در یک فرهنگ عاری از آموزش اخلاقی نسلها در دنیای اخلاقی غیرقانونی و خود مرجع در حال رشد هستند. به اعتقاد من مهمترین روایت در این باره که چرا امریکاییها غمگینتر، بیگانهتر، گستاختر و نامهربانتر شده اند سادهترین روایت است: ما در جامعهای زندگی میکنیم که در آن مردم دیگر در نحوه رفتار همراه با ملاحظه و مهربانی با سایرین آموزش داده نمیشوند. جامعه امریکایی به جامعهای تبدیل شده که در آن شهروندان احساس میکنند اجازه دارند تا خودخواهی و خودپسندی خود را آزاد کنند. روایتی که من میخواهم بگویم روایتی اخلاقی است.
فرارو- دیوید بروکس؛ روزنامهنگار و یکی از مفسران سیاسی و فرهنگی روزنامه "نیویورک تایمز" و از ویراستاران روزنامه "واشینگتن تایمز" است. هم چنین، او یکی از ویراستاران و خبرنگاران روزنامه "وال استریت ژورنال" است. بروکس با روزنامه نیوزویک و مجلات ویکلی استاندارد و آتلانتیک و هم چنین به عنوان مفسر با رادیوی ملی همکاری دارد. در سال ۲۰۰۴ میلادی، بروکس جایزه ادبی را بینان نهاد که هر ساله به برترین روزنامه نگار و مفسر سیاسی و فرهنگی سال اهدا میشد. این جایزه به افتخار سیدنی هوک (فیلسوف مکتب عمل گرایی) نامگذاری شده بود و به صورت اختصار به جایزه هوکیها شهرت یافت. این جایزه در دسامبر هر سال اهدا میشود.
به گزارش فرارو به نقل از آتلانتیک؛ در طول هشت سال گذشته من دو سوال را به شکل وسواس گونهای مطرح کرده ام. نخستین پرسش آن است که چرا امریکاییها تا این اندازه غمگین شده اند؟ افزایش میزان افسردگی گزارش شده همان طور که افزایش مرگ و میر ناشی از ناامیدی به دلیل اعتیاد به مواد مخدر، الکل و هم چنین مبادرت ورزیدن افراد به خودکشی را شاهد بوده ایم.
آمار دیگری نیز وجود دارد که به همین ترتیب نگران کننده است. درصد امریکاییهایی که میگوید دوستان نزدیک ندارند از سال ۱۹۹۰ چهار برابر افزایش یافته است. سهم آمریکاییهای در سنین ۲۵ تا ۵۴ سال که ازدواج نکرده اند یا با یک شریک عاشقانه زندگی نمیکنند از ۲۹ درصد در سال ۱۹۹۰ میلادی به ۳۸ درصد در سال ۲۰۱۹ میلادی افزایش یافته است.
امریکاییهای بالای ۴۰ سالهای که ازدواج نکرده اند رکورد ۲۵ درصد را ثبت کردند. بیش از نیمی از همه آمریکاییها میگویند که هیچ کس آنان را به خوبی نمیشناسد. درصد دانش آموزان دبیرستانی که گزارش میدهند "احساس مداوم غم و اندوه یا ناامیدی" دارند از ۲۶ درصد در سال ۲۰۰۹ به ۴۴ درصد در سال ۲۰۲۱ میلادی رسیده است.
سوال دوم من این است که چرا امریکاییها تا این اندازه بدجنس و نامهربان شده اند. من به تازگی با یک صاحب رستوران صحبت میکردم که گفت او باید هفتهای یک بار یک مشتری را به دلیل رفتار گستاخانه یا وحشیانه از رستوران اش بیرون بیاندازد. این موضوعی که پیشتر رخ نمیداد. یک پرستار در بیمارستان به من گفت که بسیاری از پرستاران در حال ترک شغل شان هستند، زیرا توسط بیماران مورد سوء استفاده و آزار و اذیت قرار گرفته اند.
