پوپولیسم شکلی استبدادی از دموکراسی است شکلی که دموکراسی و دیکتاتوری را با یکدیگر ترکیب میکند به این معنا که یک دموکراسی استبدادی ضد لیبرال یا به قول «ویکتور اوربان» یک دموکراسی غیر لیبرال است.
فرارو- دریکو فینکل اشتاین مورخ آرژانتینی و رئیس بخش تاریخ در دانشگاه «نیو اسکول» برای مطالعات اجتماعی در نیویورک و رئیس برنامه «جینی» برای مطالعات آمریکای لاتین، نویسنده کتابهای «تاریخچه مختصری از دروغهای فاشیستی» (۲۰۲۰)، «از فاشیسم تا پوپولیسم در تاریخ» (۲۰۱۷)، «خاستگاه ایدئولوژیک جنگ کثیف: فاشیسم، پوپولیسم و دیکتاتوری در آرژانتین قرن بیستم» (۲۰۱۴) و «فاشیسم فراآتلانتیک: ایدئولوژی، خشونت و امر مقدس در آرژانتین و ایتالیا (۱۹۴۵-۱۹۱۹).» است. در ادامه بخشهایی از پاسخهای او در گفتگویی درباره کتابهایش ذکر خواهند شد.
پرسشی مهم مطرح میشود و آن این که چگونه میتوان بین فاشیسم و پوپولیسم تمایز قائل شد؟ ارتباطات تاریخی بین این دو پدیده و مفهوم چیست؟
فاشیسم و پوپولیسم فصول متفاوتی از یک تاریخ هستند. این تاریخ خاص اقتدارگرایی است که با آن چیزی آغاز میشود که «زیو استرنهل» آن را «ارتجاع علیه روشنگری» نامیده بود واکنشی که در نهایت قصد داشت ابعاد سیاست عامه پسند را در نقدی ارتجاعی بگنجاند. با گذشت سال ها، این واکنش علیه روشنگری به دیدگاهی از سیاست تودهای میرسد که ابعاد برابری طلبانه روشنگری را رد میکند.
ما باید بین فاشیسم و پوپولیسم تمایز قائل شویم، زیرا پوپولیسم شکلی از سیاست تودهای درون دموکراسی است که عموما برخلاف اصول اساسی لیبرال دموکراسی است، اما علیه خود دموکراسی نیست. از اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم پوپولیسم در واقع شکلی از مخالفت بوده است. به عنوان مثال، «کارل لوگر» در وین در منبع الهام فاشیستها بود. او توانسته بود با استفاده از یهودستیزی و قلمداد کردن یهودیان به عنوان مسبب مشکلات شهردار وین در اتریش شود.
فاشیسم فصل بعدی در تاریخ کسانی است که ابعاد روشنگرانه و برابری طلبانه دموکراسی را نمیپسندند و همزمان با این واقعیت روبرو هستند که برای موفقیت در سیاست نیاز به مشارکت در سیاست تودهای دارند. آنان حتی اگر امپراتوریهای کهن و سلطنتهای قدیمی را دوست داشته باشند ایدهشان آن نیست که به گذشته بازگردند.
معروفترین مورد نازیها بودند که خواستار بازگشت به رایش دوم نبودند بلکه ایده آنان یک امپراتوری متفاوت و ایجاد یک رایش سوم بود. فاشیستها در نهایت به دنبال نابودی دموکراسی از درون هستند تا یک دیکتاتوری تمامیت خواه (توتالیتر) را ایجاد کنند. این یک عنصر کلیدی در تعریف فاشیسم است: هر دیکتاتوریای فی نفسه فاشیستی نیست، اما فاشیسم بدون دیکتاتوری وجود ندارد.
در کتابام «از فاشیسم تا پوپولیسم در تاریخ» عناصر بیشتری از پوپولیسم و فاشیسم را ارائه کرده ام. در کتاب به چندین عنصر اساسی در تمایز بین فاشیسم و پوپولیسم اشاره کردهام تمایزاتی که باید به عنوان بخشی از تاریخ مورد بررسی قرار گیرند. زمانی که فاشیستها سرانجام در سال ۱۹۴۵ میلادی شکست خوردند افراد مختلفی بودند که دیکتاتور و فاشیست بودند، اما به نوعی متوجه شدند فاشیسم سمی شده است.
