bato-adv
bato-adv

مجری سابق تلویزیون: حتی برای چایی خوردن مرا به صداوسیما راه نمی‌دهند

مجری سابق تلویزیون: حتی برای چایی خوردن مرا به صداوسیما راه نمی‌دهند

جواد یحیوی مجری سابق تلویزیون گفت: هرجا که می‌توانستند من را حذف کنند، می‌گفتند نباشم. حتی بیرون از صداوسیما به اماکن هم سپرده بودند که اجازه اجرای استیج هم به من داده نشود. به اماکن مراجعه کردم و گفتم که می‌خواهم خودم را به پلیس تسلیم کنم. گفتند چرا؟ گفتم من احتمالا مجرمم که پلیس به من حق فعالیت نمی‌دهد. چون قاعده بر این است که پلیس به فعالیت‌های غیرقانونی اجازه فعالیت ندهد.

تاریخ انتشار: ۱۵:۰۲ - ۲۶ شهريور ۱۴۰۲

از سن ۱۶ سالگی به انجمن سینمای جوان وارد شد و در ساخت بیش از ۵۰ فیلم مشارکت داشت، از همان‌جا هم عکاسی یاد گرفت. همین فضا او را به سمت رادیو و تلویزیون کشاند. بعد از این که مدتی کار رسانه‌ای انجام داد، متوجه شد که می‌تواند آبرو داری کند، نه اینکه شاهکاری خلق کند. او معتقد است که البته سازوکار رسانه هم طوری نیست که خلق شاهکار اصلا در آن ممکن باشد. چرا که شکل برخورد ما و حاکمان و راهبران جامعه با محصولات رسانه‌ای و هنری و از اساس شکل برخورد، درستی نیست. برخورد ما با رسانه مثل همان برخوردمان با بلندگوی مسجد است. در مواقع ضروری صدایش را زیاد می‌کنیم. این‌ها را جواد یحیوی مجری سابق تلویزیون و بازیگر فعلی سینما و تئاتر می‌گوید، خود را این‌گونه معرفی می‌کند و در میان صحبت‌هایش به نکات منتقدانه‌اش هم اشاره می‌کند.

گفت‌وگوی مفصل خبرآنلاین با او را در ادامه می‌خوانید.

شما در سن ۲۱.۲۲ سالگی به شهرت رسیدید، فکر می‌کنید این شهرت زوده هنگام برایتان رخ داد؟ در واقع فکر نمی‌کنید که اگر مقداری دیرتر شهرت را تجربه می‌کردید شاید کمتر تلاش می‌کردید تا هر موضوع مهم در جامعه را بازگو کنید؟ شاید اگر در سن بالاتری به شهرت می‌رسیدید می‌توانستید سیاست مدارانه‌تر و محافظه کارتری داشته باشید!

حتما هیاهوی بعد از شهرت آدم را درگیر حواشی می‌کند. ولی به نظر من وقتی آدم دیده می‌شود که ظرفیت و توانایی دیده شدن را داشته باشد و اتفاقا من، چون ظرف ۶ سال این کار را تجربه کردم و کنار گذاشتم و رفتم سراغ یک کار مهم‌تر خیلی راحت‌تر با آن کنار گذاشتن کنار آمدم و در ادامه مسیر هم از تجربیات آن زمان استفاده کردم. وقتی کسی ذهن فعال و بیداری داشته باشد فهم و درک موقعیت‌ها برای کسی که جوان است هم کار سختی نیست و اصلا این که ما جوان‌های بیچاره را به نادانی و بی‌تجربگی محکوم می‌کنیم جعلی است که بین نسل‌ها اتفاق می‌افتد.

عمده این نگاه هم به خاطر این است که نسل قبلی خودش از سرعت جامانده است و مدام می‌خواهد نسل بعدی را به سمت خودش بکشد و نمی‌گذارد که پیش برود. اتفاقا من فکر می‌کنم که نسل قبلی اگر واقعا خودش را دانا می‌داند باید چوب را بدهد دست نسل جدید که پویا و باهوش است تا پیشروی اتفاق بیفتد. به همین دلیل هم فکر نمی‌کنم شهرت را زودتر از موعد مقرر کسب کردم.

بگذارید یک خاطرا برایتان تعریف کنم؛ یک‌بار از استودیوی پخش «طعم افتاب» بیرون می‌آمدیم که کاظم احمدزاده به من گفت که مشکل تو این است که فاصله در شمال سازمان با اوین را نمی‌دانی و این که زن و بچه نداری باعث می‌شود انقدر راحت حرف بزنی.

