bato-adv
bato-adv
کد خبر: ۱۷۰۷۲۹

بیغوله‌نشینی در شهر همیشه بهار

گفتم خبرنگارم، می‌خواهم از خانه و زندگی‌تان عکس بگیرم، گزارش بنویسم، شاید مسوولان ببینند و برایتان کاری کنند. زن آهی کشید، لبه چادری بلوچی‌اش را کشید سمت صورتش و گفت: «عکس بگیر اما تا حالا خیلی‌ها مثل تو آمدند اینجا، ولی هیچ‌کس هیچ‌کاری برای ما نکرد.» این را گفت و پشت دیوار اتاق خانه‌اش پنهان‌شد؛ دیواری ساخته‌شده از کارتن و چوب و پلاستیک جمع‌شده از زباله‌های شهر.

تاریخ انتشار: ۰۷:۴۴ - ۱۰ آذر ۱۳۹۲
 گفتم خبرنگارم، می‌خواهم از خانه و زندگی‌تان عکس بگیرم، گزارش بنویسم، شاید مسوولان ببینند و برایتان کاری کنند. زن آهی کشید، لبه چادری بلوچی‌اش را کشید سمت صورتش و گفت: «عکس بگیر اما تا حالا خیلی‌ها مثل تو آمدند اینجا، ولی هیچ‌کس هیچ‌کاری برای ما نکرد.» این را گفت و پشت دیوار اتاق خانه‌اش پنهان‌شد؛ دیواری ساخته‌شده از کارتن و چوب و پلاستیک جمع‌شده از زباله‌های شهر.

خانه این زن در محله جنگلوک شهر چابهار در جنوب‌شرقی ایران واقع است؛ جایی که از آن به‌عنوان تنها بندر اقیانوسی و یکی از مهم‌ترین بنادر کشور یاد می‌شود. از خانه او تا ساحل دریا پیاده تنها پنج‌دقیقه راه است. جنگلوک در چابهار معروف است، محله‌ای بیغوله‌نشین و فقیر در انتهای بلوار صیاد که تهیدست‌ترین اهالی شهر در آن زندگی می‌کنند. جایی که حدود 200خانوار پرجمعیت چابهاری در خانه‌هایی ساخته شده از کپر، کارتن و آهن‌قراضه برای خود سکونتگاه‌هایی محقر درست کرده‌اند.

این خانه‌ها درست در پشت دیوارهای تعدادی از ادارات دولتی چابهار واقع شده‌اند، دادگستری، اداره دخانیات و کمیته امداد برخی از این ادارات هستند که با خانه‌های کپری جنگلوک تنها چند متر فاصله دارند.

هفته قبل برای سفری چهارروزه به چابهار رفته بودم و اولین‌بار نام جنگلوک را از زبان یکی از اهالی شهر شنیدم. می‌گفت چون خانه‌های این محل از چوب و کاغذ ساخته شده است هر چند وقت یک‌بار آتش‌سوز‌ی هایی آنجا رخ می‌دهد و تعداد زیادی را بی‌خانمان می‌کند و ادامه داد: آخرین‌بار نیز دو هفته پیش یک آتش‌سوزی همه خانه‌وکاشانه چهار خانوار در این محل را نیست و نابود کرد.
چابهار را خیلی‌ها به‌عنوان منطقه آزاد می‌شناسند؛ جایی شبیه به کیش و قشم، پر از هتل‌ها و مراکز خرید بزرگ و کوچک که گردشگرانی از گوشه‌وکنار کشور در آن مشغول خرید و لذت‌بردن از تعطیلات خود هستند. چابهار البته بی‌شباهت به کیش و قشم نیست، در قسمت منطقه آزاد چندین مرکز خرید پررونق و بزرگ وجود دارد که کالاهای خارجی را با قیمت‌هایی گاه باورنکردنی عرضه می‌کنند.

