bato-adv
bato-adv
کد خبر: ۳۵۴۷۰۶
یادداشت یک اقتصاددان درباره مصدق جنجال ساز شد

رنانی: ای کاش مصدق نزاده بود!/ دینی ترکمانی: رنانی در اشاعه هیستری مصدق‌ستیزی پرده‌های رودربایستی را کنار زده است

تاریخ انتشار: ۱۲:۳۰ - ۱۶ فروردين ۱۳۹۷

فرارو- روز ششم فروردین ماه محسن رنانی اقتصاددان استاد دانشگاه در یادداشتی جنجالی از دکتر محمد مصدق و ملی شدن صنعت نفت انتقاد کرد او در یادداشت خود حتی عنوان کرد که "کودتای 28 مرداد"، کودتا نبوده است چرا که شاه به قدرت قانونی خود بازگشته است. این یادداشت انتقادات فراوانی را برانگیخت. در مهمترین این انتقادات امروز 16 فروردین علی دینی ترکمانی، اقتصاددان به تندی موضع رنانی را زیر سوال برد.

رنانی: ای کاش مصدق نزاده بود!/ دینی ترکمانی: رنانی در اشاعه هیستری مصدق‌ستیزی پرده‌های رودربایستی را کنار زده است

یادداشت محسن رنانی به این شرح است:

«توسعه» پدیده هزار چهره یا هزار لایه‌ای است که هر لایه‌‌ی آن را می‌کاوی به لایه دیگری می رسی. یکی از «ریشه‌»‌های اصلی و همزمان یکی از «شاخص»‌های توسعه، «تمنای یادگیری» است. همان‌گونه که هیچ فردی به رشد وجودی و شخصیتی نمی‌رسد تا زمانی که خودش بخواهد و تصمیم بگیرد که هر تجربه‌ی زندگی را به یک فرصت یادگیری تبدیل کند، یک جامعه‌ هم وقتی می‌تواند وارد فرایند توسعه شود که «تمنای یادگیری» به یکی از ویژگی‌های پایدار آن تبدیل شود. و اصولاً داگلاس نورث (برنده جایزه نوبل اقتصادی ۱۹۹۳) توسعه را چیزی نمی‌داند جز تسریع در تحولات نهادی که «هزینه‌های مبادله» را می‌کاهد و تحولات نهادی را نیز حاصل «یادگیری اجتماعی» می‌داند. پس، از نظر او فقط جوامعی که «یادگیری اجتماعی» در آنها جدی است می‌توانند «تحول نهادی» کاهنده هزینه داشته باشند و سپس با تحولات نهادی در مسیر توسعه قرار گیرند.

من همیشه وقتی به یاد جنبش ملی شدن نفت می‌افتم با خود می‌گویم ای کاش مصدق نزاده بود و ای کاش چنین جنبشی رخ نداده بود. پول‌هایی که با ملی شدن نفت به جیب ملت ایران رفت،‌ بسیار کمتر از خسارت‌هایی است که جامعه ما در طول هفتاد سال بعد از آن واقعه، از حوادث بعدی مرتبط با آن واقعه دید.

ملی شدن نفت و سپس آنچه کودتای ۱۳۳۲ می‌خوانیم، خیلی فرایند توسعه‌ی ما را عقب انداخت (من البته آن حادثه را کودتا نمی‌دانم، چون بازگشت یک پادشاه به قدرت قانونی خویش بود، البته و متاسفانه با حمایت و کمک خارجی). آن حادثه یک تجربه تلخ تاریخی بود که سپس با رخ دادن تحولات بعدی (تأسیس ساواک، اصلاحات ارضی و جهش قیمت نفت) منجر به انقلاب اسلامی شد. اما بدتر و خسارت‌بارتر از همه آن‌ها، ماندن و «زمین‌گیر شدن» جامعه ایران در آن حادثه است.

جامعه ما هنوز که هنوز است در ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ زمین‌گیر است. جامعه‌ی‌ ما به جای آن که درس‌های لازم را از وقایع آن دوره بیاموزد و سپس عبور کند و بکوشد تکرارش نکند، اتفاقا آن حادثه را دستاویز قرار داده است تا هی تکرارش کند و البته فرصت‌طلبی بازیگران سیاسی نیز به این روحیه دامن زده است. و جمهوری اسلامی هم متاسفانه علی‌رغم این که از مصدق به نیکی یاد نمی‌کند اما همواره با یادکرد آن حوادث می‌کوشد آتش نفرت از آمریکا و انگلیس را در ایران زنده نگهدارد.

