کایل چایکا در مقالهای در نیویورک تایمز نوشت: در سال ۲۰۱۹، خودم را عادت دادم به اینکه از «نیستی» لذت ببرم. ویژگی بارز آن دوران این بود که همه زیر انبوهی از اعلانهای شبکههای اجتماعی، سرتیتر خبرها، بحرانهای سیاسی و الگوهای غیرعادی آبوهوا غرق شده بودیم و پیوسته احساسمان این بود که موج سهمگینِ بعدی دارد از دوردستها به ما نزدیک میشود. تازه آنموقع هنوز این همهگیریْ جهان را کلهپا نکرده بود. آن سال با خودم تصمیم گرفتم که حالتی موسوم به محرومیتِ حسی را امتحان کنم. بهنظر جذاب میآمد که خودخواسته درون اتاقکی مهرومومشده بروی و خودت را از برق بکشی.
در آن زمان، صنعت محرومیتِ حسی در حال رونقگرفتن بود. طبق گزارش سالانۀ وضعیت صنایع مرتبط با شناورسازی در سال ۲۰۱۹، تاکنون حدود ۵۰۰ «آبِگرم شناور» در آمریکای شمالی ساخته شده است و دهها مرکز جدید هم در حال احداث است.
این مراکز جدید هم در مجتمعهای شلوغ شهری و هم در مراکز خرید خارج شهر ساخته میشود. روش شناورشدن در این اتاقکها هم، مثل خیلی از موارد مشابهی که در حوزۀ سلامتی مُد میشود، ترکیبی است از فواید جسمی ملموس و فواید ذهنی مبهم، روشی که ساخته شده است تا اضطرابِ جمعی ما را از بین ببرد. ادعایشان این است که این کار باعث ترمیم سریعتر عضلات، آرامش سیستم عصبی و افزایش خلاقیت میشود.
اینهمه فایده فقط در ازایِ یکیدو ساعت محوکردن خودتان از عرصۀ وجود. در مدتی که بدنتان در حوضچۀ کمعمقی از آب و نمکِ اِپسوم مثل طعمۀ قلاب ماهیگیری روی آب شناور است، میتوانید حضورِ مادیتان را فراموش کنید. شاید مهمتر از آن این است که وقتی در آب غوطهورید، دستگرفتنِ تلفن همراهتان نیز غیرممکن میشود.
از یکی از مراکز آبِگرم شناور به نام «سولِکس»، که در نزدیکی خانهام در واشنگتن بود، برای خودم وقت گرفتم. یک جلسۀ ۶۰دقیقهای برایم ۱۴۵ دلار آب خورد. مبلغ زیادی بود، اما وقتی فهمیدم، به لطف طراح مجارستانیِ دستگاههایشان که آنها را شبیه نمونههای غولپیکری از محصولات اپل طراحی کرده بود، هرکدام از آن دستگاهها بیش از ۳۰ هزار دلار قیمت دارد، دیدم هزینهای که از من گرفتند خیلی هم زیاد نیست.
داریوش وزیری، مدیر هنری و مالک خوشتیپ سولِکس، در لابی تروتمیز و تکرنگ آنجا، که با نقاشیهای مینیمالیستی خودش تزئین شده بود، از من استقبال کرد. امیدوار بودم درخشندگی پوستش بهخاطرِ قرارگرفتن در معرض نمک اِپسوم باشد. به من گفت که آنجا پاتوق مشاورهای سیاسی منطقه است: «وسط آنهمه تشویشی که در زندگیشان دارند، اینجاآمدن برایشان حکم نفستازهکردن را دارد».
او مرا به اتاقکی با دیوار کاشیشده راهنمایی کرد که یک دوش و محفظۀ سفید مدور داشت، با اندازهای حدوداً دو برابر یک وان معمولی. همینطور که با تنگناهراسیام کلنجار میرفتم، لباسم را درآوردم، دوش گرفتم، وارد محفظه شدم و درش را بستم. وقتی در آن تاریکی در آب شناور بودم، برای اولینبار بعد از سالها کاملاً احساس آرامش میکردم.
آن آب آغوشِ گرمِ خلأ بود که مرا در بر گرفته بود، مثل یک مردنِ کوچک با خواص درمانی. موقع بیرونآمدن، یک وقت دیگر هم برای خودم رزرو کردم. از مجتمع آبِگرم که خارج شدم نور آفتاب چشمم را زد، انگار که هشت ساعتِ تمام خوابیده بودم. هر روزی که آنجا میرفتم، شبش همیشه رؤیاهای عمیق و عجیبی میدیدم.
دقت کردهاید که در لحظاتی از زندگی احساس میکنید انگار دنیا میخواهد پیامی را به شما منتقل کند؟ ارتعاش طول موجی خاص که شما را بهسمت یک پارانویای احتمالاً منطقی سوق میدهد. وقتی برای اولینبار شناورشدن را تجربه کردم، از آن پس میتوانستم، در همهجا و در سرتاسر فرهنگمان، نشانههایی را ببینم مبنی بر اینکه گرایش به محوکردنِ خویش به خواستی عمومی تبدیل شده است.
قدمزنان از کنار یک مجتمع ورزشی عبور میکردم که دیدم روی تابلوشان نوشته است «دکمۀ خروج از سیستم را بزن. سیستم را خاموش کن. برو سراغ یوگا». در تبلیغ یکی از لباسهای برندِ «رِی» آمده بود «حسی شبیه نیستی، و این یعنی همهچیز». اکونومیست، دربارۀ رواج هدفونهای نویزگیر و تمایل مردم به حذف صداهای محیطی از طریق گوشدادن به صدایی ممتد، در ستونی در ژانویۀ ۲۰۲۰ نوشت «تحمل دنیای اشتراکی هر روز دارد سختتر میشود».
