آخر این نوشتۀ طولانی با چنین صحنهای مواجه خواهید شد: نویسنده از کوهی در نزدیکی خانهاش بالا میرود، گلهای گوزن میبیند و با تفنگ یکی از آنها را شکار میکند. اما پیش از صدور حکم دربارۀ بیرحمی او، بهتر است حرفش را بشنوید. آنوقت خواهید دانست که وقتی همبرگر، روغن ذرت، یا حتی نان میخورید هم در حال کشتار حیوانات هستید. ریچارد منینگ دربارۀ تاریخ کشاورزی و فجایع این صنعت برای دنیای امروز نوشته است.
راز ثروت عظیمی که منبع روشنی ندارد، یک جرم فراموششده است، فراموش شده، چون آن را تمیز انجام دادهاند.(بالزاک)
ریچارد منینگ، هارپرزـ قانون روزنامهنگاری میگوید: پول را دنبال کن. منتها این قانون یک اصل نیست، بلکه یکجور مشتق است، از این جهت که تعقیب پول –همانطور که معاون رئیسجمهورمان گفته است – واقعاً بهنوعی تعقیب انرژی است. ما به دنبال انرژی میرویم.
از کودکی یاد میگیریم که ناهار رایگان وجود ندارد، در ازای هیچچیز چیزی گیرمان نمیآید، هرچه بالا میرود باید پایین هم بیاید و سخنانی از این دست. نسخۀ علمی این حرفهای راست کمی پیچیدهتر است. همانطور که جیمز پرسکات ژول در قرن نوزدهم کشف کرد، مقدارِ انرژیْ زیاد، اما ثابت است. میتوان آن را از حرکتی به گرمایی تبدیل کرد، اما هیچگاه مقدار کلی آن کم و زیاد نمیشود. پایستگی انرژی دلبخواهی نیست، اصل است. آن را قانون اول ترمودینامیک مینامند.
ما انسانها هرچه هم خاص باشیم، نمیتوانیم از چنگ این قوانین فرار کنیم. همۀ حیوانات گیاه میخورند، یا حیواناتی را میخورند که گیاه میخورند. به این فرایند میگویند زنجیرۀ غذایی و آغازگر آنْ توانایی منحصربهفرد گیاهان در تبدیل نور خورشید به انرژیهای ذخیرهشده به شکل کربوهیدرات است. کربوهیدرات هم سوخت اساسی کلِ حیوانات است. فتوسنتز با نور خورشید تنها راه تولید این سوخت است. انرژی گیاهی هیچ جایگزینی ندارد، درست همانطور که جایگزینی برای اکسیژن وجود ندارد. نتیجۀ ازبینرفتن انرژی گیاهی شاید به اندازۀ قطع اکسیژن سریع عمل نکند، اما به همان اندازه حتمی است.
دانشمندان برای مقدار کلی حجم گیاهی که زمین در یک سال تولید میکند، یعنی مجموع بودجۀ حیات نامی انتخاب کردهاند. آنها این مقدار را «تولید اولیۀ» سیاره مینامند. پژوهشگران تاکنون دو بار تلاش کردهاند بفهمند این تولید چگونه صرف میشود. یکی از این دو تلاش را گروهی در دانشگاه استنفورد انجام داد و دیگری را استوارت پیم زیستشناس مستقلاً پیش برد. هردوی این پژوهشها به این نتیجه رسیدند که ما انسانها – که فقط یک گونه در میان میلیونها گونۀ دیگر هستیم – حدود ۴۰ درصد از تولید اولیۀ زمین را مصرف میکنیم، یعنی ۴۰ درصد از کل آنچه وجود دارد. شاید این رقمِ ساده نشان دهد که چرا نرخ کنونی انقراض هزار برابر سریعتر از دوران قبل از تسلط انسانها بر این سیاره است. ما ۶ میلیارد نفر بهراحتی غذاها را دزدیدهایم و ثروتمندانمان خیلی بیشتر از بقیه.
انرژی را نمیتوان تولید کرد یا از بین برد، اما میتوان آن را متمرکز و متراکم نمود. این حرف تا حد زیادی تبیینگر دستورالعملِ امنیت ملیای است که جرج کنان، رئیس کمیتۀ برنامهریزی وزارت خارجۀ ایالات متحده، در سال ۱۹۴۸ نوشت، کمیتهای که در ظاهر مسئول بخش آسیا بود، اما اصل مطلب این بود که آمریکا چگونه باید نقش جدید خود را بهعنوان نیروی مسلط بر سیارۀ زمین ایفا کند. کنان مینویسد «ما حدود ۵۰درصد از ثروت جهان، اما فقط ۶.۳ از جمعیت آن را داریم. در این شرایط، طبیعی است که به ما حسادت و نفرت بورزند. وظیفۀ واقعی ما در دورۀ پیشِ رو طراحیکردن الگویی از روابط است که ما را قادر خواهد ساخت بدون هرگونه زیان به امنیت ملیمان، این موقعیت متمایز را حفظ کنیم. برای این کار باید همۀ این احساساتیبازیها و خیالبافیها را کنار بگذاریم و توجهمان را در همۀ عرصهها بر اهداف عاجل ملی متمرکز سازیم. نباید امروز خود را فریب دهیم که میتوانیم هزینههای تجملی نوعدوستی و خیر جهانی را متحمل شویم».
کنان اینگونه نتیجهگیری میکند: «آن روز دور نیست که مجبور خواهیم شد با زبانِ صریح قدرت سخن بگوییم».
اگر انرژی را دنبال کنید، سرانجام کارتان به یک میدان ختم میشود. انسانها به طیفی سرسامآور از هنرها و صنعتها اشتغال دارند. با این حال، بیش از دو سوم سهم انسانها از تولید اولیهْ حاصل کشاورزی است که دو سوم از آن نیز مربوط سه گیاه است: برنج، گندم و ذرت. با گذشت ۱۰.۰۰۰ سال از زمانی که انسانها این دانهها را اهلی کردند، جایگاه آنها هیچ افتی نکرده است. علت این امر احتمالاً این است که حالا انسانها میتوانند انرژی خورشیدی را در بستههای بسیار متراکم و قابلحمل از کربوهیدرات ذخیره کنند. این محصولات در دنیای گیاهان حکم یک بشکۀ نفت تصفیهشده را در دنیای هیدروکربن دارند. در واقع این محصولات پس از هیدروکربنها، متراکمترین شکل ثروت واقعی – انرژی خورشیدی – هستند که میتوان روی سیارۀ زمین یافت.
