مخملباف، در تمام این سالها که در ایران حضور نداشته، هم فیلم ساخته هم به مناسبتهای مختلف اظهارنظرهای سیاسی جنجالی داشته است؛ از ۸۸ گرفته تا امروز که نامهنگاری او با رضا پهلوی خبرساز شده است.
سینما را در وهله نخست با عنوان «هنر هفتم» بهیاد میآورند، اما امروزه دیگر سینما، تنها «هنر» نیست، بلکه وجوه صنعتی ـ تجاری و رسانهای ـ سیاسی آن نیز اهمیتی همپای بعد هنری سینما پیدا کرده است و حتی برخی از آن بهعنوان یک «نهاد اجتماعی» یاد میکنند.
به گزارش هم میهن، در تحولات چند ماهه اخیر در ایران، از قضا ابعاد غیرهنری سینما بیشازپیش در معرض دید قرار گرفت و از جایی بهبعد بهخصوص این کنشهای سیاسی سینماگران بود که در معرض دید مردمان قرار میگرفت و حتی گاه رفتارهای فعالان سیاسی را نیز پشتسر میگذاشت.
رابطه سینما و سیاست البته سابقهای دیرینه دارد و جدا از اینکه هنرمندان میتوانند نظرگاههای سیاسی خاص خود را داشته باشند و از بیان عمومی آنها نیز پرهیز نکنند، حتی ژانر سینمای سیاسی یکی از ژانرهای مهم در سینماست و درباره مسائل مختلفی که در سیاست جریان دارد از دیکتاتوری تا آزادیخواهی، از زدوبندهای پشتپرده تا کارکرد سازمانهای اطلاعاتی، از جنگهای تاریخی تا جنبشهای اجتماعی، از انقلابها تا انتخابات، از تروریسم تا انواع ایدئولوژیها، چون فاشیسم، کمونیسم و... را شامل میشود. در ایران نیز سینمای سیاسی کمتر و سینماگران سیاسی بیشتر، همیشه کموبیش حضور داشتهاند و سرنوشت آنها نیز متفاوت بوده است.
پیش از انقلاب این مسعود کیمیایی بود که با فیلمهایی، چون «گوزنها» و «سفر سنگ»، سینمای سیاسی را نمایندگی میکرد، اما از همان روزهای انقلابی ۵۷، گروهی از جوانان اسلامگرا نیز در پی آن برآمدند که تشکلی برای خود داشته باشند؛ تشکلی بهنام «حوزه هنری انقلاب اسلامی» که نام کسانی، چون محسن مخملباف، مرتضی آوینی، قیصر امینپور، رسول ملاقلیپور، مسعود فراستی و ... در تاریخ فعالیتهای آن بهچشم میخورد. سینماگر شاخص این جریان در دهه ۱۳۶۰، محسن مخملباف بود که بهصراحت میگفت حتی حاضر نیست در کنار کیمیایی در لانگشات بایستد، چه برسد به کلوزآپ.
مخملباف از «توبه نصوح» و «دو چشم بیسو» تا «دستفروش» و «بایسیکلران»، سینماگر تراز جمهوری اسلامی بود، اما از جایی بهبعد همهچیز تغییر کرد و دیگر کسی در سیستم حاضر نشد در لانگشات هم کنار مخملباف بایستد. «شبهای زاینده رود» و «نوبت عاشقی» که توقیف شدند، رابطهها شکرآب شد.
مدتی در دهه ۷۰ مخملباف رفت سراغ سینمای غیرسیاسی و درباره «گبه» و «سینما» فیلم ساخت و در دهه ۸۰ هم افغانستان را جست و خود را مشغول مصائب مردمان همسایه کرد. از جایی بهبعد، اما دیگر زبانههای آتش اختلاف چنان بالا گرفت که هیچ راهی برای بازگشت وجود نداشت.
مخملباف، اما در تمام این سالها که در ایران حضور نداشته، هم فیلم ساخته هم به مناسبتهای مختلف اظهارنظرهای سیاسی جنجالی داشته است؛ از ۸۸ گرفته تا امروز که نامهنگاری او با رضا پهلوی خبرساز شده است. مخملباف در نامهای که نوشته، همان اول متن اشاره کرده که مدت چهار سالونیم برای مبارزه با استبداد شاه در زندان بوده و چنان در ۱۷ سالگی شکنجه شده که اینک پس از ۴۳ سال هنوز بهاندازه ۲۰ سانت در ۲۰سانت، یادگارهای دوران شاه بر بدنش باقی مانده است.
بااینهمه او بلافاصله گفته که هدفش از ذکر این شکنجهها «رنجاندن» یا «شرمنده کردن» فرزند شاه مخلوع نیست و فراتر از آن حتی نمیخواهد «گناه پدر را بر پسر بنویسد»، بلکه میکوشد موضوعی بسیار مهمتر را با او در میان بگذارد. پرسش اصلی مخملباف مرتبط است با بحثی که این روزها و پس از راه افتادن بحث «وکالت میدهم» شکل گرفته است و حول یکمحور میچرخد؛ بازگشت سلطنت، آری یا نه؟ از نظر مخملباف، مردم ایران باری، در ۵۷ از استبداد سلطنتی عبور کردند.
