیرد یعنی آبلیمو کیلویی ۷ هزار تومان در حالی خود لیمو کیلویی ۳۰ هزار تومان است. همه هم با اینکه میدانند، میخرند. فروشنده بخواهد طبیعی بفروشد باید یک و نیم لیتر را بفروشد ۱۰۰ هزار تومان و کسی هم نمیخرد یا نهایتا یکی میخرد. ما خودمان هم در صنفهای دیگر دست بردیم در حالی که زیتونفروش بودیم. الان خیارشور و ترشی هم میفروشیم. بطری میفروشیم. رب میفروشیم. من اینجا اگر ۲۰ میلیون تومان هزینه داشتم فقط زیتون میفروختم الان ۱۰۰ تومان هزینه است مجبوریم همهچیز بفروشیم.»
چندی پیش بود که خبر ممنوعیت آبگیری انگور در میدان بزرگ میوه و تربار تهران واکنشبرانگیز شد. بنا به دستور دادستانی استان تهران، همه واحدهای صنعتی مستقر در میدان بزرگ میوه وتربار تهران که اشتغال به تولید و فروش آب انگور دارند باید هر چه زودتر نسبت به جمعآوری دستگاههای آبگیری و بازگشت به شغل اصلی (حقالعملکاری میوه و تربار) اقدام کنند در غیر این صورت مطابق مقررات اقدام خواهد شد. بازار کلاهسبزها همانجایی است که بیشترین تعداد حجرههای آبگیری در آن مستقر است. آنطور که مصطفی دارایینژاد رییس اتحادیه بارفروشان تهران در گفتگو با «اعتماد» میگوید ۶۵ حجره اقدام به آبگیری انگور میکردند که به آنها اخطار پلمب صادر شده است.
دو پسر جوانی که زیر آلاچیقی نشستهاند و قلیانی گوشه لب دارند اعلام ممنوعیت گرفتن آب انگور را اقدامی هر ساله میدانند. یکی از آنها میگوید: «هر سال میگویند آب انگورگیری قدغن است، اما باز هم میگیرند. مشتری عادت کرده است و هر سال میآید. جلوی مشتری را نمیشود گرفت.» آنها که به قول خودشان از کودکی در این بازار بزرگ شدهاند از دستگاهی میگویند که از سال پیش بعد از اخطار در پارکینگ گذاشتند: «از ۲۰ روز دیگر تا ۳ یا ۴ ماه کار ما آبگیری است. الان هم بخواهیم دوباره دستگاه بخریم ۶۰ میلیون اینطورها قیمت دارد».
خیلی دوست ندارند در این مورد حرفی بزنند و نگاهشان طوری است که بهتر است زودتر آنجا را ترک کنم. ردیف بلندی از آبلیمو و سرکه را پشت سر میگذارم و وارد حجره آبگیری دیگری میشوم. چند مرد جوان مشغول خالی کردن ترشی در دبههای بزرگ هستند. از آنها میپرسم آیا خبر ممنوعیت آبگیری انگور را شنیدهاند؟ سر بلند میکنند و یکی از آنها میگوید: «هر سال میگویند قدغن است ولی خبری نیست. اینجا منطقه آزاد است. یک چیزی شبیه لب مرز، ممنوع نداریم. پارسال یا پیرار سال هم آمدند دستگاهها را جمع کردند، اما تا ظهر همه دوباره دستگاه خریدند، چون سود این کار خوب است. طوری است که ۵ روزه دوباره میشود دستگاه خرید.» او تعریف میکند که این کار از چند جهت سودآور است و در بازاری که به زور دخل و خرجش با هم میخواند از این راه میشود برای چند ماه پول خوبی در آورد.
مصطفی دارایینژاد از ایرادات وزارت بهداشت مبنی بر بهداشتی نبودن آبگیری و اجماع ارگانهایی مانند وزارت بهداشت، دادستانی و اماکن در رابطه با ممنوعیت این کار میگوید: «سال گذشته از طرف اتحادیه اخطار پلمب برای آنها فرستادیم، اما توجه نکردند تا اینکه دادستانی ورود پیدا کرد. سال پیش تقریبا بالغ بر ۱۵ اخطار پلمب صادر کردیم که اگر به گرفتن آب انگور ادامه بدهید پلمب میشوید. ۲ حجره را هم پلمب کردیم و بعد از ۱ هفته باز کردند. متاسفانه این کار باب شده بود و ما حریف آنها نمیشدیم.»
دارایینژاد ورود دادستان وقت قاضی القاصی مهر و اخطار برای جمع شدن این وضعیت در ظرف یک ماه را یکی از دستورات مهم که نشان از جدیت دستگاه قضا دارد، میداند و میگوید: «امسال به خاطر اینکه بهانهای نداشته باشند اتحادیه تقریبا از ۴۰ روز پیش شروع به نامهنگاری کرد. در سایت زدیم، در میدان بنر زدیم و پیامک فرستادیم. حتی برای کسانی که نمیفروختند هم پیام فرستادیم یعنی همه توجیه شدهاند. دیگر کسی نمیتواند بگوید من در جریان نبودم. ما از اتاق اصناف برای لغو جواز هم مجوز گرفتیم که اگر تمکین نکردند غیر از پلمب کردن جواز را هم لغو میکنیم.» او تاکید میکند که هیچ مانعی برای فروش انگور نیست و تنها گرفتن آب انگور ممنوع است.