یکی از مجریان تلویزیون در آن زمان من را دم در آسانسور ساختمان شیشه‌ای دید و به من گفت که چه کسی پشت توست، این حرفایی که میزنی هر کدام مجازات دارد و تو هر روز دو جین از این حرف‌ها را می‌زنی. من آن وقت این حرف‌ها برایم معنی نداشت و خب بله شاید از سر همان بادجوانی بود.

ولی وقتی من بار اول ممنوع الکار شدم، فهمیدم که اگر مثلا در هر برنامه ۱۰۰ واحد اطلاعات که مایلم را به مخاطب منتقل کنم، ممکن است جوابگوی ممیزی‌ها نباشد و حتی برای مخاطب هم ظرفیت جذب و هضم این اطلاعات وجود نداشته باشد و همین باعث شود من را بعد از ۵ برنامه ممنوع الکار کنند، ولی فهمیدم که اگر در هر برنامه ۱۰ واحد اطلاعات بدهم، ولی این برنامه سال‌های سال ادامه پیدا کند، هم مخاطب بهتر متوجه میشود و هم، چون اصلا در حوزه فرهنگ داریم کار میکنیم باید ابیاری قطره‌ای باشد نمیشود برای اب دادن به کل درختان تهران یک دفعه سد لتیان را شکست. من این را در همان ۲۵ سالگی فهمیدم و اگر قرار بود دیرتر مشهور شوم، این را قرار بود الان بفهمم و درک کنم.

البته بماند که بعدا من فهمیدم که در هیاهوی بی‌حاصلی که درتلویزیون به راه افتاده این ۱۰ واحد هم گم می‌شود و به چشم نمی‌آید و، چون خودم هم خودم را از آنچه ایده آلم بوده پایین آورده‌ام کم کم دچار استهاله خواهم شد و وقتی به جای ۱۰۰ تا اطلاعات درست ۱۰ تا می‌گفتم مجبور بودم جای ۹۰ تای خالی را با شعار و چرند پر کنم و همین باعث می‌شد کم کم من و مخاطبانم سطح سلیقه‌شان پایین بیاید. اگر درباره موضوعی چیزی را بفهمیم باید آن را درست زندگی کنی و قرارمان با خودمان این باشد که آن را پر و سرشار از زندگی کنیم. خب در ادامه همین ماجرا که مجبور بودم که فیتیله‌ام را آرام آرام پایین بیاورم و مصلحتی زندگی کنم به من نساخت و بلد نبودم آن را مدیریت کنم.

به مرور زمان متوجه شدم که این شکل مستقیم گفتگو با مخاطب در تلویزیون سطح اثر بخشی تنظیم شده‌ای دارد و برای کار تبلیغاتی و پروپاگانداست و نمی‌شود از این طریق حرف جدی زد. حوزه حرف‌های جدی، قصه گفتن‌های غیر مستفیمی است که شعار نباشد، پند و اندرز ندهد؛ بنابراین هرچه از تلویزیون خسته و دور شدم گرم‌تر و علاقه مندتر به ادبیات و حوزه نمایش شدم.

یک چیز جالب‌تر اینکه آخرین تلاش از جانب تلویزیون، برای بازگشت من به این عرصه بود، حتی هنوز هم گاهی پیغام‌هایی دریافت می‌کنم برای بازگشتم به اجرا، اما من نمی‌خواهم اجرا کنم و می‌گویم اگر قرار است تصویری از من در تلویزیون پخش شود بگذارید در یک سریال ایفای نقش کنم.

سریال را قبول می‌کنید، اما اجرا را نه، چرا؟

چون ما امروز با رسانه خودمان کاری کرده‌ایم این که حتی پیام‌های لوکال را هم نمی‌توانیم مخابره کنیم. مثلا اگر امروز در تلویزیون اعلام کنیم که فردا صبح همه در فلان میدان جمع شوند، هیچ کس این کار را نمی‌کند. امروز رسانه ما فقط دارد در چهارچوب ایدئولوژی خاصی کار می‌کند و باید و نباید‌های همان ایدئولوژی را منتقل می‌کند.

