زیدآبادی در یادداشتی نوشت: واقعیت این است که پیامبر اسلام دو شأن متفاوت داشته است. او از یک طرف، بهعنوان پیامبر مبدع مفهومی از عدالت برای بشریت بوده و از طرف دیگر بهعنوان یک رهبر سیاسی، در جهت تحقق آن مفهوم در مناسبات خاص قبیلگی زمان خود تلاش کرده است.
احمد زیدآبادی در روزنامه هم میهن نوشت: در کلاس درسی که با عنوان «روشنفکری دینی: امکان یا امتناع؟» برگزار میکنم، جوانی در پایان کلاس با حزن و اندوهی در کلامش گفت؛ شیفتۀ بحثهای مربوط به سازگاری اسلام با دموکراسی و حقوق بشر توسط جناب دکتر عبدالکریم سروش بوده است، اما از زمانی که دکتر سروش پیامبر اسلام را بهعنوان رهبری اقتدارگرا معرفی کرده، دچار بحران فکری شده و نمیداند چگونه میتواند به ذهنش انسجام دهد. جوان راه چاره میجست.
در پاسخ به او گفتم؛ جناب دکتر سروش به نظرم حق مطلب را ادا نکرده و در توضیح نظر خود دچار خلط مبحث شده است.
اگر اقتدارگرایی را چه در حوزۀ شخصی و چه در حوزۀ سیاسی، تلاش برای سلطه بر ذهن و زندگی دیگران از راه به کارگیری زور تعریف کنیم، همانا که شأن و سلوک پیامبر اسلام از آن کاملاً به دور بوده است.
برای فهمِ صحیحِ رفتار سیاسی پیامبر اسلام، نقلِ کلامی از بلِز پاسکال ریاضیدان و فیلسوف فرانسوی در قرن ۱۷ بسیار کمککننده است. به گفتۀ پاسکال، قدرت بدون عدالت، ظالمانه است و عدالت بدون قدرت، دستبسته و ناتوان!
واقعیت این است که پیامبر اسلام دو شأن متفاوت داشته است. او از یک طرف، بهعنوان پیامبر مبدع مفهومی از عدالت برای بشریت بوده و از طرف دیگر بهعنوان یک رهبر سیاسی، در جهت تحقق آن مفهوم در مناسبات خاص قبیلگی زمان خود تلاش کرده است.
به بیانی دیگر، پیامبری محمد (ص) منبعث از تجربۀ باطنی شگرفش بوده و رهبری سیاسی او از بیعت سران دو قبیلۀ اوس و خزرج و سپس عقد قراردادی اجتماعی با عموم قبایل ساکن مدینه اعم از مسلمان و یهودی و مشرک نشأت گرفته است. بنابراین، محمد (ص) یک رسالت اخلاقی و معنوی و یک وظیفۀ مدیریت و ادارۀ مدینه را به عهده داشته که از هم سوا بودهاند و به لحاظ منطقی میتوانستهاند در یک فرد واحد جمع نشوند.
محمد در مقام پیامبری، مفهومی از عدالت را ترویج کرده که بهطور بالقوه از قابلیتِ بسط و گسترشِ این مفهوم برای تطبیقِ مؤلفههای آن با تطورات فکری و وجدانی انسان در طولِ تاریخ حیات بشر برخوردار بوده است. از این جهت، پیامبر صرفاً اهل ابلاغ بوده و کمترین اکراه و اجباری در کارش راه نداشته است.
محمد در مقامِ مدیر شهر مدینه، اما برای تحقق مفهوم عدالتِ مورد نظرش، نیازمند سازمانی از قدرت مشروع بوده و بدون ایجاد این سازمان، اساساً امکان ادارۀ شهر را نداشته است. بنابراین، او در مقامِ اجرا، هم درصدد تحقق عملی صورتِ بالفعلِ عدالتِ مورد نظرش بهعنوان امری نسبی و ممکن و متناسب با مناسبات قبیلگی عصر خود بوده و هم برای تحقق آن، به همان ابزارها و وسائلی نیاز داشته که در سیاست از آن گریزی نیست و بدون آنها اساساً ادارۀ جوامع در هر روزگارانی به امری غیرممکن تبدیل میشود.
بنابراین، پیامبر اسلام (ص) طبق کلام پاسکال عمل کرده است یعنی برای آنکه عدالت، ناتوان و دست بسته نماند، سازمانی از قدرت مشروع برای حفاظت از آن پدید آورده است. این عقلانیترین و مشروعترین کاری است که یک رهبر سیاسی باید انجام دهد. در این مقام نیز پیامبر هرگز خود را به مردم مدینه تحمیل نکرده است.
سران اوس و خزرج خود داوطلبانه به حوالی سرزمین منا رفتند و درحالیکه محمد (ص) در دعوت خود در زادگاهش مکه ظاهراً به بنبست رسیده بود، با او در عقبه بیعت کردند و به یثرب فراخواندند. در یثرب نیز پیامبر با تمام قبایل ساکن شهر اعم از مسلمان و مشرک و یهودی قراردادی بست که به گفتۀ دکتر حسین بشیریه به نقل از ژانژاکروسو، نخستین قرارداد اجتماعی تاریخ بشر بوده و روسو خود نیز از آن الهام گرفته است.
طبعاً نزدِ آن دسته از کسانی که تاریخ بشر را به دوران گسسته از هم تقسیم میکنند، این نوع بحثها محلی از اعراب ندارد. آنها بهخصوص بین دنیای مدرن و عصرِ پیش از آن، چنان درهای ژرف و پهناور فرض میکنند که هرگونه قیاسِ مفاهیم سیاسی و اجتماعی بین دو دوره را به کلی غیرممکن میکند. باور به این حد از گسست، با عقل سلیم ناسازگار است، زیرا اولاً ناخواسته فرض را بر این میگذارد که گویی طبع و سرشت بشر با آغاز مدرنیسم استحاله شده و بشری نو و از هر حیث متفاوت با اجداد خود، پدید آمده است.
ثانیاً، تتبع و تحقیق در تاریخ تطور فکر بشر را هم یکسره باطل و عبث میسازد، زیرا چگونه میتوان با موجوداتی ارتباط ذهنی و فکری برقرار کرد درحالیکه بهزعم این دسته از افراد فقط در شکلِ ظاهر شبیه ما بودهاند و ذهنیتشان به کلی متفاوت از ما بوده است؟
اگر قرار باشد طبق نظر این افراد عمل شود، تمام آثارِ متفکران و فلاسفه و پیامبران و اندیشهورزان و هنرمندان پیش از قرن ۱۶ یا ۱۷ را باید از میراث بشری حذف کرد!
طبعاً همانطور که همچنان میتوان آثار افلاطون و ارسطو را خواند و نسبت افکار آنها با سیاست مدرن را سنجید، دربارۀ پیامبران و حکمای مشرقزمین نیز میتوان همین کار را کرد. در این سنجش، قرار نیست فکر و ابتکار امروزیان را به فکر و عمل دیروزیان تقلیل داد، اما بهطور قطع میتوان نسبت آن دو را با هم تعیین و تبیین کرد و شباهتها و اختلافها را از هم بازشناخت.