این نوروز فرصت کردم تا کتاب «در تمنای یادگیری» دکتر محمدرضا سرکار آرانی، استاد دانشگاه ناگویای ژاپن را که یکی از چهره‌های بین‌المللی پرتلاش و پرتوان در حوزه سیاست‌‌گذاری آموزش عمومی و ابتدایی است، بخوانم. توفیق دیدار ایشان را در چند نوبت داشته‌ام اما کتابش (که درواقع زندگی‌نامه و خاطرات تحصیل او در ژاپن است) را که می‌خوانی، شوق دیدارش دوباره زبانه می‌کشد. امید که روزی کشورمان بتواند از دانایی و توانایی این دانشمند نیک‌اندیش برای تحول نظام آموزش ابتدایی بهره ببرد.

دیگر هیچ نمی‌گویم و فقط یک صفحه از کتاب «در تمنای یادگیری» ایشان را این‌جا می‌آورم؛ تا مقایسه کنیم هوشمندی سیاست­مداران ژاپنی و قدرت یادگیری آن ملت را در مسیر توسعه، با آنچه ما در موارد مشابه داشته‌ایم وعمل کرده‌ایم:

 [ چند ماه بعد به موزه‌ی هیروشیما رفتم و یک روز را در آنجا گذراندم. درباره‌ی خرابی هیروشیما و این‌که آن بمب‌ها کی و در چه روز و ساعتی بر سر مردم آوار شده‌است؛ تعداد کشته‌ها چه‌قدر و مصائب آن چگونه و آثارش تا چه زمانی و مسافتی هویدا بوده است و ... اطلاعات جالب دریافت کردم، اما هیچ‌جا گفته نشده بود که فاعل چنین کاری چه کسی است! از راهنماها دلیلش را پرسیدم؛ آن‌ها هم گیج شده بودند و پاسخی نداشتند. از همراهم سؤال کردم و او (که انگار این سؤال برای خودش هم جالب بود) گفت: «پاسخ این سؤال نزد محقق این زمینه و کارشناس برجسته‌ی تاریخ جهان است» و راهنمایی‌ام کرد تا نزد او بروم.

وقتی نزد او رفتیم، همراهم مرا معرفی کرد و گفت: «محمدسان،‌ دانشجوی ایرانی دوره‌ی دکتری دانشگاه ناگویاست». پس از احوال پرسی، قصدم را گفتم و پرسشم را مطرح کردم. او لبخندی زد و گفت: «پسر، اینجا موزه صلح است! موزه‌ای برای فراهم ساختن بذر نزاع بین‌المللی تازه‌ای نیست! بمبی که بر هیروشیما فرود آمد حالا دیگر بخشی از تاریخ ماست و به مثابه‌ سانحه و خطایی بشری است که به دلیل پاره‌ای از مناسبات ناهنجار اتفاق افتاده است. همه‌ی همت ما بر این است که از این تجربه بیاموزیم و از تکرار آن جلوگیری کنیم. البته می‌خواهید بشنوید که آمریکایی‌ها مقصر بوده‌اند، اما ما هم بی تقصیر نبوده‌ایم و چنین شرایطی نباید تکرار شود. ما نمی‌خواهیم که در این موزه در ذهن فرزندانمان مشعل جنگی دیگر روشن شود، بلکه می‌خواهیم به سویی برویم که صلح را ترویج کنیم».

