فیدل کاسترو در سیزدهم اوت 1926 در شهر بیران در استان اولگین در شرق کوبا به دنیا آمد. پدر کاسترو ابتدا کارگری بود که برای یک شرکت آمریکایی (یونایتد فروت) کار میکرد که بزرگترین تولیدکنندۀ شکر در منطقه بود؛ اما به تدریج یک زمین دار بزرگ شد.
به گزارش عصر ایران، آنخل کاسترو با درآمد کارگریاش توانست یک مزرعه بخرد و به شرکت یونایتد فروت نیشکر بفروشد. مزرعۀ او کمکم یک کشتزار وسیع شد که سیصد خانوار در آن زندگی و کار میکردند.
مادر کاسترو ابتدا خدمتکار خانۀ پدر کاسترو بود ولی بعد از اینکه پدر کاسترو همسرش را طلاق داد، با خدمتکارش وارد رابطۀ عاشقانه شد. آنخلا، رامول و فیدل محصول این رابطه بودند. بعد از به دنیا آمدن این سه، پدر و مادر کاسترو ازدواج کردند و چهار فرزند دیگر هم به جهان تقدیم کردند: خوانا، رائول، اما، آگوستینا.
خاستگاه طبقاتی و اجتماعی کاسترو، سرشتی دوگانه داشت. او از یکسو فرزند یک زمین دار بزرگ بود و زندگی مرفهی داشت، از سوی دیگر مادرش مستخدم خانه و مزرعۀ پدرش بود. بنابراین کاسترو ضمن اینکه علاقۀ زیادی به پول خرج کردن و ریخت و پاش و زندگی لاکچری داشت، همدردی عمیقی هم با فرودستان و محرومان داشت.
مثلا کاسترو وقتی که ازدواج کرد، برای گذراندن ماه عسلش به آمریکا رفت ولی دربارۀ "فقرای آمریکایی" زیاد داد سخن سر میداد. سیگار برگ اعلا میکشید ولی مدام ذربارۀ گرسنگان و تنگدستانی که یک لقمه نان برای خوردن نداشتند، حرف میزد.
به هر حال کاسترو دوران کودکی و نوجوانی لذتبخشی داشت. در کشتزار بزرگ پدرش به شادی و در رفاه میزیست. کمی که بزرگتر شد، به مدرسهای در سانتیاگو جنوب شرقی کوبا رفت. شنا در رودخانه و کوهنوردی و طبیعتگردی تفریحات او در این دوران بودند.
رفقای دوران تحصیلش او را فردی توصیف میکردند که "شخصیت رهبر" دارد. در بین جانورانی که گروهی زندگی میکنند، جانور آلفا رهبر گروه است. مثلا گرگ آلفا را در دستۀ گرگها به راحتی میتوان تشخیص داد. از سایر گرگها بزرگتر و قویتر است.
کاسترو هم مردی آلفاصفت بود. یکی از دلایل قرار گرفتن طبیعی او در جایگاه "رهبری" در هر جمعی، ظاهرا جثۀ بزرگ و تن تنومند او بود. و البته صدای رسا و لحن قاطعش هنگام حرف زدن. فیدل وقتی به دنیا آمد، وزنش 5/5 کیلو بود. وزن نوزادهای عادی معمولا بیشتر از 4 کیلو نیست. الکساندر کارلین ، قهرمان افسانهای کشتی روسیه، هنگام تولد 6 کیلو بود.
خلاصه اینکه، فیزیک کاسترو مناسب رهبری بود. به ویژه رهبریِ انقلابیون یا به قول خودش شورشیها. او در پایان عمر در توصیف خودش و یارانش گفت: «میخواستیم عدالت را برقرار کنیم و شورشی بودیم.»
یک مشت شورشی، که میخواهند نظم جهان را به هم بزنند و جهانی تازه درست کنند، و افتخارشان مبارزۀ چریکی است، عجیب نیست که رهبرشان هم غولپیکری باشد که کاملا به چشم میآید. به چشم آمدن و دیده شدن، برای کاسترو بسیار مهم بود. به همین دلیل وقتی که در دانشگاه هاوانا در رشتۀ حقوق درس میخواند، با خودروی گرانقیمتش در اطراف دانشگاه مانور میداد. امکانی که بسیاری از دانشجویان فاقد آن بودند. و یا کاسترو برخلاف سایر دانشجویان همیشه لباس سیاه میپوشید تا متمایز از دیگران باشد.
