۳۹ سال پیش در چنینروزی (۹ خرداد ۱۳۶۴) فریدون تولللی، شاعر، فعال سیاسی و باستانشناس درگذشت.
فریدون توللی باستانشناس بود، شعر میگفت، در روزنامه قلم میزد و دغدغه سیاست داشت.
به گزارش ایسنا، ۳۹ سال پیش در چنینروزی (۹ خرداد ۱۳۶۴) فریدون تَوَلَّلی، شاعر، فعال سیاسی و باستانشناس درگذشت، او زاده ۱۲۹۸ در شیراز بود. او تحصیلات دبستان و دبیرستان را در شیراز گذراند و سپس راهی تهران شد و در دانشگاه تهران در رشته باستانشناسی به ادامه تحصیل پرداخت.
او پس از اخذ لیسانس در ۱۳۲۰ به شیراز برگشت و در اداره فرهنگ استخدام شد. توللی در همین سال که مقارن با وقایع سوم شهریور و اشغال ایران از سوی متفقین بود، در روزنامه فروردین قطعاتی به نام التفاصیل در پوستهای از طنز و هجو مینویسد که مورد توجه قرار میگیرد.
همزمان آنها را در روزنامه «اقیانوس» به مدیریت حمیدی شیرازی و روزنامه خورشید ایران به چاپ میرساند. همین مطالب سیاسی و اجتماعی باعث خشم استانداری فارس میشود ولی پیش از آنکه دستگیر شود به تهران میگریزد.
توللی در سال ۱۳۲۴ مجموعه ۷۶ قسمتی «التفاصیل» را منتشر میکند. چاپ قطعه ذیمقراط در روزنامه حزب توده که در آن به قوامالسلطنه، نخستوزیر وقت حمله کرده بود، توللی را به شهرت بسیار رساند. توللی بعدا در قطعه «گلبانگ بند» علت انشعاب و کنارهگیری خود را از حزب توده بیان میکند و در سال ۱۳۲۸ به شیراز منتقل میشود و در اداره کل فرهنگ فارس در امور باستانشناسی مشغول به کار شد.
توللی از نخستین طرفداران نوآوریهای نیما یوشیج در شعر فارسی بود و با خواندن افسانه نیما به شعر نو گرایید اما نیما را در همان حد شعر افسانه قبول داشت. بعدها به مخالفت با فرم آزاد نیمایی پرداخت.
فریدون توللی در مقالهای که درباره خود با عنوان «از فریدون توللی: شعر زمانناپذیر» که در مجله آینده منتشر شده،درباره دوران شاعری خود مینویسد: «من از یازدهسالگی، آغاز به سرودن شعر کردم و از همان اوان، طبیعت و زیباییهایی آن را به تجلی در محسوس و نامحسوس، دوست میداشتم. ازآنگذشته، هرجا دیوان شعر یا جنگ منتخبی از چامهپردازی پیشینیان و معاصران مییافتم، شاد و سرمست، به خواندن آن میپرداختم.
تا سال ۱۳۱۷ که مقارن با نوزدهسالگیام بود، هرچه به نقشپذیری از این مطالعات سرودم، بر شیوه قدما بود، ولی ازآنپس دلزدگی از تکرار مضامین ذوقی و توصیفی کهنسرایان، و بیزاری از تقلید تشابیه و تعابیر آنان، چنان در من قوت گرفت که ناچار در اندیشه، ابداع طریقی تازه، از شور جوانی مدد گرفتم و زین بر مرکب گستاخی نهادم.
البته در آن هنگام، «افسانه» و قطعات پراکنده دیگری از نیما یوشیج در «منتخب آثار هشترودی» و «مجله موسیقی» انتشار یافته بود که در جای خود تازگیها و زیباییهایی هم داشت. ولی ذوق شیرازیسرشت من، دنبالهروی از آن شیوه نوظهور را نمیپسندید. زیرا نیما یوشیج که سپس نیز با اختلاف سبک سخن، از دوستان هم شدیم، از چشم من به بتشکن جسوری میمانست که چکش به دست، اصنام دیرین بتکدهای کهنسال را بر خاک ریزد و بیآنکه سخنی چند در ناپیدایی خداوند و یکتایی وی بازگوید، پرسندگان آن هیاکل دیرباز را، به دامن بهتی عظیم رها کند.
