یک مرتبه از بین جمعیت، صدای فریاد خانمی بلند میشود. فریادی همراه با اشک خوشحالی. "آقا انگشترشون و به من دادن! " صدای فرزند شهیدی است که ابتدای مراسم و به عنوان اولین سخنران این مجلس نورانی، انگشتر معنوی حضرت آقا را به نمایندگی از فرزندان شهدا طلب کرد و آقا فی المجلس قولش را داد.
تسنیم نوشت: چند روز پیش و همزمان با شروع هفته دفاع مقدس رهبر انقلاب دیداری مردمی با جمع کثیری از ایثارگران و جانبازان و خانواده شهدای دفاع مقدس داشتند و در این دیدار درباره اهمیت روایت از دفاع مقدس و توجه بیش از پیش به نشر کتابهای دفاع مقدس هم سخن گفتند. در این جلسه تعداد زیادی از راویان و همچنین نویسندگان دفاع مقدس حضور داشتند.
زهرا اسدی از بانوان نویسندهای بود که توانست در این دیدار مردمی حاضر باشد و از این دیدار ناب گزارشی جالب همراه با حاشیه نگاریهایی داشته است. این متن را در ادامه میخوانید:
گاهی بهانه دیدار چه خوب مهیا میشود. بحث لیاقت و توفیق هم در میان نیست. این فیوضات، از برکت خون پاک شهداست که بر زمین جاری میشود. همزمان با هفته دفاع مقدس، وعده دیدارجمعی از ایثارگران و خانواده شهدا با رهبر معظم انقلاب قطعی میشود. تا از اربعین برگشتیم، خبر این ملاقات شیرین را میدهند. لطف خداست که خادم الشهداییم و این روزی از صدقه سری این "مَجهُولوُنَ فِی الارض و مَعروُفوُنَ فیِ السَّماء" نصیب جمعی از نویسندگان دفاع مقدس نیز میشود. دیداری که سراسر نور است و شور و اشتیاق. به رسم همیشگی حلقه ارادتمندان، پرواضح است هر ساعتی پشت درب این بیت محترم باشی باز چند نفری قبل از شما حضور دارند. حتی اگر صبح علی الطلوع باشد. واقعاً جای تعجب است. نمیدانم این بیست الی سی نفری که جلویمان صف کشیدهاند، چه ساعتی از صبح اینجا رسیدهاند. جلوتر از همه، بانویی عصا به دست تکیه به دیوار داده است. پشت سرش صفورا ایستاده و با دوستانش فهیمه، فاطمه و نرگس منتظرند درب بیت باز شود. خوشحالی در چشم این دختران دهه هفتادی که احتمالاً یا فرزند شهید هستند یا فرزند جانباز و رزمنده، برق میزند.
نفر جلویی ما حدود ۱۷ ساعت راه را با اتوبوس طی کرده تا از خرمشهر مستقیم، خودش را به این محفل برساند! پشت سرش بانویی سالخورده ایستاده که از شوق دیدار او سرمست میشویم. حدود هفتادسالی دارد، اما مثل یک نوجوان ۱۵ ساله با ذوق و شوقی خاص، از چگونگی حضورش میگوید. از مسیر طولانی اردبیل تا بیت رهبری که برای این بانوان مجاهد، سهل و آسان به نظر میرسد. بین صحبتهای او با مرضیه بیگم مشخص میشود که منتظر فرماندهشان هستند. مرضیه بیگم میگوید رفاقتشان به پایگاه شهید علم الهدی در اهواز بر میگردد. آنجا بود که استارت این دوستی چهل ساله رقم خورد. از تهران داوطلبانه میرفتیم اهواز برای پشتیبانی برادران رزمنده.
" برادران رزمنده" واژهای که شاید برای ما دهه شصتیها قدری نامانوس به نظر برسد. اما واژگان این بانوان رزمنده، بعد از گذشت حدود ۳۵ سال از پایان دفاع مقدس، هنوز هم رنگی متفاوت دارد. رنگی از اخلاص. جنسی از نور. فاطمه از خاطرات پشتیبانی جنگ میگوید. از روزهایی که کامیون کامیون، لباس و ملحفه در ورودی پایگاه خالی میشده و یک عده از زنان با جان و دل، لباس رزمندهها را میشستهاند.
بین کلامش، مرضیه بیگم تاکید میکند " نه لباسهای معمولیها! ملحفهها و لباسهای پر از خون. خونهایی که به راحتی از لباس جدا نمیشدند. گاهی از همین لباسهای خونی، بوی سیب به مشاممان میرسید. با این جمله، بغض گلویش را میگیرد. بغضی که اجازه باقی روایت را نمیدهد. اشک روی گونهاش سُر میخورد و مرضیه بیگم سکوت میکند... تکههای سر و گردن و دست و پای رزمندهها بین لباسها بود...