نرخ جنایات ارتکابی ناشی از نفرت در سال ۲۰۲۰ میلادی به بالاترین سطح خود در بازه زمانی ۱۲ ساله رسید. میزان ارتکاب قتل و همزمان میزان فروش اسلحه نیز در حال افزایش است. اعتماد اجتماعی در امریکا رو به کاهش است. در سال ۲۰۰۰ میلادی دو سوم خانوارهای آمریکایی به موسسات خیریه کمک کردند در حالی که در سال ۲۰۱۸ میلادی کمتر از نصف خانوارهای امریکایی این کار را انجام داده بودند. اکنون واژگانی، چون توطئه، قطبی شدن، تیراندازی دسته جمعی، تروما و فضاهای ایمن را به وفور در گفتمان عمومی در امریکا میبینیم و میشنویم.
ما (امریکایی ها) در نوعی بحران عاطفی، رابطهای و معنوی قرار گرفته ایم و این اختلال عملکرد سیاسی و بحران عمومی دموکراسی ما را تحت تاثیر قرار میدهد.
طی چند سال گذشته ناظران مختلف اجتماعی علل مختلفی را برای توضیح ظهور نفرت، اضطراب و ناامیدی در امریکا ارائه داده اند:
روایت فناوری: رسانههای اجتماعی در حال دیوانه کردن همگی مان هستند.
روایت جامعه شناختی: ما مشارکت در سازمانهای اجتماعی را متوقف کرده و بیشتر جدا از یکدیگر به سر میبریم.
روایت جمعیت شناختی: امریکا یک کشور تحت تسلط سفید پوستان در حال تبدیل شدن به کشوری بسیار متنوعتر است تغییری که در میلیونهای امریکایی سفید پوست وحشت ایجاد کرده است.
روایت اقتصادی: سطح بالای نابرابری و ناامنی اقتصادی مردم ترس و بدبینی را در میان آنان افزایش داده و باعث شده تا اعضای جامعه نسبت به یکدیگر احساس بیگانگی کنند.
من تا حدی با تمام روایتهای پیشتر ذکر شده موافق هستم، اما فکر نمیکنم هیچ یک از آن روایتها عمیقترین توضیح را ارائه دهند. مطمئنا رسانههای اجتماعی تاثیرات بدی دارند، اما در همه جای جهان وجود دارند در حالی که در سایر نقاط جهان شاهد بحران جدی سلامت روانی نیستیم. هم چنین، ظهور ناامیدی و نفرت بسیاری از افراد را که در رسانههای اجتماعی نیز حضور ندارند درگیر کرده است.
نابرابری اقتصادی واقعی است، اما این روایت سطح اجتماعی و عاطفی موضوع را به طور کامل توضیح نمیدهد. جامعه شناسان درست میگویند که ما منزویتر شده ایم، اما چرا؟ چه ارزشهایی باعث میشوند که شیوههای زندگیای را انتخاب کنیم که ما را تنها و بدبخت میسازند؟
به اعتقاد من مهمترین روایت در این باره که چرا امریکاییها غمگین تر، بیگانه تر، گستاختر و نامهربانتر شده اند سادهترین روایت است: ما در جامعهای زندگی میکنیم که در آن مردم دیگر در نحوه رفتار همراه با ملاحظه و مهربانی با سایرین آموزش داده نمیشوند. جامعه امریکایی به جامعهای تبدیل شده که در آن شهروندان احساس میکنند اجازه دارند تا خودخواهی و خودپسندی شان را آزاد کنند. روایتی که من میخواهم بگویم روایتی اخلاقی است.
در جامعهای سالم، شبکهای از نهادها، خانوادهها، مدارس، گروههای مذهبی، سازمانهای اجتماعی و محل کار به شکل گیری شهروندانی مهربان و مسئولیت پذیر کمک میکنند. ما در جامعهای زندگی میکنیم که شکل گیری اخلاقی وحشتناکی دارد.
شکل گیری اخلاقی جامعه شامل سه مورد است. نخست آن که به شهروندان کمک شود تا یاد بگیرند خودخواهی شان را مهار کنند و این چگونه خودپسندی شان را تحت کنترل نگه دارند. دوم آن که مهارتهای اساسی اجتماعی و اخلاقی به شهروندان آموزش داده شود برای مثال، این که چگونه از یک همسایه استقبال میکنید؟ چگونه عدم موافقت تان با کسی را ابراز میکنید؟
و سومین موضوع آموزش دادن به افراد به منظور یافتن هدفی در زندگی است. نهادهای شکل دهنده اخلاقی مجموعهای از آرمانها را حفظ میکنند. آن نهادها مسیرهای عملی را به سوی وجودی معنادار ارائه میدهند: این که چگونه زندگی تان را وقف خدمت به فقرا یا محافظت از مردم یا دوست داشتن همسایه تان کنید.