تردید نیست که من در آن هنگام، ویرانگری نیما را که وجه اشتراکی هم با احساس من داشت، کاری پرارج میشمردم، ولی نمونههای شعری او را، ازآنجهت که به کلامی سست و ابیاتی معلول و پیوندی خارج از دستور زبان سروده شده بود، شایسته آن نمیدانستم که در برافراشتن کاخ رفیع شعر امروز «طرح تجدید بنا» قرار گیرد.
از این رو، پس از گفتوگوهای دراز و دوستانهای که در تهران میان من و او در پیوست، هر یک سرِ خود گرفتیم و هنگامی که من به سال ۱۳۲۸ دستبهکار طبع مجموعه شعر «رها» شدم، ضمن اثبات لزوم برگشودن راهی تازه در سرودن شعر، روش سخنسرایی نیما را در این زمینه به دلایل استوار رد کردم.
دیباچه «نافه» نیز که دوازدهسال پس از طبع «رها» تدوین شد، در تأیید این عقیده سخنانی دارد که بسیاری از صاحبنظران، انگشت قبول بر آن نهادهاند.
اینکه سخن از «نافه» و «رها» به میان آمد، از آنجا که ممکن است پارهای از ادبدوستان، به جهاتی چند، به مطالعه مقدمههای مشبع این دو کتاب توفیق نیافته و در نتیجه از عقاید و نظریات من، درباره «شعر نو» و شرایط پرداخت آن، ناآگاه مانده باشند، به طور فشرده میگویم که اولاً من بحر و وزن و ایقاع یا به زبان فرانسه «ریتم» را از پایههای اساسی و نازدودنی شعر فارسی میدانم، ولی در شکستن بحور و تلفیق اوزان و بازیکردن با ارکان و زحافات عروضی، چنانچه این کار با رعایت موازین دیرباز، به استادی تمام، انجام شود، اشکالی نمیبینم.
تنها به یک شرط، و آن اینکه، عظمت اندیشه و احساس شاعرانه در شعر دلخواه، چنان باشد که سراینده از بیم فداشدن پاسی از آن، دست به شکستن بحور و ضوابط دیرین زند و این کار، نهتنها در قلمرو شعر، بلکه در بسیاری از مظاهر طبیعت جاندار و بیجان نیز، بهضرورت خاص خویش، شدنی و کردنی است.
اگر همان گونه که اناری شاداب و خندان، پوست خود را از درشتی و بسیاری دانه میشکافد، یا الزام به تندرست برکشیدن نوزادی فربه و گرانبار، پزشک باوجدان را، ناچار به انجام روش «سزارین» میکند، اوزان عروضی را، از پرمایگی شعر، بشکنیم، این کار نهتنها از دید من رواست، بلکه ضروری و واجب نیز مینماید.
با اینهمه، دریغانگیز این است که امروزه بیشتر، خامکاران و هنرمندنمایانی، در به جهان آوردن نوباوه فکرت خویش، مادرآسا، تن به «سزارین ادبی» میسپارند که جنین نحیف و بیمار و بیاندام آنان را، از راه طبیعی بهکاربستن موازین و عروض هم میتوان به دامن داوری سخنسنجان نهاد!
آنچه که در پایهریزی شعر نو (نه هر گفته و سروده امروز) بیش از همه گرهگشای کار و مورد عنایت است، شکستن بیجای بحور یا طرد بیسبب قوافی نیست، چه بسیاری از سخنسرایان چیرهدست معاصر، در چارچوب همان سنن دیرین قطعاتی پرداختهاند که از هر جهت، تازه و دلپذیر و ماندنی است. به عقیده من شعر نو، یعنی یک شعر خوب و شایسته امروز، بیش از هر چیز، نیازمند اندیشه و احساس نو است.»