مشهورترین مورد مربوط به «خوان پرون» در آرژانتین و «گتولیو وارگاس» در برزیل دیکتاتورهای سابق و حتی فاشیست (در مورد پرون) است که تصمیم گرفتند برخلاف آن چه فاشیستها انجام دادند عمل کنند. اگر فاشیستها برای ایجاد دیکتاتوری، دموکراسی را از درون نابود کردند این سیاستمداران تصمیم گرفتند دیکتاتوری را از درون نابود سازند تا نوعی دموکراسی ایجاد کنند.
من در کتابام اشاره کردهام که مطالعه یک ایدئولوژی و یک جنبش تنها در مقام اپوزیسیون بودن مفید نیست بلکه مطالعه آن در زمان در قدرت بودن آن نیز مهم است. از این منظر، مطالعه اوربان در مجارستان یا بولسونارو در برزیل یا مودی در هند مهمتر از مطالعه جنبشهای پوپولیستی در اپوزیسیون در دانمارک یا آلمان است.
اگر تنها در مورد جنبشهای پوپولیستی در مرکز یعنی جنبشهای پوپولیستی در دانمارک یا آلمان که در اپوزیسیون هستند مطالعه را انجام دهید تنها نیمه خالی لیوان را خواهید دید. برای آگاهی از کل داستان باید مواردی را مطالعه کنید که در آن پوپولیسم در قدرت بوده و از نظر تاریخی این مورد در امریکای لاتین رخ داده است. کشورهایی، چون آرژانتین، برزیل و در کنار آن هند یا مجارستان کلید درک پوپولیسم هستند.
برخی کارشناسان اروپا محور و غرب محور به این نتیجه میرسند که فرانسه و آلمان و کشورهای اروپایی کاملا متفاوت از برزیل هستند، اما در مورد چرایی این تفاوت دلیلی ارائه نمیدهند. آنان با نوعی پیش داوری در مورد فرض توسعه نیافتگی «آن کشورهای دیگر» بحث میکنند. آنان پیش داوریهایی مانند جوامع اقتدارگرا یا جوامع ماچوئیستی را بیان میکنند. طبق این کلیشه گفته میشود امریکای لاتین دارای نوعی ماچوئیسم (نرگرایی) است که در غرب اروپا این مشکل وجود ندارد.
جالب اینجاست زمانی که در مورد ظهور برلوسکونی در ایتالیا از آنان میپرسم که نمونه آشکار پوپولیسم ماچوئیستی (نر گرایانه) است چنین کارشناسانی میگویند در جنوب اروپا وضعیت متفاوت است. به گمانام تحلیل آنان بیشتر یک کلیشه و یا حتی نوعی پیش داوری است.
پوپولیسم شکلی استبدادی از دموکراسی است شکلی که دموکراسی و دیکتاتوری را با یکدیگر ترکیب میکند به این معنا که یک دموکراسی استبدادی ضد لیبرال یا به قول «ویکتور اوربان» یک دموکراسی غیر لیبرال است.
در اکثر کشورهای مرکزی و شرقی اروپا فرمولهبندی دوباره فاشیسم در یک دموکراسی پس از سال ۱۹۴۵ میلادی امکانپذیر نبود. در غرب اروپا و در امریکا حساسیت روی عنوان فاشیسم زیاد بود و عنوانی بسیار سمی قلمداد میشد. در کشورهایی مانند آلمان، ایتالیا یا فرانسه در قوانین اساسی ضدیت با فاشیسم به صراحت قید شده بود.
در این کشورها تا دهه ۸۰ میلادی به طول انجامید تا راه حلهای نئوفاشیستی جذابیت خاصی پیدا کنند. این امر در ایتالیا رخ داد. در فرانسه نیز تغییر مشابهی رخ داد به گونهای که از لوپن پدر به لوپن دختر رهبر جبهه ملی فرانسه که جریان راست افراطی آن کشور است رسیدیم و او از نئوفاشیسم و یهودستیزی پدرش فاصله گرفت.