اما همانطور که کنان تشخیص داده بود، حفظ چنین تراکمی از انرژی غالباً نیازمند فعالیتهایی خشونتآمیز است. کشاورزی نوعی تجربۀ جدید انسانی است. ما انسانها در بیشتر طول تاریخ با گردآوری یا کشتن حیوانات مختلف، و با هدایای طبیعت زندگی کردهایم. سؤال جالبی که مدتها موردبحث بوده این است که چرا انسانها بهجای ادامهدادن این رویکرد، به پیچیدگیهای کشاورزی رو آوردند؟ بهخصوص با توجه اینکه شواهد اسکلتی به روشنی نشان میدهد که کشاورزان اولیه نسبت به پیشینیان شکارچی-گردآورندۀ خود بهشدت مبتلا به سوءتغذیه، بیماری و عیوبِ جسمانی بودند. کشاورزی پیشرفتی در اکثر زندگیها ایجاد نکرد. به نظرم شواهدی که بهترین پاسخ به این سؤال را در خود دارد، در تفاوت میان روستاهای کشاورزی اولیه و همنوعان پیشاکشاورزیشان نهفته است؛ یعنی هم وجود دانهها و هم انبارهای دانه یا به طور مهمتر، فقط چند خانه که به شکل قابلتوجهی بزرگتر و آراستهتر از تمام خانههای دیگرِ متصل به این انبارهای دانه بودند. کشاورزی بیش از اینکه مربوط به غذا باشد، مربوط به جمعآوری ثروت بود. درواقع کشاورزی فقط به برخی انسانها منفعت رساند و این افراد از همان زمان زمامدار بودهاند.
اهلیسازی همچنین تغییری رادیکال در توزیع ثروت درون دنیای گیاهان نیز بود. گیاهان میتوانند ورودی نور خورشید خود را به چندین شکل مختلف مصرف کنند. راهبرد غالب و دوراندیشانۀ آنها این است که بیشتر آن را صرف ساخت ریشه، ساقه و پوست کنند. این سرمایهگذاری محافظهکارانه گیاه را قادر میسازد تا انرژی را بهتر جمعآوری کند تا در سالهای کمبود زنده بماند. درضمن زندگی در مکانهای پرتنوع (هر قطعه مرغزار بومی شاید حاوی ۲۰۰ گونۀ گیاهی باشد) باعث میشود تا این گیاهانِ پایا به یکدیگر خدماترسانی کنند، مثلاً آب نگه دارند، یکدیگر را از باد حفظ کنند و نیتروژن آزاد هوا را تثبیت نمایند تا به عنوان تغذیه مورد استفاده قرار گیرد. تنوعْ اکوسیستم را قادر میسازد تا به قول وس جک، برزشناس آمریکایی، «اسپانسر حاصلخیزی خود باشد». این هنجار دنیای گیاهان است.
اما گروهی خیلی اندک از گیاهان یکساله وجود دارند که در قطعهزمینهای مربوط به یک گونۀ خاص میرویند و تقریباً تمام ورودی خود را بهصورت بذر ذخیره میکنند. بذرْ بستهای فشرده از کربوهیدرات است که بذرخوارانی نظیر خودِ ما انسانها به آسانی آن را استثمار میکنند. در شرایط عادی، این راهبرد گیاهان برای گذاشتن تمام تخممرغها در یک سبد ایدهای ابلهانه است. اما در بلایایی نظیر سیل، آتشسوزی و فوران آتشفشان اینگونه نیست. اینگونه بلایا اجتماعاتِ مستقرِ گیاهان را از بین برده و موقعیت را برای پخشکردن بذرهایی فراهم میآورد که با باد پراکنده میشوند. بیدلیل نیست که هرجا کشاورزی در دنیا شکوفا شده، همیشه در جوار رودخانهها بوده است. شاید شما هم مانند خیلی افراد دیگر اینگونه تصور کنید که علت این امر نیاز گیاهان به آب یا مواد غذایی است. چنین تصوری عمدتاً غلط است. این گیاهان به قدرت سیلهایی نیاز دارند که چشماندازها را پاکسازی کرده و رقبا را از بین میبرد. بهنظرم این هم اتفاقی نیست که کشاورزی به طور مستقل و همزمان در نقاط مختلف دنیا پس از پایان عصر یخبندان ظهور کرد. در این دورانِ تحولساز و عظیم، ذوب یخچالهای طبیعی باعث شد تا دریاچههایی بهبزرگیِ دریا، آزادانه آبلرزههای فرسایشزا ایجاد کنند. دورانی پر از مصیبت و بلا شروع شده بود.
ذرت، برنج و گندم به طور ویژه در برابر این بلایا سازگار شدهاند. چون در تله میافتند. در وضعیت طبیعی، بلایا باعث ایجاد زمینهای لُخت و خاک بدون پوشش میشود که چنین چیزی برای این گیاهان خوب است. چون تحت شرایط عادی، توالی زیستی۲ فوراً آنها را از تله بیرون میآورد. گیاهان یکساله کلونی میسازند. ریشههایشان خاک را تثبیت میکند، موجب انباشت مواد آلی شده و پوششی برای زمین فراهم میکند. سرانجام تله باز میشود. کشاورزی فرایند بازکردن دوباره و دوبارۀ آن تله است. درواقع کشاورزی یکجور بلای مصنوعی سالیانه بوده است. در یک مزرعۀ مدرن آمریکایی، برای چنین تخریبی سه یا چهار تن تی. ان. تی برای هر جریب نیاز است. مزرعههای آیووا هر سال به انرژیای معادل ۴۰۰۰ بمب اتمی ناکازاکی نیاز دارند.
امروزه آیووا تقریباً به طور کامل از مزارع پوشیده شده است. مرغزار چندانی باقی نمانده. اگر هم بتوانید به قول اهالی آیووا یک «تمبر پستی» از باقیماندۀ یک مرغزار را بیابید، به احتمال زیاد در مجاورت یک مزرعۀ ذرت خواهد بود. این امر امکان مشاهده و مقایسه را فراهم میآورد. از مرغزار که به مزرعه پا بگذارید، احتمالاً حدود ۱۸۰ سانتیمتر پایینتر بیایید، گویی که زمین را از زیر پایتان دزدیدهاند. روایت اهالی از فتح مرغزار به یک صدا اشاره میکند، مجموعهای از صداهای ترکیدن، مثل شلیک تپانچه، صدای علفهای سرسختی که زیر تیغۀ شخمزنی میشکنند. یکجور دزدی بزرگ در حال انجام است.