برخی از کسانی که به روانشناسی کاسترو پرداختهاند، احتمال میدهند کمونیسم و انقلابیگری و مبارزه با آمریکا و دفاع از فقرا و گرسنگان ، چیزی جز ابزارهای جلب توجه برای فیدل کاستر نبودند. یعنی اگر مسیر زندگیاش تصادفا جور دیگری پیش میرفت، کاسترو با چیزهای دیگری میل عمیقش به جلب توجه و کسب قدرت را ارضا میکرد.
مثلا در پایان دوران دبیرستانش، کاسترو میخواست به آمریکا برود و در لیگ NBA ستارۀ بسکتبال آمریکا شود. ولی وقتی فهمید استعداد چندانی در بسکتبال ندارد، قید رفتن به آمریکا را زد. معلم بستکبال دبیرستان کاسترو، دربارۀ او گفته بود: «فهمیده است چگونه تحسین و محبت همه را به دست آورد.»
کاسترو پدر و مادرش را مجبور کرد که او را به بهترین دبیرستان کوبا در هاوانا بفرستند. اکثر کوباییها نمیتوانستند فرزندانشان را به چنان دبیرستانی بفرستند. بچهپولدارهای پایتخت در آن دبیرستان درس میخواندند.
آنها کاسترو را "دهاتی" میدانستند ولی کاسترو با سختکوشی در درسخواندن و قرار گرفتن در بین شاگردان برتر کلاس، احترام بچه پولدارهای متکبر را به دست آورد. نمرات او بسیار خوب بود و حافظهاش شگفتانگیز. حافظهای که بعدها در سخنرانیهای چندینساعتهاش حسابی به کارش میآمد.
زمانی که کاسترو به دبیرستان رفت، جنگ جهانی دوم هم شروع شد. هیتلر و موسولینی قهرمانان او شدند چراکه مظهر "قدرت" بودند و خوب "سخنرانی" میکردند. سخنرانی کردن علاوه بر اینکه میل به جلب توجه آدمی را ارضا میکند، نوعی اعمال قدرت است. فردی آن بالا سخن میگوید و تودۀ مردم این پایین مقهور و مسحور او میشوند. یک "فرد" در برابر "تودۀ مردم".
در میان تودۀ مردم هیچ کس تشخص و فردیت ندارد. هویت آنها به جمعیتشان است. بنابراین فقط یک نفر حرف میزند و دیگران میپذیرند و تایید میکنند. در لیبرالیسم "تودۀ مردم" به هزاران "فرد" بدل میشود و از آنجا که فردی برای خودش نظری دارد، دیکتاتورها لیبرالیسم را که بر "فردیت" و "آزادی فردی" تاکید دارد، خوش ندارند.
با این حال کاسترو برای اینکه دیکتاتور جلوه نکند، روشی را ابداع کرده بود که آن را "دموکراسی بیواسطه" مینامید. یعنی در حین سخنرانیاش، نظر مردم را میپرسید. از مردم سؤال میکرد آیا با این کار موافقید؟ یا: آیا با این سیاست مخالفید؟ مردم هم با گفتن "بلی" یا "خیر" پاسخش را میدادند.
بنابراین کاسترو دیگر نیازی نمیدید که "رفراندوم" یا "انتخابات" برگزار کند. نظر مخاطبانش را، که طبیعتا طرفدارانش هم بودند، به عنوان نظر کل ملت محسوب میکرد و کارش را پیش میبرد و مدعی بود که به نحو دموکراتیک عمل کرده است.
با این حال کاسترو در اواسط دهۀ 1970 یک رفراندوم برگزار کرد. حدود پانزده سال پس از به قدرت رسیدنش، قانون اساسی جدید کوبا نوشته شد و 97.7 درصد کوباییها آن را تایید کردند. از همان زمان "انتخابات" هم در کوبای کاسترو به رسمیت شناخته شد ولی فقط اعضای حزب کمونیست میتوانستند در انتخابات کاندیدا شوند. انتخاباتی که ابتدا نمایندگان محلی را تعیین میکرد، سپس اعضای مجلس ملی را؛ مجلسی که وظیفهاش تایید تصمیمات حزب کمونیست کوبا بود. یک دموکراسی صوری ، برای بستن دهان منتقدان. قدرت به طور کامل در دست کاسترو بود ولی ادعایش این بود که مردم با شرکت در انتخابات، در رقم خوردن سیاستهای کوبای انقلابی نقش اصلی را دارند.