چابهار علاوه بر سواحل زیبایش جاذبه‌های توریستی بسیاری دارد. هوای چابهار نیز آنطور که اهالی‌اش می‌گویند همیشه بهاری است و حتی در گرم‌ترین ماه‌های سال از 35درجه سانتیگراد بیشتر نمی‌شود، بی‌شباهت به هوای بسیار داغ و سوزناک دیگر نقاط جنوبی کشور در تابستان‌ها. برخی هم بر این باورند که ریشه اسم شهر در حقیقت چهاربهار است، به این معنا که هر چهار فصل سال هوای اینجا بهاری است. درباره چابهار گفته می‌شود این منطقه گرم‌ترین نقطه کشور در زمستان و خنک‌ترین بندرجنوبی ایران در تابستان است. متوسط دمای حداکثر (در خردادماه) در چابهار طی یک‌دوره هفت‌ساله، 31درجه سانتیگراد، متوسط دمای حداقل (در دی‌ماه) 19درجه سانتیگراد و متوسط دما در طول سال 26درجه‌ سانتیگراد ثبت شده است.

سابقه تصویب و شروع به کار چابهار به‌عنوان منطقه آزاد اقتصادی گردشگری به ابتدای دهه70 خورشیدی برمی‌گردد و حالا حدود 20سال از آن زمان می‌گذرد. در رابطه با ویژگی‌ها و اهمیت این منطقه آزاد این موارد ذکر می‌شود: «چابهار به‌وسیله شبکه حمل‌ونقل زمینی و هوایی از شمال به کشورهای آسیای‌میانه و افغانستان، از شرق به پاکستان و از جنوب به اقیانوس هند اتصال می‌یابد. دسترسی مستقیم به آب‌های آزاد و قرارداشتن در خارج از خلیج‌فارس و همین‌طور عدم‌آسیب‌پذیری در مواقع بروز بحران، موقعیت استراتژیکی را برای ایجاد یک گذرگاه ارتباطی بین کشورهای آسیای‌میانه و سایر کشورهای جهان فراهم آورده ‌است. این بندر یکی از مهم‌ترین چهارراه‌های کریدور شمال-جنوب و شرق-غرب بازرگانی جهانی است.»

چابهار همچنین با داشتن دو اسکله شهید کلانتری و اسکله شهید بهشتی با گنجایشی در حدود ۷۰هزارتن کالا برای رسیدن به همین اهداف خیز برداشته است. با این همه هنوز این دو بندرگاه بزرگ و بااهمیت آنگونه که باید رونق نگرفته‌اند. خلوتی بیش از اندازه سواحل بندرچابهار حکایت از کم‌رونقی این بندر دارد. در ساحل تنها چندین لنج‌چوبی بزرگ و کوچک با ظرفیت‌هایی بین صد تا یک‌میلیون‌تن دیده می‌شود. این لنج‌های چوبی همه متعلق به بخش خصوصی است این را صاحب یکی از همین لنج‌ها با نام لنج عرفان می‌گوید. او گفت: لنج‌هایی که بالاتر از 600هزارتن گنجایش داشته باشند، در بندر کراچی ساخته می‌شوند و ما آنها را از آنجا می‌خریم. قیمت یک لنج 600تنی به یک‌میلیاردو500میلیون‌تومان می‌رسد. لنج‌های کوچک‌تر هم همین‌جا در کشور خودمان، در بندر کنارک که در سواحل شرقی چابهار واقع است، ساخته می‌شود.

لنج‌های چوبی بخش خصوصی در زمینه حمل‌ونقل کالا بین چابهار و بندرهای آن سوی خلیج‌فارس و دریای عمان از کویت گرفته تا دوبی و عمان فعالیت می‌کنند، آنگونه که صاحب لنج عرفان گفت در پاره‌ای مواقع نیز تا سومالی و تانزانیا با این لنج‌ها می‌روند و کالا جابه‌جا می‌کنند؛ کاری که همیشه خطر مواجه‌شدن با دزدان دریایی در آن وجود دارد.

