فرارو- سهراب و هاشم با پشتکاری که از خود نشان داده اند حالا خیلی از مشکلاتشان حل شده است و کم کم به وضعیت مستقل تری میرسند و همین استقلال میتواند مشکلات کمتری از ناحیه دیگران برای آنان ایجاد کند.
آنان قبلا درکارگاه اسماعیل کار میکردند هر چند تلاشهای زیادی در این کارگاه از خود بروز داده اند و موفقیتهای زیادی ازجمله تولید یک قطعه داشتند، اما به دلیل اینکه اسماعیل بدهکاریهای زیادی به بار آورده بود و پولهای خود را در قمار میباخت، نمیتوانست دستمزد کارگران از جمله آنان را بدهد به همین دلیل همواره در کشمکش با او بودند.
سهراب و هاشم دیر یا زود باید راه مستقلی برای خود انتخاب میکردند و در این راستا کارهای اسماعیل باعث شد که آنان زودتر به فکر کار دیگری برای خود باشند تا زیانهای کمتری را متحمل شوند. آنان درصدد بودند حقوق و دستمزد باقی مانده خود را از اسماعیل دریافت کنند و همین موضوع سبب شد که بتوانند کار دیگری شروع کنند. اما سرمایه آنان برای یک کار مستقل، کافی نبود و به همین خاطر به کمک خندان، مسئول پرورشگاه در نظر داشتند دستگاههای خود را در کارگاه متروکه تورج تنگسیر از دوستان خندان قرار بدهند تا کارشان را ادامه دهند.
این دو نفر از این بابت خوشحال هستند، اما خیلی مواقع چنانچه مواظب نباشیم ممکن است انسان با مسایل پیش بینی نشدهای مواجه شود که میتواند با ضرر و زیان همراه باشد و کارها را به تاخیر بیندازد. با اینحال همه این مسایل و مشکلات میتواند تجربهای برای آنان در مسیر آینده زندگیشان باشد.
سهراب و هاشم حالا تجربیات زیادی از زندگی کسب کرده اند، بخشی از این تجربه در پرورشگاه بدست آمد، اما همه تجربیات پرورشگاه نمیتواند در بیرون بکار آید و در خارج از این مرکز باید با آدمهای دیگر که معمولا خصوصیات خاص خود را دارند روبرو شد.
در قسمت بیست و ششم، سهراب با شیرینی پیش پدر آرزو میرود تا از دخترش خواستگاری کند. سهراب صحبتهای خود را آغاز نمود و از دخترش خواستگاری کرد که با تعجب پدر آرزو مواجه میشود.
پدر آرزو گفت که بابک (پدر خوانده سهراب) نگفته که تو به خاطر این موضوع میخوای پیش من بیایی؟ سهراب گفت، خیر او خبر نداره. سهراب که با اطمینان از حرفهای آرزو که گفته بود پدرش مخالفتی با این وصلت ندارد، با دیدن قیافه متجعب او گفت که شما از هیچی خبر ندارید؟ پدر آرزو گفت که من باید از چی خبرداشته باشم؟ سهراب درباره خودش گفت که من تازه در کنکور شرکت کرده ام، پول و خانه هم ندارم و نمیدانم نظر شما در مورد این خواستگاری چیه؟
پدر آرزو از این قضیه اظهار بی اطلاعی میکند و در برخی موارد نیز حرفهای تندی بر زبان میآورد. سهراب در این موقع گفت، حدسم درست بود شما از هیچی خبر ندارید. من میخواهم با دخترتون ازدواج کنم. پدر آرزو با شنیدن این حرف، با حالت تعجب و خشمگین به سهراب گفت، مطمئنی میخوای با دخترم ازدواج کنید. من فقط یک دختر کوچک دارم که مثل تو سنش کم است. اشتباهی آمدی.