در این خصوص جالب است بدانید آقای اوباما در اواخر دوره‌ی ریاست جمهوری‌اش از آنچه در جنگ جهانی دوم بر این شهر رفته‌است، ‌ابراز تأسف کرد و در عین حال گفت: «این بمبی که از آسمان بر سر این شهر فرود آمد». (!) برایم جالب بود که او هم نگفت کار آمریکایی‌ها بوده است! ]

رنانی: ای کاش مصدق نزاده بود!/ دینی ترکمانی: رنانی در اشاعه هیستری مصدق‌ستیزی پرده‌های رودربایستی را کنار زده است

پاسخ علی دینی ترکمانی که در کانال تلگرامش منتشر شد، را در ادامه می خوانید:

دکتر محسن رنانی در مطلبی با عنوان «یادگیری اجتماعی و توسعه: درس‌های بمباران هیروشیما و ۲۸ مرداد» می‌گوید: «ای کاش مصدق نزاده بود و‌ ای کاش چنین جنبشی رخ نداده بود. پول‌هایی که با ملی شدن نفت به جیب ملت ایران رفت، بسیار کمتر از خسارت‌هایی است که جامعه ما در طول هفتاد سال بعد از آن واقعه، از حوادث بعدی مرتبط با آن واقعه دید.»

 وی وقتی در معرض مواخذه خوانندگان خود قرار می‌گیرد که چرا چنین نظری درباره مصدق دارد، در پاسخی با عنوان «مصدق و توسعه» می‌نویسد: «من این جمله و آن نقد‌ها را عامدانه نوشته‌ام (گرچه ممکن است برخلاف میل کنونی یا باورهای پیشین خودم باشد). چون معتقدم برای اینکه آمادهٔ گام نهادن در مسیر توسعه شویم باید شروع کنیم و یک بار همه پندارهای پیشینمان را بازنگری، نقد و بازآرایی کنیم.... مصدق بزرگ بود و بزرگ می‌ماند، اما ما بزرگ نمی‌شویم مگر اینکه تمرین کنیم بزرگانمان را عقلانی و اخلاقی نقد کنیم.»

 پیش‌تر نیز، در مقدمه ترجمهٔ کتاب بسیار معتبر اقتصاددان پرآوازه جهانی، توماس پیکتی، با عنوان «سرمایه در قرن بیست و یکم»، نوشته بود: «اگر مادر مارکس می‌دانست وی موجب مرگ میلیون‌ها نفر خواهد شد، بند ناف او را نمی‌برید.»

 رنانی تلاش زیادی می‌کند تا در روشنگری مسائل اجتماعی و توسعه‌ای ایران مؤثر باشد. اما متأسفانه در مواردی که کم نیست، تلاش او حکم فرافکنی را دارد، که به‌ جای روشن شدن حقیقت، بر آن سایه می‌اندازد. دلیل این امر دو چیز است. اول، یکی به نعل و یکی به میخ زدن‌های ناشی از تناقض‌های فکری اوست. دوم، به‌ جای تلاش جهت دقت بخشیدن به چفت و بست‌های بحث و تقویت استحکام نظری آن، بیشتر به ظاهر زیبا و هیجانی آن چیزی توجه دارد که در پی ارائه کردنش است. دلیل سومی، را نیز می‌توانم طرح کنم که اولی را تقویت می‌کند و آن هیستری چپ‌ستیزی و مصدق‌ستیزی است که برخی از جریان‌های فکری سعی در اشاعهٔ آن دارند. هیستری که به‌ جای نقد منصفانه چپ و مصدق، سر از شکستن همه کاسه کوزه‌ها بر سر این دو در می‌آورد، که در مقایسه با دیگرانی که یا در رأس قدرت بوده‌اند، یا با قدرت و کودتا ‌‌نهایت همکاری را کرده‌اند، چندان مسئولیتی نداشته‌اند.

 قطعاً هر اندیشمند و شخصیت تاریخی قابل نقد است اما منطق نقد نباید نادرست باشد، به نحوی که هم واقعیت را به طرز آشکاری تحریف کند و به جااندازی گفتمان نادرستی به مثابه حقیقت محافظه‌کارانه‌پسند، یاری برساند و هم گوینده را در دام مغلطه خود گرفتار سازد. اگر عامل مرگ قربانیان نظام‌های اجتماعی توتالیتری سوسیالیستی چون استالینیسم، یا عامل جان باختن مساوات‌گرایان برخاسته در برابر نظم سرکوبگر و ناعادلانه، مارکس در مقام بنیانگذار نظریه ارزش کار باشد (نظریه‌ای که حتی بزرگترین منتقد او کارل پوپر در کتاب «جامعه باز و دشمنانش» به ستایش آن می‌پردازد)، در این صورت مطابق این استدلال، عامل کشته شدن هزاران نفر در دوره قرون وسطی به‌ دست دستگاه کلیسا و هزاران نفر دیگر در جنگ‌های صلیبی میان مسیحیان و مسلمانان و همین‌طور صد‌ها نفر به ‌دست داعش یا اسرائیلی‌ها در این اواخر را باید به حساب بنیانگذاران ادیان الهی و پیام‌آوران آسمانی، موسی، عیسی و محمد، گذاشت.