درواقع این مخابره پیام‌های ایدئولوژیک باعث شده که مرجعیت از رسانه‌های ما گرفته شود و به جای دیگری منتقل شود؟

بله. وقتی بخش خصوصی به معنای واقعی و حقیقی آن وجود ندارد. صدا‌های دیگر شنیده نمی‌شود. جامعه‌ای که تک صدایی می‌شود و فضای تولید محصولات به این ترتیب است مرجعیت از بین می‌رود.

یک زمانی ما فکر می‌کردیم که، چون ممیزی‌های تلویزیون و ارشاد باهم تفاوت دارد، تلویزیون مفرّ و پنجره‌ای است برای نفس کشیدن، ولی حقیقت این است که همه این قوانین در حوزه فرهنگ و هنر معنای محدودیت می‌دهند.

وقتی حرف از محدودیت می‌زنم خودم آن را لمس کردم و متوجهش شدم؛ یک زمانی دوتا عروس هلندی داشتم و خوشحال بودم که در قفس نگهشان نمی‌دارم و در خانه آزادند که پرواز کنند، ولی حقیقت این است که پرنده در یک خانه بزرگ هم اگر پرواز کند باز هم آزاد نیست. مثل این است که به یک نفر بگویی فقط حق دارد در محله خودش زندگی و رفت و آمد کند.

الان اشاره شما به محدودیت‌های صداوسیما بود؟

بله، شاید هم فراتر، الان بحث این است که نظارت بر شبکه نمایش خانگی به عهده ساترا است و صداوسیما هم این را می‌گوید که من به شبکه نمایش خانگی آزادی عمل دادم. در حالی‌که ما می‌دانیم که ساترا هم محدودیت‌های زیادی دارد. ساترا هم فضای کافی برای کار فرهنگی، خلق آثار هنری و حتی محل امنی برای گفتگو‌های عمیق فرهنگی ایجاد نمی‌کند و ممیزی‌های خودش را دارد. با اینکه فضای مستقلی دارد، اما آن‌چنان فضای بازی را در اختیار اهالی فرهنگ نمی‌گذارد که حالا با مصوبه‌های متعدد هر روز آن را با محدودتر می‌کنند.

سال‌ها پیش برای فیلم کیومرث پوراحمد با خودش و خسروشکیبایی به تماشای فیلمش نشسته بودیم، همان زمان مارال دوستی با من گفت‌وگویی برای رادیو گرفت درباره تفاوت فیلم‌هایی که سیما فیلم تلویزیون می‌سازد با نهاد‌های دولتی مثل اوج که در آن زمان هنوز آنقدر پروبال نگرفته بودند. من همان زمان هم گفتم که ما داریم به تک صدایی شدن و چهارچوبی برای یک ممیزی واحد نزدیک می‌شویم. من نمی‌گویم که در دنیا ممیزی وجود ندارد و هر کسی هر کاری دلش می‌خواهد انجام می‌دهد. اما وقتی تلقی ما از فرهنگ و هنر نزول پیدا می‌کند و برداشتمان از کارکرد و فهم و درک دنیای هنر نزول پیدا می‌کند و مبتذل، سخیف و جعلی می‌شود.

در این چهار، پنج دهه گذشته ما توانستیم کلمات را از معنا خالی کنیم؛ بنابراین به سادگی در تمام شبکه‌های رسانه‌ای، هزاران بار کلماتی مثل آزادی، حماسه، اسطوره و… تکرار می‌شود؛ اما اگر لحظه‌ای مکث کنیم و به معنی واقعی آن‌ها بیندیشیم و درباره آن‌ها گفتگو کنیم، می‌بینم که در خارج از معنی واقعی خود به کار برده می‌شوند. فکر کنید که وقتی ما در ساحت زبان و کلمه این مسئله را داریم در تولیدات فرهنگی پیچیده‌تر و مولتی مدیاتر چطور این مفاهیم منهدم می‌شوند و از جایی که سرجایشان نیست سر در می‌آورند.

فکر می‌کنید این تهی شدن کلمات از معنی، چه آسیب اساسی‌ای به فرهنگ وارد کرده است؟

تهی شدن کلمات از معنای واقعی‌شان آسیب اساسی به فرهنگ وارد کرده‌است. همه ما مفاهیمی را که درک کرده‌ایم با کد‌هایی که آن را کلمه می‌دانیم، به یک دیگر منتقل می‌کنیم و درباره آن‌ها باهم به توافق رسیده‌ایم. وقتی که فاصله کلمه را از مفهوم واقعی‌اش زیاد کنیم. حوضچه که از اقیانوس جدا شود دیگر با آن اقیانوس گرم و سرد نمی‌شود و با آن جزر و مد نمی‌کند. وقتی این اتفاق بیفتد کلمه آواره بی‌معنی، هرجای دیگری درکارکرد‌های مشابه قابل استفاده است و درست مثل این است که دارویی، چون صرفا نامی مشابه داروی دیگر دارد، همان تاثیر درمانی را دارد.

