اگر فیلم Cocaine Bear اشتهای شما را تحریک میکند یا کلاً به فیلمهایی در مورد حمله جانوران به انسانها علاقه دارید، چندین فیلم دیگر در این زمینه وجود دارند که ارزش تماشا دارند.
فیلم Cocaine Bear ساخته الیزابت بنکس از بسیاری جهات از تعریف یک ژانر خاص فرار میکند: این فیلم تریلری بر اسسا یک اتفاق واقعی است که دائماً وارد حوزه اکشن خشن و کمدی میشود، اما همزمان در زمره ژانر فرعی قدیمی تعلیق و وحشت میتواند قرار بگیرد، زیرا ذاتاً یک فیلم حمله حیوانات یا انتقام طبیعت به شمار میآید.
به روزیاتو، همانطور که این برچسبها نشان میدهد، این فیلمها در مورد حیات وحش و به طور خاص گوشتخواران بزرگ و قدرتمند هستند که خشم شان را علیه بشریت رها میکنند، به دلیل مورد حمله قرار گرفتن زیستگاهشان از طریق آلوده کردن، توسعه فزاینده مناطق شهری یا تنها بدرفتاری و عبور از قلمرو آن ها. این ژانر فرعی بسیار گسترده بوده و شامل هر چیزی از فیلمهای استودیویی تا بلاک باسترهایی مانند Jaws و Arachnophobia و حتی فیلمهای مستقل عجیبی مانند، عناوین کالت مانند Kingdom of the Spiders و سری فیلمهای بی کیفیتی مانند Sharknado میشود.
اگر فیلم Cocaine Bear اشتهای شما را تحریک میکند یا کلاً به فیلمهایی در مورد حمله جانوران به انسانها علاقه دارید، چندین فیلم دیگر در این زمینه وجود دارند که ارزش تماشا دارند. همانند خود این ژانر، این فهرست شامل فیلمهای پرفروش، فیلمهای کمتر شناخته شده و چندین فیلم نه چندان باکیفیت است که همگی برداشتی پرتنش، بامزه و ترسناک از این ژانر فرعی به شمار میآیند. شایان ذکر است که این فهرست را به خزندگان و پستاندران مهاجم محدود کرده و در این فهرست خبری از کوسه ها، ماهیهای پیرانا، زنبورهای قاتل و مورچههای سرباز نخواهد بود.
بدون شک بعد از تماشای فیلم Crawl ساخته الخاندرا آجا در سال ۲۰۱۹، متوجه شده اید که این فیلم متفاوت از فیلمهای قبلی او بوده و خشونت محض و خاص بازسازی او از The Hills Have Eyes و Piranha را ندارد. به جای آن، چیزی که ما در این فیلم داریم یک تریلر ترسناک هنرمندانه به تهیه کنندگی مشترک سم ریمی است که در بهترین لحظاتش، کشتار بیرحمانه و خونین توسط جانوران، شخصیتهای خوش ساخت و سکانسهای پرتعلیق و نفسگیری را نشان میدهد که در فیلمهای دیگر آجا و بعد از اولین تجربه خونین سینمایی او در سال ۲۰۰۳ با فیلم High Tension شاهدش بودیم.
کایا اسکودلاریو در این فیلم نقش یک دانشجو و قهرمان شنا را بازی میکند که بعد از وقوع یک طوفان سهمگین در فلوریدا، سعی میکند خود را به خانه پدرش رسانده و وضعیت او را چک کند. او در مییابد که پدرش، با بازی بری پپر، به شدت زخمی شده، خانه ویران و مملو از آب شده و گروهی کروکودیل گرسنه که در اثر طوفان آزاد شده اند در اطراف و درون خانه وی در انتظار طعمه هستند. کارگردان در این فیلم از خشونت گیتورها علیه انسانها نمیگذرد، اما همزمان فضای کافی برای دو نقش اصلی فراهم میکند تا بر رفع مشکلات و دلخوریهای گذشته و همکاری با هم به عنوان انگیزه لحظه آخری کار کنند.