رفقایم رمان پرفروشی از آتوسا مشفق خریدند به نام سالِ استراحت و تمدد اعصابِ من۵ که در سال ۲۰۱۸ منتشر شده بود. رمان دربارۀ دختر جوانی است که خودش را داروخور میکند تا بتواند تا جایی که میشود به خواب فرو رود تا بار دیگر به شکلی تازه در جهان سر برآورد. در جریان مسابقات ملی فوتبال آمریکایی در سال ۲۰۲۰، تبلیغی دیدم از سرویس اینترنت «کاکس» که میپرسید «از کِی درخانهماندن تبدیل شد به شکل جدیدی از بیرونرفتن؟». این تبلیغْ خانوادهای را نشان میداد که عینکهای واقعیت مجازی به چشم زده بودند و در اتاق پذیراییشان ورجهورجه میکردند؛ و این صرفاً پیشدرآمدِ غریبی بود از آنچه قرار بود اتفاق بیفتد.
از چندین سال پیش، مفهومی زیباییشناسانه از «نیستی» بهصورت روزافزون مورد استفادۀ قرار گرفته است و میتوان نگرشی کاملاً پوچگرایانه را در حوزههای مختلف فرهنگ مشاهده کرد. هدفْ حذف هرگونه چیزِ اضافی و بیرونی در همۀ اَشکالِ آن است، از سروصدا گرفته تا دکوراسیون، داراییها، ویژگیهای هویتی و تعاملِ چهرهبهچهره. در یک دهۀ اخیر، برای مصرفکنندگان آمریکایی خیلی جذاب شده است که به دنبال «نیستی»های گرانقیمت بروند، از قبیل فضاهای خالیشده مثل سالنهای باز (بدون دیوار) در دفتر کار استارتاپها، خرپشتههای مسکونیِ ساده و بیپیرایه و اتاقهای بیهویت در وبسایت اِیربیاِنبی.
مینیمالیسم به سبک ماری کوندو قائل به دورریختنِ داشتههاست تا جایی که، درنهایت، طرفدارانش میمانند و دیوارهای خالیِ سفید. این گرایش به حذفکردنْ تجملگرایی را مترادف کرده است با کمتر دیدن، کمتر شنیدن، کمتر داشتن و حتی کمتر حسکردن.
سپس، مارس ۲۰۲۰ از راه رسید. در آن زمان، اولین مرحلۀ قرنطینۀ عمومی کرونا در ایالاتمتحده اجرا شد و بخش عمدهای از زندگی ما در دنیای بیرون آرامآرام از سرعت افتاد، بخشی که تا پیش از این با جنبوجوش زیادی همراه بود.
قرنطینۀ دستهجمعی، گذشته از تراژدیها و ناامیدیهایی که با خود داشت، امکان دستیابی به «نیستی» را در بالاترین سطح ممکن برایمان فراهم کرد، بهویژه برای قشر مرفه که این امکان را داشتند تا خودشان را با قرنطینه وفق دهند و شرایط آسایش نسبی را برای خودشان مهیا کنند، کسانی که میتوانستند به ویلاهایشان بروند، مایحتاجشان را سفارش داده و دمِ در تحویل بگیرند، نتفلیکس تماشا کنند و از پخش زندۀ کلاسهای ورزشیِ آنلاین استفاده کنند.
این دورانِ فترت، از دید من، تا حد زیادی شبیه یک جلسۀ محرومیتِ حسیِ تماموقت و تمامعیار است. اکثر افراد قرنطینه را به چشم وقفهای اساسی در زندگی روزمره و نحوۀ تعامل مردم با دنیا میبینند. اما، درحقیقت، قرنطینه فقط زیادهروی در کارهای افراطیای است که بخشی از جامعه پیش از این هم به انجام آنها مشغول بوده است. ما تا حدی شبیه بچهای هستیم که سیگاربهدست مچش را میگیرند، بچهای که مجبور شده یک پاکت سیگار کامل را یکجا دود کند.
این تمایل بیشازحد به نبودن و حذفکردن عمدی خود و محیط پیرامون حدِّ اعلای چیزی است که من نامش را میگذارم فرهنگِ نفی: مجموعهای از خروجیهای فرهنگی، از کالاهای مادی گرفته تا اَشکال مختلف سرگرمی و مُدهای مرتبط با سبک زندگی، این تمایل را در مردم ایجاد کرده است تا یکی از ویژگیهای مشخصۀ وجودِ معاصرِ ما، یعنی تحریکِ بیشازحد، را پس بزنند.
این نوع کنارهگیریها، که از یک دهه قبل از همهگیری کرونا قوت گرفته بود، خبر از وجود باوری شوم در زیر پوست جامعه میدهد: خوشبیننبودن نسبت به احتمالات مختلف دربارۀ آینده، سرخوردگی و باور به اینکه اوضاع کووید۱۹ و بحرانهای اقتصادی ناشی از آن فقط قرار است بدتر شود؛ انگار که میخواهیم جلوجلو از شر همهچیز، حتی توقعها و انتظاراتمان، خلاص شویم تا دیگر چیزی برای ازدستدادن نداشته باشیم.