آمریکا در بخش بزرگی از تاریخ خود غرق در نهادهای شکل دهنده اخلاقی بود. پدران بنیانگذار آن دیدگاه بدبینانهای نسبت به ماهیت انسان داشتند و قانون اساسی را برای مهار آن طراحی کردند. "بنجامین فرانکلین" مینویسد:"انسانها از نظر من موجودات بسیار بدی هسند چرا که عموما به راحتی تحریک میشوند تا به جای آشتی به یکدیگر بدی کنند و برای شان فریب دادن بسیار راحتتر از فریب ندادن است".
در نتیجه، اگر قرار بود چنین موجودات معیوب و خود محوری بر خود حکومت کنند و همسایگان شایسته یکدیگر باشند به آموزش نیاز داشتند. تقریبا ۱۵۰ سال پس از تاسیس امریکا امریکاییها درگیر مسئله آموزش اخلاقی بودند. "جان دیویی" فیلسوف مترقی در سال ۱۹۰۹ میلادی نوشت که مدارس "در هر لحظه از روز، پنج روز در هفته" اخلاق را آموزش میدهند.
در اواخر سال ۱۹۵۱ میلادی کمیسیونی که توسط انجمن آموزش ملی یکی از اتحادیههای اصلی معلمان سازماندهی شد اظهار داشت که "نگرانی بی وقفه برای ارزشهای اخلاقی و معنوی هم چنان اولویت اصلی آموزش و پرورش است."
در آن دوره در کتابهای دانش آموزان علاوه بر خواندن و نوشتن آداب معاشرت و داستانهایی درباره نشان دادن رفتار درست و نادرست نیز ارائه شده بودند. سازمانهای مدرسهای پر رونق با نامهای اخلاقی جدی وجود داشت که امروزه عجیب به نظر میرسد: کلوپ ادبی، باشگاه صرفه جویی، جوانان شوالیه.
در اواخر قرن نوزدهم بسیاری از آمریکاییها عضو کلیساها یا سایر جوامع مذهبی بودند. صرف ایمان مذهبی لزوما افراد را از نظر اخلاقی خوب نمیکند، اما زندگی در یک جامعه، جهت دادن قلب به سمت عشق متعالی و استوار کردن نظام ارزشی خود با تمیه بر توجه به افراد محروم گرایش به خوب بودن ر ا در افراد تقویت میکند.
یک رویکرد آموزشی با ریشه آلمانی که توسط جوامع اسکاندیناوی در اواسط تا اواخر قرن نوزدهم میلادی اتخاذ شد تاثیر گستردهای بر آمریکا داشت. آن رویکرد "بیلدونگ" نام داشت که تقریبا به معنای "شکل گیری معنوی" است. همانطور که "ویلهلم فون هومبولت" فیلسوف پروسی باور داشت رویکرد بیلدونگ به اساتید آزادی کامل داد تا توسعه اخلاقی را در مرکز ماموریت دانشگاه قرار دهند.
در مدارس سراسر اسکاندیناوی دانشآموزان ادبیات و فرهنگهای عامیانه را برای شناسایی احساسات، زخمها و ضعفهای خود مطالعه میکردند تا به انسانهای پیچیدهای تبدیل شوند که جامعه مدرن به آن نیاز داشت. مدارس در سنت بیلدونگ مراکزی با هدف روشن ساختن مسئولیتهای فرد در قبال جهان گستردهتر یعنی خانواده، دوستان ملت و بشریت بودند.
هدف این بود: از روح فرد آغاز کرده و سپس به سمت بیرون (جامعه) حرکت کنید. جنبش بیلدونگ الهام بخش برنامههای آموزشی دانشگاههای کلمبیا و شیکاگو بود. این باور وجود داشت که خواندن آثار اصلی ادبیات جهان و تفکر عمیق در مورد آن کلید زندگی غنیتر هستند. در همین حال، نظم و انضباط در ویژگیهای کوچک زندگی روزمره لباس پوشیدن رسمی حتی فقط برای رفتن برای خرید دلیلی برای درستکاری قلمداد میشد دلیلی که نشان میداد شما فردی هستید که میتوان هنگام رخ دادن چالشهای بزرگ روی او حساب کرد.
