bato-adv
bato-adv

نقد فیلم کودا؛ شنیدنِ صدای سنگین سکوت

نقد فیلم کودا؛ شنیدنِ صدای سنگین سکوت

در هیچ‌کجای فیلم، هیچ‌یک از مشکلاتی که به ناشنوایی آن‌ها مربوط است توسط جامعه حل‌وفصل نمی‌شود، حتی جامعه محدودتر صنفی که قرار بوده در خدمت اعضای صنف باشد، مشکلات‌شان را افزون‌تر می‌کند. این نهاد‌ها ناکارآمدند (با آنکه شعار‌های خوبی می‌دهند) و این در صحنه دادگاه به‌روشنی آشکار است.

تاریخ انتشار: ۱۴:۴۵ - ۱۰ آبان ۱۴۰۰

راضیه فیض‌آبادی، تماشای کودا لذت‌بخش است، هم درامی پرکشش و جذاب دارد و هم موزیکال بودن فیلم نشاط‌انگیز است. اگر طبیعت مسحورکننده لوکیشن و دیوانه‌بازی‌های هیجان‌انگیز قهرمان نوجوان فیلم را هم به این‌ها اضافه کنید بدون شک کودا را تماشایی می‌یابید.

روبی قهرمان فیلم، «کودا» است: تنها فرد شنوا در خانواده‌ای ناشنوا. او نوجوانی هفده‌ساله است که به‌راستی حامی خانواده‌اش است. مشکلاتی که خانواده ناشنوای روبی با آن‌ها روبروست یکی از مضامین اصلی فیلم است. افزون بر این، فیلم را می‌توان در ستایش همبستگی نهاد خانواده برشمرد (کمی شبیه همان مثال قدیمی کلیشه‌ای که چند ترکه چوب دیرتر می‌شکنند.) آن‌ها همیشه باهم هستند؛ صید ماهی، کسب‌وکار خانوادگی آنهاست. روبی صدای گوشنوازی دارد و استعدادش را معلم کر مدرسه، کشف می‌کند.

صدای روبی تحسین‌برانگیز است ولی افسوس که نزدیک‌ترین‌هایش در خانواده نمی‌توانند آوای او را بشنوند. او برای ادامه مسیر دلخواهش در زندگی مجبور است که برای تحصیل به شهر دیگری برود و بنابراین از خانواده‌اش دور شود.

کشمکش فیلم از همین‌جا می‌آغازد که راهِ طنین‌انگیز روبی از راه ساکت و خاموش خانواده‌اش جدا می‌شود و تصمیم‌گیری برای او سخت. اگر چه کانون خانواده کودا بسیار گرم است و دوستان روبی به رابطه عاشقانه و مهرورزانه آن‌ها غبطه می‌خورند، اما این همه ماجرا نیست.

پدر و مادر روبی بیش از حد انتظار، به روبی وابسته‌اند. آن‌ها حتی برای رفتن پیش پزشک به روبی وابسته‌اند (انگار طبیعی است که نتوانند به طریقی با پزشک ارتباط برقرار کنند)؛ برای فروش محصولات‌شان به روبی محتاجند (انگار طبیعی است که بعد از سال‌ها همکاری نتوانند منظور هم‌کسب‌وکار‌های دیرینه‌شان را بفهمند)؛ مورد تمسخر دوستان روبی قرار می‌گیرند (انگار طبیعی است که اطرافیان دور یا نزدیک روبی در پذیرش خانواده ناشنوای او ناتوانند)، در دادوستد‌ها بدون حضور روبی سرشان کلاه می‌رود (انگار طبیعی است که همان اطرافیان از کم‌توانی آن‌ها سوءاستفاده کنند)، و آن‌ها بدون روبی متوجه هشدار‌های گارد ساحلی نمی‌شوند (انگار طبیعی است هنگامی که موج‌های پرقدرت، سطح آب را آن‌چنان مواج می‌کنند، آن‌ها متوجه آن تکان‌های محسوس نشوند و مشغول کار خود باشند.)