امروز، اما دستهای از مخالفان جمهوری اسلامی، دوباره زیر پرچم بازگشت سلطنت جمع شدهاند و میکوشند با محوریت بخشیدن به شخص او، محملی برای اعاده پادشاهی پیدا کنند و هر آن کسی را نیز که با این ایده مخالف است، به سکوت و انزوا سوق بدهند.
مخملباف در این نامه، اما از رضا پهلوی خواسته است تکلیف خودش را با خودش و مهمتر از آن دیگران مشخص کند و واضح پاسخ گوید؛ آیا طرفدار احیای سلطنت است یا نه؟ او از دو رضا پهلوی پرده بر میدارد که دچار تناقض هستند و مخاطبان را در تشخیص هویت واقعی او گیج میکنند؛ یکی رضا پهلوی که در غرب بزرگ شده و به هنر علاقمند است و به گذشته و اشتباهات پدرش نقد دارد.
مخملباف خود را با این رضا پهلوی هممسیر میداند. در عین حال «اما ما با رضا پهلوی دیگری هم روبهرو هستیم. کسی که همنام شماست، اما بیش از هر چیزی پسر شاه سابق ایران است. وارث سلطنت اوست. برای ادامه پادشاهی ایران قسم خورده و حاضر نیست قسماش را به حفظ تاجوتخت پس بگیرد. در مقابل انتقادهایی که به پدرش میشود، تنها با گفتن این جمله که «اما پدرم ایران را دوست داشت»، ۵۰ سال پیامد وابستگی پدرش به انگلیس و آمریکا را نادیده میگیرد. هزاران اعدامی، شهید و دهها هزار زندانی سیاسی شکنجهشده را نادیده میگیرد.
کودتای آمریکایی ۲۸مردادماه سال ۳۲ را در حمایت از پدرش، علیه مصدق و ملیون، نادیده میگیرد. فساد و ناکارآمدی سیستم پادشاهی پدرش را که منجر به انقلاب شد را نادیده میگیرد و تنها با یک جمله کلیشهای احساسی که «اما پدرم ایران را دوست داشت»، از پاسخدادن طفره میرود.» با این تفاسیر توصیه مخملباف صریح و روشن چنین است: «دست از سلطنت که اصرار بر برتری ژن خانواده شاه، بر ژن همه ایرانیان دیگر دارد، بردارید. (لطفا واژه ژن را توهین قلمداد نکنید، که من هرچه میاندیشم، دلیل دیگری برای اینکه تنها شما میتوانید شاه بشوید و هیچیک از ۸۰ میلیون ایرانی دیگر نمیتوانند، نمییابم. سلطنت موروثی، مبنایی جز توهم ژنبرتر خاندانسلطنتی ندارد.)»
یکی دیگر از سینماگرانی که در سینمای پساانقلابی همواره جایگاهی ویژه داشته است، هم فیلم سیاسی ساخته، هم نماینده مجلس شده و هم اظهارنظرهای سیاسی او در سالهای اخیر حواشی زیادی در پی داشته است، بهروز افخمی است که او نیز دیروز نظراتی سیاسی درباره اعتراضات ماههای اخیر مطرح کرد.
او از تروریسم فرهنگی سخن گفته است که اجازه نمیدهد بدنه سینما به سر کار خود بازگردند و روال فعالیت هنری در ایران به ریل عادی پیشین خود بازگردد. ضمن اینکه بازگشت خود به سینما و شروع کار ساخت فیلم جدیدش را نیز «عکسالعملی نسبت به همین شرایط» دانسته است.
البته از نظر افخمی «اگر هم کسی چشماش را ببندد و کار خود را بکند ایرادی ندارد، چون بهنظرم این جو تصنعی است و تاریخ مصرف دارد. این ماجرا حتی مثل شورش بنزین نیست که معنادارتر و قابلفهمتر بود و معلوم بود یکسری کسانی که کار و زندگیشان از روی بیکاری فقط با مسافرکشی میگذرد، درگیر شدهاند و اینها حتی وقتی تیر میخورند یا کشته میشوند -کاری نداریم از کدام طرف- قابل ترحم و فهم بودند و میشد فهمید با وجود آنکه از سیاست سر در نمیآورند، یک چیز را میدانستند و آن هم این بود که وقتی قیمت بنزین چندبرابر میشود، کار او که آخرین راه باقیمانده برای امرار معاش اوست، تعطیل میشود، اما درباره شورشهای اخیر چه باید گفت؟ مسئله آنها واقعا چه بود؟»
او اعتراضات اخیر را بیشتر زاییده فضای مجازی میداند و در جمعیت معترضان و حتی حضور نسل جدید در اعتراضات هم تشکیک میکند: «نه. بهنظرم اینها یکدرصد از یکنسل هم نیستند. اگر جمعیت قابلتوجهی بودند ما فکر میکردیم باید آنها را جدی گرفت و نمیشود چشم بست، اما الان فکر میکنم اگر کسی بگوید «مگه خبری هست و اتفاقی افتاده؟» شاید باید از او پرسید تو تلفن هوشمند نداری؟ و بعد که بدانی تلفن ندارد، میتوانی باور کنی که اصل ماجرا را ندیده و مطلع نشده از آنچه پیش آمده. درواقع اتفاقها در تلفنهای هوشمند بود که رخ میداد.»