چنین رویکردهایی نسبت به شکل گیری اخلاقی فرد پیش فرضهایی مشترک داشتند. اولین استدلال این بود که آموزش قلب و بدن مهمتر از آموزش مغز است. برخی از مهارتهای اخلاقی را میتوان از طریق کتابها و سخنرانیها به روشی که دروس آکادمیک ارائه میشود آموزش داد، اما اکثر فضیلتها را از طریق تکرار بسیاری از عادات و اعمال کوچک در یک فرهنگ اخلاقی منسجم در جامعهای از ارزشهای مشترک که اعضای آن آرزوی جلب احترام یکدیگر را دارند یاد میگیریم.
پیش فرض دیگر آن بود که مفاهیمی مانند عدالت و حق و باطل موضوعاتی سلیقهای نیستند: یک نظم اخلاقی عینی وجود دارد و انسانها موجوداتی هستند که بنابر عادت در برابر آن نظم گناه میکنند. برای مثال، این نگاه را میتوان در نحوه تفکر جنبش حقوق مدنی در دهه ۱۹۵۰ و اوایل دهه ۱۹۶۰ میلادی در مورد شکل گیری شخصیت انسان مشاهده کرد. "مارتین لوتر کینگ" رهبر آن جنبش نوشته بود: "نیروی گناهکاری از ویژگیهای سرسخت طبیعت انسان است که تنها زمانی میتوان آن را مهار کرد که واحد اجتماعی هم به قدرت اخلاقی و هم به قدرت فیزیکی مسلح شود". استراتژی خشونت پرهیزی کینگ همزمان تلاشی برای افشای گناهان ستمگران و مهار گرایشهای گناه آلود ذاتی آنان بود.
تلاش دیگر پس از جنگ جهانی دوم رخ داد زمانی که مردم با وحشت قرن بیستم دست و پنجه نرم میکردند. "راینهولد نیبور" الهی دان استدلال کرد که وقایع آن روزگار نشان دهنده رواج فساد انسانی و خطرات متوجه جامعه به طور خاص از جانب قبیله گرایی، ملی گرایی و غرور جمعی بودند. او و همفکران اش خواستار شکل گیری اخلاقی با تاکید بیشتر بر فروتنی بودند.
گروهی دیگر که توسط "کارل راجرز" بنیانگذار روانشناسی انسانگرا شخصیت پردازی شده بود بر مسئله اقتدار تمرکز کردند. اعضای این گروه استدلال کردند که مشکل قرن بیستم این بود که وجود سلسله مراتب قدرت سفت و سخت منجر به بروز و ظهور ظلم در بسیاری از حوزههای زندگی شد. آنان معتقد بودند که ما باید افراد را از این ساختارهای اقتدار رها کنیم این که مردم به طور طبیعی خوب هستند و میتوان به آنان اعتماد کرد تا خود شکوفایی شان را انجام دهند.
مجموعهای از کتابهای فوقالعاده موفق در دهه پس از جنگ جهانی دوم چاپ شدند که پیام شان این بود: "نباید از انگیزههای پنهان خود بترسی. مردم میتوانند به خوبیهای درون اعتماد کنند. این که اخلاق چیزی نیست که ما در جوامع توسعه دهیم این با ارتباط با خود واقعی ما و یافتن صدای درونی واقعی مان پرورش مییابد".
در نتیجه این شخصی و فردی ساختن موضوع در طول قرن بیستم واژههای مربوط به اخلاق کمتر در کتابها وجود داشتند. مقالهای در سال ۲۰۱۲ میلادی نشان داد مجموعهای از کلمات مرتبط با فضیلتمند بودن به میزان قبال توجهی کاهش یافته است: از جمله شجاعت (با کاهش ۶۵ درصدی)، قدردانی (با کاهش ۵۸ درصد) و فروتنی (با کاهش ۵۵ درصدی). روند پرسش درباره معنای فلسفه زندگی کاهش یافت به گونهای که ۸۵ درصد دانشجویان در سال ۱۹۶۷ میلادی پاسخ داده بودند که در این باره فکر میکنند، اما این میزان در سال ۲۰۰۰ میلادی تنها ۴۲ درصد بود و رفاه مالی برای شان جای فلسفه معنادار زندگی را گرفته بود. تا سال ۲۰۱۵ میلادی ۸۲ درصد از دانشجویان گفتند که هدف شان ثروت است.