 اگر مصدق بزرگ بود و بزرگ می‌ماند، پس چرا نباید‌ زاده می‌شد؟ اگر بزرگی نام مصدق با رهبری جنبش ملی شدن صنعت نفت و ایستادگی او در برابر استعمار بریتانیای کبیر گره ‌خورده باشد، در این صورت چگونه می‌توان از سویی آرزوی ‌زاده نشدن او را کرد و از سوی دیگر همچنان بزرگش دانست؟

 اگر نفت مانع پیشبرد فرآیند توسعه و دموکراتیزاسیون در جامعه ایران باشد، نبود مصدق چه تأثیری بر آن می‌توانست بگذارد؟ ملی نشدن صنعت نفت آیا می‌توانست به معنای حذف نفت از زندگی اقتصادی و سیاسی جامعه ایران باشد؟ یا می‌توانست به معنای استمرار حضور نفت در این زندگی، البته در قالب دیگری چون قرارداد دارسی و خفت و خواری همراه با آن باشد؟

 از این‌ها گذشته اگر نفتی بودن اقتصاد عامل اصلی توسعه‌نیافتگی ما باشد، در این صورت چرا باید به راهکارهای توسعه پرداخت؟ تکلیف، در چارچوب فرضیه جبرگرایانه نفتی، از پیش معلوم است: سرنوشت مقدر ما همین است که هست. در این صورت، امیدی که همین امروز وجود دارد، مبنی بر اینکه بر بستر همین نفت و اقتصاد نفتی می‌توان کاری کرد و مسیر دیگری را گشود و نفت را به عامل توسعه تبدیل کرد نقش بر زمین می‌شود. در مقابل، اعتقاد به چنین امیدی و باور به آن، به معنای اعتقاد به امکان وجود گشایشی بر بستر همین اقتصاد نفتی است. اگر این مورد پذیرش باشد، پس چرا به‌ جای پرداختن به مجموعه عواملی چون کودتای سیا و ضعف در رهبری شاه، مصدق برای ملی کردن صنعت نفت مورد نقد قرار می‌گیرد که اتفاقاً زمینه‌ساز سرمایه اجتماعی هویت بخش مهمی شد.

 اما یکی از اشکالات اساسی تحلیل‌هایی از این دست، بی‌توجهی آن‌ها به ساختارهای تعیین‌‌کننده تحولات اجتماعی است. ساختار آگاهی اجتماعی در زمانه مصدق اجازه نمی‌داد که استعمار به روش مستقیم ادامهٔ حیات پیدا کند.

 تلاش‌های ماهاتما گاندی در هند و جمال عبدالناصر در مصر، و بعد‌ها انقلابیونی چون کاسترو در کوبا، بن بلا در الجزایز و هوشه‌مین در ویتنام برای رهایی از یوغ استعمار انگلستان و فرانسه و آمریکا، در همین چارچوب معنا دارد. اگر مصدق هم نبود، در زمانی دیگر نفت ملی می‌شد چرا که اقتضای زمانه این بود. چنین تحولاتی بمانند بچه نه ماهه‌ای است که زمان زایمانش فرا رسیده؛ وجود مامای خوب، تنها به تسریع زایمان و به ثمر نشستن آن و کاهش درد مادر کمک می‌کند. نبودش مانع زایش نمی‌شود. زایش یا به اشکالی دیگر رخ می‌دهد یا مامای خوب دیگری پیدا می‌شود که آن را هدایت کند. این بحث در مورد مارکس هم صادق است. اگر نبود نظام نوپای سرمایه‌داری صنعتی با گرایش دو قطبی‌کننده آن که در آثاری چون «الیور تویست» چارلز دیکنز به خوبی بازتاب یافته، مارکس در قالب نظریه‌پرداز انباشت سرمایه تشدیدکننده تضادهای اجتماعی ظهور نمی‌کرد. تردیدی نیست که وی در کم اهمیت دادن نقش مداخله اجتماعی‌گرایانه دولت در کاهش تضادهای اجتماعی به بیراهه رفت ولی همچنان که امروز نیز بسیاری حتی در جبهه صندوق بین‌المللی پول اذعان دارند، بهترین منبع برای آسیب‌شناسی نظام سرمایه‌داری است.