ما آرام آرام می‌پذیریم که، چون نام‌هایشان شبیه است پس شاید کارکردشان هم مشابه است؛ و اگر این برنامه ریزی شده باشد و سناریوی مفصلی وجود داشته باشد که کلمه‌ای در جایی مشابه معنای اصلی، اما در معنایی دیگر استفاده شود، وارد زبان و باور و فرهنگ ما می‌شوند و نسل‌های جدید آن‌ها را یاد می‌گیرند؛ و به این ترتیب فرهنگ آسیب‌پذیر می‌شود.

پسر من حالا که ۱۹ سال سن دارد من را دیگر در تلویزیون به یاد نمی‌آورد. وقتی او سه یا چهارساله بود من ممنوع الکار شدم و به همین سادگی ارتباط ما با بزرگانمان و نسل‌های قبلی قطع می‌شود. کافیست که یکی دو دهه از ارزش‌هایمان، دور شویم و با بازی‌ای شبیه به همین بازی کلمات که از آن حرف می‌زنیم، مسیر را به سمت و سویی دیگر ببریم.

اگر در اول راه خیلی کم زاویه پیدا کنیم سال‌های بعد فرسنگ‌ها فاصله پیدا می‌کنیم. مثلا مفهوم کلمه‎‌ای مثل فداکاری را آرام آرام در یک جریان استحاله ببریم جایی که دیگر آن مفهوم واقعی خودش را نداشته باشد و فداکاری برای میهن و آیین را این بدانیم که من باید مقابل تویی که حرفی از دریچه دیگر می‌زنی بایستم و در قلبت گلوله‌ای بزنم.

وقتی این جدایی اتفاق بیفتد فرهنگ دچار تغییر می‌شود، سطح سلیقه دچار تغیر می‌شود و نزول پیدا می‌کند. زمانی که ما به تئاتر می‌رفتیم تا موضوعات مهم و حتی فلسفی را که نمی‌توانستیم درک کنیم، از زبان روایی دیگری بفهمیم. اما امروز اگر در تئاتر نخندیم فکر می‌کنیم که پولمان را دور ریخته‌ایم.

به نظر شما درست است که یک نفر بخاطر حرفی که زده یا فکری که داشته یا کنشگری سیاسی‌اش از حقوق مدنی و اجتماعی‌اش محروم شود؟ فکر می‌کنید این احکام و تصمیمات بازدارنده است و باعث عبرت‌گیری بقیه مردم می‌شود؟ یا فقط دو دستگی را بیشتر می‌کند؟

ببینید باز داریم درباره لایه‌ای حرف می‌زنیم که اگر بخواهیم درست حقش را ادا کنیم باید خیلی چیز‌های دیگر هم بگوییم. اما همین که من در خبرآنلاین نشسته‌ام و با دوستان اهل رسانه درحال گفتگو هستم، اما سوالی که پرسیده می‌شود، همینقدر سوال بدیهی‌ای است و پاسخی بدیهی دارد نشان از چیست؟ مثل این است که من از تو بپرسم که چاقو ابزار آدم کشی است یا پوست کندن میوه؟ وقتی سوال آنقدر بدیهی است و جواب آنقدر روشن چه اتفاقی افتاده که ما این سوال را می‌پرسیم؟ معلوم است که چاقوکش‌ها زیاد شده‌اند؛ چون چاقو کشی زیاد شده پس این سوال مهم شده است. گفت‌وگوی ما نشان می‌دهد که ما کجاییم و در چه قهقرایی هستیم.

سوال و جواب ما و موضوعی که برایمان اهمیت دارد نشان می‌دهد که ما به چه چیز مشغولیم. ما به عنوان عناصر فرهنگی می‌بایست وقتی کنار هم قرار می‌گیریم درباره موضوعات خاص‌تری حرف بزنیم. ما آدم‌های صاحب مطالعه‌ایم، صاحب قلمیم و در حال تولید محصولات فرهنگی هستیم و باید با همه بخش‌های فکری جهان آشنا باشیم و درباره آن‌ها در حال بحث و تبادل نظر باشیم و به دنبال ایده‌های جدید فکری باشیم. اما این درشکه که ماسوارش شده‌ایم تا سرکوچه ما را نمی‌برد چه برسد به رفتن به هفت آسمان. فکر می‌کنم همه این توضیحات، جواب سوال شما باشد.

