به هر روی انسان همیشه از دیدن تصاویر ناساز حیرت میکند و انکار و استهزا میگزیند. کاریکاتور هم حاصل بهم خوردن نسبت حجمی اجزاست و جهان بر مدار تعادل و ترتیب میگردد. لبخدهای ابدی و گشاده دیرمجال نیستند و آب لاجرم جوی را میجوید و باقی داستان ها.
احسان اقبال سعید؛ به مناسبتی در محفل گلستان خوانی سخن و نوا به باب ضعف و پیری رسید و حکایت دوم این باب در نظرم نغز و محل درنگ آمد و عنوان این مختصر را نیز با اندکی تغییر از همان داستان گزین نمودم و خطوط زیر را هم برای آن قلمی:
مسئله عشق و ارتباط میان آدمیان همیشه محل گفتگوست و انگار ذهن زیباپسند و حسرتخوار آدمی برای دمی هم لبخند و تلخند در جستن یار یا شریک را فرونمی گذارد. تصاویر خندان پریان لبخند برچهر در کنار پیران میوهی خویش بخشیده کسانی را به افسوس و نیز غبطه یا تاسف میکشاند که آن زن جوان جوانکش (ضمه بر کاف) را چه به ترامپ پیرسال و بی احساس که مگر گل را نشستن بر گل نمیبرازد و چرا داس درو به خرمن کوب تلخ و فرتوت سپردهاند؟
از پیشتر و عصری که انسان تنها نان از زمین و زراعت و نیز شکار و ایلغار به کف میآورد تا هلاک نشود سالیانی دراز گذشت همانا انگار "سعدی به دل نشسته مهری به روزگاران/ بیرون نمیتوان کرد الا به روزگاران" همچنان آن سان غریزی و دشوار میاندیشند و سیطره و چیرگی را در همان آوار و غلبهی مردانه تفسیر مینمایند. آن روز زن جنس ضعیفتر بود که خوب شمشیر نمیزد و گاوآهن را در زمین نمیچرخاند و البته بار بر دوش بود که به گاه شکست به دست دشمن میفتاد و عدو امر طبیعی را به غلبه و قهر تفسیر نموده اسباب خسران و سرشکستگی و کسر هیمنه و آبروی مقهور در شمار میکرد.
انسان، اما دوست داشته قویتر و موثرتر از حقیقت خود نمایانده شود. محتمل است در محافل و مکانهای گوناگون با افرادی روبهرو شدهاید که در گذشته و اکنون خود اغراقهای حیرت انگیز روا میدارند و از راهبری و البته دلبری خود در گذشتهای نادیده حکایتها دارند و می خواهند باور کنید تلفیق توامان انیشتین و نیز الن دلون بودهاند.
مسئله بودن در جهان تازه و مدرن که در آن امکانهای حیات و تفسیر قدرت و شوکت دگرگون شد و به روایت یکی از سیاستمردان منابع قدرت تنوع و تکثر یافت باز گاه پهلو به همان دریافتهای ازلی/ باستانی میزند و عجالتا با کراوات و دکتری دانشگاه کلمبیا همان سیاق ناصرالدین شاه و بخت النصر را پیش گرفته و مفتخر بدان هم هستند.
توان سیر نمودن گرسنه و نیز زر و سیم هند و مایا را به چنگ آوردن تنها در فرمان و آستین شاهان و صدر قبیله بود و طبعا ضعف جسمانی و هویت برساختهی در پی نان و امن بودن بانو او را در سرا یا حرمسرای سلطان جا میداد و هویت و نیز شان و خواست او هم تنها در میل همایونی یا قبیله معنا داشت و از پی شکست و قتل شاه هم بانو کنیز و نیز کمتر از آن میشد چنان که افتد و دانید..
روزگار تازه امکان تحصیل و اشتغال و نیز فرارفتن از گودال تنها نان و امان و تنها سرمایه تن و نیز طنازی را فراهم آورد تا انسان بتواند از دریچهی اندیشه و تفاهم، نه بهره کشی و برده داری همنوع و همزبان خود را دریابد، اما باز عشق و مهر انگار مسیرهای تازهای را میجویند و چرا چنین است؟
طبعا میل جوان به زیستن و خیال پرودن با جوان است که افق را طولانی میبینند و خود را در خوان نخست شاهنامه و تاب دشواریها و شغادها با مدد قوت خیال و پاهای پرتوان پر میشود و "اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد/ من و ساقی بهم سازیم و بنیانش براندازیم"، اما گاه باز فیل انسان یاد هندوستان پیشتر میکند و میگوید تن در معرض زوال را چرا در برابر رنج قرار دهم که جوان خیره سر است و نان گران! پس پیری را میگزینم که انبار پر دارد و روزهای پیش رو کوتاه و آفتابش زمستانی و رو به ممات... برخوردار زندگی میکنم و در آن و طمع دستان گرم و لبخنهای پرامید را فرومی نهم که یک خانهی گرم و وسیع در نقطهای دلپذیر بهتر از لانهای اجارهای با همخانهای بلندپرواز..
و مردان پیر که گاه ناهمترازی و ناسازی دست اندازهای صورتشان با مرمر دستان بانو اندرز است و تنبه با این عمل و گزیدن یار کمسال نخست به خود تحقیر شده و دوستان نیازمند عینک و عصایشان میفهمانند که هنوز از هزار جوان دلبرترند و توانستند حسرت کرور کرور برنا را آن خود کنند و بشوند مصداق "شیر اگر پیر شود باز هم شیر است"..