وقتی میگوییم خاک غنی است، حرفی استعاری نمیزنیم. خاک به اندازۀ یک چاه نفت، غنی از انرژی است. یک مرغزارْ این انرژی را به گلها و ریشهها و ساقهها تبدیل میکند و آنها هم به نوبۀ خود، به صورت مادۀ آلی مرده به خاک برمیگردند. لایههای بالایی خاک به اندوختهای غنی از انرژی که بانک نام دارد تبدیل میشوند. مزرعه این انرژی را تسخیر میکند و در دانههایی قرار میدهد که ما میخوریم. بیشتر این انرژی بهدستآمده از زمین به حلقههای چربی دور گردن و کمرمان تبدیل میشود. خیلی از این انرژی هم هدر میرود، مثل آن چندتا اسکناسی که از ساک دزدها بیرون میریزد.
پیشتر اشاره کردم که ما انسانها هرسال ۴۰ درصد از تولید اولیۀ زمین را از آن خود میکنیم. شاید تصور کنید که ما و احشاممان کل این حجم را میخوریم، اما اینطور نیست. بخشی از این رقم –حدود یک سوم از آن– حجم گیاهیِ بالقوهای است در تحت شرایط گوناگون نابود میشود، مثلاً وقتی جنگلها برای کشاورزی پاکسازی میشوند یا وقتی جنگلهای بارانی حارهای برای چراگاه قطع میشوند یا وقتی شخمزدن باعث نابودی لایۀ عمیق ریشههای مرغزارهایی میشود که آن را سرپا نگه میداشتند و این کار باعث تحریک فرسایش میگردد. داست بول۳ اتفاقی طبیعی نبود. یک مرغزار فعال و سرسبز هر سال زیستتودۀ بیشتری نسبت به حتی پیشرفتهترین مزرعۀ گندم تولید میکند. مشکل اینجاست که بیشتر آن معمولاً علفها یا ریشۀ علفهایی است که انسانها نمیخورند. به همین خاطر علف موردعلاقۀ خودمان یعنی گندم را جایگزین مرغزار میکنیم. غافل از آنکه ما بیشتر حجم دانهمان را به احشاممان میدهیم و احشام هم کاملاً از خوردن علفهای بومی راضی هستند. غافل از اینکه قبل از گسترش کشاورزی، احتمالاً گوشت بیزونهایی (گاومیش آمریکایی) که بهطور طبیعی در دشتهای بزرگ زندگی میکردند، از تمام گوشت گاوی که امروزه در مزارع همان منطقه پرورش میدهند بیشتر بوده است. اجداد ما ترجیح میدادند انرژی را از زمین استخراج کنند و وقتی انرژی تمام میشد بروند جایی دیگر.
امروزه هم ما همینکار را میکنیم، با این تفاوت که وقتی منبع خالی شد، آن را دوباره با کودهای نفتی و شیمیایی پر از انرژی میکنیم. نفتْ تولید اولیۀ سالانهایست که بهصورت هیدروکربن ذخیره میشود و هیدروکربن به نوعی مانند وجه امانی است که طی هزاران سال بهوجود آمده است. بهطور متوسط ۵.۵ گالن انرژی فسیلی نیاز است تا معادل یک سال حاصلخیزی از دسترفته در یک جریب زمین فرسوده را جبران کند. ما در سال ۱۹۹۷، به اندازۀ بیش از ۴۰۰ سال باروری فسیلشدۀ باستانی را سوزاندیم که بیشتر آن از مناطق دیگر جهان بود. حتی کوچکشدن زمین زیر آیووا هم پیامدهایی جهانی دارد.
شش هزار سال پیش از اینکه کشاورزان آیووا را اشغال کنند، اجداد قفقازیشان دشت مجارستان را تسخیر کردند، منطقهای در شمال غربی رشته کوههای قفقاز. باستانشناسان این قبیله را ال. بی. کی مینامند که مخفف لینیاربنکِرامیک۴ است. این واژۀ آلمانی بقایای سفالی خاصی را توصیف میکند که نشانهای از تسخیر اروپا به دست این قوم است. انسانشناسان آنها را «مردمان گندم و گوشت گاو» مینامند. این نام ارتباط این پیشینیان مجاور دانوب را با اهالی شمال مونتانا که همسایۀ میزوری هستند بهتر نشان میدهد. این اروپاییان اولیه مجموعهای کامل از گیاهان و حیوانات اهلی داشتند، اما گندم و گوشت گاو در آنها غالب بود. تمام این محصولات اهلی از منطقهای بهدست میآمد که اینک مرز عراق-سوریه-ترکیه در دامنۀ کوههای زاگرس است. این مکان مرکز اهلیسازیِ محصولات و احشامِ اصلیِ دنیای غرب و نیز نقطۀ آغاز کشاورزیِ فاجعهآفرین است.
دو نوع دیگر از کشاورزی فاجعهآفرین نیز تقریباً در همان دوران پدیدار شد، یکی متمرکز بر برنج در منطقۀ کنونی چین و دیگری متمرکز بر ذرت و سیبزمینی در آمریکای مرکزی و جنوبی. البته برنج استوایی است و گسترش آن بستگی به آب دارد، بههمین خاطر فقط در دشتهای سیلابی، دلتاها و باتلاقها توسعه یافت. کشت ذرت هم به اندازۀ گندم کنترلنشده بود. آزتکها هم به اندازۀ رومیها و بریتانیاییها بیرحم و استعمارطلب بودند، اما کشت ذرت با حملۀ اسپانیاییها فرو پاشید. خود ذرت وارد ائتلاف مردم گندم و گوشت گاو شد. گندم امپراطوریساز بود. خواص گیاهشناختی آن به حرکت و خشونتی دامن زد که آن را با نام امپریالیسم میشناسیم.
مردمان گندم و گوشت گاو در کمتر از ۳۰۰ سال در سرتاسر دشتهای غرب اروپا پراکنده شدند، این فتح را برخی باستانشناسان «بلیتسکریگ» یا جنگ برقآسا مینامند. در آن زمان، نژادی متفاوت از انسانها به نام کرومانیونها که نه کشاورز، بلکه شکارچی-گردآورنده بودند در این دشتها زندگی میکردند. غارنگارههای آنها در مکانهایی مثلِ غارهای لاسکو شاهدی بر ظرافت و پیوند عمیق آنها با حیات وحش است. آنها احتمالاً بیشترِ شکار و گردآوری خود را در زمینهای مرتفع و کف دریاها انجام میدادند. گندمکاران به این مکانها نیازی نداشتند و این امر از احتمال همزیستی حکایت دارد. اما قضیه به این شکل پیش نرفته است. هم شواهد ژنتیکی و هم زبانشناختی حاکی از این است که کشاورزان شکارچیان را کشتهاند. مردمان باسک شاید تنها اعقاب بازماندۀ کرومانیونها و تنها نشان آنها باشند.