نئوفاشیستهای فرانسوی تبدیل به پسا فاشیستها شدند آنان دیگر اهل دیکتاتوری نبودند و پوپولیست شدند. چرا این تغییر و تحول در ایتالیا با ظهور «سیلویو برلوسکونی» در همان زمان در اروپا رخ داد؟ به گمانام به دلیل آن که میراث ضد فاشیستی این ایده که دموکراسی باید ضد فاشیسم و ضد نژادپرستی باشد تا حدی فرسوده شد.
امریکای لاتین وضعیت متفاوتی داشت چرا که در آن عنوان فاشیسم چندان سمی نبود و فاشیسم در امریکای لاتین شکست نخورده بود. هیچ قانون اساسی ضد فاشیستیای در کشورهای امریکای لاتین وجود نداشت. در اروپا چنین وضعیتی را در مورد مجارستان میبینیم جایی که دموکراسی بدون قانون اساسی قوی ضد فاشیستی وجود داشته است و در آن جریان پوپولیستی تازه در قالبی بسیار ملی گرایانه دوباره فرموله شد و رنگ و بوی بیگانه هراسانه توسط یک رهبر غیر لیبرال را به خود گرفت. اوربان از بسیاری جهات شبیه «پرون» است.
من در کتاب خود به نقش حقیقت و دروغ در فاشیسم پرداختهام و این که باید دروغهای فاشیستی را جدی بگیریم، زیرا عواقب شدید و مرگباری داشته اند. سیاست و دروغ به طور کلی همراه با یکدیگر هستند. اکثر سیاستمداران دروغگو هستند، اما آنان دروغگوهایی هستند که به دروغهای خود باوری ندارند. این موضوع من را به سوی تمایز قائل شدن کلیدی بین دو نوع سیاستمدار هدایت میکند.
من کتابام را با چند نقل قول از ترامپ، هیتلر و موسولینی آغاز کرده ام. هیتلر و موسولینی میگویند آنان طرف حقیقت هستند آنان با حقیقت هستند و حقیقت پیروز خواهد شد. در واقع، آنان دروغگویان فاشیست نژادپرست هستند، اما این پرسش مطرح میشود که آنان از چه نوع حقیقتی صحبت میکنند و چه چیزی را مصداق حقیقت میدانند؟ سپس نقل قولی از ترامپ را آوردم که به طرفداراناش گفته بود نباید به آن چه میبینند اعتقاد داشته باشند.
چگونه ممکن است به چشمان خود باور نداشته باشید و آن چه میبینید یا تجربه میکنید را باور نکنید؟ من میگویم این موضوع در مرکز تصور فاشیستی از حقیقت است. در واقع، فاشیستها خود این موضوع را توضیح داده اند. اکنون بسیاری از ما متوجه میشویم آن چه آنان به عنوان حقیقت درک میکنند به معنای چیزهایی است که نمیتوان آن را نشان داد یا از نظر تجربی خلاف آن اثبات شده است.
حقیقت از نظر آنان به این معناست که همیشه حق با پیشوا و رهبر است یا رهبر بهتر میداند که چه چیزی برای ملت خوب است این حقیقت یک امر اثباتپذیر از نظر تجربی نیست بلکه مسئلهای ایمانی است اعتقاد به وعده رهبر که حقیقت باید در خدمت ایدئولوژی و در خدمت کیش شخصیت رهبر باشد.
«لئوپولدو لوگونس» فاشیستی آرژانتینی گفته بود آنان به حقیقتی اعتقاد دارند که فراتر از حقیقت تجربی است و یک حقیقت مطلق را تشکیل میدهد. این حقیقت ایمانی است. وقتی ایدئولوژی فاشیستی میگوید چیزی باید این طور باشد و نه آن طور پس به طور ضمنی گفته میشود که مشکل در مشاهده تجربی جهان است نه ایمان آنها به آن چه باید باشد.