ویلیام گیردلر کارگردانی یکی از جذابترین و سرگرم کنندهترین فیلمها در مورد حمله حیوانات در دهه ۱۹۷۰ را بر عهده داشت: Grizzly. این تریلر در مورد یک خرس گریزلی از کنترل خارج شده، بخش زیادی از داستان خود را از بزرگترین و بدترین فیلم ترسناک در مورد طبیعت در آن دهه یعنی فیلم آروارهها وام گرفته است.
سازندگان فیلم، در واقع نکات قوت و ترسناک فیلم اسپیلبرگ را به یک پارک ملی تزریق میکنند، جایی که یک فسیل زنده، یک خرس ۱۵ فوتی باستانی، از کسانی که در این جنگل کمپ میزنند تغذیه میکند. کریستوفر جرج به عنوان نگهبان این پارک ملی همراه با یک خلبان هلیکوپتر و یک طبیعت شناس تلاش میکنند این خرس بزرگ را از بین ببرند که در نهایت شامل استفاده از یک بازوکا نیز میشود.
فیلم Grizzly با خوشحالی کامل یک نسخه کپی شده از لحظات هیجان انگیز و برجسته فیلم آرواره هاست ما از آنجایی که کارگردان نمیتواند تکنیکهای فیلمسازی اسپیلبرگ را عیناً تقلید کند، بهترین جایگزین ممکن را در اختیار بینندگان قرار میدهد: مقدار زیادی خونریزی و کشتار، از جمله یک کودک که سرنوشتی مرگبار در مواجهه با خرس دارد.
اما بخش زیادی از جذابیت داستان به خاطر جلوههای ویژه نامناسب در مورد خرس داستان تحت الشعاع قرار میگیرد، خرسی که بیشتر بامزه به نظر میرسد تا خطرناک و وحشی. اما فیلم Grizzly حتی در بدترین شرایطش نیز بهتر از دنباله Grizzly II: The Revenge است که با بودجهای اندک در سال ۱۹۸۳ ساخته شد و جرج کلونی (آن زمان ناشناس)، لارا درن و چارلی شین در آن ایفای نقش میکردند، اما به دلایلی خوب تا سال ۲۰۲۰ منتشر نشد.
بدنبال فروش خوب فیلم Grizzly، ویلیام گیردلر و ادوارد ال مونتورو به عنوان تهیه کننده آن فیلم به دنبال یک فیلم دیگر در ژانر حمله حیوانات رفتند، اما سرنوشت Day of the Animals به هیچ عنوان شبیه گریزلی نبود و در مقایسه با فروش ۳۹ میلیون دلاری فیلم اول، فیلم دوم آنها تنها ۲.۸ میلیون دلار فروش داشت. اما این فیلم نیز مانند فیلم قبلی یک شلوغی پرخشونت بود، اما به عنوان یک فیلم در مورد حیوانی وحشی سرگرم کنندگی خاصی داشت.
گیردلر این بار نیز از کریستوفر جرج و ریچارد جیکل استفاده کرده و در اشاره جالب دیگری به فیلم آرواره ها، از سوزان بکلینی نیز در جمع بازیگران خود استفاده کرد، همان بازیگری که در فیلم اسپیلبرگ نقش کریسی واتکینز نگون بخت را بازی میکرد و این بار نیز او سرنوشتی مشابه را تجربه میکرد، اما این بار بدست گرگها و عقاب ها.
داستان این فیلم نیز به اندازه Grizzly پر از حفره و سرهم کردن است: سوراخی در لایه اوزون باعث میشود که حیوانات در شمال کالیفرنیا به مردم حمله کنند، اتفاقی که با تصمیم گروهی کوهنورد برای کوهنوردی همراه میشود. تعداد این تیم به سرعت با حمله گروهی از حیوانات خشمگین رو به کاهش میگذارد، از شیرهای کوهی گرفته تا مارها و سگهای وحشی و حتی موش ها. این حملات به خوبی ساخته شده و برخلاف فیلم قبلی کارگردان، ظاهراً از حیوانات واقعی استفاده شده است.