سهراب گفت، شما واقعا هیچی نمیدونید. پدر آرزو دراین لحظه به سهراب گفت، شما هنوز آرزو را میبینید؟ من هرکاری برات انجام میدم، ولی دور دخترم را خط بزن. دفعه دیگر اگه میخوای عاشق بشی، عاشق اندازه خودت شو. سهراب این برخورد پدر آرزو را توهین به خود دانست و گفت، دور دخترت را خط میکشم، اما هیچ وقت تحقیرت را نسبت به خودم فراموش نخواهم کرد و یه روز آن را پس میگیرم.
سهراب از پیش پدر آرزو میرود. هنوز مدتی از این قضیه نگذشته بود که آرزو به سهراب زنگ میزند و سهراب بلافاصله گفت که چرا دروغ گفتی و اصلا پدرت از هیچی خبر نداشته. آرزو با تعجب به سهراب گفت که چرا پیش بابام رفتی، مگه چه شده؟ سهراب گفت که تو فریبم دادی، تو فقط میخواستی از من استفاده کنی و به نوید برسی. دیگه نمیخوام ببینمت، دیگه اسمم نیار.
سهراب خیلی ناراحت است و به تلفنهای هاشم هم جواب نمیدهد. در سکانس بعدی هاشم و سهراب به کارگاه اسماعیل میروند، اما هر چه زنگ میزنند خبری از او نمیشود. آنان نگران میشوند و با پریدن از دیوار کارگاه خود را به اتاق اسماعیل میرسانند. وقتی به کارگاه میرسند ناگهان صحنه خالی شدن اتاق کارگاه از وسایل و دستگاه ها، آنان را میخکوب میکند. دستگاهها و وسایل کار هاشم و سهراب در داخل این اتاق بود که حالا همه آنها ناپدید شده است.
سهراب گفت: بدبخت شدیم. هاشم هم گفت، اسماعیل نامرده! خیلی نامرده و سرش را با دو دستش گرفت و بعد گفت که بدبخت شدیم.
صاحب ملک کارگاه به همراه یک خریدار به کارگاه میآیند. سهراب به صاحب ملک گفت که شما از تخلیه خبر داشتید؟ صاحب ملک گفت، شما خبر نداشتید اسماعیل چیزی به شما نگفت؟ این طور که شما رو قال گذاشته حتما به من هم دروغ گفته. گفته یک ملک خریده و منت سرم گذاشت که زودتر ازموعد کارگاه رو تخلیه کرده و چیزی هم از مکان جدیدش نگفت.
صاحب ملک به بچهها گفت، طلب تون گرفتید؟ سهراب گفت، نه! نگرفتیم، ما شریک اسماعیل بودیم. صاحب ملک با شنیدن این حرف، متعجب شد.
بچهها پیش بکتاش رفتند. او پس از تلفن به یک دلال، به سهراب و هاشم گفت که اسماعیل دستگاهش رو به یه دلال فروخت. بکتاش گفت که او که وضعش خوب بوده چرا این کارو کرد؟ سهراب گفت که اسماعیل قمارباز بوده. بکتاش از این حرف خیلی متعجب شد.
بچهها سپس پیش شعبون رفتند. شعبون گفت، اسماعیل خودش، کارشه خراب کرده. هاشم در جواب گفت که شما خیلی از کارهارو باهم انجام میدهید. شعبون گفت، من وجدانم راحته. ما هوای مشتریها رو داریم. هاشم که از حرفهای شعبون به شدت ناراحت است و این حرفها را دروغ میداند. بچهها حرفهای شعبون را جدی نمیگیرند. شعبون که وانمود میکند که از ناحیه اسماعیل به او زیان رسیده، گفت که این بار دودمان اسماعیل را برباد میدهد.
هاشم به شعبون گفت، شبها چطوری میخوابی! کدام بیزنسی این طور با زندگی مردم بازی میکنه. شعبون از دارو دسته اش میخواهد که هاشم را بیرون بیاندازد، اما سهراب گفت که اگر دست به هاشم بزنید بدجوری خواهی دید. هاشم با عصبانیت همه وسایل روی میز شعبون را روی زمین اتاقش میریزد و شعبون بدون اینکه عکس العملی نشان دهد به این حرکت هاشم فقط نگاه میکند. هاشم و سهراب کار اسماعیل را مرتبط با شعبون میدانند در حالی که شعبون با حرفهای خود وانمود میکند که نقشی در این زمینه نداشته است.