در اینجا مثالی را از وحشتناکترین نمونه این تصور از حقیقت که برای بقیه دروغ است را مطرح میکنم. اگر دروغ نژادپرستانه نازیها را در نظر گیریم که یهودیان ذاتا کثیف هستند و عامل اشاعه بیماری بودهاند این یک دروغ است و به هیچ وجه نمیتوان آن را به صورت تجربی اثبات کرد. یک فرد معمولی میگوید اگر نتوان چنین ادعایی را اثبات کرد در نتیجه، درست نبوده است. با این وجود، فاشیستها با آن ادعا چه کردند؟ آنان گتوها و اردوگاههای کار اجباری را ساختند. آنان یهودیان را از سراسر اروپا در آن مکانهای با شرایط وحشتناک بهداشتی و بدون غذا قرار دادند.
آن اردوگاهها آزمایشگاههایی بودند که در آن دروغ میتوانست به حقیقت تبدیل شود بدان معنا که یهودیانی که مجبور به قرار گرفتن در آن موقعیت شده بودند کثیف شده و حتی شروع به گسترش بیماری کردند. این تنها بدان خاطر بود که نازیها قصد داشتند واقعیت تازه را برای واقعی جلوه دادن دروغشان ایجاد کنند.
بدیهی است که یهودیان ذاتا کثیف نبودن، اما در واقعیت جدید ساخته شده توسط نازیها این گونه معرفی شده و سپس با همین بهانه کشته شدند. در آن تجربه مردم به نمونههای زنده حقیقت ایدئولوژیک تبدیل شدند که در واقع یک حقیقت نیست بلکه یک الزام ایدئولوژیک برای اثبات دروغ است. این یکی از وحشتناکترین نمونهها برای نشان دادن خطر جلوه دادن دروغ به عنوان حقیقت است.
برای فهم فاشیسم باید به روانکاوی ایدههایی که از ناخودآگاه بر میآیند توجه کرد. از دید فروید هر انگیزه خشونتآمیز و مخربی که برآمده از ناخودآگاه است باید از طریق میانجی (حتی از طریق زبان و فرهنگ) سرکوب شود تا مردم در آرامش و صلح زندگی کنند. از دید فروید ناخودآگاه میتواند منشاء بسیاری از خشونتها باشد، اما از طریق عقل باید مهار شود به طوری که حتی اگر افراد تمایل به خشونت داشته باشند بدانند که ارتکاب عمل خشونتآمیز خوب و اخلاقی نیست. در فاشیسم وضعیت برعکس است. به عقیده فاشیستها هر آن چه از درون از ناخودآگاه بیرون میآید باید مجال بروز داشته باشد.
فاشیستها زمانی که به انگیزههای خشونتآمیز و مخرب اشاره میشد در مورد غرایز و روح صحبت میکردند و آن را خوب میدانستند و به کارگیری عقل را نوعی آلودگی قلمداد میکردند. بدیهی است که حمله آنان علیه تفکر و عقل بوده است. آنان هر آن چه که از کارکردهای درونی روح پدید میآید را به عنوان بخشی از حقیقت ایدئولوژیک فاشیسم به عنوان حقیقتی که باید غالب شود برسمیت میشناسند. این یک دیدگاه از وضعیت طبیعت است. در این دیدگاه هر چه از درون بیرون میآید باید گسترش یابد، زیرا ناخودآگاه منشاء انگیزههای سیاسی و از دید فاشیستها مشروع است.
آنان گمان میکردند مردم باید از طریق عاطفه و مفاهیم زیبایی شناختی با رهبر پیوند برقرار سازند پیوندی که از طریق تفکر میسر نیست. همان گونه که «والتر بنیامین» و بسیاری دیگر از متفکران گفتهاند فاشیسم امری در مورد سیاست نمایش است. از دید فاشیستها مردم دقیقا باید به دلیل ارتباط غیر منطقیشان با رهبر از او پیروی کنند. از دید فروید و بعدا آدورنو، هورکهایمر و بسیاری دیگر در مکتب فرانکفورت این ایده بسیار خطرناک است و میتواند منشاء بسیاری از خشونتها باشد این باور منبع ایدههای فاشیستی حقیقت بود که در واقع دروغ را به عنوان حقیقت مطرح میکرد.
در امریکا ترامپ کارزار انتخابات خود را با سیاست نفرتپراکنی آغاز کرد. او کارزارش را با متهم کردن مکزیکیها و لاتین تبارها آغاز کرد و آنان را متجاوز جنسی خواند. او کارزارش را با بیانیهای نژادپرستانه آغاز کرد و یک سیاست تازه بیگانه هراسی که در آن بسیاری از مردم پژواک ایدههای فاشیستی را میشنیدند آغاز کرد.