مُدِ محرومیتِ حسی نمود کاملی از این تمایل به «نیستی» است. بااینحال، این تمایل به نیستی را میتوان در سایر بخشها در اَشکال ظریفتری هم مشاهده کرد: رواج گلدانهای کوچک تزئینی که برای زندهماندن نیاز به رسیدگی ندارند؛ ظروف سرامیکی وابیسابی با ناهمواریهای ملایمشان که به سرگرمی مهیج نسل اینستاگرامی تبدیل شدهاند؛ لباسهای کارکردگرا و تکرنگِ بژ از برندهای اِوِرلِین یا یونیکلو؛ نرمیِ ناشی از کشیبودن شلوار گرمکنهای ورزشی و کشمیر که فروششان در دوران همهگیری کرونا به اوج رسید؛ روشهای دقیق مراقبت از پوست که شامل مالیدن پیدرپی لایههای کمرنگی از مواد مرطوبکننده بر روی پوست بدن است، به شکلی که درنهایت یک لایۀ محافظ واقعی روی پوست شکل میگیرد.
با این کار خودمان را درون خودمان مهروموم میکنیم. نوشدارویی به نام سیبیدی که در اواخر دهۀ ۲۰۱۰ رایج شد هم قرار است نقش مرطوبکنندۀ ذهن را داشته باشد. میگویند سیبیدی گیجیِ سرخوشانهای که معتاد به ماریجوانا از مصرف تیاِچسی دچارش میشود را ندارد (ماریجوانا بیشازحد کنترلنشده است و منجر به فکرکردن زیاد میشود)، اما سیبیدی معادل روانشناختیِ نویز سفید است و میتواند افکار منفی را کاهش دهد.
اواخر سال ۲۰۱۸، نوعی نوشیدنی گازدار به نام ریسِس وارد بازار شد که حاوی سیبیدی بود. این نوشیدنی، که شاید خاصترین محصولی باشد که اختصاصاً برای نسل هزاره تولید شده است، خودش را در تبلیغات اینطور معرفی میکرد: «پادزهری برای عصر مدرن». ادعایشان این است که، بعد از نوشیدن یک قوطی پنجدلاری از آن، تنها چیزی که احساس میکنید شیرجهزدن در مهِ رنگینکمانیای است که تصویرش را بر روی بستهبندی میبینید.
به یوپیهای نسل هزاره، که من هم خودم را یکی از آنها میدانم، کسانیاند که تجربهها برایشان مهمتر از اشیاست و در شهرهایی زندگی میکنند که فضای اضافه به معنای پرداخت هزینۀ بیشتر است. تمام این روندهایی که به فهرست بیپایانی از برندهای تجارت الکترونیکی منجر شده است در این گروه جمع شده است، آن هم تجارتی که تولیدکنندۀ آخرین محصولاتیاند که مجبور به خرید آنهاییم: مشخصۀ آنها هودی، بطری آبمعدنی و قفسۀ کتاب است. اما تعدادی از بحثبرانگیزترین محصولاتی که در سالهای اخیر به بازار آمدهاند پا را یک قدم از این هم فراتر گذاشتهاند.
مانستهها محصولاتیاند که قرار است جایگزین نسخۀ اصلی خودشان شوند. مثلاً مایعی به نام سویلِنت قرار است جایگزین غذا شود. این محصول غذاخوردن را اساساً یک مشکل معرفی میکند و سعیاش این است که این مشکل را برایمان حل کند تا بتوانیم برگردیم سرِ بالاپایینکردن صفحات بر روی نمایشگر کامپیوترمان. وِیپ در ابتدا کالای لوکسی محسوب میشد که بعدها مشتری انبوه پیدا کرد، محصولی که قرار است ما را از خطرات ناشی از مصرف سیگار و دخانیات محافظت کند.
علیرغم خطراتی که استفاده از وِیپ برای سلامتی دارد، امروزه نورِ مکانیکی و بیفروغ و دود غلیظ صنعتیِ وِیپهای شرکت جول تبدیل شدهاند به نماد جدیدِ باحالبودن. یا مثلاً نوشیدنیای به نام وایت کلو، که تابستان سال ۲۰۱۹ رایج شد، توانست بدون اینکه انگِ آبجوفروش یا مشروبفروش بخورد به شما الکل بفروشد.
این محصول چیزی نبود جز یک پوشش تلطیفکننده برای آبمیوههای گازدارِ الکلی در قوطیهای باریکِ سفید. حسی از فضیلت با نادرستیِ موجود در این محصولات عجین شده است؛ وقتی این محصولات آن چیزهای اصلی نیستند، دیگر لازم نیست بهخاطر استفاده از آنها عذاب وجدان بگیرید.
روحیۀ منفی حاکم در این دوران را میتوان در میمها هم مشاهده کرد، نشانههایی دستنخورده از شروع همهگیریای آخرالزمانی و دستساختههایی دربارۀ ازراهرسیدنِ آن. یکی از میمهای سِری «راهنمای تازهکارها» تصاویری از نوشیدنیهای وایت کلو، قرص زاناکس، وِیپ، گلدانهای کوچک تزئینی و لوگوی پلتفرمهای پخش ویدئو را کنار هم قرار داده و بالایش نوشته بود: «من از انسانبودن خودم بیزارم، چون احساس میکنم دیگر هیچچیز واقعی نیست». در میم دیگری، بالای تصویری از یک کلبه که در دل جنگلی انبوه پنهان بود نوشته شده بود: «دارم تلاش میکنم تا بتوانم ناپدید شوم».
اصطلاح «مغزِ صاف» -معادل عامیانۀ بیماری لیسنسفالی- در ابتدا برای اشاره به توهمِ ترامپی استفاده میشد، اما رفتهرفته معنیاش عوض شد و اکنون به حالت ایدئالی از خالیبودن ذهن اشاره دارد و مایۀ مباهات محسوب میشود. منظرۀ جالبی است، اینکه واقعیت میتواند از روی کلهتان سُر بخورد. خیلیها در توییتهایشان شرایط قرنطینه را با زندگی در محفظههای پر از آبی مقایسه کردند که آدمها در فیلم ماتریکس در آن زندگی میکردند، و نتیجه گرفتند که صدرحمت به آن محفظهها.
