"زن و مرد تهران بر این بیچاره گریســتند، بازارها بسته شــد، همۀ مردم راه افتادند. از شــاهآباد به لاله ازار، از آنجــا به میدان توپخانه، به بازار، چهارسو، مسجدجامع، ســرقبرآقا، دروازۀ شــاه عبدالعظیم و ابن بابویه مشایعت شد"- ملک الشعرای بهار
«او را به خانه اش بردیم. پیراهن خونین او را سپردم که نگذارند از بین برود. در خانه اش شسته شد و در مسجد سپهسالار به امانت نهاده شد و روی ورقۀ کوچکی مضمون این عبارات مختصر چاپ شده و در شهر منتشر گشت: عشقی مُرد، هر کس بخواهد از جنازۀ این سید شهید مشایعت کند فردا صبح بیاید به مسجد سپهسالار.
فردا صبح شــهر تهران، علمای بزرگ، فضلا، محصلین، کسبه و دیگران آمدند. بچه هــای محلۀ عشــقی (اطراف شاه آباد) به ریاســت مرحوم نایب فتح الله و بســتگان او و جوانان و جوانمردان شاه آباد طوق و علــم را بلند کردند و جنازۀ شــاعر جــوان را در حالتــی که پیراهــن خونین او روی تابوت بــود، برداشــتند. زن و مرد تهران بر این بیچاره گریســتند، بازارها بسته شــد، همۀ مردم راه افتادند. از شــاه آباد به لاله ازار، از آنجــا به میدان توپخانه، به بازار، چهارسو، مسجدجامع، ســرقبرآقا، دروازۀ شــاه عبدالعظیم و ابن بابویه مشایعت شد. گفتند که چنین وفاداری یی نســبت به هیچ پادشاهی نشده است!
[..]در مسجد جامع اهالی چاله میدان نمیگذاشــتند جنازه را برداریم و میگفتند تا قاتل عشــقی را به ما ندهند نمیگذاریم او را دفن کنند. بــه هر زحمتی بود آنان را قانع کردیم، و با دعوا و کشاکش جنازه را به دروازه رساندیم، زیرا میدانستیم که قاتل عشقی را کسی نمیتواند به ما بدهد».
این عبارات را ملکالشعرای بهار در کتاب تاریخ مختصر احزاب سیاسی ایران دربارۀ میرزادۀ عشقی شاعر شهیر و شهید شهر نوشته که امروز ۱۲ تیر ۱۴۰۳ خورشیدی یکصدمین سالگرد ترور او ست در کوچه پس کوچههای کاشفالسلطنه تهران که بامدادان هدف گلوله قرار گرفت و پیکر خونین او را به بیمارستان نظمیه بردند و اولین کسی که بر بالین او حاضر شد ملک الشعرای بهار بود و شرح آن را نوشت و در بالا آمد.
نام اصلی او سید محمدر ضا کردستانی بود؛ روزنامه نگاری که تنها ۳۰ سال زندگی کرد و در پی جنگ جهانگیر اول در جوانی همراه شماری از فعالان سیاسی به استانبول مهاجرت کردند تا دولت در تبعید تشکیل دهند و البته تلاش شان به ثمر ننشست.
شهرت اصلی او، اما به خاطر مخالفت با قرارداد ۱۹۱۹ بود و مدت کوتاهی هم به زندان افتاد و بعد از آن به اصفهان رفت و این بار ذوق هنری خود را با اولین اپرا در ایران به نمایش گذاشت: رستاخیز ایران در ویرانههای مداین.
در سال ۱۳۰۰ امتیار نشریه «قرن بیستم» را دریافت کرد و در فضای رعب و وحشتی که ایجاد شده بود هم دست از نوشتن نکشید و مهمترین مخالفت او با جمهوری خواهی سردار سپه بود که آن را اصیل نمیدانست.
گفته میشود ضاربان او سه مامور نظمیه بودند، ولی هیچ گاه بازداشت و مجازات نشدند.
یکی از خواندنیترین کتابها دربارۀ او را در روزگار ما روزنامهنگار صاحبسبک و بسیار خوشقریحه ایرانی – محمد قائد- نوشته با عنوان: «عشقی؛ سیمای نجیب یک آنارشیست» و جدای نگاه و زاویۀ انتقادی میدانیم که محمد قائد نثر منحصر به فردی دارد و از حیث نثر مانند دو اثر بسیار خواندنی دیگر او (ظلم و جهل و برزخیان زمین همچنین دفترچه خاطرات و فراموشی) قابلیت چند بار خواندن دارد.
خوش بختانه این کتاب به خاطر نام هر دو – عشقی و قائد- بارها چاپ شده و توصیف نویسنده درباره او شاید به شناخت بیشتر از شخصیت عشقی یاری رساند. سالها قبل محمد قائد دربارۀ میرزادۀ عشقی به روزنامۀ اعتماد گفته بود:
«عشقی آدمی بود نوآور و نوجو و حامل و ناقل و فریاد زننده احساسات سیاسی. کسی در سرودهها و نوشتههای او دنبال بحث سیاسی به معنی استدلالی که قابل اجرا باشد، نمیگردد. جوان و رعنا و خوش پوش، تا حدی خارجه دیده، صریح و نترس و بیباک. از همه مهمتر نخستین کشته راه آزادی در دهه استبداد صغیر و استقرار دولت مشروطه و به نظر من به بیان دقیقتر، شهید راه سوءتفاهم.
شکلکهایی که انتشار آنها پای او نوشته شد، کار او نبود و به او ارتباط مستقیمی نداشت. در آخرین دوره اندوه و افسردگی شدید، روزنامهاش را واگذار کرده بود و در ویرایش آن دخالتی نداشت. از انتشار آن در روز شنبه تا گلوله صبح پنج شنبه ظاهراً روزها و شبهایش در اضطراب و هراس از عواقب حتمی مضحک قلمیهای بیسابقه و بینظیر گذشت. ظهر پنج شنبه ۱۲ تیر ۱۳۰۳ همه ملتفت شدند که زنگ تفریح تمام شد و قضیه جدی است.»
منبع: عصر ایران