در فرهنگی عاری از آموزش اخلاقی نسلها در دنیایی از لحاظ اخلاقی نامفهوم و خودارجاعی رشد میکنند. "کریستین اسمیت" جامعه شناس نوتردام و تیمی از محققان در سال ۲۰۰۸ میلادی از جوانان در سراسر امریکا درباره زندگی اخلاقی آنان پرسشهایی را مطرح کردند. یکی از یافتههای آنان این بود که مصاحبه شوندگان به موضوع اخلاق فکر نکرده بودند. غرایز اخلاقی که اسمیت در نمونه خود مشاهده کرد به الگویی منتهی شد که "السدیر مک اینتایر" آن را "احساس گرایی" نامید: "هر چیزی که برای من خوب باشد اخلاقی است". یکی از مصاحبه شوندگان گفته بود:"احتمالا کاری را انجام میدهم که در هر موقعیتی من را خوشحال کند".
اسمیت و همکاران اش تاکید کردند که مصاحبه شوندگان افراد بدی نبودند، اما به دلیل این که از نظر اخلاقی در دنیایی بسیار سست و لکه دار زندگی میکردند هرگز به آنان واژگان اخلاقی ارائه داده نشده بود یا مهارتهای اخلاقی را نیاموخته بودند.
وقتی در فرهنگی بدون ساختار اخلاقی بزرگ میشوید از نظر درونی شکننده میشوید. در آن صورت شما هیچ قطب نمای اخلاقی ندارید که به شما جهت دهد و هیچ ایدهآل دائمی ندارید که بتوانید با آن سوگند وفاداری را نهایی کنید. "ویکتور فرانکل" روانپزشک (و بازمانده هولوکاست) با تفسیر یک جمله معروف نیچه نوشته بود: "کسی که دلیلی برای زندگی کردن دارد تقریبا میتواند هر راهی را تحمل کند". آنانی که چنین دلیلی را ندارند هنگام وقوع طوفان از هم فرو میپاشند. آنان از احساس پوچی اخلاقیای رنج میبرند که امیل دورکیم آن را آنومی مینامد. انتظار از مردم برای ایجاد یک زندگی اخلاقی و معنوی رضایت بخش به تنهایی و با نگاه کردن به درون خود درخواستی زیاده خواهانه است.
در فرهنگی که از نظر اخلاقی مردم را برهنه و تنها باقی گذاشته اعتماد اجتماعی سقوط میکند، زیرا افراد بیش تری غیر قابل اعتماد خواهند بود. این وضعیت باعث ایجاد انبوهی از افرادی میشود که روانشناسان آنان را "خودشیفته (نارسیسیست)های آسیب پذیر" نامیده اند. همه ما خودشیفتگان بزرگ را میشناسیم افرادی که خود را مرکز جهان میدانند.
خودشیفتههای آسیبپذیر چهرههای رایجتر در روزگار ما هستند افرادی که معتاد به فکر کردن درباره خودشان هستند، اما اغلب احساس اضطراب و ناامنی میکنند. آنان نسبت به طرد و رد شدن حساس هستند و عزت نفس شان به شدت در حال تغییر است. عدم اطمینان آنان در مورد ارزش درونی خود چرخههایی از بی اعتمادی، شرم و خصومت را ایجاد میکند.
وقتی افراد احساس میکنند که هویت شان برسمیت شناخته نشده این تجربه به عنوان یک بی عدالتی ثبت میشود، زیرا واقعا نیز چنین است. افرادی که با آنان ناعادلانه رفتار شده اغلب سرزنش میکنند و به دنبال راههایی برای تحقیر کسانی هستند که معتقدند آنان را تحقیر کرده اند. حتی زمانی که زندگی عمومی ما از نظر اخلاقی خالی شده نیز مردم آرزو دارند که احساس احترام کنند و شایسته احترام باشند باید احساس کنند که زندگی شان دارای هدف و معنای اخلاقی است.
اکنون در چرخهای گرفتار شده ایم که بدرفتاری منجر به تحقیر و تحقیر منجر به پستی و حقارت بیشتر میشود. زندگی اجتماعی وحشیانهتر، آنلاین و غیر فعال میشود. اگر افراد را در خلاء اخلاقی قرار دهید آنان به دنبال پر کردن آن با نزدیکترین چیزی هستند که در دست دارند.