امروزه شعار رایج شبکههای اجتماعی، یعنی «خخخ، هیچی مهم نیست»، به نسخۀ قرنبیستمی، کارآمد و کنایهآمیزی از اگزیستانسیالیسم تبدیل شده و تا حد دین بالا رفته است. سارتر معتقد بود که این عمل است که معنایی واقعی به خود میبخشد، اما این روزها همه میدانیم -یا میترسیم از اینکه بپذیریم- که درهرحال این چیزها چندان هم اهمیتی ندارد.
در دورانی که زندگیای که میشناختیم بهواسطۀ همهگیری کرونا داشت از هم میپاشید، عادتهایمان در مصرف بهنوعی آخرین پناهگاهمان بود. بهار آمد و عصر جدیدی از مصرفگراییِ قرنطینهای را با خودش به همراه آورد. آشیانههایمان را گرمونرم کردیم و، به لطف زحمت کارکنان بخشهای حیاتی، از فرط آسایش به کرختی رسیدیم، همان کارکنانی که جانشان به اندازۀ جریان پیوستۀ مرسولههای آمازون هم ارزش نداشت.
ونکاتِش رائو، نویسنده و مشاور کسبوکار ۴۶ساله، بهترین نظریه را دربارۀ زیربناهای احساسیِ این اقتصاد مطرح کرده است. او را تا حدی میتوان آیندهپژوهی منفینگر دانست و همچنین متفکری که متفکران دیگر از او تأثیر میپذیرند. رائو در سال ۲۰۱۳ مدرک دکتریاش را در رشتۀ نظریۀ سیستمها از دانشگاه میشیگان دریافت کرد و در سال ۲۰۰۷ وبلاگی را راهاندازی کرد به نام ریبونفارم. شهرت این وبلاگ بهخاطر برخی ایدههایی است که او برای اولینبار در آنجا مطرح کرد و چند ماه یا چند سال بعد به بخشی از باور عمومی تبدیل شدند.
او در یکسری پست متوالی و پربازدید، که از سال ۲۰۱۹ شروع شد و بیشتر به پیشگویی شبیه بود، وضعیتی را توصیف کرد و نامش را گذاشت «گوشۀ دنجِ خانگی». در این وضعیت، مردم تمایل دارند به داخل خانههایشان بخزند، بهصورت افراطی در نتفلیکس فیلم تماشا کنند، بازی ویدئویی انجام دهند و بیوقفه سفارشهایشان را درِ خانه تحویل بگیرند: «نوعی کنارهگیریِ پیشدستانه از غوغای جهان بهوسیلۀ نسلی که، به شکلی کاملاً قابلِدرک، بر این باورند که مفهومی به نام حوزۀ عمومی در حال فروپاشی است».
او ادامه میدهد: «امروزه ورود به این دنیای خصمانه دشوار به نظر میرسد. از آن مهمتر اینکه هرچه میگذرد بیشتر احساس میکنیم که حتی تلاش برای این کار هم به زحمتش نمیارزد». بههرتقدیر، کمی بعد از این حرفها، شاهد از هم پاشیدهشدن حوزۀ عمومی بودیم.
تا پیش از همهگیری کرونا، برگزاری اعتراضی بزرگ یا تشکیل اجتماعات بهصورت حضوری، هر چند وقت یک بار، حالِ بدِ فرهنگمان را خوب میکرد. مثلاً رئیسجمهورشدن ترامپ مصادف شد با راهپیمایی زنان و در ادامه باعث برانگیختن مجموعهای از اعتراضات گستردۀ مردمی شد، اعتراضاتی در مخالفت با تصویب ممنوعیتهای سفر [به آمریکا]، ساخت دیوار مرزی، تبرئهشدن ترامپ در اولین استیضاحش، ماجرای تأییدشدن قاضی برِت کاوانا [برای دیوان عالی آمریکا].
در ماه مۀ ۲۰۲۰ هم، علیرغم شرایط قرنطینه، کشتهشدن جورج فلوید به دست پلیس جنبش جدیدی را در سرتاسر ایالاتمتحده و نقاط مختلف دنیا به راه انداخت. گذشته از این، فرهنگی جدید هم از دل این اعتراضات سر برآورد، گویی این جنبشها یادمان انداخت که میتوانیم به یکدیگر کمک کنیم و در این راه میتوانیم از فناوریهای قدیمی و جدید هم بهره ببریم.
میلیونها دلار کمکهای حمایتی مردمی از طریق وبسایت گوفاندمی و سایر وبسایتهای تأمین مالیِ گروهی جمعآوری شد. علاوهبرآن، گروههای کمکِ متقابل در محلهها شکل گرفت، رستورانها برای کارکنان بخشهای حیاتی غذای مجانی فراهم کردند و یخچالهای عمومی پر شدند از غذای مجانی. همۀ این موارد تدابیری بودند بداهه، بدون برنامهریزی قبلی، و غیرمتمرکز.
به نظر میرسد این حرکتهای دستهجمعی و مستقیمْ نمونۀ کمیابی از نقطۀ مقابلِ فرهنگ نفی باشد: این حرکات ممکن است برایمان روحیهبخش یا گاهی اذیتکننده باشند، اما هرگز نمیتوانند حواسمان را [از مشکلات]پرت کنند یا دردمان را تسکین دهند. این لحظات پرالتهاب، همچنین، میتوانند مشوقی برای کنارهگیری هم باشند. تغییرات اقلیمی، تحولات شدید فناوری، نژادپرستی و نابرابری -گردش چرخ تاریخ که انگار قرار هم نیست هیچگاه متوقف شود-، همه و همه، ممکن است ما را به این سمت سوق دهد که ترجیح دهیم خودمان را از مسیر جریان اطلاعات کنار بکشیم. وقتی زندگی دشوار میشود، وقتی مشکلاتمان حلنشدنی به نظر میرسند و وقتی دلایل سوگواریْ بیشمارند، بیحسشدن از دور بهمان چشمک میزند.