اما کاسترو چطور به قدرت رسید؟ او در سرنگونی دیکتاتور فاسد کوبا – فولخنسیو باتیستا – نقش داشت. اما آن قدرها هم از باتیستا بدش نمیآمد. موقعی که باتیستا هنوز رئیسجمهور کوبا نشده بود ولی آدم مهمی سیاست کوبا بود.
زمانی که کاسترو 8 ساله بود (1934)، باتیستا ژنرال ارتش بود و رئیسجمهور وقت کوبا – رامون گرانو – را سرنگون کرد و کارلوس مندیئتا را به جای او بر کرسی ریاست جمهوری نشاند. باتیستا دو سال بعد، دوباره رئیسجمهور وقت کوبا را عوض میکند. عاقبت خودش در 1940 رئیسجمهور میشود به مدت چهار سال.
در طول دهههای 1930 و 1940، باتیستا همیشه در سطوح عالی قدرت سیاسی و نظامی کوبا حضور داشت. در سال 1948 کاسترو در سال سوم دانشگاه بود و با دانشجویی به نام میرتا دیاث ازدواج کرد.
کاسترو با اینکه در دوران دانشجویی اقداماتی اعتراضی را به نفع فقرا انجام داده بود، مثلا سازماندهی اعتراض به افزایش نرخ کرایۀ اتوبوس، و کلا علیه ثروت و تجمل زیاد حرف میزد، جشن عروسی مفصلی برگزار کرد و دمکلفتهای کوبا را به مراسم عروسیاش دعوت کرد.
یکی از این افراد، باتیستا بود که هزار دلار هم به فیدل و میرتا هدیه داد. ازدواج کاسترو در 1948 برگزار شد و باتیستا چهار سال بعد دوباره رئیسجمهور کوبا شد ولی با مداخلۀ ارتش و برچیدن بساط انتخابات.
کاسترو در 1945 وارد دانشگاه شده بود و در سال آخرش، در واقع جهشی درس خواند و چند ترم را به صورت فشرده پشت سر گذاشت و در 1950 با مدرک دکتری حقوق از دانشگاه هاوانا فارغالتحصیل شد. البته دربارۀ او نوشتهاند که مدرک دکتری علوم اجتماعی و دکتری حقوق سیاسی هم را در همان سال کسب کرد. ولی معلوم نیست طی پنج سال چطور توانسته سه مدرک دکتری بگیرد!
هر چه بود، کاسترو ذوفنون بود. در تاریخ و جامعهشناسی و حقوق و علوم سیاسی و حقوق سیاسی و فیزیک و جغرافیا و ورزش و آشپزی و خطابه و و اقتصاد بسی چیزهای دیگر تبحر داشت. مردی بود به چندین هنر آراسته. اخبار سیاسی گوشه و کنار جهان را هم با اشتیاق میخواند تا در تحلیل مسائل جهانی، از سایر سیاستمداران دنیا عقب نماند.
ولی کاسترو شوهر خوبی نبود. پس از کسب مدارک دکتریاش، به جای اینکه برود برای میرتا و پسرشان فیدلیتو پول درآورد تا در آسایش در کنار هم زندگی کنند، عضو حزب ارتدوکس شد و شب و روزش در دفتر حزب میگذشت. مختصر پولی را هم که با کار کردن به دست میآورد، صرف مبارزه میکرد و چیز زیادی برای زن و بچهاش باقی نمیماند.
در خانهشان تقریبا هیچ اثاثیهای وجود نداشت و خودش هم معمولا در خانه نبود. در چنین شرایطی، معمولا همسرِ تنهامانده از در خیانت درمیآید تا تنهاییاش را پر کند ولی میرتای بیچاره به فیدل قدرنشناس وفادار بود. برعکس این کاسترو بود که با زن یک پزشک وارد رابطۀ عاشقانه شد!
به هر حال در انتخابات ریاست جمهوری 1952، روبرتو آگرامونته، کاندیدای حزب ارتدوکس، باید پیروز میشد چراکه نظرسنجیها نشان میدادند که باتیستا شانس چندانی برای پیروزی ندارد. ولی در دهم مارس، باتیستا با حمایت ارتش بر کل کشور مسلط شد و در واقع با کودتا به قدرت رسید.
این واقعه، موجب وداع کاسترو با "انتخابات" و "مبارزۀ مسالمتآمیز شد. از آن پس فیدل هم به مبارزۀ مسلحانه معتقد شد و هدفش شد انقلاب برای سرنگونی باتیستا و نجات کوبا از دیکتاتوری و فقر و فساد.