در چند سال گذشته مردم به دنبال پر کردن خلاء اخلاقی از طریق سیاست و قبیلهگرایی بودهاند. جامعه آمریکا بیش از حد سیاسی شده است. طبق تحقیقات صورت گرفته توسط "رایان استریتر" مدیر مطالعات سیاست داخلی در موسسه امریکن اینترپرایز جوانان تنها هفت برابر بیشتر از جوانانی که تنها نیستند میگویند در سیاست فعال هستند.
برای افرادی که احساس بیاحترامی، دیده نشدن و تنهایی میکنند سیاست یک شکل اغوا کننده از درمان اجتماعی است. به نظر میرسد که قبیله گرایی مانوی در سیاست به مردم احساس تعلق خاطر میدهد. به نظر میرسید که آمریکا برای سالها غرق در فرهنگ شدیدا فردگرایانه بود. با این وجود، امروزه امریکاییها خود را به سرعت بر اساس گروه شان شناسایی میکنند: جمهوری خواه، دموکرات، اونجلیکال (انجیلی)، رنگین پوست، جنوبی، میهن پرست، مترقی و محافظه کار. افرادی که احساس انزوا و تهدید میکنند تلاش میکنند از طریق عضویت در گروه هویتی کامل پیدا کنند.
به نظر میرسد که سیاست به مردم این احساس را میدهد: جایگاه اخلاقی یک فرد نه بر اساس رفتارش بلکه بر اساس موقعیت در طیف سیاسی تعیین میشود. این احساس که لازم نیست خوب باشید شما فقط باید لیبرال باشید یا فقط باید محافظه کار باشید.
هر چه ادعای یک گروه برای وضعیت قربانی بودن قویتر باشد فضیلت بیش تری در نظر گرفته میشود و اعضای آن میتوانند نسبت به بی گناهی خود احساس امنیت بیش تری داشته باشند. شخصیتهای سیاسی و رسانهای درامهایی را تولید میکنند که در آن طرف ما از نظر احساسی اعتبار میگیرد و طرف مقابل شرمنده میشود.
سیاست امروز نمادی از بیاخلاقی است. رهبران اقتدارگرا مانند دونالد ترامپ، ولادیمیر پوتین و شی جین پینگ نوعی رئالیسم غیراخلاقی را نمایندگی میکنند و به نمایش میگذارند. آنان نماینده ذهنیتی هستند که فرض میکند جهان مکانی شرور است و زندگی رقابتی میباشد برای به دست آوردن آن چه میتوانید به دست آورید و در این میان زور اهمیت دارد. از این منظر اخلاق امری تجملی است که ما نمیتوانیم از عهده آن برآییم یا صرفا برساختهای است که نخبگان از آن برای پنهان کردن شهوت خود برای قدرت استفاده میکنند.
از چنین منظری خوب است که افراد دروغگو و فاسد را انتخاب کنیم تا در زمانی که هدف وسیله را توجیه میکند حاضر به انجام هر کاری باشند. رژیمهای اقتدارگرا به دنبال ایجاد جهانی هستند که در آن قویترها آن چه را که میتوانند انجام دهند و ضعیفان آن چه را که باید رنج ببرند.
اگر میخواهیم جامعهای شایسته بسازیم مدارس ابتدایی و دبیرستانها باید دانش آموزان را ملزم به گذراندن دورههایی کنند که این مهارتهای اجتماعی خاص را آموزش میدهند و در نتیجه آنان را برای زندگی با یکدیگر آماده کنند. ما میتوانیم دورههایی داشته باشیم که چگونه شنونده خوبی باشیم یا چگونه یک دوستی ایجاد کنیم. این موارد نباید در حاشیه آموزش قرار گیرند بلکه باید بخشی از برنامه درسی اصلی باشند.
در جامعه ما، اهداف تجاری یا فایده گرایانه تمایل دارند اهداف اخلاقی را تحت الشعاع قرار دهند. پزشکان از سوی مدیران بیمارستان تحت فشار قرار میگیرند تا کاری کنند که بیمارستان بتواند هزینههای بیش تری را از بیمار دریافت کند. روزنامه نگاران تشویق میشوند تا داستانهایی بنویسند که پیش داوریهای خوانندگان را تایید میکند تا به فهرستهای پرخواننده صعود کنند.
شما یه لحظه تصور کن اگه در ایران مثل آمریکا اسلحه آزاد بشه چه اتفاقی میفته