در این شرایط، خیلیها ترجیح میدهند در خانه بمانند و تا جایی که میتوانند زندگیای عاری از پیچیدگی و قنداقپیچشده را دنبال کنند، زندگیای که با چیزهایی احاطه شده است که اگرچه خوب نیستند لااقل خنثی هستند. رائو، مدتها قبل از شروع همهگیری، در صحبتی تلفنی به من گفته بود «این امر به معنای حذفکردن احساسات اجتماعی فرد نیست، بلکه به معنای اضافهکردن احساسِ خصوصی است؛ شکلات داغ، پتوی سنگین، محرومیتِ حسی».
ما بین محیط درونی و محیط بیرونیمان یک لایۀ خوشایند ایجاد میکنیم، حصاری که کنترلش هنوز در دست خودمان است، حالا جهانِ آن بیرون هرچقدر دلش میخواهد آشفتهتر شود. به گفتۀ او، «این نوعی آرایش دفاعی است، یک واکنش انطباقی غریزی».
تعجبی ندارد اگر ما مشتاقانه به دنبال احساس آرامش خصوصی باشیم. رابرت پاتنَم، در سال ۲۰۰۰، در کتاب بولینگباز تنها مفهوم اتمیزهشدن اجتماعی را مطرح کرد و تلویزیون و اینترنت را تا حدی در این موضوع مقصر دانست. ظهور رسانههای اجتماعی باعث شد تا اتمیزهشدن جامعه از یک سو تشدید شود و از سوی دیگر کمتر از قبل به چشم بیاید. این فناوریهای ارتباطی مثل دارونما عمل میکنند؛ آنها نسخهای توخالی از ارتباطی که گمش کردهایم را برایمان فراهم میکنند و ناگهان همهگیری کرونا از راه رسید و فضای مجازی شد تنها چیزی که داریم. البته آنطور که دوست داشتیم بهطور کلی محومان نکرد.
نرمافزارهای زوم و فِیستایم، برای همۀ روالهای اجتماعیای که پیش از این داشتیم، نسخۀ بدیلی فراهم کردند: در این برنامهها با هم صحبت کردیم، لحظات غم و شادی را تاب آوردیم، با هم بازی کردیم و، از طریق تماس تصویری، جشن تولد گرفتیم، درحالیکه شبیه فضانوردانی بودیم که هرکداممان در یک ایستگاه فضاییِ مجزا گیرافتادهایم. یکی از بازیهای ویدئویی شبیهساز زندگی به نام «محل عبور حیوانات: افقهای جدید»، که برای کنسول نینتندو ساخته شده بود، بازی پرفروش سال شد. در این بازی، شما محل زندگیتان را در جزیرهای زیبا و جذاب میسازید و آن را با بقیه شریک میشوید.
روستاییان ساکن آنجا بهشکل شخصیتهای حیوانی هستند. پلوتون و میرر، دو شرکتی که، با استفاده از تجهیزات گرانقیمت، کلاسهای ورزشی را از راه دور و بهصورت پخش زنده برگزار میکردند، با تعطیلشدن باشگاههای یوگا، فروششان بهشدت رونق گرفت. تمایل شدید به کالاهای دستساز و کسبوکارهای محلی و کوچک، که بعد از رکود اقتصادی اخیر به فرهنگ غالب تبدیل شده بود، جای خودش را به راهحلهای مقیاسپذیر، بیهویت و بیدردسری داد که فقط جیب میلیاردرهایی مثل جف بیزوس را پر میکنند و به نابرابری وسیعی که در جامعه وجود دارد دامن میزنند.
خیلی از این کسبوکارها، و خدماتدهندههایی که هدفشان افزایش آسایش ماست، ما را وارد اقتصادی میکنند که دو سر دارد: از یک سو، پایش دادهها و، از سوی دیگر، تغذیه از نیروی کار موقت و ارزان. همانطور که سرمایهگذاری به نام مارک اندریسِن در سال
۲۰۱۱ پیشبینی کرده بود، امروز نرمافزارها دارند دنیا را میخورند و ما هم بهشان اجازه میدهیم که به پُرخوریشان ادامه دهند. البته ماهها در شرایط نیمهقرنطینهبودن چارۀ دیگری هم برایمان باقی نگذاشته است. امروز تمام تصادفیبودنها و غافلگیریهای زندگی جای خودش را داده است به سیستمهای شرکتیِ سرراست و از قبل طراحیشده و مسیرهای ورودیِ خودکار و کالاییشدهای که از طریق آنها یکی پس از دیگری محصولِ بعدی را، برای مصرف، دریافت میکنیم.
این شرایطْ ما را به یکی از نگرانکنندهترین ویژگیهای سال ۲۰۲۰ میرساند: امروز بخش قابلتوجهی از مردم، حتی حالا که وسط فاجعهای جهانی هستیم، میتوانند در حالتی از بیخیالی و انفعالْ شناور شوند، و البته این امکان را مدیون کسانی هستند که نمیتوانند اینطور زندگی کنند.