هاشم از سهراب میخواهد که از شعبون شکایت کند، چون به تو چیزی از مادرت نخواهد گفت. سهراب گفت که اگه شعبون به زندان بیاندازم چیزی دستم رو نمیگیره. اگر به حق و حقوقمون برسیم حتما از او شکایت میکنم و به زندان میاندازمش.
صالح، در منزل خاله پوری را میزند و نغمه در را بازمی کند. صالح یک چک برگشت خورده به نغمه میدهد. او چک اسماعیل را برگشت زده بود و حالا میخواهد به پولش برسد. صالح به نغمه گفت که مادرم گفته اگه زحمتی نیست این چک رو پاس کنید.
هاشم و سهراب در این موقع از راه میرسند. نغمه از بچهها میخواهد که وارد منزل شوند. هاشم چک را از دست نغمه میگیرد. بچهها وارد منزل میشوند و نغمه به صالح گفت که ما چیزی از کارهای اسماعیل نمیدانیم، چقدر به ما وقت میدهید. صالح بعداز حرفهای نغمه چک را پاره میکند و گفت که هاشم پسر خوبی است و از تو خواستگاری کرده. ان شاالله باهم خوشبخت بشید.
در سکانس دیگر نعمه و خاله پوری به همراه هاشم و سهراب، پیش مادر زن اسماعیل میروند و او همان حرفهای صاحب ملک را میزند. خاله پوری نیز گفت که اسماعیل متواری شده است.
هاشم و سهراب پس از جدا شدن از نعمه و خاله پوری بلاتکلیف در خیابان پرسه میزنند. خندان زنگ میزند و سهراب همه ماجرا کارگاه را از خالی شدن کارگاه توسط اسماعیل تا بردن وسایل و دستگاههای آنان میگوید. سهراب به خندان گفت که قرارداد کارگاه تنگسیر رو فسخ کنید.
بچهها دیگر نمیدانند باید چه کار بکنند. در خیابان بی هدف راه میروند. حالا همه آرزوهای آنان برباد رفته است. پس از طی مسیری، هاشم گفت که نمیتوانم به پرورشگاه بروم. سهراب گفت که آقای خندان منتظر است. هاشم از سهراب معذرت خواهی کرد که مرتبطین او همه چیزو خراب کرده اند. سهراب گفت که هاشم خودتتو ناراحت نکن، اسماعیل این کارو کرده است.
هاشم که از شدت عصبانیت اشک در چشمانش جاری شده با فریاد گفت که یک ریال نداریم حالا کجا بخوابیم و زندگی کنیم؟ باید در خیابان چادر بزنیم. سهراب گفت که درست میکنیم. هاشم نیز گفت که چقدر باید درست کنیم و دوباره خراب شود.
هاشم آرامش خود را از دست داده است و سهراب از او میخواهد آرامش خود را حفظ کند. هاشم امید چندان به ادامه فعالیت ندارد و سهراب سعی میکند او را آرام کند، اما موفق نمیشود.
آینده کار و زندگی هاشم و سهراب چه میشود؟ آنان تاکنون با بدشانسی و بدبیاریهای زیادی مواجه شده اند. هرچند هاشم بیشتر از سهراب از ادامه کار دلسرد شده است، اما آنان دو مشخصه و ویژگی مهمی دارند که میتوانند امیدوار باشند که دوباره به کار و زندگی بازگردند.
پشتکار و مهارت دو چیزی است که هاشم و سهراب دارند و اگر حمایت شوند و مقداری سرمایه نیز داشته باشند میتوانند از این مرحله به سلامت عبور کنند. آیا کسی به آنان کمک خواهد کرد؟ آیا هاشم و سهراب میتوانند خود را ازاین مخصمه نجات دهند؟ در قسمتهای بعدی پاسخ این سئوالات مشخص خواهد شد.