کاسترو از 1953 تا 1959 درگیر مبارزه با رژیم باتیستا بود. این وسط دو سال هم زندانی شد ولی یک قاضی بانفود، که از دوستان خانوادۀ کاسترو بود، مانع اعدام او شد. زندان نقطۀ آغاز شهرت کاسترو بود. تا قبل از آن، اکثریت مردم کوبا کاسترو را نمیشناختند. ولی سخنانش در دادگاه و سپس زندانی شدنش، او را مردی مشهور در سراسر کوبا کرد.
فیدل کاسترو در بازداشت
نیروهای تحت امر کاسترو در ژوئیه 1953 عملیاتی مسلحانه انجام دادند که البته شکست خورد. هدفشان تسخیر یک پایگاه نظامی و کسب سلاح و مهمات بود. بسیاری از یاران کاسترو اعدام شدند ولی خودش چنانکه گفتیم قسر در رفت.
کاسترو در دادگاه خودش را پیرو خوزه مارتی - انقلابی بزرگ کوبا – معرفی کرد؛ کسی که جزو رهبران انقلاب کوبا علیه اسپانیا بود. مارتی در 1895 در جنگ کشته شد و کوباییها نتوانستند از اسپانیا مستقل شوند. اما جنگ 1898 آمریکا و اسپانیا، راه استقلال کوبا را باز کرد.
آمریکا اسپانیا را شکست داد و اسپانیا از ادعای حاکمیت بر چند سرزمین، از جمله کوبا، دست کشید و آنها را به آمریکا واگذار کرد. آمریکاییها هم در 1902 عملا با استقلال کوبا موافقت کردند. اگرچه از همان 1898 استقلال کوبا را به رسمیت شناخته بودند.
به هر حال کوبا استقلالش را مدیون آمریکا است ولی کاسترو در دوران رهبریاش با پنجاه سال آمریکاستیزی، شرایط سختی را برای مردم کوبا رقم زد. کاسترو مدعی بود که آمریکا در پی نقض استقلال کوبا است؛ در حالی که 28 سال قبل از به دنیا آمدن کاسترو، کوبا با کمک ارتش آمریکا به استقلال و حاکمیت ملی رسیده بود.
برعکس، در دوران کاسترو، استقلال کوبا در برابر شوروی به شدت مخدوش شد چراکه کوبای کاسترو تا خرخره در باتلاق وابستگی به شوروی فرو رفته بود و برای تامین نان شبش محتاح کمکهای اتحاد جماهیر شوروی بود.
این وابستگی عمیق، عملا کوبا را به کشوری اقماری شوروی بدل کرد و کاستروی طرفدار فقرا و محرومان، پس از حملۀ شوروی به افغانستان فقیر و فلکزده، مجبور شد از تجاوز شوروی حمایت کند تا مبادا کمکهای اقتصادی شوروی را از دست بدهد؛ موضعی که خشم کشورهای عضو جنبش غیرمتعهدها را برانگیخت. جالب اینکه کاسترو در آن زمان رهبری جنبش غیرمتعهدها را هم در دست داشت! جنبشی که قرار بود نه به آمریکا متعهد باشد نه به شوروی.
برگردیم به مبارزۀ کاسترو با باتیستا. کاسترو در دادگاه به پانزده سال زندان محکوم شد ولی، چنانکه گفتیم، در 1955 با فشار افکار عمومی آزاد شد. او در زندان از حمایت همسر وفادارش – میرتا – برخوردار بود.
میرتا برای کاسترو لباس و غذا میبرد و نامههای رمزی او را به انقلابیون کوبا میرساند. کاسترو از زندان برای میرتا و معشوقهاش (ناتی) نامه مینوشت. یکبار نامهها را اشتباه ارسال کرد. نامه میرتا به دست ناتی رسید و نامۀ ناتی به دست میرتا!
از اینجا رابطۀ مخدوش کاسترو و میرتا تقریبا تمام شد. میرتا با کمکهزینهای که دولت برای زنان بیسرپرست تعیین کرده بود، به امرار معاش ادامه داد. کاسترو از این موضوع مطلع شد و میرتا را مجبور کرد علیه فرد صاحبمقامی که آن کمکهزینه را به او اختصاص داده بود، موضعگیری کند.