فیلم Burning Bright شباهتهای بسیاری با Crawl دارد، فیلمی به همان اندازه پرتنش که در آن یک زن جوان توانمند دیگر، به دلیل یک فاجعه طبیعی، در خانهای با یک انسان خوار روبرو میشود. در اینجا، شخصیت اصلی داستان بریانا اویگان است که خود را در خانهای مییابد که یک ببر خشمگین در آن لانه کرده و یک طوفان بزرگ نیز در راه است. او میخواهد به دانشگاه بازگشته و به خاطر برادر اوتیسمی اش درمان مناسبی پیدا کند، اما به خاطر اینکه پدر خوانده اش پولشان را صرف خرید یک ببر کرده و این ببر را از سافاری خود به خانه بازگردانده، پول کافی برای درمان برادرش را ندارد. اما همانطور که شخصیت اصلی در مییابد، پدرخوانده اش بسیار شیطان صفتتر و خطرناکتر از خود ببر است و میخواهد همزمان از دست ببر و فرزندان ناتنی اش خلاص شود.
داستان Burning Bright در ابتدا خیلی پیچیده شروع میشود، اما وقتی که بچهها و ببر در خانه هستند، به یک بازی برای بقا تبدیل میشود و اویگان سعی دارد خود و برادرش را زنده نگه دارد، در حالی که ببر تمام تلاشش را برای کشتن آنها انجام میدهد. کارلوس بروکس مهارت منحصربفردی را در به تصویر کشیدن تعلیق پرتنش با بودجهای اندک به نمایش میگذارد. سناریو مناسب نیز از شخصیت اویگان یک شخصیت دارای نقص، اما واقعی خلق میکند که با استفاده از شجاعت و هوشمندی خود جان سالم به در میبرد.
Burning Bright نمونه خوبی برای یک ژانر فرعی تریلری ثانویه در داخل دسته انتقام طبیعت است که شاید بهتر باشد آن را نوآر حمله حیوانات دانست. فیلم The Edge نیز در این دسته قرار میگیرد: در حالی که هسته اکشن داستان در مورد درگیری ستارگان آنتونی هاپکینز و الک بالدوین با یک خرس گریزلی بزرگ است در حالی که در سرزمینهای وحشی آلاسکا گرفتار شده اند، سناریو دیوید مامت لایههایی از درگیری و فریب بین دو شخصیت اصلی را نیز اضافه میکند، یک میلیاردر و یک عکاس که به دلیل علاقه مشترکشان به همسر مدل هاپکینز با هم درگیر هستند و این موضوع لایهای عمیقتر و پرتعلیقتر به داستان میافزاید.
وقتی پای داستان اصلی و پایهای فیلم به میان میآید، شخصیتهای هاپکینز و بالدوین تنها به دنبال زنده ماندن پس از تحمل شرایط سخت در جنگلهای آلاسکا هستند، اما همزمان سعی دارند اطمینان حاصل کنند که دیگری زنده از جنگل بیرون نیاید.
خرس نیز که نقش آن را یک خرس واقعی به نام بارت خرسه بازی میکند یک سوپراستار در دنیای سینمای حیوانات است که در فیلم Legends of the Fall نیز در کنار هاپکینز ظاهر شده بود، خرسی که در فیلم اخیر فاکتور انگیزشی هر دو شخصیت اصلی برای متوقف کردن دشمنی و کار کردن با هم برای شکست اوست. این فیلم در واقع برعکس سازی هوشمندانه روایت اکثر فیلمهایی است که در مورد حمله حیوانات ساخته میشود، فیلمهایی که از جانوران قاتل خود به عنوان موتور محض تعلیق و ترس استفاده میکنند.