سایتهای باستانشناختیِ شکارچی-گردآورندهها در این دوره شامل نوک نیزههایی است که ابتدا متعلق به کشاورزان بوده و میتوان حدس زد که اینها کالاهای تجاری نبودهاند. گروهی از انسانشناسان اینگونه نتیجهگیری میکنند که «شواهد بهدستآمده از گسترش ال. بی. کیها به سمت غرب، جایی برای هیچ نتیجهگیریای باقی نمیگذارد جز اینکه تعاملات میان ال. بی. کی و میانسنگیها در بهترین حالتْ سرد و در بدترین حالت خصمانه بوده است». بازماندگان سیاهپا، آسینیبوین سو، اینکا و مائوری شاید بهترین اطلاع را از ماهیت این تعاملات داشته باشند.
گندم معتدل است و چمنزارهای شخمزده برایش بهترند. در این سیاره، چمنزارهای معتدل محدودی وجود دارد، درست همانطور که تمام زیستبومهای دیگر نیز محدود هستند. بهطور متوسط، حدود ۱۰ درصد از تمام زیستبومهای دیگر امروزه در وضعیتی مشابه با وضعیت بومیشان باقی ماندهاند. فقط ۱درصد از چمنزارهای مناطق معتدل نابود نشده است. گندم چیزی را که میخواهد از آن خود میکند.
چمنزارهای معتدله در جاهایی قرار داشتهاند که امروزه ایالات متحده، کانادا، پامپاهای آمریکای جنوبی، نیوزلند، استرالیا، آفریقای جنوبی، اروپا و افزونۀ آسیاییِ دشت اروپا در استپهای زیر سیبری است. این منطقه عمدتاً توصیفگر جهان اول یا جهان توسعهیافته است. چمنزارهای معتدله هم محل اصلی گندم و گوشت گاو هستند و هم مرکز جزایر قفقازیهای جهان و نامها و زبانهای اروپایی. در سال ۲۰۰۰، کشورهای دارای چمنزارهای معتدله، یعنی اروپای نو۵، صاحب حدود ۸۰ درصد از صادرات گندم جهان و حدود ۸۶ درصد از صادرات ذرت بودهاند. به بیان دیگر، اروپای نو کشاورزی جهان را به پیش میبرد. اما این سلطه به دانهها خلاصه نمیشود. این کشورها علاوه بر سرزمین مادر –یعنی خودِ اروپا– در سال ۱۹۹۹ دارای سهچهارم از مجموع صادرات کشاورزی تمام محصولات در جهان بودند.
افلاطون در مورد مزارع کشورش مینویسد:
آنچه امروزه از زمینِ سابقاً غنی باقی مانده مانند اسکلت مردی بیمار است... قبلاً بسیاری از کوهها قابلکشت بودند؛ دشتهایی که سرشار از خاک غنی بود، امروزه به لجنزار تبدیل شده است. تپههایی که زمانی پوشیده از جنگل بودند و مراتع فراوانی فراهم میکردند اکنون فقط غذای زنبورها را تولید میکنند. زمانی زمین با بارانهای سالیانه غنی میشد، بارانهایی که مانند امروز هدر نمیرفتند، و نیز با جریان یافتن از زمین خالی به دریا. خاک عمیق بود و آب را در نرمی خود جذب و حفظ میکرد و آبی که در تپهها نفوذ میکرد، چشمهها و نهرهای روانِ همهجا را تغذیه مینمود. اکنون مرقدهای متروکه در نقاطی که قبلاً چشمه بود، گواه بر این امر هستند که توصیف ما از زمین صحیح است.
افسوس افلاطون ریشه در کشت گندم دارد که خاک کشور او را تهی کرد و متعاقباً موجب کاستیهایی شد که مراکز تمدن را به روم، ترکیه و اروپای غربی انتقال داد. اما با ورود به قرن پنجم، راهبرد تخلیۀ زمین و رفتن به جایی دیگر به اقیانوس اطلس رسید. کشت محصور گندم مانند کشت برنج است. این کار معادلههای خود را با قحطی موازنه میکند. در هزارۀ بین ۵۰۰ تا ۱۵۰۰، بریتانیا حدوداً هر ده سال به یک قحطی «جبرانی» دچار میشد. حدود هفتاد و پنج قحطی اینچنینی هم در این دوره در فرانسه رخ داد. اما وقتی استعمار سیلی از غذای جدید را به اروپا آورد، وقوع این قحطیها کاهشی چشمگیر یافت.
زمینهای جدید تأثیری شگرف بر خود استعمارگران گذاشت. توماس جفرسون در یک مهمانی شام در پاریس، پس از تحمل سخنرانی میزبانانش دربارۀ طبیعت روستایی، خاطرنشان کرد که همۀ آمریکاییهای حاضر در مهمانی یک سر و گردن از تمام فرانسویها بلندتر هستند. درواقع استعمارگران در تمام اروپای نو از قامت بلندتر، عمر طولانیتر و نیز مرگومیر کمتر کودکان بهرهمند بودند. تمام اینها نشاندهندۀ تغذیۀ بهتر است که با مصرف یکبارۀ سرمایۀ انباشتهشده در خاکِ دستنخورده بهدست آمده بود.
قحطیهای اروپا قبل از دوران استعمار این سؤال را به ذهن متبادر میکند: وقتی خاک قابلکشت زمین به پایان برسد چه میشود؟ پاسخ روشن است. در حدود سال ۱۹۶۰، توسعه به حد نهایی خود رسید و منابع زمینهای قابلکشت و دستنخورده پایان یافت. دیگر چیزی برای شخمزدن نمانده بود. اتفاقی که افتاد این بود که بازده دانهها سهبرابر شد.
اصطلاح موردقبول برای این پیشامد عجیب «انقلاب سبز» است. هرچند شاید انقلاب زرد کهربایی عنوان دقیقتری باشد، چون منحصراً به دانهها –گندم، برنج و ذرت– ارجاع دارد. اصلاحکنندگان گیاهْ معماری این سه دانه را دستکاری کردند تا این دانهها با آبیاری و کودهای شیمیایی بهخصوص نیتروژن تقویت شوند. این نوآوری به خوبی با افزایش «بهرهوری» سیستم صنعتیشدۀ کارخانه-مزرعه درهمآمیخت. انقلاب سبز شاید به استثنای اهلیسازی گندم، بدترین اتفاقی است که تاکنون برای سیارۀ زمین افتاده است.