میرتا هم به ناچار اطاعت کرد و آن مقام کوبایی هم در مصاحبه با یک روزنامۀ کوبا، ماجرای کمکهزینهای را که همسر کاستروی انقلابی دریافت میکرد، فاش کرد. کاسترو میخواست علیه رژیم باتیستا انقلاب کند ولی رژیم باتیستا خرج زن و بچهاش را میپرداخت! این آبروریزی باعث شد که کاسترو میرتا را طلاق دهد.
کاسترو پس از آزادی از زندان، فهمید که در کوبا نمیتواند اقدام انقلابی خاصی انجام دهد. به مکزیک رفت و آنجا با چهگوارا آشنا شد و سپس به رشته کوه سیئرا مائسترا رفتند و از 1956 تا 1959 با رژیم باتیستا درگیر بودند.
ارتش کاسترو کوچک بود و عملا نمیتوانست رژیم را ساقط کند. اگرچه او در مصاحبه با نیویورک تایمز سعی کرد چریکهای تحت امرش را پرشمار و بسیار قوی نشان دهد و موفق هم شد خبرنگار آمریکایی را فریب دهد و او به نفع چریکها در نیویورکتایمز گزارش مفصلی نوشت.
اما آنچه موجب سقوط رژیم باتیستا شد، فساد عمیق این رژیم بود؛ فسادی که سر تا پای حکومت باتیستا را سست کرده بود و از آن حکومت، به تعبیر شاملو دربارۀ حکومت ساسانیان، برج موریانه ساخته بود؛ برجی که با یک تلنگر در پایان سال 1958 فرو ریخت.
باتیستا در اولین شب سال 1959 از کوبا به فلوریدا گریخت. تصویر او در سالهای پایانی حکومتش چنان خراب شده بود که آمریکا هم پشتش را خالی کرد. او در واقع حافظ منافع شرکتهای آمریکایی در کوبا بود؛ شرکتهایی که حضورشان به سود اقتصاد کوبا بود ولی فساد عمیق رژیم باتیستا مانع از آن میشد که از آن سود چیزی هم به مردم کوبا برسد.
وقتی که باتیستا کوهستان سیئرا مائسترا را در ماه مه 1958 با نیروی هواییاش بمباران کرد، دولت آمریکا تلاش کرد مانع استفادۀ باتیستا از سلاحهای آمریکایی علیه مردم کوبا شود ولی باتیستا به حرف آمریکاییها گوش نکرد. اگرچه کاسترو و چه گوارا و سایر چریکها توانستند بگریزند ولی روستاییان زیادی کشته شدند. این بمباران در حکم تیر خلاص به تتمۀ مشروعیت باتیستا بود.
کاسترو در شبانگاه هشتم ژانویۀ 1959 در پایتخت فتح شدۀ کوبا سخنرانی غرایی کرد و بسی وعدهها داد. او گفت:
«کوبای جدید نیازی به اسلحه ندارد... اگر انتخابات داشته باشیم، چه ضرورتی دارد که اسلحه جمع کنیم؟ ممکن نیست ما دیکتاتور شویم. هرگز نیازی به اعمال زور نخواهیم داشت؛ زیرا مردم داوری خواهند کرد؛ زیرا آن روز که مردم بخواهند کنار خواهم رفت.»
وعدههای کاسترو پوچ بود. پوچ یعنی میانتهی و بیمغز و پوک. او ، با وعدۀ دموکراسی و صلح و آزادی و رفاه و حاکمیت مردم کارش را شروع کرد ولی نه تنها نتوانست وعدههایش را عملی سازد، بلکه عامدانه آنها را پس پشت انداخت.
کاسترو در هاوانا، 8 ژانویه 1959
کاسترو در تمام دوران حکمرانیاش لباس نظامی بر تن میکرد تا به همه بفهماند کوبای او به اسلحه نیاز دارد. همچنین بساط انتخابات را جمع کرد و بعدها نیز انتخاباتی قلابی و بیاثر را به رسمیت شناخت.
دیکتاتور شد، اعمال زور کرد و حتی صریحا به مردم کوبا گفت هر کس زندگی در کوبا را نمیخواهد، میتواند کوبا را ترک کند. حتی یکبار اذعان کرد که کوبا بیستهزار زندانی سیاسی دارد؛ اگرچه سازمان ملل تعداد زندانیان سیاسی کوبا را بیشتر از بیستهزار نفر میدانست.