خوکهای وحشی هرگز نتوانسته اند در فیلمهای حمله حیوانات به اندازه دیگر گونهها مانند کوسه ها، مارها و گرگها به شهرت برسند. شاید این موضوع بدین خاطر باشد که تصویری که از خوکها در فیلمها ارائه میشود معمولاً تصویر یک موجود بامزه یا باهوش است، اما بخش زیادی از این موضوع نیز به آبکی بودن داستان خوکهای وحشی در سینما باز میگردد که نمونه اش را در فیلمهای Chaw و Pig Hunt و البته Hogzilla میبینیم. اما خوکها یک فیلم خوب در ژانر حمله حیوانات دارند و آن فیلم استرالیایی Razorback ساخته سال ۱۹۸۴ است که در آن گرگوری هریسون در مقابل یک گراز وحشی غول پیکر مییابد که در بیابانهای استرالیا شروع به کشتن مردم میکند.
به کارگردانی راسل مالکاهی و دو سال قبل از اولین فیلم او در هالیوود به نام Highlander، فیلم Razorback به خاطر سه عنصر خود از دیگر فیلمهای ترسناک آن زمان و به طور ویژه فیلمهایی که در مورد حمله حیوانات هستند متمایز است. این فیلم دارای یک سناریو هوشمندانه و غافلگیر کننده از یک متخصص ژانر ترسناک استرالیا به نام اورت دی روش است که ابایی از کشتن شخصیتهای محبوب یا ارائه تصویری ناخوشایند از هموطنانش ندارد.
همچنین به لطف دین سملر شاهد تصاویر خیره کنندهای در این فیلم هستیم که مناطقی زیبا را به منطقهای کابوس زده تبدیل میکند. شخصیت پشت تیغی نیز با جلوههای ویژه بسیار باکیفیت خلق شده و یک هیولای ماندگار سینمایی است، یک موتور بی مغز و بیرحم از نابودی که بسیار ترسناکتر از آن چیزی است که از یک گراز وحشی در دیگر فیلمها به تصویر کشیده میشود.
سادهترین راه برای کشاندن مخاطبان به سینماها برای تماشای یک فیلم در مورد حمله حیوانات تمرکز کردن روی خشونتی است که میتواند برای هر انسانی که با حیوانات وحشی وارد تعامل میشود رخ دهد. اگر صحنههای کافی از حمله خرسها و مارها و کوسهها به انسانها را در فیلم خود داشته باشید، فروش بلیط برای فیلم شما تضمین شده است.
فیلم مستقل کانادایی آدام مک دانل در سال ۲۰۱۴ با نام Backcountry یکی از چنین لحظات را در خود دارد، اما این بخشی از یک درام بسیار پرجزییاتتر و ترسناکتر است که بر اساس یک داستان واقعی هولناک ساخته شده است. در فیلم Backcountry یکک خرس گرسنه سیاه وجود دارد که زندگی یک زن و شوهر را به کابوس تبدیل میکند، اما این زوج از قبل و پیش از شروع کوهنوردی شان در جنگلهای کانادا نیز در مسیر سقوط قرار دارند.
شخصیت مرد داستان یک نوپرست همه چیز دان است که میخواهد تجربهای بسیار واقعی داشته باشد و در این راه ابزارهای بسیار مدرنی را به همراه میآورد، اما نقشه، قطب نما یا حتی آب کافی را با خود به سفر نمیآورد، در حالی که شخصیت زن یک وکیل زخم خورده است که خیلی دیر میفهمد تلفن همراهش را نیاورده و مجبور میشود سفرش را بدون گوشی خود ادامه دهد. دو شخصیت اینچنینی را به این ترکیب از تدوین خاص و فیلمی با ساختار هوشمندانه و فضای کم اضافه کنید که از هر لحظه کوچکی برای ایجاد تنش، ترسهای نه چندان بزرگ استفاده میکند و یک تریلر موثر و باکیفیت خواهید داشت. اما قرار دادن تمرکز اصلی روی شخصیت زن و شوهر میتواند به مخاطب امکان دهد تا با آنها ارتباط برقرار کند، در حالی که شرایط آنها از بد به سمت بدتر میرود. اگر چه Backcountry قدرت ستارگی و جلوههای ویژه بلاک باسترهای پرهزینه را ندارد، اما ضربه محکم تری از بسیاری از تلاشهای سینمایی مشابه به مخاطب وارد میکند.
