«من میخواهم از امام جمعه مشهد تقدیر کنم و بگویمای کاش کفگیر ایشان زودتر به ته دیگ میخورد و سراغ شاهنامه میرفتند. نه تنها ایشان بلکه کفگیر همه ائمه جمعه و جماعات سراسر کشور و علمای اعلام میبایست به شاهنامه فردوسی میخورد، تا مشام جانشان تروتازه میشد و به روشنی میدیدند که درخشانترین مفاهیم انسانی و اخلاقی چگونه در تاریخ اساطیری ملت ایران توسط فردوسی قدوسی نقش جاودانه تاریخ زبان و ادب و فرهنگ شده است.»
عطاءالله مهاجرانی، وزیر ارشاد دولت اصلاحات طی یادداشتی در روزنامه اعتماد نوشته است:
آقای عباس عبدی بااشاره به امام جمعه مشهد که همیشه خدا مضمون تازه کوک میکند، نوشته است که «هنگامی که امام جمعه محترم مشهد برای دفاع از پوشش حجاب به شاهنامه و داستان منیژه استناد کرد، معلوم شد که کفگیر به ته دیگ خورده است. کسانی که برای ایران پیش از اسلام جایگاهی قایل نبودند، اکنون برای اقناع مردم به رعایت یک ارزشی که مدعی اسلامی بودن آن هستند، به شخصیتهای خیالی و اسطورهای از شاهنامه ارجاع میدهند.»
من میخواهم از امام جمعه مشهد تقدیر کنم و بگویمای کاش کفگیر ایشان زودتر به ته دیگ میخورد و سراغ شاهنامه میرفتند. نه تنها ایشان بلکه کفگیر همه ائمه جمعه و جماعات سراسر کشور و علمای اعلام میبایست به شاهنامه فردوسی میخورد، تا مشام جانشان تروتازه میشد و به روشنی میدیدند که درخشانترین مفاهیم انسانی و اخلاقی چگونه در تاریخ اساطیری ملت ایران توسط فردوسی قدوسی نقش جاودانه تاریخ زبان و ادب و فرهنگ شده است.
میبایست این کفگیر عزیز زودتر از اینها به ته دیگ میخورد! حال که خورده است، با هر مدعایی و مناسبتی یا سلیقهای مرحبا بگوییم! تا علمای ما به تعبیر فردوسی «سخن گفتن خوب و آوای نرم» را از او بیاموزند. به نظرم نشانههای خشونت زبانی یا حتی بیسر و سامانی که در شیوه بیان برخی از اهل محراب و منبر در سالهای پس از انقلاب شاهدیم، ماجرای «گوشت تلخ» یکی از نشانهها بود؛ به دلیل دور افتادگی آقایان علما از سرچشمههای ناب فرهنگ ملی ما و زبان و ادبیات فارسی است.
پیش از انقلاب چنین نبود! دست کم آشنایی نسل ما با روحانیانی بود که زبان و ادبیات فارسی را بسیار خوب میشناختند. حاج آخوند روحانی روستای مهاجران، خیام و شاهنامه و نظامی و حافظ و سعدی و گلشنراز شیخ محمود شبستری را به بچههای ده درس میداد. فرزانه یگانه حجتالاسلام ابراهیم علایی (پدر جناب آقای محمد صالح علاء) واعظ شهر ما اراک، نه تنها ادبیات فارسی را به نحو حیرتانگیزی میشناخت بلکه با ادبیات انگلیسی آشنایی غبطه برانگیزی داشت.
حضرت آقای آقا کاظم مجتهد شهر ما و امام جماعت مسجد حاج تقیخان، روزنامه لوموند میخواند و مشترک بود! علامه سید محمد حسین طباطبایی غزلهای پر لطف حافظانه میسرود. علامه جعفری شرح مثنوی مینوشت و مطهری تماشاگه راز. هر موقع به مشهد میرفتم و مهمان آیتالله سید عزالدین زنجانی میشدم، سخن ما به ادبیات و مثنوی کشیده میشد. آیتالله زنجانی از مباحثه خود در زندان شاه درباره مثنوی با شهید مطهری سخن میگفت.
این راه و روش با حسرت بسیار غبار فراموشی گرفته و گهگاه شاهد درخشش تک شعلهای هستیم. مثل سخنان امام جمعه شیراز در بحث هویت ملی در دانشگاه شیراز، که برای شاهنامه سنگتمام گذاشت. حال که حجتالاسلام علمالهدی، پرچم راهنمایی به سوی شاهنامه را به دست گرفته، قدرش را بدانیم. امیدوارم ایشان با کاروان طلاب خود به توس بروند و زیارت فردوسی قدوسی! و:
دیر آمدیای نگار سرمست
زودت ندهیم دامن از دست!
رابطه بین حاکمان و مردم حقوقی است
شد در ایّامِ تابعین این نام ،
عالِمِ علمِ فرعی و احکام .