کاسترو در آغاز ادعا کرد که نیازی به اسلحه نداریم ولی چیزی نمانده بود که دنیا را درگیر جنگ اتمی کند. او فقط سه سال پس از آغاز حکومتش، 40 هزار نیروی نظامی و بیست موشک اتمی شوروی را در کوبا مستقر کرد. در حالی که سه ماه پس از به قدرت رسیدنش به آمریکا سفر کرده بود و به آمریکاییها گفته بود کمونیست نیست و اجازه نخواهد داد کمونیستها بر تصمیماتش اثر بگذارند و حتی قول داد از ایالات متحده در برابر کمونیسم و شوروی حمایت کند.
پس از استقرار موشکهای اتمی شوروی در کوبا، کندی رئیس جمهور آمریکا به خروشچف رهبر شوروی هشدار داد که شوروی باید موشکهایش را از کوبا جمع کند. ضمنا کندی اعلام کرد هر کشتی شوروی به 800 کیلومتری کوبا برسد، ارتش آمریکا آن کشتی را نابود خواهد کرد. در واقع جزیرۀ کوبا در محاصرۀ نیروی دریایی آمریکا قرار گرفته بود.
خروشچف اما کوتاه نیامد و دستور حرکت نیروی دریایی شوروی به سمت کوبا را صادر کرد. دو کشور در آمادهباش اتمی کامل به سر میبردند و اگر جنگ اتمی آغاز میشد، اولین قربانیاش مردم فقیر کوبا بودند که از بخت بد، کاسترو رهبرشان شده بود. به هر حال کشتیهای شوروی قبل از اینکه از 800 کیلومتری کوبا به سمت این کشور عبور کنند، با دستور خروشچف به سمت شوروی بازگشتند.
کندی با اینکه در حمایت از کوباییهای مخالف کاسترو، که در خلیج خوکها مبارزۀ مسلحانه علیه رژیم کاسترو را آغاز کرده بودند، کوتاهی کرد و نرمش خاص دموکراتها را در مواجهه به دیکتاتوریهای ضعیف نشان داده بود و از حمایت نظامی از مخالفان مسلح کاسترو چشمپوشی کرده بود، ولی در مسئلۀ استراتژیک استقرار موشکهای اتمی شوروی در کوبا، کوتاه نیامد و نشان داد که دموکراتها در مسائل کلان، اتفاقا استواری و قاطعیت دارند.
کما اینکه حملۀ اتمی به هیروشیما و ناکازاکی برای شکست حکومت فاشیستی ژاپن در جنگ جهانی دوم، به دستور هری ترومن دموکرات انجام شده بود. اقدامی که البته جنایتکارانه بود و کلی کودک بیگناه را هم به کام مرگ فرستاد.
هر چه بود، خاتمۀ بحران اتمی جهان در 1962، پس از مذاکرات کندی و خروشچف، فیدل کاسترو را به شدت عصبانی کرد. کاستروی قدرتطلب، سخت مشتاق آن بود که موشکهای اتمی میانبرد شوروی را در خاک کوبا داشته باشد تا از موضع قویتری با آمریکا دست وپنجه نرم کند.
به درستی معلوم نیست چرا کاسترو علیرغم رابطۀ مثبتی که در آغاز با ایالات متحدۀ آمریکا داشت، ناگهان به سمت شوروی چرخید. او در آوریل 1959 حتی به آمریکا سفر کرد و با استقبال گستردۀ مردم آمریکا مواجه شد. حدود یکسال پس از به قدرت رسیدن کاسترو، معلوم شد که او برخلاف وعدههایش به آمریکا، مخالف رابطۀ دوستانۀ دو کشور است. خوانا خواهر کوچکتر فیدل کاسترو هم، زمانی که فیدل خودش را کمونیست خواند، با کاسترو مخالفت کرد و به نشانۀ اعتراض، به آمریکا رفت.
شرکتهای نفتی آمریکایی مستقر در کوبا، حاضر نشده بود نفت ارسالی از شوروی را برای کوبا فرآوری کنند. کاسترو هم دستور مصادرۀ آن شرکتها را داد. آمریکا برای تلافی، شکر بسیار کمتری از کوبا خرید. کاسترو هم شرکتهای آمریکایی مربوط به تلفن و برق را در کوبا مصادره کرد.
کاسترو به این شرکتها خسارتی هم پرداخت نمیکرد. نهایتا آیزنهاور رئیسجمهور آمریکا کوبا با تحریم اقتصادی کرد و فقط اجازه داد مواد غذایی و دارویی خاصی از آمریکا به کوبا ارسال شود. کاسترو در پاسخ، 166 شرکت آمریکایی دیگر را مصادره کرد.