فیلم Into the Grizzly Maze عنوان خود را از کتابی نوشته سال ۲۰۰۵ به نام The Grizzly Maze میگیرد که به روایت زنگی کوتاه یک محقق آماتور خرس شناسی به نام تیموتی تریدول میپردازد که مرگ او موضوع مستند Grizzly Man ساخته ورنر هرتسوگ نیز بود. شباهتهای این دو، اما همینجا به پایان میرسد: فیلم Into the Grizzly Maze در واقع همان آرواره هاست که پنجههای خرس را جایگزین دندانهای کوسه کرده است و داستان شکار یک خرس بزرگ را روایت میکند که گروهی شکارچی و چوب بر را در مناطق وحشی آلاسکا هدف قرار میدهد و نقش او را بارت خرسه ۲ بازی میکند.
جیمز ماردسن و توماس جین در نقش دو برادر متفاوت سعی میکنند این هیولا را پیدا کرده و شکار نمایند در حالی که پایپر پرابو و مایکلا مک مانوس دائماً همانند دیگران در خطر حمله قرار دارند. بیلی باب تورنتون نیز نقش یک شکارچی را بازی میکند که بسیار شبیه کوینت در فیلم آرواره هاست. سناریو این فیلم به تمام کلیشههای پرتکرار این ژانر برای ساخت یک شخصیت بسیار قدرتمند از خرس گریزلی، کشتارهای خشن متعدد و پرسه زدن خرس دور جنازه قربانیانش متوسل میشود. این تلاشها عمدتاً موفقیت آمیز هستند و دیوید هکل که قبلاَ فیلم Saw V را از او دیده بودیم نیز به خوبی یک فضای پرتعلیق و متمرکز میسازد که مخاطب را مانند شخصیتهای اصلی داستان در شرایطی خطرناک و پرتنش قرار میدهد.
بیشتر فیلمهایی که در مورد حمله حیوانات هستند، استعارهای از دفاع و ضدحمله جهان طبیعت در مقابل تجاوزهای انسان به شمار میآیند و تریلر استرالیایی Long Weekend ساخته سال ۱۹۷۸ نیز از این قاعده مستثنی نیست. کالین اگلستون در نقش کارگردان و اورت دی روش در نقش نویسنده یک زوج درگیر را در جریان یک تعطیلات در ساحلی دورافتاده مقابل حیوانات و گیاهان خطرناک قرار میدهند. آنها بدترین شکل از متجاوزان به محیط زیست به شمار میآیند، زوجی که یک ملک خصوصی را خراب کرده، چندین حیوان را کشته و خود را انسانهای بی فکر و خودخواه نشان میدهند.
اگر چه در ابتدا شاهد بدبیاریهایی مورد انتظار برای این زوج هستیم، اما Long Weekend رفته رفته یک رویکرد سوررئال را در پیش میگیرد که بیشتر تجربهای ترسناک است تا خونین. حمله حیوانات در این فیلم بیشتر بخشی از یک کارزار بزرگتر توسط نیروهای ناپیدا هستند که تلاش دارند رفته رفته این زوج را به دیوانگی بکشانند، پیش از اینکه آنها را به مرگ نزدیک کنند.