اما واقعیت این است که این تنها یک روی سکه این شهر بندری در جنوب شرق ایران است. چابهار را می‌توان پاکستانی‌ترین شهر ایران دانست، هم به لحاظ پوشش و زبان و هم به‌دلیل مبادلات قومی و فرهنگی. اسماعیل بلوچی یکی از ساکنان چابهار درباره دلایل شباهت بالای این شهر به شهرهای پاکستان به «شرق» گفت: «بخش زیادی از مردم چابهار در کراچی یا دیگر شهرهای پاکستان فامیل‌های دور و نزدیک دارند. گویا ‌هنوز برخی شهروندان برای درمان‌های پزشکی به کراچی می‌روند چون آنجا می‌توانند در خانه قوم و خویش خود ساکن شوند و مشکل زبان و ارتباط برقرارکردن هم نخواهند داشت، البته در سال‌های اخیر این مساله به نسبت زیادی کمتر شده است.»

در چابهار مساله بیکاری به یکی از بغرنج‌ترین مشکلات شهروندان بدل شده است. محمدیعقوب جدگال نماینده مردم چابهار و نیکشهر چندی پیش در مجلس شورای اسلامی درباره مشکلات و معضلات بیکاری در حوزه انتخابیه خود گفته بود: «جوانان ما از بیکاری رنج می‌برند به‌خصوص آنها که تحصیلکرده هستند. آنهایی که تحصیلات خاصی ندارند دست‌کم می‌توانند در کشتی مشغول به کار شوند ولی تحصیلکرده‌ها پشت درها مانده‌اند و هیچ شغلی برای آنها پیدا نمی‌شود.»

در کنار این مساله، حاشیه‌نشینی نیز از دیگر مشکلاتی است که شهر چابهار با پتانسیل‌های منحصربه‌فردش با آن دست‌وپنجه نرم می‌کند. محله جنگلوک در چابهار که در ابتدای این گزارش به آن اشاره شد یکی از بزرگ‌ترین منطقه‌های حاشیه‌نشینی در چابهار است. این محوطه در بخش ساحلی شهر واقع است. حدود 200خانوار ساکن در جنگلوک در خانه‌ها و کوچه پس کوچه‌های محقر که همه از چوب و کارتن و پلاستیک ساخته شده‌اند زندگی می‌کنند.

وقتی برای تهیه عکس و گزارش به این محل می‌رفتم هرگز تصوری از عمق فلاکت و فقری که با آن روبه‌رو خواهم شد، نداشتم. در کوچه‌های پیچ‌درپیچ این محل سیم‌های خطرناک برق به جای آنکه از طریق تیرهای چراغ‌برق به هم برسند در کف کوچه و روی زمین انداخته شده بود. تاکسی که من را به لایه‌های داخلی این بافت می‌برد از روی همین سیم‌ها عبور کرد و در نهایت در جایی روی همین سیم‌ها توقف کرد تا پیاده شوم.

کودکانی کم‌سن‌وسال، دختر و پسر در لباس‌های بلوچی با پای برهنه در حال دویدن بودند، روی همین سیم‌های برق این‌سو و آن‌سو می‌رفتند، دست یکی‌شان بادبادکی ساخته‌شده از کیسه پلاستیکی بود و هر چقدر تند می‌دوید بادبادک اوج نمی‌گرفت. بهت‌زده از اطراف و درودیوار کارتنی و چوبی عکس می‌گرفتم.

کمی بعد پسر جوانی با شلوار سفیدروشن و بلوز آستین‌کوتاه، که لحظاتی قبل از دور نگاهم می‌کرد، سمتم آمد، بی‌آنکه چیزی بگوید آستینم را گرفت و راه افتاد؛ یعنی که بیا. با او به داخل محوطه‌ای رفتم که با دیواری کوتاه از جنس بلوک سیمانی از اطراف جدا شده بود. چهار چادر سفیدرنگ با آرم هلال‌احمر دیده می‌شد. خودش نمی‌توانست فارسی حرف بزند، چند زن و دختر جوان آنجا بودند، گلایه‌کنان شروع کردند به توضیح شرایط؛ تا حدود دو هفته پیش اینجا چهار اتاقک کپری بود، محل زندگی چهار خانوار با جمعیت‌هایی پنج‌وشش‌نفره، اما اتصالی سیم برق باعث آتش‌سوزی شد و هر چه که داروندارشان بود در آتش سوخت. تنها توانستند با سرعت جان خودشان و بچه‌هایشان را از مهلکه نجات دهند و از سرایت آتش به دیگر خانه‌ها جلوگیری کنند.

