سیگارت هم پایه ثابت همه بساطهاست که در بستههای شصتتایی به قیمت ۳۰ تا ۴۰ تومان به فروش میرود.
«پروانهای، لاکپشتی، پیازی، آبشاری؛ اینها اسامی فنون ورزشهای رزمی نیست بلکه نام ترقههایی است که این روزها در بساط ترقهفروشان پیدا میشود. چند روز مانده به چهارشنبه آخر سال در بازار بزرگ تهران قدمبهقدم میشود بساط آنها را دید که در جعبههای مقوایی مدلهای بهروزشده ترقههایی برای آتشبازی را به نمایش گذاشتهاند و کودکی نیست که از کنار آنها بگذرد و چشمش از خوشحالی برق نزند؛ دست پدر و مادر را میکشند و مانند یک متخصص از بین مدلهای مختلف انتخاب میکنند و والدین در سکوت به رفتار سرشار از هیجان آنها خیره میشوند؛ خیرهماندن و انفعالی که گاهی تبعات جدی در زندگی کودکان دارد. سالی نیست که چهارشنبه آخر سال بدون کشته یا زخمیشدن کودکان سپری شده باشد. جشنی کوچک که سالیان دور با سنتهای ایرانی مانند پختن آش و مراسم قاشقزنی همراه بوده، جای خود را به ترکاندن بمب و ترقه داده است و خسارتهای جبرانناپذیری به کودکان وارد میکند.
به گزارش ایران، از ابتدای خیابان پانزدهخرداد میتوان فریاد فروشندههای ترقه را شنید: «لوازم چهارشنبهسوری اینجاست»، «انواع ترقه برای چهارشنبهسوری» گلهگله میتوان بساط دستفروشان ترقه را دید که گوشبزنگ دیدن کودکی هستند تا صدای خود را بلندتر کنند. مردانی که به امید کسب درآمدی به بهانه چهارشنبه آخر سال با جعبهای در دست در شلوغی جمعیت نشسته یا ایستاده مشغول فروش هستند. البته کار راحتی هم ندارند، چون وقتی به تجمع چند تا از آنان میرسم که در کنار هم مشغول فروش هستند بحث از مأموری بالا میگیرد که بساط یکی از آنها را با خود برده است.
داخل جعبه، ترقهها در شکلهای مختلف چیده شدهاند؛ مانند یک جعبه پر از مهمات جنگی. یکی که به نظر برای بچهها از همه جالبتر است نارنجکی پلاستیکی است که از لبههای جعبه به سمت بیرون آویزان است. همه چیز شبیه نارنجک است جز فتیلهای که بالای آن قرار دارد. یکی دیگر شبیه فشنگی واقعی است که به جای مرمی یک فتیله دارد که بعد از روشنکردن آن میتوان پرتابش کرد. بعضی هم بزرگتر هستند شبیه یک قوطی شیرخشک که حتی خود فروشنده هم میگوید: «آن یکی خطرناک است و به درد بچهها نمیخورد.» سیگارت هم پایه ثابت همه بساطهاست که در بستههای شصتتایی به قیمت ۳۰ تا ۴۰ تومان به فروش میرود.
بهسختی میتوان بین جمعیتی که راه را بند آوردهاند، قدم زد. در بین این همه شلوغی، اما مردان ترقهفروش مشغول کار هستند. یک پسر نوجوان روبهروی بازار کفاشها با بساطی نیمهخالی ایستاده است. نگاهی به بساطش میاندازم که سروکله دوستش با نایلون سیاهی پیدا میشود: «آقا جنس جدید آوردم.» از داخل نایلون سیاه چند مدل آتشزا درمیآورد و توضیح میدهد که هر کدام چه کاربردی دارد. این دو که هر کدام بیشتر از ۱۳ یا ۱۴ سال سن ندارند از سیگارت خارجی که به دستشان رسیده، حسابی تعریف میکنند. یک بسته را برمیدارند و نشانم میدهند که روی آن به انگلیسی نوشته شده «ساختهشده در چین» و از نظر آنها باقی اجناس در بازار ایرانی و «بهدردنخور» هستند. از آنها میپرسم از کجا این اجناس را میخرند و یکی از آنها با لحن پخته یک بازاری کارکشته میگوید: «ما عمده میخریم»، دیگری هم هیجانزده میگوید: «انبار داریم». میپرسم پولش را از کجا آوردهاید که میگویند: «ما که پول نداریم، پدرمان پول میدهد ما میفروشیم.»