علیرغم سفرهای مختلف از قبل به این ساحل، مردم محلی اسمی از آن نشنیده و زوج داستان نیز نمیتوانند از آن خارج شوند. این فیلم هرگز حس پیروزی اخلاقی که در دیگر فیلمهای این ژانر فرعی میبینیم را ندارد و یک بازسازی از آن به نام Nature’s Grave صورت گرفته که به هیچ وجه در اندازههای فیلم اصلی نیست.
نباید این فیلم را با فیلمی به همین نام ساخته سال ۱۹۷۷ و در مورد حمله سگ اشتباه بگیرید، اما آن فیلم نیز میتوانست در این فیلم جای بگیرد. The Pack یک فیلم استرالیایی ساخته سال ۲۰۱۵ است در مورد یک خانواده روستایی که مزرعه شان توسط گروهی سگ وحشی خشمگین مورد حمله قرار میگیرد. این خانواده قبل از محاصره شدن توسط این سگها نیز شرایط دشواری دارند، اما وقتی که سگها از راه میرسند، The Pack به یک بازی برای بقا تبدیل میشود، در شرایطی که شخصیتهای انسانی آن تلاش دارند برای شکست دادن یک گروه بزرگتر، باهوشتر و سریع از دشمنانشان با هم متحد شوند.
واکنش منتقدان به فیلم The Pack متفاوت بود، اما اغلب بینندگان به شخصیت پردازی نه چندان قوی فیلم به عنوان نقطه ضعف اصلی آن اشاره کرده بودند. اما این فیلم جذابیتهای بصری زیادی دارد و نیک رابرتسون در اولین تجربه کارگردانی خود به خوبی مهارتش در ایجاد تنش را نشان میدهد، با حضور سایهای دائم سگ ها، حتی در داخل خانه، که پیش از حمله همه جانبه آخر وحشت را بر فضای داستان حاکم میکند.
تریلر جدید Beast یک فیلم در مقیاس بزرگ در مورد گربهای بزرگ است که از سناریو نه چندان باکیفیت و شخصیتهای سطحی و پیامهای کلیشهای در مورد حمایت از حیوانات رنج میبرد. اما این فیلم ادریس البا را در نقش قهرمان داستان دارد، دانشمند و پدری بیوه که از قلب و هوشش برای محافظت از دخترانش از یک شیر وحشی استفاده میکند که یک ماشین کشتار چهارپاست.
دوست داشتنی بودن عمیق البا باعث میشود که جذبه احساسی فیلم بیشتر شود اگر چه جامپ اسکرها و سناریو کارتونی فیلم اصلاً در حد و اندازههای او نیست. ادریس البا به آفریقای جنوبی رفته تا بعد از مرگ همسرش، رابطه اش را با دخترانش تعمیق بخشد. دختران او خیلی هم از پدرشان خوششان نمیآید، زیرا او را به خاطر ترک کردن مادرشان در شرایطی که مبتلا به سرطان بود مقصر میدانند.
ظاهر شیر دیوانه داستان که خشمش از کشته شدن خانواده اش توسط شکارچیان غیرقانونی نشأت میگیرد، باعث میشود که البا شانسی برای بازی در نقش شخصیت مثبت داستان داشته باشد و بالتازار کورماکور به عنوان کارگردان نیز سناریوی با مقدار تنش و تعلیق کافی در اختیار او قرار میدهد تا بتواند غیرت واقعی اش را نشان دهد.
سناریو فیلم طوری است که به شیر شخصیت یک نابغه شیطان صفت را میدهد تا تنها یک حیوان خشمگین. اما این البا است که داستان را به هسته واقعی اش باز میگرداند، مردی که تلاش دارد خانواده اش را نجات دهد، بارها و بارها. او ابرقهرمان نیست بلکه از پیشینه علمی خود برای شناسایی علت رفتارهای شیر و پیدا کردن بهترین راه برای متوقف کردن او استفاده میکند. وقتی این تلاشها شکست میخورد، البا به سراغ درگیری فیزیکی با شیر میرود، اما برخلاف بسیاری از شخصیتهای قهرمان، این آخرین چاره و گزینه اوست.