اولاً این اتفاق الگوهای دیرینۀ زندگی روستایی را در سرتاسر دنیا مختل کرد، بسیاری از کارگرانی را که دیگر موردنیاز نبودند از زمین راند و به شدیدترین فقر موجود در دنیا سوق داد. تجربۀ کنترل جمعیت در کشورهای درحالتوسعه حالا بهخوبی واضح است. بهجای اینکه بگوییم انسانها انسانهای دیگر بهوجود میآورند بهتر است بگوییم آنها انسانهای فقیر دیگر بهوجود میآورند. در دورۀ چهلسالۀ پس از ۱۹۶۰، جمعیت جهان دوبرابر شد و عملاً تمام این افزایش ۳ میلیاردی جمعیت مربوط به طبقههای فقیر و پرفرزند دنیا بود. نحوۀ پرورش دانهها در انقلاب سبز نقشی عمده در این انفجار جمعیت داشت و وزن همین جمعیت است که انسانها را در وضعیت اسفناک کنونی قرار میدهد.
البته در این بحث باید گفت که فقیرترینها عمدتاً ارتباطی با آمریکا ندارند. ما میگوییم که در این کشورْ آدمهای فقیر داریم، اما تقریباً هیچکس در اینجا با درآمد کمتر از یک دلار در روز (که شاخص جهانی فقر است) زندگی نمیکند. این شاخصْ جمعیتی ۱.۳ میلیاردی را نشان میدهد که هستۀ گروهِ بزرگتر و ۲ میلیارد نفریای است که مبتلا به سوءتغذیۀ مزمن هستند. این جمعیت یک سوم کل جمعیت جهان است. ما هم میتوانیم مثل اکثر آمریکاییها آنها را فراموش کنیم.
چیزی که بیشتر به این بحث مربوط است روشهای انقلاب سبز است که به گستردگی این نابودی دامن میزند. استخراج آهن برای تراکتورها، حفاری نفت جدید برای سوخترسانی به آنها و نیز برای تولید کودهای نیتروژنی، مصرف آبی که باران و رودخانهها برای زمینهای دیگر درنظر گرفته بودند... تمام اینها باعث شد تا کشاورزیْ مرزهای سلطۀ خود را به زمینهایی ببرد که غیرقابلکشت بودند. درضمن کشاورزی مرزهای خود را در زمان هم گسترش داد، انرژی فسیلی را مصرف کرد و داراییهای گذشته را از بین برد.
امروزه تصور رایج این است که باید خود را مجهز و مسلح کنیم تا نفت را تثبیت نماییم، نه غذا را. در این تصور، شوخی کوچکی نهفته است. از زمانی که زمینهای قابلکشت به پایان رسید، غذا نفت است. پشت هر یک کالری که میخوریم حداقل یک کالری و احتمالاً حدود ده کالری نفت هست. در سال ۱۹۴۰، یک مزرعۀ معمولی در آمریکا به ازای هر کالری انرژی فسیلی که استفاده میکرد، ۲.۳ کالری انرژی غذایی تولید مینمود. در سال ۱۹۷۴ (یعنی آخرین سالی که نگاهی جدی به این مسئله شد) این نسبت به ۱:۱ رسیده بود. البته این عمق فاجعه را نشان نمیدهد، چون همزمان با اینکه نفت بیشتری در غذاهایمان است، نفت کمتری هم در منابع نفتیمان میماند. چند نسل قبل، انرژی خیلی کمتری برای حفاری، پمپاژ و توزیع صرف میکردیم. در دهۀ ۱۹۴۰، به ازای هر بشکۀ نفت که صرف استخراج میشد، حدود ۱۰۰ بشکه بهدست میآوردیم. امروزه هر بشکهای که صرف این فرایند میشود، فقط ده بشکه به دست میدهد. درضمن این برآوردْ سوختی را مدنظر قرار نمیدهد که برای هامرها و هلیکوپترهای بلکهاوک مصرف میشود، یعنی وسایلی که برای حفظ و استمرار دسترسی به نفت عراق مورد استفاده قرار میگیرند.
دیوید پیمنتل، کارشناس غذا و انرژی در دانشگاه کرنل، تخمین زده که اگر تمام دنیا مانند آمریکاییها میخوردند، انسانها تمام ذخایر شناختهشدۀ سوخت فسیلی جهان را فقط در هفت سال به پایان میرساندند. سخن پیمنتل مخالفانی هم دارد. برخی او را متهم کردهاند که محاسباتش تا حد ۳۰ درصد خطا دارد. بسیار خب، مشکلی نیست. میگوییم طی ده سال.
کود یکجور بمب آمادۀ انفجار است. این درس شیمی را تیموتی مکوی در سال ۱۹۹۵ در ساختمان فدرال آلفرد پی. مورا در اوکلاهاما سیتی به همگان آموخت. قضیۀ سادهای نیست، چون انقلاب سبز باعث شده تا کودهای نیتروژنی در خشنترین و مستأصلترین گوشههای دنیا هم در دسترس باشد. اما خواص شیمیایی نهچندان خوشایند نیتروژن مشکلات دیگری نیز دارد.
شیمیهراسی در دوران مدرنْ ترس از عناصر سادۀ جدول تناوبی شیمی نیست. ما عریضه پخش میکنیم، جلسات دادرسی برگزار مینماییم، وبسایت راه میاندازیم و قانونگذاران را خریدوفروش میکنیم... همه در رابطه با مواد آلی چندبخشی –بیفنیل پلیکلر شده۶، ددت۷، ۲-۴. دی۸، اینجور چیزها- نه فقط کربن یا نیتروژن. استفاده از مواد پیچیدهتر شیمیایی در کشاورزی خیرخواهانه نیست، مثلاً کودکی که در یک روستای گندمخیز به دنیا میآید، نسبت به کودکی که در مناطق روستایی غیرگندمخیز زاده میشود، دو برابر بیشتر احتمال دارد از مشکلات مادرزادی رنج ببرد. این اثر را پژوهشگران به علفکشهای کلروفنوکسی نسبت میدهند. البته تمرکز بر آلودگی حاصل از آفتکشها باعث میشود بدترین آلودهکنندهها از قلم بیافتد. مواد آلی چندبخشی را فراموش کنید. آنچه باید بیش از هرچیز از آن ترسید نیتروژن است؛ همان منبع حاصلخیزی که هر باغبان خردهپا و هر متصدی نگهداری زمین که عشق سرسبزی دارند بر آن تکیه میکنند.