با این آتش 21نفر کپرنشین بی‌خانمان‌تر از قبل شدند، چند روزی را روی فرش زمین و زیر لحاف آسمان سر کردند تا در نهایت از طرف هلال‌احمر چهار چادر اسکان موقت به آنها داده شد. حالا آنها 10روزی است در این چادرها روزگار می‌گذرانند. از آن روز اعضای این خانواده‌ها همه با هم بسیج شده‌اند، هر کدام در گوشه‌و‌کنار شهر اگر چوب یا کارتن و پلاستیکی بلااستفاده را می‌بینند شبیه پرندگان به لانه می‌آورند تا مصالح لازم برای ساخت خانه‌ای جدید مهیا کنند شاید بتوانند چندی دیگر به سطح همسایگان‌شان برسند.

مادر یکی از خانواده‌ها دست می‌کشد سمت آن سوی چادرها و می‌گوید برو آنجا را ببین، همه زندگی ما آنجاست، سمتی که اشاره می‌کند، چندین تکه چوب نیم‌سوخته‌ به‌علاوه یک لحاف و چندین وسیله سوخته‌شده دیگر انداخته شده، میان چادرها یک سوی محوطه که به وسیله چند بلوک سیمانی از دیگر قسمت‌ها جدا شده و به نظر می‌رسد مثلا آشپزخانه باشد گازی تک‌شعله از طریق شیلنگی به یک کپسول گاز وصل شده و روی شعله روشنش قابلمه‌ای کوچک می‌جوشد، داخلش چند گوجه در مقداری آب بالا و پایین می‌پرند، آنطور که شنیدم این نهار یک خانواده شش‌نفره است؛ سهم هر کدام چیزی کمتر از یک گوجه پخته‌شده با چند تکه نان.

آن‌سو‌تر زن جوانی نشسته است به شستن ظرف‌ها، اطرافش چند قابلمه و لیوان و بشقاب پخش زمین شده، زن با صرفه‌جویی و دقت از بشکه آب کنار دستش روی ظرف‌ها آب می‌ریزد که کمترین حجم آب استفاده شود. از آب پرسیدم، پاسخ دادند: اینجا آب نداریم. برای خوردن از یکی از خانه‌های نزدیک به همین محل که آب تصفیه‌شده می‌فروشد هر بشکه 20لیتری آب را به قیمت 300تومان می‌خریم، برای شست‌وشو هم از چاهی که آن طرف جنگلوک است آب می‌آوریم. به دور و بر زنی که ظرف می‌شوید دوباره نگاه کردم، هیچ ماده‌ای برای ظرف‌شویی نیست، مقداری گل را در آب قاطی کرده و کف ماهیتابه‌ای ریخته است با همان مخلوط بقیه ظرف‌ها را تمیز می‌کند؛ گل‌شویی.

از محوطه این خانه‌های چادری بیرون رفتم، وارد کوچه‌ای شدم با دیوارهایی ساخته‌شده از پتو و پارچه کهنه و گونی‌های آویزان‌شده از تیرک‌های چوبی، اینها دیوارهای حیاط خانه‌های ساکنان محل بود. تا انتهای کوچه از لابه‌لای سوراخ دیوارها داخل خانه‌ها معلوم بود، همه خانه‌ها شکل هم، همه ساخته شده از کارتون و پلاستیک و هر آنچه دم دست بود. ته کوچه جلوی یک خانه یاالله گفتم و پارچه‌ای که مثلا در ورودی بود کنار زدم و وارد شدم.