با وجودی که روایت فیلم در سال‌های اخیر اتفاق می‌افتد و فیلم در سال ۲۰۲۱ اکران شده است ولی جای فناوری‌های تسهیل‌گر برای این خانواده به‌طرز عجیبی بسیار خالی است؛ معلوم نیست چرا آن‌ها رغبتی به استفاده از اپلیکیشن‌های گوناگون برای سهولت در انجام کار‌های روزمره ندارند، یا چرا حتی از نوشتن روی کاغذ برای انتقال منظورشان استفاده نمی‌کنند. آن‌ها خود را ایزوله‌شده از جامعه می‌پندارند و جامعه هم نسبت به آن‌ها بی‌تفاوت به نظر می‌آید.

فیلم تلاش دارد، به روی مخاطبانش دریچه‌ای به فهم دنیای انسان‌های ناشنوا بگشاید. مثلا در سطح روایی بر تنش‌ها و اضطراب‌هایی که به واسطه کم‌توانی شان به وجود آمده است تمرکز می‌کند و در سطح تصویر به خوبی لحظات تنهایی و عواطف درونی آن‌ها را در قاب می‌گنجاند و با نما‌های نزدیک از چهره آنها، مخاطب را به آن‌ها نزدیک‌تر می‌کند.

در دو بخش مهم از فیلم، تمهید «سکوت» ما را به فهم و تجربه دنیای ساکت و بی‌صدای آن‌ها تا حدی نزدیک می‌کند. مثلا در سکانس کنسرت روبی، ما که (احتمالا) شبیه همان مخاطبان کنسرت هستیم و نشسته‌ایم و خیره شده‌ایم به تصویر، ناگهان جایگاه‌مان عوض می‌شود، می‌شویم پدر، مادر و برادر روبی. ناگهان صدای سکوت، طنین‌اندازتر از هر صدایی تلنگری به تجربه تکرارشونده روزمره‌مان می‌زند.

ناگهان از خود می‌پرسیم ما در کنسرت موسیقی چه می‌کنیم؟ اما مگر تماشای غرق‌شدن دیگران در لذتی زیباشناختی، خودش لذتی نصیب بیننده نمی‌کند؟ مگر گاهی تماشای تاثرات حسی آدم‌ها از علتی که نمی‌دانیم چیست، ما را در لذت دیگری سهیم نمی‌کند؟ مگر شکوهِ صحنه، آن هم‌نوایی‌ای که حتی در اندام‌ها موج می‌زند، چیزی قابل دیدن و حس‌کردن نیست؟ به نظر من، فیلم این فرصت را به راحتی از دست داده است.

آن‌جایی این فرصت را از دست می‌دهد که مادر بی‌توجه به صحنه، نگران خرید‌های روزانه است. شاید همین شریک‌نشدن‌ها در تجربه‌های هنری و زیبایی‌شناختی دیگران، آن‌ها را تا این حد دور از جامعه نگاه می‌دارد.

فیلم با وجودی که کلیشه‌های عرفی جامعه درباره انسان‌های ناشنوا را به چالش می‌کشد و برخلاف آن کلیشه‌ها آن‌ها را پر از شور زیستن نشان می‌دهد که از لذت‌های ساده زندگی، عمیقا سرشار می‌شوند، اما آن‌ها به همین لذت‌های ساده بسنده می‌کنند.

آن‌ها سراغ لذت‌های عمیق‌تر نمی‌روند. آن‌ها اهل خواندن ادبیات، دیدن فیلم (طبعا با زیرنویس) نیستند، اهل نقاشی کردن یا هر هنر دیگری که خیلی ربطی به توانِ شنوایی آن‌ها ندارد نیستند که اگر بودند، شاید آن کلیشه‌های تکرارشده و تثبیت‌شده در ذهن جامعه ترک عمیق‌تری برمی‌داشت.

فیلم با گنجاندن موسیقی در ساختارش و ارتقای موسیقی به یکی از عناصر اصلی روایت، بیش‌وکم به فیلمی موزیکال تبدیل شده است. صدا در برابر سکوت قرار گرفته است. تجربه خانواده روبی سرشار از سکوت است و تجربه روبی سرشار از صدا.