منتفی شدن فعالیت آن همه شرکت آمریکایی در کوبا، سرآغاز وابستگی عمیق کوبا به شوروی بود. یکی از دلایل چرخش کاسترو به سمت کمونیسم، احتمالا این بود که حزب کمونیست کوبا یک حزب ملی و سازمانیافته و باسابقه بود و کاسترو احتمالا برای تشکیل بدنۀ حکومتش، به کادرهای این حزب نیاز داشت.
البته شخصیت کاسترو هم به گونهای بود که آمریکای قدرتمند را بیخ گوش خودش نداشت. شاید اگر کوبا در نزدیکی شوروی بود، کاسترو با شوروی هم مشکل پیدا میکرد. هر چه بود، سیاستهای او سرآغاز فلاکت اقتصادی کوبا بود؛ فلاکتی که کاسترو هم در یکی دو دهۀ پایانی عمرش منکر آن نبود ولی مسئولیت آن را نه متوجه خودش بلکه متوجه آمریکا میکرد.
کاسترو در سفر به آمریکا، سه ماه پس از پیروزی انقلاب کوبا
کاسترو پس از پیروزی انقلاب کوبا، صرفا عهدهدار مسئولیت ارتش کوبا شد. مانوئل اوروتیا رئیسجمهور شد و خوزه میرو کاردونای نخستوزیر. با اینکه نیازی نبود فرماندۀ ارتش مدام برای مردم سخنرانی کند، ولی کاسترو چنین کاری را انجام میداد و در سخنرانیهایش هم عملا در کار رئیسجمهور دخالت میکرد و از اقتدار او میکاست.
با این حال صبر کاسترو چندان دوام نیاورد. هفت ماه پس از پیروزی انقلاب، کاسترو رئیسجمهور (اوروتیا) را به خیانت متهم کرد و اورتیای نگونبخت هم ناچار شد از کوبا بگریزد. از این جا به بعد، کاسترو بالاترین مقام نظامی بود و ضمنا نخستوزیر. فرد گمنامی را هم به ریاست جمهوری منصوب کرد. در دموکراسی کاسترویی، رئیسجمهور را خود او تعیین میکرد نه رای مردم.
در مقام نخستوزیر، کاسترو آزادی مطبوعات را به شدت محدود کرد. پلیس مخفی تشکیل داد تا معلوم شود چه کسانی مخالف اقداماتش هستند. در سخنرانیهایش استدلال میکرد که دموکراسی روند کندی دارد و باید با دیکتاتوری، اصلاحات عمیق را پیش برد. اکثریت مردم هم برایش هورا میکشیدند.
ولی اقشار تحصیلکردهتر کوبا، فرار را بر قرار ترجیح دادند. لایههای تحصیلکردۀ طبقۀ متوسط ، کارگران ماهر، پزشکان و متخصصان از کوبای کاسترو گریختند.
با این حال کاسترو اقدامات مثبتی هم انجام داد. قبل از انقلاب کوبا، بسیاری از کودکان بویژه در مناطق روستایی به مدرسه نمیرفتند. کاسترو سوادآموزی عمومی را گسترش داد و آموزش رایگان شامل حال همۀ کودکان شد. خدمات بهداشتی و پزشکی نیز ارتقا یافت و مراقبتهای بهداشتی رایگان برای تمام مردم کوبا فراهم شد.
در مجموع، بهبود چشمگیر وضعیت آموزشی و بهداشتی و نیز کاهش مرگومیر نوزادان در کوبای کاسترو، جزو خدمات عینی و غیر قابل انکار او به مردم کوبا بودند. ولی حتی خود کاسترو هم میدانست که این خدمات بسیار کمتر از آن چیزی بود که مردم کوبا از حکومت او انتظار داشتند.
در دهۀ 1970 که کاسترو رئیسجمهور کوبا هم شده بود، با حمایت شوروی و سایر کشورهای کمونیستی، اقتصاد کوبا رونق نسبی پیدا کرد. اما این رونق آن قدر محسوس نبود که کوباییهای ناراضی را به ماندن در کوبا ترغیب کند.
در آوریل 1980 جمع قابل توجهی از مردم کوبا به سفارت پرو پناه بردند برای اینکه از کوبا خارج شوند. کاسترو از این حرکت خشمگین شد و گفت هر کس ناراضی است، میتواند به این افراد بپیوندد. ظرف سه روز حدود یازده هزار نفر برای خارج شدن از بهشت کمونیستی کاسترو، مقابل سفارت پرو جمع شدند.