شاید هم ما واقعاً فرهنگِ نفی را نمیخواهیم. شواهد زیادی وجود دارد که نشان میدهد هستند کسانی که به بیحسیِ ناشی از این فرهنگ تن ندادهاند، از پریشانیهای خودخواستۀ گروه موسیقی «۱۰۰ گِکس» گرفته تا پرداختن دقیق و مستقیم به مسائل نفسانی توسط رماننویسانی، چون گارت گرینوِل و برایان واشنگتن. بااینحال، فرهنگِ نفی کارکرد مشخصی دارد و میتواند مرهمِ مؤثری باشد بر مشکلات عدیدهای که این پلتفرمها [ی نرمافزاری]برایمان ایجاد کردهاند، پلتفرمهایی که انسانها را از هم دور میکنند و جریان عظیمی از تحریکها و اطلاعاتِ هدفمند را بهسوی ما سرازیر میکنند.
ما معمولاً دربارۀ آلبومهای موسیقیای که حرف خاصی برای گفتن ندارند مطلب مینویسیم و آن را به خورد دیگران میدهیم، و برنامههای واقعنمای مزخرف تلویزیون را به دوستانمان پیشنهاد میدهیم، تنها به این دلیل که این آلبومها و برنامهها اضطراب ما را به رسمیت میشناسند و آن را تسکین میدهند؛ آنها بیشتر نقش داروی بیهوشی دارند تا هنر؛ و حالا، در این زمانۀ شدیداً اضطرابآور، تقریباً هرچه هست از همین جنس است.
در شرایطی که سالنهای تئاتر، گالریهای هنری، سالنهای اپرا، سمفونیها، سینماها، جلسات شعرخوانی، باشگاههای کمدی و کتابفروشیها همگی بهخاطر همهگیری نیست و نابود شدهاند، به نظر میرسد آخرین چیزی که برایمان مانده همین ویدئوها و محتواهایی است که از طریق پلتفرمهای انتفاعی و غالباً فاقد نظارت قانونی منتشر میشود، پلتفرمهایی که، در این شرایطِ خانهنشینی اجباری، انحصارِ توجه و ارتباطات ما به دست آنها افتاده است.
در دوران قرنطینه، صفحۀ اصلی وبسایت پلتفرمهای نمایش ویدئو به عامل اصلی اتصال ما به فرهنگ تبدیل شده است. محتوای سرگرمکنندهای که این پلتفرمها ارائه میدهند یگانه فرصت ما برای داشتن تجربهای دستهجمعی را شکل میدهد؛ ما سریال «ببرشاه» را تماشا کردیم، چون در زمان پخشش همه این کار را میکردند. تماشای این سریال این امکان را برایمان فراهم میکرد تا با هم دربارۀ موضوعی بهجز آنچه برای همه واضح است صحبت کنیم. در ابتدای سال ۲۰۲۰، در شرایطی که حتی آیندۀ نزدیک قابل پیشبینی نبود، برخی از برنامههای واقعنمای تلویزیون انزوا را برایمان به سرگرمی تبدیل کردند.
مسابقۀ تلویزیونی «دایره»، شرکتکنندگان، که هرکدام در یک آپارتمانِ مبله محبوس شده بودند، را وا میداشت تا تنها از طریق یک شبکۀ اجتماعی خصوصی با هم ارتباط برقرار کنند، و برنده کسی بود که میتوانست بیشترین محبوبیت مجازی را به دست آورَد. در همان زمان، برنامۀ «عشق کور است» قرار ملاقاتهایی را بین زوجهای احتمالی برگزار میکرد، درحالیکه آنها اجازه نداشتند همدیگر را ببینند.
شرکتکنندگان را بهصورت انفرادی در محفظههایی دوتایی قرار میدادند که شامل کاناپه، پتو و نوشیدنیها و هَلههُولههای درخواستی خودشان بود. در هر زمان، فقط میتوانستند از طریق سیستم بلندگو با یک نفر دیگر که در آن طرف دیوارِ غیرشفاف حضور داشت صحبت کنند. محفظهها شبیه به اتاقکهای محرومیتِ حسیای بودند که برای اتاق نشیمن خانه ساخته میشوند: کمنور، مخملی و دارای عایق صدا با رنگهایی آرامشبخش، تا فرد بتواند تا جای ممکن فقط روی صدای آن شخصِ نادیده تمرکز کند.
فرهنگِ نفی طعمِ نیستی را خواستنی و بیحسشدن را باشکوه جلوه میدهد. بسیاری از آهنگهای جدید موسیقی پاپ انگار از زیر لایههای ضخیمی از پانسمان بیرون آمدهاند. این امر شاید یکی از پیامدهای استفاده از داروی ضداضطراب، اعتیادآور و پرمصرفِ زاناکس باشد. بیلی آیلیش، در سال ۲۰۱۹ در آهنگ موزون و نامفهومش، «زانی»، از این شکایت دارد که دوستانش «همیشه مشغول هیچکارینکردناند / آنقدر مواد زدهاند که هیچچیزی به همشان نمیریزد». بزرگترین ستارهها، حتی در دوران اوجشان، غمگینترین آدمها هستند. درِیک همیشه با ضربآهنگهایی آرام و افسردهکننده میخواند و مناسب بهانهآوردن برای آفتابینشدن. او همیشه انگار گیج است و از آنهِدونیا رنج میبرد.
دِ ویکِند، هم در موسیقی و هم در ظاهرش، اصرار به نوعی خودتخریبیِ باشکوه دارد، چیزی مثل یک ماشین اسپرت تصادفی. فرانک اوشن صدایش را با تنظیمکنندۀ خودکار تغییر میدهد و خیلی دیربهدیر آهنگ منتشر میکند. فیبی بریجرز، پدیدۀ موسیقی مستقل در سال ۲۰۲۰، اضطراب درونیاش را تبدیل میکند به آهنگهایی ناامید و غمگین و، برای محکمکاری، جریان آگاهانهای از پستهای صمیمانه و افسرده را در حساب کاربری عمومیاش در اینستاگرام منتشر میکند. او نام یکی از پروژههای جانبیاش را گذاشته است: مرکز اجتماعات فراموشی بهتر.