داخل این خانه محوطه بزرگی بود در حدود صدمتر، دورتادور حیاط اتاق‌های چوبی با سقف‌های پلاستیکی و کارتنی دیده می‌شد. در ایوان یکی از اتاق‌ها پنج زن، یکی میانسال و چهارتای دیگر جوان گرم صحبت نشسته بودند، سه‌نفرشان سه‌ننو را که یک طرفش به تیرک چوبی ایوان بسته بود و سمت دیگرش به چوب‌های دیوار اتاق تکان می‌دادند. زن میانسال مادر خانواده بود و چهارتای دیگر عروس‌ها و دخترانش. سه کودک در ننوها دراز کشیده بودند و مادرها با تکان‌دادن تلاش می‌کردند آنها را بخوابانند. همین‌جا بود که مادرخانواده گفت از خانه‌های ما عکس بگیر برای روزنامه، اما خیلی‌ها مثل تو اینجا آمدند و برای ما کاری نکردند.

یکی از اتاق‌های این خانه، رختخواب‌ها نو نوار داشت و پلاستیکی گل‌دار برای پوشاندن کارتن‌های به دیوار چسبانده شده بود، زن گفت: «اتاق پسرم است، تازه داماد شده و با عروسم اینجا زندگی می‌کنند.» از سقف این اتاق، یک پنکه و یک لامپ کم‌مصرف آویزان بود، سقف اتاق از کارتن و چند قطعه‌ چوب ساخته شده بود. پرسیدم اگر باران بیاید آب وارد خانه‌ها می‌شود؟ پاسخ داد: «باران که خیلی کم می‌آید ولی گاهی که زیاد ببارد خانه‌ها را آب برمی‌دارد و همه چیز نمناک می‌شود.» اینجا هم مثل همه خانه‌هایی که به آنها سر زدم فقط بچه‌های کم‌سن‌وسال و زنان آنجا بودند، از یکی از زن‌ها پرسیدم مردهایتان کجا هستند؟ پاسخ داد: «خیلی‌هایشان کارگر ساختمانی هستند، یا در بندر بار خالی می‌کنند، بعضی هم در خیابان دستفروشی و سیگارفروشی دارند.»

از اعضای این خانه خداحافظی کردم و به کوچه زدم، 12،10دختر و پسر کوچک جلو در انتظارم را می‌کشیدند، دختر نوجوانی که شال روشن‌سفیدی با رنگ‌های محو آبی و سبز سر کرده بود، گفت: «بیا از خانه ما هم عکس بگیر.» اسمش را پرسیدم، گفت: سارینا و به سمت خانه‌شان اشاره کرد. دنبالش راه افتادم تا آن سوی کوچه و گونی وصله‌پینه‌شده‌ای که از در حیاط خانه آویزان بود را کناری زد و با هم وارد شدیم، آنجا هم مثل بیشتر خانه‌های محل یک اتاق داشت، اتاق حدودا 9متری و دیوارها با بلوک سیمانی بدون ملات و سقف از کارت و پلاستیک بود، سارینا برای پدر و مادرش توضیح داد که: «خبرنگار است، آمده از خانه‌ها عکس بگیرد ببرد تهران به مسوولان نشان دهد.»  از پدر سارینا پرسیدم چطور این وقت روز خانه‌ای، گفت نگهبانم و کارم شیفت شب است. از حقوقش سراغ گرفتم گفت ماهی 300هزارتومان می‌گیرم و چند فرزند؟ هشت‌تا، چهار دختر و چهار پسر، همه نوجوان و کودک. سارینا دومین فرزندش بود. تصور اینکه چطور 10نفر با هم داخل یک اتاق 9متری با سقفی از مقوا و کارتن می‌خوابند، آنقدر ذهنم را مشغول کرده بود که نفهمیدم چطور از آنها و بقیه ساکنان محل خداحافظی کردم.

وقتی به خیابان اصلی رسیدم، یادم آمد هر جایی که رفتم و داخل هر خانه‌ای را که نگاه کردم خبری از یخچال نبود، از آب آشامیدنی سالم، توالت‌بهداشتی و خیلی چیزهای دیگر هم. همان لحظه از آن سوی آسمان چابهار از روی دریا ابرهای تیره‌وتاری به سمت شهر می‌آمدند. ابرها همان روز از ابتدای زمانی که خورشید غروب کرد یک نفس تا ظهر فردا ساعت 11 بر چابهار باریدند؛ با دانه‌های درشت، بی‌خیال سقف‌ها و دیوارهای مقوایی بیغوله‌نشینان جنگلوک.