آیا تماشای خانواده‌ای ناشنوا، درنگ در جهان‌شان و خیره‌شدن به دیگری‌انگاشتنِ آن‌ها از سوی جامعه، بی‌حضور موسیقی، آنقدر‌ها اثر را جذاب و تماشایی نمی‌کرد؟ من فکر نمی‌کنم این‌طور باشد. البته من می‌دانم مساله فیلم، کودا است و نه خانواده ناشنوای او و شاید توقع زیادی باشد که دلم بخواهد کودا با تقابل‌های تا این حد آشکار نسبت به خانواده‌اش شناسانده نشود. اما دلم می‌خواست کودا، دختری معمولی‌تر بود بی‌استعداد خیره‌کننده و کشف‌نشده‌ای که در فیلم کشف شود.

دلم می‌خواست کودا، شبیه یکی از هزاران فرد تنهای معمولی خانواده‌ای ناشنوا بود. مفهوم محوری دیگر در این فیلم، خانواده است. مانند هر نگاه ایدئولوژیک دیگری که برجسته‌کردن چیزی به قیمت در حاشیه‌بردن چیز‌های دیگری است، پررنگ‌کردن نهاد خانواده در این فیلم، مسائل دیگری را کمرنگ می‌کند. چیز‌هایی مانند حمایت‌های اجتماعی، مسوولیت‌پذیری شبکه انسان‌هایی که با این خانواده در ارتباطند، نهاد‌های آموزشی، نهاد‌های حقوقی و خیلی چیز‌های دیگر در این فیلم کمرنگ هستند.

در هیچ‌کجای فیلم، هیچ‌یک از مشکلاتی که به ناشنوایی آن‌ها مربوط است توسط جامعه حل‌وفصل نمی‌شود، حتی جامعه محدودتر صنفی که قرار بوده در خدمت اعضای صنف باشد، مشکلات‌شان را افزون‌تر می‌کند. این نهاد‌ها ناکارآمدند (با آنکه شعار‌های خوبی می‌دهند) و این در صحنه دادگاه به‌روشنی آشکار است.

روزی که روبی با پسر هم‌کلاسی‌اش هیجان‌انگیزترین صحنه‌ها را رقم می‌زنند، قایق خانوادگی آن‌ها توقیف می‌شود. تدوین موازی صحنه‌های شیرجه‌زدن آن‌ها در دریاچه و صحنه‌های هشدار‌های گارد ساحلی به قایق، دو دنیای موازی را پیشِ چشم‌مان می‌گذارد که تنها نقطه اتصال این دو دنیای برساخته، روبی است؛ قهرمان زیبا، مهربان، پرتلاش و حمایت‌گر. این شخصیت‌پردازی (بهتر است بگویم قهرمان‌سازی) روبی، بر خلاف انتظار، پدر، مادر و برادر را به حاشیه رانده است.

آن‌ها سه شخصیت نیستند، یک شخصیت هستند؛ یک هویت جمعی که با «ناشنوابودن» شناسانده می‌شوند. هر چند که گاهی برادرش صدای اعتراضی دارد و تا آستانه فاعلیت داشتن پیش می‌رود، ولی باز در هویت جمعی خانواده حل می‌شود. روبی، تنها فردی است که صدای سکوتِ این هر سه را می‌شنود، اما نه در مقامِ کنشگری که گسست پیوند انسانی میان عموم جامعه از یک سو و اعضای کم‌توان خانواده‌اش را از سویی دیگر به چالش بکشد، بلکه تنها به عنوان عضوی از خانواده آن‌ها را همراهی و گاهی اوقات همدلی می‌کند.

به نظر می‌رسد فیلم از خانواده روبی و انزوای آن‌ها در جامعه، دوقطبی کاذبی می‌سازد که در خدمت قهرمان‌سازی روبی است، اما به راستی این دوقطبی چقدر واقعی است؟ آیا تردید در پذیرش این موضوع تصویر قهرمانانه روبی را مخدوش نمی‌کند؟ پیامد این دوقطبی‌سازی این است که فردیت و فاعلیت اعضای خانواده را ناممکن فرض می‌کند، اگر چه انتهای فیلم آن‌ها می‌پذیرند که روبی آنجا را ترک کند و به دنبال آرزوهایش برود، اما این آغاز با پایان فیلم همراه است. ما هنگام تماشای تیتراژ پایانی هنوز نگران در حاشیه ماندن خانواده روبی هستیم.