ظاهراً هیچکس هیچچیز نمیخواهد؛ در این فرهنگ، هیچ اشتیاقی برای خواستن وجود ندارد و تنها آرزویی که وجود دارد آرزوی رهایی از آن است. فرهنگ ما ملغمهای است از ازخودگذشتگیِ بودایی، رقابتجوییِ آمریکایی، و عادتمان به مصرفِ افراطی: و این یعنی نابودی تا حد امکان. به قول دیوارنوشتۀ بزرگی که در یکی از سفرهایم در دوران قرنطینه به فیلادلفیا از کنارش رد شدم: «آمریکا را دوباره نیست کن». این جمله متضمن پذیرش تقصیر است: نمیتوان چیزی که وجود ندارد را مقصر دانست.
در فرهنگ ما، تمایل شدیدی به «گسستگی» وجود دارد. این کلمه امروزه از معنای اصلیاش در روانشناسی بالینی خیلی فراتر رفته و میتوان از آن برای توصیف وضعیت کلیِ بودن در دهۀ ۲۰۱۰ استفاده کرد. ولی اگر واقعاً دلتان میخواهد حالت «گسستگی» را تجربه کنید، میتوانید از کِتامین استفاده کنید، دارویی که ابتدا برای بیهوشی در حیوانات استفاده میشد، بعد تبدیل شد به یکی از مخلفات باشگاههای تفریحی، و الان هم بهعنوان داروی پزشکی استفاده میشود.
این دارو بر روی گیرندههای مختلفی در مغز تأثیر میگذارد و میتواند باعث ایجاد توهم و سرخوشی ناشی از گمکردنِ خویش شود. در دایرةالمعارف دارویی ایرویید در توصیف این دارو آمده است: «تکهتکهشدن واقعیت». امروزه از کِتامین برای درمان افسردگی یا حتی بهعنوان نوعی ابزار خودمراقبتی استفاده میشود: استارتآپی به نام مایندبلوم دوز پایین کِتامین را بهعنوان روشی معرفی میکند برای «رسیدن به شفافیتی که لازم دارید تا زندگیای را زندگی کنید که لایق آنید». مادۀ اِلاِسدی هم به همین شیوه از یک روانگردان انقلابی به تقویتکنندۀ بهرهوری در دوزهای بسیار پایین تبدیل شد.
سریالی به نام «صنعت»، که اواخر سال ۲۰۲۰ از شبکۀ اچبیاو پخش شد، نشان میدهد که کارآموزان نسل زِدی در یکی از بانکهای لندن جوری کِتامین را از راه بینی مصرف میکنند که انگار مکمل ویتامین است، و غالباً هم این کار را در محل کار انجام میدهند. در اینجا دوربین روی چهرۀ این نخبگان اقتصادی زوم میکند و قیافهشان را نشان میدهد که معمولاً یخزده، بیاحساس و بیتفاوت است؛ آنها با چشمهایی گشادشده به نیستی خیره شدهاند و بهطرز باکلاسی اتصالشان با دنیا قطع شده است.
نمیتوانم با قطعیت بگویم که این حالتشان اثر جانبی آن داروست یا ناشی از این است که شخصیتهای سریال کمکم دارند متوجه میشوند که لازم است فردیت و وجود نفسانیشان رفتهرفته تنزل یابد تا جایی که آنها نیز به یکی از چرخدندههای ماشین سرمایهداری جهانی تبدیل شوند. سریال نشانمان میدهد که این وضعیتی است که آنها آرزوی رسین به آن را در سر دارند.
فردریک جِیمسون مینویسد «تصور پایان جهان سادهتر از تصور پایان سرمایهداری است». این جمله بخشی از باور عمومی است تا جایی که حتی نویسندهاش هم آن را از قول منبعی ناشناس نقل میکند. بههرتقدیر، تصورات ما محدود به بسترهایی است که بخش زیادی از فرهنگ از طریق آنها گسترش مییابد. امروز بیشتر از هر زمان دیگری احساس میکنیم که تحت کنترل این جریانهای اطلاعاتی هستیم، اما واقعیت این است که ما بندۀ قوانین و الگوهایی هستیم که بهوسیلۀ این جریانها ایجاد میشود.
روندهای کوچک بهصورت روزانه به وجود میآیند و از بین میروند، اما نکته اینجاست که وجودِ این روندها محدود به چهارچوب فضاهای دیجیتال، از قبیل تیکتاک و توییتر، است و آنچه در این بین ثابت میماند نحوۀ تحویل و فروش دادههای شماست. در حال حاضر، جریان ضدفرهنگْ بیحسیِ منفعلانه را باشکوه جلوه میدهد. ساختارهای شرکتی هم این موضوع را تقویت میکنند و از این طریق سود کسب میکنند.
بهاینترتیب، هرگونه ایدئولوژیِ جایگزین یا نوآوری در سبک، مثل ظهور هیپیها و پانکها در دهههای گذشته، بلافاصله در جریان اصلی تجاری ادغام میشود. این ادغام بهوسیلۀ الگوریتمهایی انجام میشود که خوراک ورودی شبکههای متعدد اجتماعی را فراهم میکنند، همان شبکههای اجتماعیای که سلیقۀ عمومی را شکل میدهند. آنها هر مقاومتی که در برابرشان شکل بگیرد را خنثی میکنند. بیحوصلگی، خود، یک برند تجاری است: در ماه دسامبر، شرکت پنتون دو رنگ را بهعنوان رنگ مُد سال ۲۰۲۱ اعلام کرد. اولینشان خاکستریِ خنثی بود.