 افرادی مانند رنانی در اشاعه هیستری مصدق‌ستیزی پرده‌های رودربایستی را کنار می‌زنند و به عیان و آشکار از نفی کودتا و «بازگشت پادشاه» به قدرت سخن می‌گویند یعنی، اگر هم کودتایی در کار بوده، کودتای مصدق بر علیه شاه بوده است. این در حالی است که مادلین آلبرایت وزیر خارجه بیل کلینتون، کودتا را پذیرفت و رسماً بابت آن از مردم ایران عذرخواهی کرد. همین‌طور، در حالی‌ که بن افلک در سکانس آغازین فیلم خوش‌دست «آرگو» (۲۰۱۲) اعلام می‌کند که خشم انقلابی و ضد امریکایی مردم در سال ۵۷ و تصرف سفارت امریکا به‌ دست دانشجویان انقلابی در سال ۵۸، ریشه در سرنگونی دولت ملی دکتر محمد مصدق به‌ دست کودتای سیا دارد، افرادی مانند رنانی حقیقت را وارونه می‌کنند و ضمن نفی کودتا، گرایش آمریکاستیزی را هم به گردن جنبش ملی شدن صنعت نفت می‌اندازند. به همین صورت، به‌ جای نقد شاه که در رأس قدرت بود و می‌توانست با گوش دادن به نصایح و پندهای افرادی چون مهندس بازرگان، مانع از بسته شدن فضای سیاسی و اجتماعی و افتادن جامعه در مسیر تحولات انقلابی بشود، تیغ نقد را معطوف مصدق می‌کنند که ربع قرن جلو‌تر از انقلاب، از قدرت کنار زده شده بود و هواداران او در قالب جبهه ملی به چیزی جز روش مسالمت‌آمیز و اصلاح‌گرایانه در عرصه مبارزه اجتماعی اعتقادی نداشتند. چرا که مصدق سودایی جز استقلال ملی و حاکمیت قانون در سر نداشت و هرگز به دنبال خلع ید از سلطنت نبود. تنها هدف او تحکیم قانون مشروطه به مثابه میراث فکری انقلاب مشروطه بود. اگر مصدق و هواداران او در نیل به این هدف و امکان تبدیل نفت به عامل پیشران توسعه دموکراتیک شکست خوردند، مسئولیت اصلی بر دوش آمریکا و سیا و عوامل داخلی کودتا، و شاه و نابخردی‌های بعدی او در بستن فضای سیاسی و حتی سرکوب مسالمت‌گرایانی چون هواداران مصدق و حذف افرادی چون دکتر علی امینی قرار دارد.

 هرچند نقد من، چند پاره می‌شود ولی چون هدفم بیشتر نشان دادن مواردی از ضعف‌های جدی روش‌شناختی در تلاش‌های رنانی است، مورد دیگری را هم به اختصار‌تر از موارد پیشین ذکر می‌کنم. وی در بحثی با عنوان «جوک‌های سیاه» معتقد است علت جایگاه اجتماعی ضعیف زنان در جامعه ما نقش جنسیتی آنان در جوک‌هاست. مقایسه تطبیقی ایران قبل از انقلاب با وزیران زن، و ایران بعد از انقلاب نشان می‌دهد که مشکل در جوک‌ها نیست که وجه مشترک دو دوره تاریخی ایران و‌ ای بسا کل جامعه بشری است. مشکل در ساختارهای حقوقی و قانونی متفاوت است. بی‌توجهی به ساختارهای حقوقی متفاوت نه برآمده از حضور جوک به عنوان امری سرگرم‌کننده در همه جوامع (ولو قابل نقد)، بلکه برآمده از رویکرد ایدئولوژیک نظام‌های سیاسی و اجتماعی به مسئله‌ای چون زن است که موجب ارائه بحثی در ظاهر زیبا و در باطن نادرست و تحریف‌کننده واقعیت می‌شود.