من به مدیری که برای همیشه عذر مرا از تلویزیون خواست و سرداری بود که مدیر شبکه شده بود، گفتم: «دوست من شما در مسیر ایدئولوژی‌تان در جایی متوجه شدید برای جهاد لازم است اسلحه به کمر ببندید و در جهان فکری خودتان به بقیه بگویید که یا باید مثل من فکر کنی یا من حق دارم تو را بکشم و این در روح و قلب و خاطر ما جا می‌ماند.

شما فکر می‌کنید که می‌توانید هر کارگردان و مجری‌ای را که مثل شما فکر نمی‌کند را کنار بگذارید و آدم دیگری را جای او بگذارید. شبکه تلویزیون هم برای شما مثل برجک سربازیست که فکر می‌کنید هر کس پایین بیاید یک نفر دیگر می‌تواند جای او بایستد. در ادامه به او گفتم که ما اگر چند نفری به یک ویلایی در شمال برویم هر کداممان از یک دریچه یا پنجره به طبیعت نگاه می‌‎کنیم درحالی‌که شما معتقدید که فقط یک دریچه وجود دارد و اگر شما مثل من نگاه نکنید، به فنا و ارتداد محکومید.

حالا شما خودتان فکر می‌کنید تلویزیون توانسته جای جواد یحیوی، رامبدجوان، مهران مدیری، سروش صحت و… کسی را بیاورد که مخاطبی داشته باشد؟ کسانی که به اندازه این افرادی که نام بردم دارای توانایی تولید فیلم و سریال و برنامه‌هایی باشند که مخاطبی برای تلویزیون به همراه داشته باشد؟

من اصلا فکر نمی‌کنم که همه آن‌ها لازم باشد همیشه با تلویزیون همکاری کنند. ولی اصلا از کجا باید این‌ها یا شبیهشان را بیاورد؟ حتما نتوانسته، چون نتیجه‌اش بدیهی و قابل مشاهده است. ولی این‌که چرا این اتفاق نیفتاده، می‌تواند سوال مهم‌تری باشد. ببینید حوزه هنر و فرهنگ و رسانه در مخابره کردن پالس و پیامش فراتر از مرز، رنگ، نژاد، زبان و دین عمل می‌کند. دین یک راهکار فرهنگی است. ما اگر دستاورد‌های غیر منقول و غیر ملموس بشر را فرهنگ بنامیم دین یکی از شاخه‌های این درخت است.

دین راهکاری بوده و پیشنهادی است برای زندگی بهتر بشر که آدابی را به او می‌آموزد که هم در این جهان و هم در جهان دیگر به رستگاری برسد. دین زیر مجموعه فرهنگ است و فرهنگ بشر در هر لحظه درحال بالندگی و جریان است. فرهنگ به همین ترتیب ساخته شده است. ما نمی‌توانیم که چشمه آبی را در لحظه اوجش منجمد کنیم و در همان وضعیت نگهش داریم. خصوصیت چشمه آن است که لحظه به لحظه بجوشد و بیفزاید. همین قطره قطره زیاد شدن و جاری شدن چشمه است که آن را روان و سرشار می‌کند.

زمانی به نظر ما آمد که این دستورالعمل بسیار به کارمان می‌آید و حتی در زمانی هم جواب داده است. این تعداد زیاد مسلمان معتقد در جهان در حال زندگی هستند که در یکی دو روز مسلمان نشده‌اند. حوزه فرهنگ بنایش بر این است که ایده‌ها بر هم افزوده شوند و فکر روی فکر بیاید. به همین ترتیب هم سهم ما از جهان افزایش پیدا کرده‌است.

وقتی انسان چه در عرصه فرهنگ، چه در عرصه دانش، اخلاق و… می‌تواند به تکامل برسد، چرا باید در یک نقطه متوقف شویم؟ اگر انسان روانش به اندازه دانشش رشد کرده بود حتما امروز، صلح یک موضوع بدیهی در جهان بود و مسئله انسان با جنگ حل شده بود. درجهانی که بالندگی، رشد و خلاقیت وجود داشته باشد، آدم‌ها و نسل‌هایی تربیت می‌شوند که بهتر از نسل‌های قبلی خود هستند و جای آن‌ها می‌نشینند.

