گویی مهرههای ستون فقراتم مثل غنچه دهان باز میکردند و درد در تمام تنم میدمید. میدوید. بر شتاب گامهایم افزودم. خسته شدم؛ نمیتوانستم تند بروم. میخواستم بازگردم، حس پنهانی به من میگفت به سوی کعبه برو. دانههای عرق بر پیشانیام میشکفت. به خانه کعبه رسیدم. لبهایم را به دندان میگزیدم تا درد را تحمل کنم. به دیوار دست میکشیدم. حِجْر را دور زدم. به در خانه رسیدم. زمزمه کردم:ای خدای نیایم ابراهیم! خدای بیت عتیق! خدای این کودکی که در درون دارم. خدایا به حق ابراهیم، به حق بیت عتیق، به حق این کودک، درد زایمانم را آسان کن!
سید عطاءالله مهاجرانی در اعتماد نوشت: تنها بودم؛ دلم برای کعبه تنگ شده بود.
با خودم میگفتم: «فاطمه ببین کعبه هم دلتنگ تو میشود! انگار آوایی در گوشم بود که به سوی کعبه بیا. صدا مثل طنین رازی در گوشم پیچیده بود. روز جمعه بود. روز بالا آمده بود و از تندی و تیزی گرما کاسته شده بود. ابوطالب رویایش را برایم تعریف کرد. در حِجر اسماعیل خوابش برده بود. در خواب دیده بود که دروازهای در آسمان گشوده شد، ستارهای از آن جهید و روشنایش آسمان را پر کرد. ستاره مرواریدی شد، کعبه مثل صدف آغوش گشود و مروارید در آغوش صدف کعبه جای گرفت.
من هم خواب غریبی دیدم... کوههای شام به سمت مکه میآمدند. زره پوشیده بودند. شمشیر و نیزه در دست داشتند. مثل تندر میغریدند. برق شعله چشمان کوهها مانند آتشفشان بود. از سمت دیگر، کوه ابو قبیس به حرکت در آمد. کوه خندمه در پشت سرش بود؛ فریاد میزد. صدای نهیبش رساتر و کوبندهتر از فریاد کوههای شام بود. کشاکش شمشیرها؛ من در میانه میدان شاهد نبرد بودم. توفانی از آتش سرخ فضا را پر کرده بود. شمشیری به حرکت در آمد و در برکهای غرق شد. شمشیر دیگری در آسمان آویخته بود. شمشیر سوم به زمین رسید و شکست. شمشیر چهارم مثل توفان سرخی میتوفید و پیش میآمد. دیدم شمشیر در دستان من است. ناگاه به شیر سرخی تغییر شکل داد که از نهیبش میدان نبرد به لرزه افتاد. کوهها در برابر هیبتش فرو میریختند.
پسرم محمد سوی ما آمد. بر پیشانی شیر دست کشید. شیر آرام گرفت؛ مثل آهویی رام و آرام سر خم کرد... بیدار که شدم، تصویر چهار شمشیر، به ویژه آن شمشیری که شیر سرخ شد رهایم نمیکرد. گفتند خوب است پیش کاهن بروم تا خوابم را تعبیر کنند. رفتم پیش «ابی کرز» کاهن. «جمیل» کاهن بنی تمیم پیش او نشسته بود. نمیخواستم در حضور جمیل رویایم را روایت کنم. جمیل متوجه شد. گفت: «هان فاطمه ناخوش داری در حضور من خوابت را روایت کنی؟ بگذار تا خوابت را من روایت کنم!» روایت کرد. انگار او خواب دیده بود.
گفت آن چهار شمشیر که پریشانت کرده، نشانه چهار پسری است که به دنیا میآوری. یکی از آنان غرق میشود، دیگری در حالت تعلیق میماند و عمر طولانی میکند. سومی کشته میشود و چهارمی همان شمشیری که شیر سرخ شد، پیشوای مردم میشود، در خدمت پیامبری که در مکه ظهور میکند، قرار میگیرد.
اکنون سه پسر دارم. طالب و عقیل و جعفر، آیا این کودکم چهارمین پسرم خواهد بود؟ کدام شمشیر از آن اوست؟ احساس کردم که همان شیر سرخ که در برابر محمد مانند برّهای سر فرود آورده بود، دارد به او نگاه میکند. یالهاش مثل پرده پرندی بود که در بازار قشاشه به دیوارها آویزان میکردند. هنگامی که نور آفتاب بر پرند میتابید؛ دختران مکه چشمانشان از شادی برق میزد. نرمی ابریشم را با گونههایشان میسنجیدند. روز جمعه بود. باید مراقب این شیب از سوق اللیل تا قشاشه باشم. نور آفتاب پسین بر پارچههای ابریشمین تافته بود. در متن بازی نور با ابریشم تصویر شیر سرخ شکل میگرفت. کودکم را در تمام وجودم حس میکنم. عباس پسر عبدالمطلب و سعید با چند نفر از پسران عبدالعزّی کنار خانه کعبه نشسته بودند. رعشههای درد مجالم نمیداد تا آنها را درست ببینم. چهرههایشان مهآلود مینمود.
گویی مهرههای ستون فقراتم مثل غنچه دهان باز میکردند و درد در تمام تنم میدمید. میدوید. بر شتاب گامهایم افزودم. خسته شدم؛ نمیتوانستم تند بروم. میخواستم بازگردم، حس پنهانی به من میگفت به سوی کعبه برو. دانههای عرق بر پیشانیام میشکفت. به خانه کعبه رسیدم. لبهایم را به دندان میگزیدم تا درد را تحمل کنم. به دیوار دست میکشیدم. حِجْر را دور زدم. به در خانه رسیدم. زمزمه کردم:ای خدای نیایم ابراهیم! خدای بیت عتیق! خدای این کودکی که در درون دارم. خدایا به حق ابراهیم، به حق بیت عتیق، به حق این کودک، درد زایمانم را آسان کن!
سر بر در گذاشتم. در گشوده شد. درد سراپایم را فرا گرفت. انگار ستون فقراتم فرو میریخت. قفسه سینهام در هم میشکست. دندههایم انگار بال عقاب میشدند و از سینهام پر میکشیدند. کمرم تاب نگاهداشتم را نداشت. تا شدم. میخواستم زمین را چنگ کنم. نفسم به شماره افتاده بود. مویه میکردم. شادی شیرین سرشار از درد. گویی یال شیر سرخ با انگشتانم گره خورده بود. در صحرایی سپید و آبی و ارغوانی میدویدم... کودکم به دنیا آمد. کشتی شکسته تنم به ساحل رسید. آرام شدم. به چهره کودکم نگاه کردم. از جنس آفتاب و آب و عقیق و ابریشم و نیلوفر و پولاد بود. چشمانش بسته بود... چشمانش را بوسیدم.