کسانی که سیارهمان را بهصورت یک کل زنده مدلسازی میکنند، مبنای کارشان این است که زمین ظاهراً تنفس میکند – زمین با تبدیل لیستی کوتاه از عناصر اولیه از یک ترکیب به ترکیبی دیگر شکوفا میشود، درست همانطور که بدن ما اکسیژن را به دیاکسید کربن و گیاهان دیاکسید کربن را به اکسیژن تبدیل میکنند. درواقع دو مورد از اساسیترین ترکیباتِ زمین اکسیژن و دیاکسید کربن هستند. مورد دیگر نیتروژن است.
نیتروژن را میتوان از حالت «ثابت» خود تغییر داد و به صورت جامد در خاک آزاد کرد. این کار با فرایندهای طبیعیای انجام میگیرد که به نیتروژن اجازه میدهند آزادانه در جَو به گردش درآید. این کار را میتوان بهصورت مصنوعی هم انجام داد. درواقع امروزه انسانها نسبت به خود سیارۀ زمین، نیتروژن بیشتری وارد چرخۀ نیتروژن میکنند. یعنی انسانها مقدار نیتروژن در گردش را دوبرابر کردهاند.
این کار موجب یک بیتعادلی شده است. تولید کود نیتروژنی آسانتر از استفادۀ درست آن در مزارع است. وقتی کشاورزان نیتروژن را بر یک محصول سرازیر میکنند، بیشتر آن هدر میرود و به آب و خاک وارد میشود. نیتروژن در این شرایط یا با محیط اطراف خود واکنش شیمیایی میدهد و ترکیبات جدیدی میسازد و یا جریان مییابد و چیزی دیگر را در جایی دیگر کوددهی میکند.
این واکنش شیمیایی که اسیدیشدن نام دارد، مضر است و تا حد زیادی به بارانهای اسیدی دامن میزند. یکی از ترکیباتی که با اسیدیشدن به وجود میآید نیتروس اکساید است که باعث تشدید اثر گلخانهای میگردد. محصولات سبز عموماً با جذب دیاکسید کربن با گرمایش جهانی مقابله میکنند، اما نیتروژنِ مزارع در کنار متانِ حاصل از تجزیۀ گیاهان باعث میشود تا هر جریب مزرعه مانند هر جریب از آزادراه لسآنجلس مستقیماً بر گرمایش جهانی تأثیر بگذارد. کوددهی نیز به همان اندازه نگرانکننده است. بارش باران و آبیاری ناچاراً نیتروژن را از مزارع شسته و وارد نهرها و جویبارها میکند که آنها هم وارد رودخانه و رودخانه نیز وارد اقیانوس میگردد. بههمین خاطر است که رودخانۀ میسیسیپی که کمربند ذرت آمریکا را به خود جذب میکند، یک فاجعۀ زیستمحیطی است. نیتروژن شکوفههای بزرگ جلبک را به صورت مصنوعی کوددهی و بارور میکند و اینها با رشد خود، تمام اکسیژن آب را جذب میکنند. زیستشناسان این وضعیت را آنوکسیا به معنای «تخلیۀ اکسیژن» یا بیاکسیژنی میگویند. در این شرایط نیازی به محاسبۀ آثار طولانیمدت نیست، چون حیات در چنین جاهایی مدت طولانی ندارد و همه چیز فوراً میمیرد. بخار بدبو و شدیداً کودگرفتۀ رودخانه میسیسیپی باعث بهوجود آمدن منطقۀ مردهای به مساحت نیوجرسی در خلیج مکزیک شده است.
بزرگترین محصول کشاورزی آمریکا یعنی دانۀ ذرت کاملاً غیرموجه است. این محصول مادۀ خام همان صنعتی است که جایگزینهای غذا را تولید میکند. بههمین شکل، نمیتوان گندم فرآورینشده را خورد. بیشک نمیتوان یونجه را هم خورد. سویای فرآورینشده را میتوان خورد، اما معمولاً چنین نمیکنیم. این چهار محصول ۸۲ درصد از زمینهای زراعی آمریکا را به خود اختصاص میدهند. کشاورزی این کشور غذا تولید نمیکند، بلکه کالاهایی به دست میدهد که نیازمند صرف انرژی بیشتری برای تبدیل شدن به غذا هستند.
حدود دوسوم از دانۀ ذرت آمریکا برچسب «فرآوریشده» خورده، یعنی آسیاب شده و در غیر اینصورت، برای مصارف غذایی یا صنعتی تصفیه میشود. بیش از ۴۵درصد از اینها به قند بهخصوص شربتهای پرفروکتوز ذرت –که مادۀ تشکیلدهندۀ اصلی در سه چهارم از تمام خوراکیهای فراوریشده بهخصوص نوشیدنیهای بدون الکل (خوراک طبقات فقیر و کارگر آمریکا) است– تبدیل میشود. اتفاقی نیست که فراگیرشدن چاقی به وضوح مصادف شده است با افزایش پنج برابری تولید شربت ذرت؛ و این زمانی بود که آرچر دنیلز میدلند نسخهای پرفروکتز از این ماده را در اوایل دهۀ هفتاد ساخت. این هم اتفاقی نیست که مرض و بلا فقرا را انتخاب میکند که فرآوریشدهترین غذاها را میخورند.
این وضعیت با صنعتیسازی انگلستان در دورۀ ملکه ویکتوریا آغاز شد. امپراطوری انگلیس در آن زمان پر بود از قند به دستآمده از مستعمرهها. شهرها هم پر از کارگران کارخانهها بود. راه مناسبی برای غذادادن به آنها نبود؛ و اینگونه بود که آنتراکت چایخوری در بعد از ظهرها به وجود آمد، چاییای که عمدتاً متشکل از آب گرم و قند بود. کارگرانی هم که وضعشان خوب بود، نان و مربای پر از قند تهیه میکردند. قند اینگونه به صنعتیسازی دامن زد. بین سالهای ۱۸۶۰ و ۱۸۹۰، سرانۀ مصرف شکر در بریتانیا ۵۰۰ درصد افزایش یافت. در این دوره، امید به زندگی یک مرد کارگر کارخانه هفده سال بود. با به پایان رسیدن قرن، یک بریتانیایی معمولی حدود یک ششم از کل تغذیهاش را از قند میگرفت، یعنی همان رقمی که امروزه در امریکا وجود دارد و دو برابر چیزی است که متخصصین تغذیه توصیه میکنند.