البته اگر ایمان بیاوریم که پیشتر شیر بودهاند و اکنون پیر شدهاند!.. کسی که گذشته را نخوانده و از بیشتر مردم جهان که بپرسی، نپرسیده میگویند نوهی ظل السلطان و ملک التجار بودهاند و بد روزگار و رفیقان کاکا رستموار چنین شان نموده..
توان توالد و لبخندهای خوشبخت بدویترین احساسات قبیلهای آدمهای انیشتیننما را اقناع مینماید که تو هنوز هستی.. و دگر مردانی که به جبر زمانه و دشواری معیشت و دشخواری دسترسی جوانی و فصل آرزوپروری را در پی خرید و فروش نخود و نان بسر نمودهاند و حالا که نانشان هست دندان نیست و میخواهند نشان دهند هنوز گرگاند و رابطهی نوع بشر را در حکم خرید و فروش و نیز گرگ و گوسپند تفسیر میکنند... عجب حکایتسیت انسان که از عصر پانسمان به کسری راهی رفوی زخم با اب دهان میشود و توامان بر میزش کانت و سهراب و یک فنجان دوغ قرار میدهد...
طبعا در جهانی که ارزش انسان به کار و اندیشه و نیز احسان و خیررسانی عمومی او باشد آدمها در پی اثبات و چیرگی و نیز مسابقهی موهوم نخستین، اولین، دیرپاترین نیستند و لباسهای مضحک گلادیاتونمایی را از تن بدر آورده و معانی والا را میجویند. تصور آدمی تنها در تن و توالد، و سروری و اسارت دگری با منال و دیوار باز در عصر تازه و زمانهای که پسامدرن میخوانند بازگشته تا نشان دهد ظرف انسان برای برداشتن آب از اضافات و کثافات کهن چه میزان عمیق و حجیم است.
در ناهنجاری تصویر برخی میتوان تغییر تفسیر جهان را هم دید. انگار زمانهی "گلعذاری زگلستان جهان ما را بس" و نیز جهان را در آرمان و اعتبار دیدن بسر آمده و باید نخست آتیه و اینک را ساخت و هزینه زیست پر زرق و برق را تادیه نمود که خربزه آب است. برای عموم مردمان در سرتاسر جهان امکانات زندگی به مرور و با مرارت به چنگ میایند و اشخاص در میانسالی تنعمی نیم بند مییابند (اگر بیابند)، اما به مدد ابزارهای ارتباطی و فرهنگ خودمحور و لذت طلب، همه چیز اکنون و در فصل جوانی شیرین است و، پس اولین خودپرداز و البته کارپردازی که از عهده براید بهترین گزینه است و نمیتوان با حافظ و سعدی و نیز جوانان نورسته برجایی رسید.
گاهی البته تاریخ را میکاویم و داستان شیخ صنعان در نظرمان میآید که عمری زهد گزید و دنیا هیچ انگارید و لب از میو دیده از میان فروبستن را پیرانه سر بر سر سرخ روی ترسایی وامی نهد و حکایت اش لقلقه زبان کودکان لغزخوان میشود... آنجا حکایت زهد فروشی و الگو شدن به شیوهای دگر زیستن است و عمری خلقی متحیر و آرزومند رسیدن به بی نیازی و تنزه پیر صنعان و چه مادران و پدران که صنعان را بر سر اولاد خود کوبیدهاند که تو چنینی سست عنصری و او بر لذات صعب و دلیر... اما گزین نمود ن و عنان دادن شیخ بر دخترکی نشان داد انگار آن بیرون نرفتن بی بی از بی تنبانی بوده و عمری در خفا آرزوی آن کار دگر داشته و جبن و هراس امانش نداده و در حکم آن نماز طول کشیده در پیش امیر بود که پسر پدر را نهیب داد "نماز را هم قضا کن، که چیزی نکردی که بکار آید" (گلستان سعدی)
به هر روی انسان همیشه از دیدن تصاویر ناساز حیرت میکند و انکار و استهزا میگزیند. کاریکاتور هم حاصل بهم خوردن نسبت حجمی اجزاست و جهان بر مدار تعادل و ترتیب میگردد. لبخدهای ابدی و گشاده دیرمجال نیستند و آب لاجرم جوی را میجوید و باقی داستان ها.
کمی پس از ختم این کلمات در نظرم معنای پیر و فرزانه خوش نشست که زمانی پیر را راهبر معنویت و طریقت و نیز راهگشا و انبان تامل و دانایی میشمردند که حاصلش کلماتی افسونگون وانسان ساز بود که از پس دود چراغ و رنج دوران حاصل آمده بود و هر کلمه و سلوک به درسی و نیز نکتهای میمانست که سالک و رهرو میآموخت و توشه میدوخت. چنین پیری طبعا فرزانه است و سپیدی مویش خرد و شکوه را صد چندان مینماید و گاه فالاچیها (عبارتی که شخصیت قاسم با بازی پارسا پیروزفر در فیلم اعتراض ساخته مسعود کیمیایی برای دختران ثروتمند، اما در پی نام و نمود به کار میبرد و با اوریانا فالاچی خبرنگار خبرهی ایتالیایی قیاس میکند) و کمی متفاوت اندیشان از پی یار، معلم و مراد هستند و کسب جمعیت را در قرار و کلام پخته مییابند و نه زلف پریشان بر پیشانی و آرزوهای خام و آدمیان همین سان متفاوت و گاه خلاف عادتند....