اهلِ آن قرنها چو بگذشتند ،
دلِ مردم ز ره فرو گشتند .
فتنه و اختلاف شد پیدا ،
علمِ دین شد ز علمِ فقه جدا .
حیله های ِ جهان به هم کردند ،
به فقاهت وِرا عَلَم کردند .
چون یهود و نصارا از تصنیف ،
کرده احکامِ دینِ حق تحریف .
لفظِ مُعجز بدان رها کردند ،
قلم اندر معانی آوردند .
همچو اصحاب ِ سبت دام کنند ،
رَبْوْ را محضِ بیع نام کنند .
صد به سی و به بیست کرده حسیب ،
پس خدا را به بیع داده فریب .
با خدا حرب میکند به حِیَل ،
آری "الحرب خدعه" "است مَثَل .
گاه دستارچه به بیع کند ،
تا چنین حیلتی شنیع کند .
گاه انگشتری بیارد پیش ،
تا بَرَد خان و مانِ آن درویش .
زان سبب صیدِ او از این شست است ،
تا بدانی که کار از این دست است .
مُرده ریگش چو نیم دانگ ارزد ،
پس چرا در حساب صد برزد !؟
آری این از قضای ِ مولاناست ،
چه کند !؟ این بلای ِ مولاناست .
آن زمان کو قضا همی رانَد ،
قَدَر از زور او فرو مانَد .
من ندیدم قضا چنین مُبرَم ،
که بگردد همی به نیم دِرَم .
غدر و تزویر کرده با خود راست ،
یعنی این خود سجل دارِ قضاست .
چون سجلّ از کتاب ِ سِجّین است ،
درخورِ صد هزار نفرین است .
باز بنگر به صاحب ِ فتوا ،
کرده وسواسرا لقبْ تقوا .
در درون حرص چون سگِ مردار ،
وز برون آبم از دو قُلَّه بیار .
بسته از کبر و غل و بخل و شَرِه ،
بر تن و جان خود هزار گره .
از تفقه دگر قساوتِ دل ،
جوید از غایتِ شقاوتِ دل .
بیست من آب بایدش به وضو ،
در قرائت سرش شده چو کدو .
به وساوس کند جهانی باز ،
همچو شیطان به وقتِ عِقدِ نماز .
یعنی آن تقوی از حضور بود ،
ره نبیند هر آنکه کور بود .
مغز و خونش همه ز خوانِ امیر ،
وز رَشاشه همی کند تعفیر .
کرده جمع از مُشاهراتِ حرام ،
دِرَمی چند را به بخلِ تمام .
همه در بند مِلک و اسبابند ،
فقهاشان مخوان که اربابند .
فقه ره دیدن است و ره رفتن ،
نه برآشفتن و سخن گفتن .
هرکه او شد به لقمه ای خرسند ،
چه کند علم و دعوی و سوگند !؟
بس مسایل که در سَلَم خوانی ،
وز توکّل یکی نمیدانی .
صبر و شک و رضا و توبۀ خاص ،
چیست، چِبْوَد محبت و اخلاص !؟
نه زجهل این حدیث میرانم ،
که من این فقه را نکو دانم .
خوانده و کرده ام در آن تصنیف ،
وندرین نیست حاجتِ تعریف .
علمِ دین خوان و راهِ سنّت گیر ،
پندِ منِ روزگار رفته پذیر .
فرض و سنّت بدان و حِلّ و حرام ،
چه شد ار نیستی تو خواجه امام !؟
به عمل کوش و علم جوی رفیق !
تا رسی زان به عالَمِ تحقیق .
چون تو از مکرِ حق نمیترسی ،
هرچه خواهی بکن چه میپرسی !؟
بر سر خود نهاده ای خروار ،
وندر آویخته گوشۀ دستار .
فصلکی چند را ز بر کرده ،
خویشتن را به زور خر کرده .
از همه مردمان گزین کند او ،
خرِ نر جمله شیخِ دین کند او .
آنکه را عُجب و کبر بیشتر است ،
قُرب ِ او نزدِ عام بیشتر است .
همه میلش به غمر و گول بود ،
رهبرِ او همیشه غول بود .
خر سری را لقب فقیه کند ،
عالَمی مُلکِ یک سفیه کند .
یک هنرمند از او نیاساید ،
همگی روی ِ ناخوش آراید .
گر موحد شکایتی بکند ،
چون کند گر حکایتی بکند !؟
میدهم از کمالِ داد سخن ،
تو چه کاری که نیست لایقِ من !؟
وقتِ من زان همیشه خوش گذرد .
که دلم راهِ فقر میسپرد .
گشت راضی به هرچه پیش آید ،
وقت را بُوَد تا چه فرماید .
به قناعت درون گنجِ خمول ،
فارغ از منصب و منالِ فضول .
نه مدرّس نه قاضی و نه خطیب ،
نه معلم نه واعظ و نه ادیب !!!!!!!