البته یک بحث دیگر مربوط به انرژی هم وجود دارد. کوبیدن، آسیابکردن، خیس و خشککردن و پختن یک وعده غلات برای صبحانه نیازمند چهار کالری انرژی به ازای هر کالری انرژی غذاییای است که از آن بهدست میآید. یک کیسۀ دو پوندی غلات صبحانه انرژی نصف گالن بنزین را نیاز دارد تا آماده شود. رویهمرفته، صنعت فرآوری غذا در ایالات متحده به ازای هر کالری انرژی غذایی که تولید میکند، ده کالری سوخت فسیلی مصرف میکند.
البته این رقمْ سوخت مورداستفاده برای حمل غذا از کارخانه به مغازۀ نزدیک شما و یا سوختی را که میلیونها نفر مصرف میکنند تا به هزاران فروشگاه ارزانی در حومۀ شهر (محل زمینهای ارزانقیمت) بروند از قلم میاندازد. منتها به نظر میرسد که چرخۀ ذرت در حال برگشتن به حالت اولیه است. اگر ائتلافی دوحزبی از قانونگذارانِ کشاورز/دولتی شکل بگیرد (که احتمالاً بزودی شکل خواهد گرفت)، ما به زودی بنزینی خواهیم خرید که دو برابر مقدار کنونی الکل دارد. الکلِ سوختی همین حالا هم پس از شربتهای ذرت دومین کاربرد عمدۀ ذرتِ فرآوریشده در امریکا را دارد. طبق یک سری محاسبات، کالریهایی که از انرژی سوختهای فسیلی برای ساخت اتانول مصرف میکنیم نسبت به چیزی که از آن میگیریم کمتر است. دپارتمان کشاورزی میگوید که این نسبت نزدیک به یک و یکچهارم گالن اتانول برای هر گالن سوخت فسیلی است که برای آن صرف میکنیم. دپارتمان کشاورزی آمریکا این را بهصرفه میداند، چون بنزین الکلی یک «سوخت پاک» است. این ادعای پاکی در قسمت خروجی موضوع مناقشه است. چون قطعاً مناطق مردۀ خلیج مکزیک، آلودگی حاصل از آفتکشها و بخار گازهای جهانی را که بالای هر مزرعه جمع میشوند، نادیده میگیرد. البته این ادعا وجدانهای راحت را هم لحاظ نمیکند؛ برخی شاید از این موضوع احساس ناراحتی کنند که نیاز خودروی شاسیبلند ما به سوخت با نیاز فقرا برای دانه رقابت دارد.
سبزخواران بهخصوص گیاهخوران، غذاخوردن از پایین زنجیرۀ غذایی را توصیه میکنند که بحثی ساده در رابطه با جریان انرژی است. خوردن یک هویج تمام انرژی هویج را به فرد میدهد، اما دادن هویج به جوجهها و سپس خوردن جوجه انرژی را یک دهم کاهش میدهد. جوجه بخشی از انرژی را هدر میدهد، بخشی را به صورت پَر، استخوان و دیگر قسمتهای غیرقابلخوردن ذخیره میکند و بیشتر آن را صرفاً برای این مصرف میکند که عمر کافی را داشته باشد تا آن را بخوریم. قانون سرانگشتی این است که این نسبتِ یکدهم در هر مرحله از زنجیرۀ غذایی وجود دارد. به همین خاطر است که برخی ماهیها مانند تن در این میان فاجعه هستند. تن یک مصرفکنندۀ ثانویه است، یعنی هم گیاه میخورد و هم ماهیهایی میخورد که خودشان ماهیهای دیگر را میخورند، و این در هر سطح، یک صفر به مخرج این نسبت اضافه میکند. یعنی به راحتی یک سوم و به احتمال زیاد یک هزارم صرفۀ کمتری نسبت به خوردن گیاه دارد.
تا اینجا مشکلی نیست، اما کار گیاهخوران هم در بعضی جزئیات میلنگد. به لحاظ اخلاقی، گیاهخوران ادعا میکنند که عادت گیاهخواریشان مهربانی با حیوانات است، اما چطور میتوان ازبینبردن ۹۹ درصد از زیستگاه حیاتوحش (درست مثل همانکاری که کشاورزی در آیووا کرده) را مهربانی دانست؟ مثلاً در مناطق روستایی میشیگان، سیبزمینیکاران تاکتیکی خاص برای مقابله با حملۀ گوزنهای دمسفید دارند. آنها با تفنگهای کالیبر کوچک به پهلوی این حیوانات شلیک میکنند، به این امید که گوزن لنگانلنگان به جنگل برود و همانجا بمیرد تا مزارع سیبزمینی را بوزده نکند.
جدای از بحث حقوق حیوانات، گیاهخواران به این صورت ممکن است با خوردن غذای فرآوریشده (که برای هر کالری انرژی غذایی تولید شده، ده کالری انرژی فسیلی مصرف میکند)، در استدلال مربوط به انرژی هم کم بیاورند. پس سؤال اینجاست: آیا خوردن غذاهای فرآوریشده نظیر سویابرگر یا شیرسویا مزایای مربوط به انرژی را در گیاهخواری لغو میکند؟ به بیان دیگر، میتوانم ران و سردست گوسفند را با خیال راحت بخورم؟ شاید. اگر به قدر کافی تلاش کرده باشم، دریافتهام که گوسفند خاصی که میخورم هم محلی است و هم علفخوار، که این دو فاکتورْ انرژیِ مصرفشده برای یک وعدۀ غذایی را تا حد زیادی کاهش میدهد. مثلاً پرورشگاههایی را در همین مونتانا میشناسم که در آنها، گوسفندان علف بومی میخورند، آن هم تحت شرایط مراقبتی دقیق. نه زراعتی هست، نه شخمی، نه ذرتی و نه نیتروژنی. داراییها از بین نرفتهاند. من نمیتوانم مستقیماً علف بخورم. این به همین شکل ادامه مییابد. کمتر جاهایی اینچنینی در سیستم وجود دارد. وظیفۀ فردی هر انسان است که چنین جاهایی را بیابد.