چه بخواهیم چه نخواهیم، تاریخ تکرار میشود: در ماه جاری، طرفداران متعصب ترامپ، در نمایش سازمانیافتهای از ارعاب، به ساختمان کنگره یورش بردند، اتفاقی که میتوانست بیشتر از پنج کشته برجای بگذارد.
در ادامه، رئیسجمهور برای دومین بار استیضاح شد که در نوع خودش بیسابقه بود، البته این استیضاحِ مجدد، بیش از هرچیز، بیثمربودن استیضاح را مشخص کرد. با اجازۀ تاریخ، ظاهراً این دروغ دوباره به جریان افتاده است که شرایط عادی است و اقدامِ میهندوستانه، در شرایط کنونی، ماندن در خانه و تماشای نتفلیکس است.
انتخابشدنِ موقتاً خوشبینانۀ جوزف آر. بایدن جونیور، در ماه نوامبر، در ادامۀ کمپین ملالآوری اتفاق افتاد که وعدۀ انتخاباتیاش خودِ ملال بود: اینکه رأیدهندگان مجبور نبودند خیلی دربارۀ رئیسجمهور بعدی فکر کنند. افقِ نادیدۀ پیش روی ما عبارت است از یک برنامۀ واکسیناسیون کامل که از همین ابتدای کار در گل مانده است و نوید تمدید شرایط قرنطینه برای یک سال دیگر را میدهد، به انضمام افسردگیای که دیگر به آن عادت کردهایم.
مرکز آبِگرم شناوری که در محلمان بود قرار است دوباره باز شود، اما من دیگر نیازی به رفتن به آنجا در خودم احساس نمیکنم. با وجود یک بعدازظهر آرام در خانه، رفتن به دنبال نیستی دیگر برایم به معنای شکستن روال روزمرۀ زندگی نیست. بااینحال، هنوز هم گاهی به روزهایی که آنجا میرفتم فکر میکنم و به اینکه این کارم چه معنایی داشت.
جان سی. لیلیِ عصبپژوه این دستگاه را در دهۀ ۱۹۵۰ اختراع کرد، زمانیکه بهعنوان یک دانشمند دولتی مشغول به کار بود. او سعی داشت راهی برای آزمودن این موضوع پیدا کند که آیا خود و خودآگاهی در غیابِ حس نیز همچنان وجود خواهد داشت یا خیر: وقتی همۀ ورودیهای حسی مسدود میشود، چه چیزی باقی خواهد ماند؟ لیلی، با استفاده از کلاه غواصیای که هوا از طریق لوله وارد آن میشد، این محفظه را ساخت و خودش شخصاً آن را امتحان کرد. او متوجه شد که، در آن شرایط، «خود» مشخصاً پابرجا باقی میمانَد، اما محرومیتِ حسی به ازبینرفتن آن کمک میکند. او کشف کرد که وقتی شما بهاجبار متوجه میشوید ذهنتان جدا از چیزی است که احساس میکنید، راه میانبُری برای مراقبۀ منظم یا روانکاوی فراهم میشود.
لیلی در سالهای بعد، در نتیجۀ رفاقت با تیموتی لیری، شروع کرد به استفاده از اِلاِسدی و کِتامین در حین شناورشدن، و بهاینترتیب به خیل استفادهکنندگان از مواد روانگردان در دهۀ ۶۰ ملحق شد. در نتیجۀ حالت کشفوشهودی که بعد از یکی از آزمایشها به او دست داد، باورش شده بود که آدمفضاییهایی او را کنترل میکنند که هدفشان افزایش هشیاری انسانی است تا بتوانند از تضادی مخرب جلوگیری کنند.
لیلی از سِمت دولتیاش استعفا کرد، از جامعۀ علمیِ رسمی فرار کرد و مؤسسهای برای مطالعه بر روی هوش دلفینها، در دریای کارائیب، تأسیس کرد (دلفینها موجوداتی همیشه شناورند). او در سال ۲۰۰۱ فوت کرد، اما روش شناورشدنِ او دهها سال بهصورت رازی دهانبهدهان باقی ماند و سرانجام اتاقک شناورِ خانگی ساخته شد و بهوسیلۀ مریدانش به دیگران معرفی گردید. این روش در سال ۱۹۸۰ و بهواسطۀ فیلم «احوالِ دگرگونشده» به شهرت رسید. در این فیلم، تجربۀ شناورشدن بهعنوان یک وقفۀ شدید روانی به تصویر کشیده شده بود که امکان سفر در زمان را فراهم میکند.
صرفنظر از تاریخچۀ پیدایش اتاقک شناور، این محصول درواقع نوعی سازگارشدن با واقعیت است نه فرار از آن. طرح کسبوکارِ این محصول از مُد روز پیروی میکند، یا میتوان گفت این محصول راهی است برای پاسخ به نیاز به استراحت در جامعهای که دیگر تحمل ناکارآمدی را ندارد. حتی این روش، که ابتدا قرار بود همهچیز را زیرورو کند، حالا تبدیل شده است به دستگاهی برای رسیدن به آرامش، شده است چیزی شبیه سالنهای ناخن یا باشگاههای کراسفیت.
آماندا وینچِلی، هنرمند ویدئویی ساکن مونترآل و یکی از طرفداران روش شناورشدن میگوید «امروزه این روش جسم و ذهن شما را بهبود میبخشد تا بهعنوان مزیتی رقابتی از آن استفاده کنید. این موضوع کمی ناراحتکننده است». نیستی به ناکجا رسیده است؛ مفهوم محرومیتِ حسی ابتدا بهصورت زیرمجموعهای از یک امر دیگر درآمد و سرانجام به تصویر وارونهای از خودش تبدیل شد، تصویری وارونه و خالی از معنای اولیه. مفهومی نفیشده.
منبع: ترجمان
مترجم: بابک حافظی