سپس کاسترو اجازه داد هر کس که میخواهد، از کوبا خارج شود. جیمی کارتر رئیسجمهور آمریکا هم گفت ایالات متحده پذیرای کوباییها است. از آوریل تا سپتامبر 1980 بیش از 120 هزار کوبایی از این کشور خارج شدند. کوباییهای آمریکا هم به کوبا آمدند تا بستگانشان را به آمریکا ببرند.
کثیری از مردم کوبا با اشتیاق از "بهشت کمونیستی" به "جهنم امپریالیستی" گریختند تا اینکه دولت آمریکا اعلام کرد بیش از این نمیتواند کوباییها را بپذیرد. کاسترو از وضعی که ایجاد شده بود، به شدت خمشگین بود و تلاش کرد زندانیان جنایتکار و دیوانهها را نیز به عنوان پناهنده راهی آمریکا سازد!
کاسترو بابت این واقعه سرافکنده شد. به ویژه اینکه بسیاری از پناهندگان، کارگرانی بودند که کاسترو وعدۀ بهروزی آنها را داده بود. معلوم نیست که اگر این سیل مهاجرت تودهای از سوی دولت آمریکا متوقف نشده بود، چند نفر از کوبا به آمریکا میرفتند.
در آغاز دهۀ 1980، وضع اتحاد جماهیر شوروی هم رو به وخامت بود. یک دهه بعد که شوروی فروپاشید، مصائب اقتصادی کوبا چندچندان شد. مشکلات اقتصادی سابق، علیرغم حمایتهای اقتصادی شوروی از کوبا برقرار بود. در غیاب حمایتهای شوروی، بدیهی بود که اقتصاد کوبا وضع وخیمتری پیدا میکند.
شوروی شکر کوبا را به مقدار زیاد و قیمتی بالاتر از قیمت متعارف میخرید. یعنی دو برابر سایر کشورها بابت شکر کوبا میپرداخت. نفت را هم به قیمت ارزان به کوبا میفروختند.
کاسترو تلاش کرد با آمریکا مذاکره کند برای توقف تحریمهای آمریکا. ولی دولت آمریکا گفت فقط در صورتی مذاکره میکند که کاسترو به دیکتاتوریاش پایان دهد و پذیرای اصلاحات سیاسی شود. اما کاسترو میترسید اصلاحات، کوبا را هم به سرنوشت شوروی دچار کند. یعنی پایان کمونیسم را در کوبا رقم بزند. بنابراین ترجیح داد مردمش در فقر باقی بمانند ولی کشورش دموکراتیک نشود.
پاسخ کاسترو به درخواست آمریکا چنین بود: «در این کشور {کوبا} تنها با انقلاب میتوان حکومت کرد.» یعنی با دموکراسی نمیتوان حکومت کرد.
کاسترو در 1997 برادرش رائول را به عنوان جانشین خود معرفی کرد. او در سال 2006 از قدرت کنار رفت چراکه درگیر بیماری سرطان شده بود. ده سال بعد، در سن 90 سالگی، در 25 نوامبر 2016 درگذشت.
کاسترو ضد دین و خداناباور بود ولی جنبههای اخلاقی و پارهای از آموزههای شبه سوسیالیستی مسیحیت را قبول داشت و از کمونیسم مسیحی دفاع میکرد.
او در اواخر عمرش در مصاحبهای گفت:
«آنچه مردم دربارهام خواهند گفت، مرا آزار نمیدهد... آخر سر مردم مجبورند اقرار کنند که ما ثابتقدم بودیم. از باورها و از استقلالمان دفاع کردیم. میخواستیم عدالت را برقرار کنیم و شورشی بودیم.»
اعترافی تلویحی به اینکه کمونیستها عدالت را، حتی در کشور کوچک و 10 میلیون نفری کوبا برقرار نکردند. بهای تفاخر کاسترو به ثابتقدمیاش را نیز مردم کوبا طی 47 سال حکمرانی او پرداختند.
اگر دست کاسترو در پایان عمر پر بود، به جای تفاخر به ثابتقدمیاش، به رفاه و آزادی و عدالتی که برای مردم کوبا به ارمغان آورده بود افتخار میکرد. یعنی همان مطلوباتی که در 8 ژانویۀ 1959، در اولین روز رهبریاش، به مردم کوبا وعده داده بود.
خاکستر فیدل کاسترو را در شهر سانتیاگو دِ کوبا و در این بنای یادبود قرار دادند
او قبل از مرگ، ملت اش را خاکستر نشین کرده بود