فاطمه ادامه میدهد" یادم هست لباسها خیلی خونی بودند. آن موقع نه وایتکس داشتیم نه موادی که بتوان خون را پاک کرد. لباسها را روی زمین پهن میکردیم، کمی آب رویش میریختیم و یک عده از خواهران، به وسیله قاشق، خونها را از لباس و ملحفه میتراشیدند. عدهای میشستند و آب میکشیدند. یک گروه تفکیک میکردند. گروهی بقچه بندی. مسئولیت هر کسی مشخص بود. فرماندهمان خانم موحدی بانوی بسیار شجاعی بود که با داشتن چند فرزندکوچک، مدیریت پایگاه را داشت. از کل شهرها نیرو داشتیم. نیروهای اهوازی صبح به صبح با اتوبوس میآمدند و شبها بر میگشتند، اما ما تمام وقت در پایگاه مستقر بودیم.
هر روز تعداد زیادی پارچه و ملحفه اتاق عمل و لباس رزمندهها با کامیون برایمان میرسید. یک بار آمار گرفتیم بهجز اورکت و کیسه خواب و لباس و امثال آنها، فقط ۲۰ هزار ملحفه خونی در طول یک روز شسته بودیم. بین همین لباسها، بارها دل و روده رزمندهها را پیدا کردیم. تکههای دست و پایشان را. مُچ پای رزمندهها، تکههای سر و گردن، همه چیز بین این لباسها پیدا میشد. تکه پارههای بدن رزمندهها را غسل داده و کفن کرده و با دست خودمان زیر خاک میگذاشتیم.
مرداد ۶۷ بحبوحه عملیات مرصاد همچنان مشغول پشتیبانی بودیم که خبر رسید آقای خامنهای تشریف آورده و میخواهند از خواهران رزمنده تشکر کنند. آن زمان ایشان رئیس جمهور بودند. من به عنوان یک سرباز، کنار در ورودی ایستاده بودم. مرضیه بیگم هم مثل من حفاظت جلوی در بود. آقا میخواستند بروند سخنرانی. تمام وجودمان پر از شور و اشتیاق دیدارشان بود. از در که وارد شدند کمتر از نیم متر با هم فاصله داشتیم. دلم میخواست چفیه روی دوششان را هدیه بگیرم، اما خجالت کشیدم از ایشان چیزی طلب کنم.
بعدها شنیدیم که حضرت آقا بعد از بازدید رختشورخانه حالتشان تغییر میکند. یکی از برادران دلیل ناراحتی ایشان را جویا میشود. آقا میفرمایند مدتها بود همسرم میگفت که خانمها در پایگاه شهید علم الهدی اهواز در حال شستشوی البسه رزمندهها هستند و خیلی مشتاق بودند که به این گروه ملحق شوند، اما به دلایلی این امکان فراهم نشد، الان که مجاهدت این خواهران را دیدم، شرمنده ایشان شدم که علیرغم اشتیاقی که برای خدمت به رزمندگان اسلام داشتند، شرایط حضورشان مهیا نشد.
بالاخره وارد حسینیه امام خمینی (ره) شدهایم. در و دیوار رنگ و بویی متفاوت گرفته است. ستونها با گونی و سربند و چفیه تزیین شده است. هر چند این حسینیه در نوع خود، سادگی کم نظیری را ترسیم میکند، اما این بار حسینیه یک سر، نشان از سادگی و سرمستی دوران دفاع مقدس دارد. از نخلها که یادآور جوانان سروقامتی هستند که برای سربلندی این نظام مقدس به خاک و خون افتادند تا پرچمهای سرخی که از دست رزمندگان در بین نهرها، به دست علمدار میرسد. صحنهای که تداعی اروند خروشان شده است.
از همان صفهای ابتدایی مجلس، رزمندگان و پیشکسوتان دفاع مقدس نشستهاند. پسری هشت ساله تصویر پدر شهیدش را روی دست بالا آورده و تقلا میکند تا در صف اول، جایی برایش باز شود. یکی از سردارهای سپاه دست او را گرفته و کنار خودش جای میدهد. بالاخره امیررضا به آرزویش میرسد. پدرش سال گذشته در بانه به شهادت رسیده و این اولین دیدار او با رهبر انقلاب است. درست در مقابلم مادر شهید پویا اشکانی نشسته است. تازه داماد کمال شهر که لقب ققنوس را گرفت. شهیدی که در شعله آتش سوزانده شد، اما مادر گذشت را بر قصاص ترجیح داد و خون فرزندش را به خدا واگذار کرد. حالا این مادر دل شکستهی فداکار در جمعمان است و او نیز دوست دارد در صف اول دیدار باشد و یک دل سیر حضرت آقا را تماشا کند. آرزویی که تک تک این حضار دارند.
مجلس با صدای گریه یک دختر بچه به هم میریزد. حلما دختر شهید پوریا احمدی به پهنای صورت چنان اشکی میریزد که دل هر بینندهای کباب میشود. به گمانم این روزها اولین سالگرد شهادت پدرش باشد. بی معطلی چند نفر از جایشان بلند شدهاند که حلما جای آنها بنشیند. ستونی که مقابل حلما قرار دارد، مانع دیدن چهره مبارک حضرت آقا شده است. جماعت به پای دختر دلبند شهید پوریا احمدی بلند شدهاند. مادر سربند و چفیه دخترش را مرتب میکند و حلما میرود صف جلو. حالا همه یک نفس راحت میکشیم.