البته احتمالاً هر گوشتخواری به خصوص در آمریکا در این استدلال کم بیاورد. مثلاً گوشت گاو را در نظر بگیرید. گاوها چرا میکنند، پس قاعدتاً آنها هم میتوانند مثل گوسفندان علفخوار زندگی کنند. برخی فرهنگهای گاوپرور (مثلاً آمریکای جنوبی و مکزیک) غذاهای فوقالعادهای را بر اساس گوشت گاو علفخوار طراحی کردهاند. ما در آمریکا چنین عادتی نداریم و این هم صرفاً بحث عادت است. هشتاد درصد از دانههای تولیدشده در آمریکا را به احشام اختصاص میدهند. هفتاد و هشت درصد از تمام گوشت گاومان از آخور بدست میآید، جایی که گاوها دانه و به خصوص ذرت و گندم میخورند. خوکها و جوجههایمان نیز همینطور. گاوها دوران بزرگسالیشان را شانه به شانۀ یکدیگر در فضایی که چندان بزرگتر از بدنشان نیست میگذرانند، تا زانو در پهن هستند و آنها را پر از دانه و سیل همیشگی آنتیبیوتیکها میکنند تا مبادا به بیماریهایی دچار شوند که این نوع حبس لاجرم ایجاد میکند. کود حیوانی غنی از نیتروژن است و زمانی کود مزارع را فراهم میکرد. اما امروزه آخورها خیلی دور از زمینهای زراعی هستند، بههمین خاطر «صرفه» ندارد آن را به مزارع ذرت حمل کنند و کاری بیهوده است. این ماده متان آزاد میکند که این گاز باعث گرمایش زمین میشود. کود حیوانی همچنین جویبارها را آلوده میکند. تولید یک کالری گوشت گاو به این شکل سیوپنج کالری سوخت فسیلی مصرف میکند و تولید یک کالری گوشت خوک، شصت و هشت کالری سوخت فسیلی.
با این حال، این احشام کاری میکنند که ما نمیتوانیم. آنها کربوهیدرات دانهها را به پروتئین باکیفیت تبدیل میکنند. این خوب است، اما مشکل اینجاست که سرانۀ تولید پروتئین در آمریکا حدود دو برابر نیاز روزانۀ یک فرد معمولی است. بدن انسان نمیتواند مقدار اضافه را بهصورت پروتئین ذخیره کند. در عوض آن را به چربی تبدیل میکند. این است نتیجۀ نهایی سیستم کارخانه–مزرعهای که مانند یادبودی زنده از روب گلدبرگ۹، در مقیاس قارهای خودنمایی میکند. معجزۀ سیاه نان و ماهی به دست شیطان۱۰. حاصلخیزی مرغزارها برای دانهها از دست میرود؛ ثمربخشی دانهها به خاطر احشام از دست میرود؛ پروتئین احشام هم به خاطر چربی انسانی از دست میرود. تمام این فرایند یارانهای فدرال در حدود ۱۵ میلیارد دلار در سال دارد که دو سوم آن مستقیماً صرف دو محصول میشود، ذرت و گندم.
به همین خاطر است که دیوید پیمنتل، کارشناس انرژی تا این حد نگران است که بقیۀ جهان هم روشهای آمریکا را اتخاذ کنند. باید هم باشد، چون دنیا به همین سمت در حرکت است. مکزیک امروزه ۴۵ درصد دانههایش را به احشام میدهد، حال آنکه این رقم در سال ۱۹۶۰، پنج درصد بود. مصر در همین دوره از ۳ درصد به ۳۱ درصد رسیده است و چین با یک ششم از جمعیت جهان از ۸ درصد به ۲۶ درصد رسیده است. تمام این کشورها مردمان فقیری دارند که میتوانند از دانهها استفاده کنند، اما پول آن را ندارند.
من میان اِلکها۱۱ زندگی میکنم و یاد گرفتهام به آنها احترام بگذارم. شبی مهتابی در چلۀ زمستان، از اتاق خوابم به بیرون نگاه کردم و حدود بیست الک را دیدم که در علفزاری به اندازۀ یک اتاق نشیمن میچریدند. همان تکۀ کوچک زمین در میان چندین جریب گونههای دیگر از علفهای بومی. چرا این موجودات فقط و فقط این گونۀ علف را در آن شب سرد سال که خطر از بین رفتنشان زیاد بود، انتخاب کردند؟ این گونۀ علف چه مادۀ مغذی اعجابآوری داشت؟ یک حیوان وحشی چه چیزی میداند که ما نمیدانیم؟ به نظرم ما به این دانش نیاز داریم.
غذا سیاست است. با درنظر داشتن این، دو بار در سال ۲۰۰۲ رأی دادم. روز پس از انتخابات با ملالِ شدیدی از کوه پشت خانهام بالا رفتم و گلۀ کوچکی از الکها را دیدم که در روشنایی اول صبح در علفهای بومی میچریدند. احترام من برای این موجودات طی سالها آنقدر زیاد شده که صبح آن روز، درنگ نکردم و مستقیم سراغ کارم رفتم، اینکه ماشه را بکشم و یک الک را بیندازم که منبع پروتئین خانوادهام برای یک سال بود. من با سلاح انتخابی خودم رأی دادم، اینکار در دنیای امروز چندان نامرسوم نیست که دلیل اصلی آن به نظرم روشی است که غذایمان را پرورش میدهیم. میفهمم که چرا این در حال پاگرفتن است. چنین رأیی نوعی وزن و قطعیت به همراه خود دارد. اما فکر میکنم آن اندک خشونت خاص من دلچسبتر از آشوب سیاسی معمول در بقیۀ دنیا است. من با استفاده از تفنگم خود را از یک سیستم دیوانهوار بیرون کشیدم. من کُشتم، اما شما هم وقتی آن بستۀ برگر را میخرید یا حتی وقتی آن بسته توفو برگر را میخرید، شما هم میکُشید. من کشتم، اما بقیۀ آن الکها به زندگیشان ادامه دادند، علفها و پرندهها و درختان و کایوتها و شیرهای کوهی و حشرات نیز همینطور. تمام تولیدی اساسی یک سیستم طبیعی دست نخورده به زندگی خود ادامه داد.
منبع: ترجمان علوم انسانی
پینوشتها:
• این مطلب را ریچارد منینگ نوشته است و اولین بار با عنوان «The oil we eat» در شمارۀ فوریه ۲۰۰۴ مجلۀ هارپز منتشر شده است و سپس در وبسایت همین مجله نیز بارگزاری شده است. وبسایت ترجمان آن را در تاریخ ۲۷ بهمن ۱۳۹۷ با عنوان «کشاورزی نوعی سلاح کشتارجمعی است» و ترجمۀ علیرضا شفیعینسب منتشر کرده است.
•• ریچارد منینگ (Richard Manning) روزنامهنگار کشاورزی و محیطزیست و محقق دانشگاه مونتانا است. آخرین نوشتۀ او کتابی است به نام علیه غله: کشاورزی چگونه تمدن را ربوده است؟ (Against the Grain: How Agriculture Has Hijacked Civilization).