کمی آنطرفتر مرد جوان دیگری جعبه پر از مواد آتشزا و ترقه را روبهروی موتور گذاشته و خودش بیحوصله در گوشی موبایل میچرخد. سر حرف را که باز میکنم از کار و کاسبی ضعیف امروز مینالد که از صبح تا الان که ساعت دو بعد از ظهر گذشته، تنها ۱۰۰ هزار تومان فروخته است: «کل این بساط من پنج میلیون میارزد. اگر مأمور بگیرد که همهاش خداحافظ. بیشتر آدمهای خوبی هستند و ول میکنند. دو روز پیش من را بردند پاسگاه، اما یک سرهنگی بود درود به شرفش، گفت ولش کنید، برود!»
پسر جوان، شاگرد نانوایی در یکی از شهرهای لرستان است و با پولی که برادرش به او داده، این بساط را راه انداخته است: «الان ۱۰ روز است آمدهام تهرام کاسبی کنم تا شب عید دست خالی نباشم. زن و بچه خرج دارد و شاگرد نانوایی بودن پولی ندارد. وضعیت اقتصادی را که میدانی چطور است؟»
کمی جلوتر دو پسر مشغول قیمتگرفتن از فروشنده هستند. از دور نگاهشان میکنم که چقدر دقیق مشغول براندازکردن اجناس هستند و از فروشنده پرسوجو میکنند. میخواهند دو بسته سیگارت بخرند و آخر با چانهزدن پنج هزار تومان هم تخفیف میگیرند البته به شرط این که فروشنده سیگارت را جلوی آنها تست کند که سالم باشد. فروشنده هم با فندک یک سیگارت آتش میزند و چند ثانیه بعد همه آدمهای اطراف از جایشان بالا میپرند. دو پسر سیگارتها را در جیب میگذارند و چند ثانیه بعد میان انبوه جمعیت غیب میشوند. سراغ فروشنده میروم و بدون پرسیدن چیزی انگار که هول شده باشد توضیح میدهد که ترقهها چطور کار میکنند: «این یکی پروانهای است پنج متر میرود بالا و یک صدای هووو میدهد که لذت میبری، آن یکی هفت ترقه است....» میپرسم اگر کودکی از او بمبهای بزرگ یا ترقه کپسولی بخواهد میفروشد؟ نگاهی مشکوک میکند: «اگر با پدر و مادرش باشد میفروشم. این دوتا هم، چون سیگارت میخواستند به آنها فروختم وگرنه من خودم بچه دارم میدانم خطرناک است و خدای نکرده اگر درست استفاده نکنند، کار دست خانواده میدهند.»
در بازار قدم میزنم که یکدفعه سه فروشنده، جعبه بساطشان را برمیدارند و به سمت کوچهها فرار میکنند، آن دستفروشانی که پیشتر دیده بودم هم دیگر در جای خود نیستند. انگار مجبورند به سبک جنگهای نامنظم دائم جا عوض کنند تا گیر نیفتند. مأموران نیروی انتظامی همه جا هستند. نزدیک یکی از آنان میروم و میپرسم آیا بساطیهای ترقه را جمع میکند؟ او با خنده توضیح میدهد: «ما میدانیم که آنها هم شب عید در حال کاسبی هستند و کار خاصی با خودشان نداریم، ولی بساط آنها را جمع میکنیم. همین چیزهایی که اینها میفروشند در شیرینیفروشیها هم هست و مردم میتوانند از آنجا خرید کنند که اجناس کمخطرتری دارند.»
در راه برگشت به خاطرات کودکی خودم در چهارشنبهسوری فکر میکنم. خاطرم هست در کوچه بنبست ما پدر و مادرهای محل آتش کوچکی به پا میکردند و ما از روی آن میپریدیم. یکی آش میپخت و دیگری شیرینی خانگی بین همسایهها پخش میکرد، نه صدای ترقهای بود و نه آماری از کشته و زخمیهای بازمانده از یک جنگ شبانه. راستی از کجا پای این لوازم پرسروصدا به فرهنگ ما باز شد؟ همه چیز شاد بود و صدای ترقترق سوختن چوب در آتش گوشنوازترین صدایی بود که میشنیدیم.»