اینجا مردم برای یک وجب جلوتر رفتن اشک میریزند و التماس میکنند. در محفلی نورانی که روایتی دارد از جنس عشق و دلدادگی، آرزوها و دعاها عجیب و غریب میشود. پیر و جوان مجلس، پدر و مادرها را فدایی، ولی امر مسلمین جهان میدانند و دعا میکنند عمرشان گرفته شود اما، تارمویی از رهبر عزیزشان کم نشود. تمام اینها تجسم راه و رسم فدایی شدن است که شهیدان به ما آموختهاند.
همسر شهیدمحمدی نسب کنار دستمان نشسته است. فشردگی جمعیت به حدی است که نمیتوانی پایت را جابه جا کنی. بین این کش وقوس جمع که نمیشود سرت را تکان بدهی، میپرسد " امیررضا رو میبینی؟ آخه عادت نداره از من دور باشه" بغل دستیاش میگوید" نگران نباش اینجا همهی دلها در آرامش محض است. مطمئن باش پسرت هم غرق تماشای حضرت آقا شده و تمنایی جز ملاقات ایشان ندارد. " یک لحظه امیررضا سرش را میچرخاند. همسرشهید از همان فاصله دور تلاش دارد با ایما و اشاره، مطلبی را به فرزندش منتقل کند و میگوید" دارم به امیر رضا میگم، بره دست حضرت آقا رو ببوسه. ولی نمیدونم متوجه شد یا نه؟! "
دیدار رسماً شروع شده است. دختران و پسران دهه نودی سرود زیبایی را همنوایی میکنند. یک مرتبه صدایی بین جمعیت میپیچد. مردم با دیدن پسر شهید حججی به وجد آمدهاند. چنان قربان صدقهاش میروند که گویی از گوشت و پوست و استخوان خودشان است. علیآقا تمثال مبارک شهید محسن عزیز را روی دستش بلند میکند. هزار ماشاء الله یادگار شهیدعزیزمان چقدر بزرگ شده است.
جلوتر از همهی خانمها، مادر و خواهر شهید روح الله عجمیان نشستهاند. شهیدی که نه تنها عزیز مادرش، بلکه جگرگوشهی یک ایران شده و برای این ملت، حکم برادر دارد. در این بین دختر شهید بروجردی چنان سخنوری میکند که گویی مسیح کردستان رجزخوانی میکند و آقا را چنین شیرین مورد خطاب قرار میدهد" سلام بر پدر عزیزم. رهبر فرزانه جهان اسلام. " و توصیفاتی از این دست زیبا و تحسین برانگیز که بقیه آن توصیفات ناب را در ذهن ندارم. در پایان از خدا میخواهد به ما بصیرتی عمارگونه عطا کند که در وقت یاری رهبرمان در خواب غفلت نباشیم.
حضرت آقا این دیدار را، باشکوه، جامع و پرمعنا توصیف فرموده و یک جمله کلیدی برای فعالان عرصه دفاع مقدس و مسئولان گوشزد میکنند و آن اینکه هر آنچه تا به امروز انجام گرفته باید صد برابر شود و این یعنی ما در ترویج فرهنگ ایثار و شهادت به اندازه یک صدم از وظیفهمان هم عمل نکردهایم!
آقا دست ولایتشان را برای حضار بلند میکنند. به رسم معمول با انگشت مبارکشان نشان میدهند که چفیه نصیب کدام یک از میهمانان جمع شود. یک مرتبه از بین جمعیت، صدای فریاد خانمی بلند میشود. فریادی همراه با اشک خوشحالی. "آقا انگشترشون و به من دادن! " صدای فرزند شهیدی است که ابتدای مراسم و به عنوان اولین سخنران این مجلس نورانی، انگشتر معنوی حضرت آقا را به نمایندگی از فرزندان شهدا طلب کرد و آقا فی المجلس قولش را داد. چه بابای نازنینی که یادش بود همین که جلسه تمام شود الوعده وفا را عملیاتی نشانمان دهد. انگشتری با عقیق سرخ، روی دست دختر شهید برزگر میچرخد و همه دست و صورتشان را به آن متبرک میکنند. امیررضا هم انگشتر متبرک دیگری را هدیه گرفته و با مادرش خوش و بش میکند. معلوم است او هم به دیدار خصوصی پایان مجلس رسیده و حال دلش حسابی خوب است. الحمدلله به رزقی که از برکت وجود شهدا نصیبمان میشود. شهدایی که با ارزشترین دارایی خویش را در راه خدا بذل و بخشش کردند تا امروز ما با عزت و افتخار پرچم این نظام مقدس اسلامی را به رخ جهانیان بکشیم و هرگز فراموش نخواهیم کرد وصیت سردار دلاورمان حاج قاسم سلیمانی را که فرمود: " برادران، رزمندان، یادگاران جنگ... والله والله والله از مهمترین شئونات عاقبت به خیری، رابطه قلبی و دلی و حقیقی ما با این حکیمی است که امروز سکان انقلاب را به دست دارد. "