تلویزیون نمی‌تواند این کار را بکند، چون فقط از یک دریچه به زندگی نگاه می‌کند و این بالندگی را متوقف کرده است. من هنوز در تلویزیون کار می‌کردم که اعلام کردند دانشکده صداو سیما در قم تاسیس شده که می‌خواهد از طلاب علوم دینی برای آموزش کار‌های فرهنگی مثل بازیگری و اجرا و کارگردانی و… کمک بگیرد.

امروز حدود ۱۴.۱۵ سال از آن زمان می‌گذرد یعنی آن دوستان باید فوق تخصص این حوزه باشند، ولی چرا هیچ چیزی نمی‌بینیم که زنده باشد و در جریان باشد؟ چرا ما خروجی‌ای نداریم که از خودمان بدانیمش و از تماشایش لذت ببریم؟ چون در آن جا فقط برای تبلیغ یک نوع طرز فکر تربیت شده‌اند. بله ما حالا روحانیونی داریم که منبرشان را توانسته‌اند با یک سری شیرین کاری‌های جدید پر کنند. در تمام این سال‌ها فقط همین اتفاق در این عرصه رخ داده است.

حالا الان شما را به صداوسیما راه میدهند؟

نه واقعا. چند وقت پیش یکی از دوستان قدیمی‌ام که حالا بزرگ شده و مدیر بخشی شده است به من زنگ زد و از من خواست که بروم صداوسیما ببینمش. من هم این بحث ملال‌آور را تکرار نکردم و گفتم شما زحمت بکشید من را آفیش کنید هرروزی که هماهنگ شد من می‌آیم. چند روز بعدش مسئول دفترش به من زنگ زدند که آقای خدابخش عذر خواهی کرده‌اند و مثل این که ممکن نیست شما وارد شوید.

بدتر از این هم اتفاق افتاده. برای کار غیرتلویزیونی من مهمان یک مجموعه‌ای بودم. درمرکز همایش‌ها که همه می‌توانند، برنامه برگزار کنند. مخابرات در این مرکز همایش‌ها، برنامه‌ای داشت که با من برایش قرارداد بسته بودند و دستمزد گرفته بودم و تمهیداتی چیده بودم.

نیم ساعت قبل از شروع اجرا، از دم در من را راه ندادند و به من گفتند به تلویزیون ممنوع الورودم. من گفتم که: «نمی‌خواهم به تلویزیون بروم، می‌خواهم برای مخابرات برنامه اجرا کنم» همان وقت هم مهمان‌های چینی آن شرکت مخابراتی، بدون هیچ سخت‌گیری‌ای به سالن وارد شدند! من از کسی که راهم نداده بود پرسیدم: «بک گراند این چینی‌ها را چک کرده‌اید؟ من در مجموع هزاران دقیقه برنامه زنده فقط برای عید و عزای ائمه در تلویزیون اجرا کرده‌ام.»

ماجرا این است هرجا که می‌توانستند من را حذف کنند، می‌گفتند نباشم. حتی بیرون از صداوسیما به اماکن هم سپرده بودند که اجازه اجرای استیج هم به من داده نشود. به اماکن مراجعه کردم و گفتم که می‌خواهم خودم را به پلیس تسلیم کنم. گفتند چرا؟ گفتم من احتمالا مجرمم که پلیس به من حق فعالیت نمی‌دهد. چون قاعده بر این است که پلیس به فعالیت‌های غیرقانونی اجازه فعالیت ندهد.

من به رییس پلیس گفتم که شما فرض کنید در شهر ما هزار نجار باشد و در تلویزیون یک نهادی وجود دارد به اسم «سیما چوب» و اصلا به فرض نجار‌های خیلی ماهر را هم می‌برند برای سیماچوب، ولی اگر مادربزرگ من بخواهد یک کار نجاری انجام دهد دیگر سراغ سیماچوب که نمی‌رود از همین نجار‌های دور و بر خانه‌اش کمک می‌گیرد! من الان همان نجاری‌ام که این مهارت را بلدم، نیازی ندارد که هر کسی به نجار احتیاج داشت استعلامش را از تلویزیون بگیرد!

بعد از این اتفاق رییس اماکن اجازه داد که من دوباره کار کنم. بعد از آن رییس پلیس تغیر کرد و دوباره من ممنوع الکار شدم!

bato-adv
bato-adv
bato-adv