زمانی که سیاستمداری را میبینیم که آشکارا بیگانه هراسی را تبلیغ میکند و به روشهایی دروغ میگوید که روشهای معمول دروغگویی در سیاست نیست بلکه به شیوههای فاشیستی است سیاستمداری که خشونت را تمجید میکند و به طور فعال در سرکوب شرکت میکند و حتی آن را تبلیغ میکند و سیاست را از طریق حمایت و مشروعیت بخشیدن به اقدامات نئونازیها و گروههای مسلح و شبه نظامیانی تعقیب میکند باید پرسید آن سیاستمدار چه نسبتی با فاشیسم دارد؟
پرسش اصلی این نیست که آیا ترامپ فاشیست است یا خیر بلکه آن است که آیا خطر فاشیسم در سیاست او وجود دارد یا خیر. واقعیت آن است که برخی از عناصری از چهار عنصری که در مورد فاشیسم بر شمرده بودم در جنبش تحت رهبری ترامپ وجود داشته اند: خشونت، نظامیسازی سیاست و نژادپرستی و دروغ. با این وجود، ترامپیسم فاقد عنصر کلیدی فاشیسم یعنی دیکتاتوری بود.
معمولا ترامپ را فردی که تلاش میکند تقلید کننده رفتارهای رهبران فاشیست باشد قلمداد کردهاند، اما من او را رهبری مستبد میدانم که دوست دارد تبدیل به یک دیکتاتور شود. امروز در امریکا، برزیل، مجارستان و بسیاری نقاط دیگر نیروهای زیادی علیه چنین گرایشهای اقتدارگرایانهای وجود دارند. در نتیجه، رهبران نمیتوانند آن چه را که دوست دارند عملی سازند. برای مثال، در مجارستان شاهد شکل گیری نوعی جبهه ضد اوربان هستیم.
با این وجود، اگر اوربان در انتخابات متحمل شکست شود و سپس تلاش کند از طریق راههای فراقانونی در قدرت باقی بماند در آن صورت از دولت غیرلیبرال و ضد دموکراتیکی که ایجاد کرده به یک دیکتاتور واقعی تبدیل خواهد شد. در آن صورت، میتوان دید که او از پوپولیسم به فاشیسم رسیده است. بیش از دو سال است که چنین سیاستمدارانی را در آستانه تغییر از پوپولیسم به فاشیسم میبینیم. آنان فاشیست تمام عیار نبودهاند، زیرا دیکتاتور نیستند.
آنان که علاقمند به در پیش گرفتن روش مستبدانه دروغگویی هستند با مطبوعات آزاد مشکل دارند، زیرا برخلاف تبلیغات، مطبوعات مستقل دادههای تجربی را در اختیار مردم قرار میدهند تا تفسیری از واقعیت را ایجاد کنند. به همین دلیل است که اقتدارگرایان ناگزیر با مطبوعات آزاد مشکل دارند، زیرا مطبوعات آزاد بیشتر به تحلیلهای تجربی کمک میکنند برخلاف دروغها و تبلیغات که در واقع درصدد افسانهپردازی هستند.
همین امر در مورد کار مورخان نیز صدق میکند، زیرا تاریخ از سوی واقعیات مورد پشتیبانی قرار میگیرد و تاریخ تفسیر واقعیات است در حالی که اسطوره سیاسی و یا افسانهپردازی تفسیری از خیالات و تبلیغات است. اسطورهسازی و افسانهپردازی متکی به واقعیات نیست. اقتدارگرایان همواره با تفسیری از گذشته که توسط حقایق مورد پشتیبانی قرار گیرند مشکل دارند چیزی که ما آن را تاریخ مینامیم.
این دقیقا همان اسطوره گذشته است که توسط ترامپیسم فعال و دوباره اجرا شد: ایدهای از گذشته امریکا که با واقعیت آن گذشته انطباقی ندارد. به همین دلیل، افرادی که به این موضوع علاقه ندارند آن را همان طور که بود دیدند: یک اسطوره نژادپرستانه درباره یک ملت.