عبدالمالک برای اینکه از شعارهایی که به اعضای گروهک داده بود کوتاه نیاید به شهاب تهمت خبرچینی زد و به دور از چشم فائزه دادگاهی تشکیل داد و او را محکوم به مرگ کرد. بعد هم شهاب را سر برید و فیلمی که از این ماجرا تهیه کرده بود را در اینترنت پخش کرد.
اسلحه، گلوله سربی داغ، خون، وحشت، راهبندی، گروگانگیری، آدمربایی و ... اینها تنها کلماتی هستند که با آنها میشود گروهک تروریستیای را که عبدالمالک ریگی در راس آن قرار گرفته است، تشریح کرد؛ هفته نامه سرنخ سال ۸۸ گفت و گویی مفصل با عبدالحمید ریگی برادر سرکرده گروهک تروریستی جندالشیطان انجام داده است.
به گزارش همشهری آنلاین، «ماجرای سر بریدن یک جوان ایرانی جلوی دوربین؛ این شاید یکی از وحشیانهترین صحنههایی بود که از شبکه الجزیره پخش شد. در این تصاویر خونین و باورنکردنی، اعضای گروهک تروریستی جندالشیطان، مرد جوانی را که ادعا میکردند با ایران در ارتباط بوده است، سر بریدند.
این جوان ایرانی برادر همسر عبدالحمید ریگی، بود. کسی که همراه برادرش عبدالمالک وحشیانهترین جنایتها را در سیستان و بلوچستان رقم زدند و دهها انسان بیگناه را به خاک و خون کشیدند. این متن بازخوانی مصاحبهای است که خبرنگار همشهری سرنح سال ۱۳۸۸ با عبدالحمدی ریگی پس از دستگیری اش انجام داده است.
«پنج کلاس بیشتر نتوانستم درس بخوانم. بعد از آن مشغول به کار شدم. در چهارراه رسولی زاهدان یک مغازه اجاره کردم و شروع به فروختن لوازم آرایشی کردم. در گوشهای از مغازهام هم انبه و موز میفروختم. اینجا در زاهدان انبه و موز انگار سوغاتی ماست؛ در همه مغازهها میفروشند»؛ این را عبدالحمید در ابتدای مصاحبه بعد از آنکه خودش را معرفی میکند، میگوید. باور اینکه او متولد ۱۳۵۸ یعنی ۳۰ساله باشد و در همین مدت کوتاه این همه جنایت را رقم زده باشد، واقعا برایم دشوار است.
ما خانواده پرجمعیتی بودیم. پدر و مادرم به اضافه ۱۲ بچه؛ شش خواهر و شش برادر. خواهرانم همگی ازدواج کردهاند. پدرم کارمند بود، کارش نگهبانی بود. اما مدتی قبل سکته کرد و مرد. دو تا از برادرانم هم در عملیاتهای تروریستی که انجام دادیم، کشته شدند. یکی از آنها عبدالستار بودکه دریک سرقت مسلحانه کشته شد و دیگری هم عبدالغفور، برادر کوچکمان بود که در یک حمله انتحاری به پاسگاه سراوان کشته شد.
همان حملهای که در آن دو مامور نیروی انتظامی به شهادت رسیدند؟
بله، قرار بود در این پاسگاه مراسم صبحگاه مشترک انجام شود. فکر میکردیم این عملیات کشتههای زیادی داشته باشد. اما مراسم برگزار نشد و به همین دلیل وقتی برادرم عملیات انتحاری را انجام داد، تنها یک گروهبان و یک سرباز به شهادت رسیدند، البته خود او هم کشته شد.
از خودت بگو. متاهل هستی؟
سه بار ازدواج کردم. همسر اولم دخترداییام است. از او یک پسر به اسم «یاسین» دارم که ۱۲ساله است. همسر دومم «فائزه» بود که او را با تحریک عبدالمالک وقتی در خواب بود، کشتم. از او یک پسر به نام متین دارم، هفت ساله است و دو دختر دوقلو به اسمهای مونا ومبینا که چهار ساله هستند. بعد از کشتن همسرم با یک دختر افغانی ازدواج کردم، ولی از او بچهای ندارم.
برگردیم به داستان آشنایی تو با همسر دومت «فائزه»، زن بیگناهی که او را به قتل رساندی؟
حدود هشت سال پیش بود که او را اطراف مغازهام در زاهدان دیدم. فائزه همراه خانوادهاش برای خرید از تهران به زاهدان آمده بودند. آنجا چند جوان میخواستند برایش مزاحمت ایجاد کنند، اما من مانع این کار شدم و آنها را به مغازهام دعوت کردم. به این ترتیب با خانواده او آشنا شدم و فهمیدم پدرخواندهاش در تهران مغازه عطاری دارد. بعد از مدتی وقتی به تهران رفتم، سری به مغازه ناپدری فائزه زدم و همانجا دخترش را خواستگاری کردم.
درباره همسر اولت چیزی به فائزه گفته بودی؟
گفتم اگر حرفی از او بزنم، شاید قبول نکند که به خواستگاریم جواب مثبت بدهد. برای همین چیزی نگفتم و بعد فائزه را با مهریه ۵۰۰ سکه طلا به عقد خودم درآوردم.
تو که این همه راه از زاهدان تا تهران رفته بودی که از فائزه خواستگاری کنی، حتما علاقه زیادی به او داشتی، پس چطور شد که هم فائزه و هم برادرش را به قتل رساندی؟
مدتی قبل از کشتن همسرم، تصمیم گرفتم به گروه عبدالمالک ملحق شوم، به پاکستان رفتم. در آنجا برادرم گفت که بهتر است همسر و فرزندانم هم به پاکستان بیایند تا با هم زندگی کنیم. برای همین با پدرخوانده فائزه تماس گرفتم و به دروغ گفتم که در زاهدان هستم و خواستم همسر و فرزندانم را به آنجا بفرستد.
او هم قبول کرد و چند روز بعد شهاب، برادر ۲۱ساله فائزه، آنها را به زاهدان آورد. وقتی فائزه و برادرش به زاهدان رسیدند، با شهاب تماس گرفتم و گفتم که همسر و بچههایم را به مرز پاکستان بیاورد. او هم این کار را کرد و وقتی به پاکستان آمد، او را هم پیش خودمان نگه داشتیم.
بعد از ملحق شدن آنها به ما همه چیز عوض شد؛ عبدالمالک برای آنکه به اهداف خودش برسد همه گروهش را شستشوی مغزی داده بود و جنگ بین مسلمانان شیعه و سنی راه انداخته بود تا با این حربه به افرادش حکومت کند. اما اعضای گروه از او میپرسیدند اگر قرار است با شیعیان بجنگیم پس چرا همسر و برادر همسرت، با اینکه شیعه هستند، پیش ما هستند. از همان زمان بود که جو بدی بین اعضای گروه به وجود آمد و کم کم اوضاع از کنترل خارج شد.
عبدالمالک برای اینکه از شعارهایی که به اعضای گروهک داده بود کوتاه نیاید به شهاب تهمت خبرچینی زد و به دور از چشم فائزه دادگاهی تشکیل داد و او را محکوم به مرگ کرد. بعد هم شهاب را سر برید و فیلمی که از این ماجرا تهیه کرده بود را در اینترنت پخش کرد.
در اصل شهاب به خاطر شیعه بودن کشته شد، میدانستم که اگر فائزه بفهمد همه چیز را به هم میریزد برای همین ماجرای کشته شدن او را از خواهرش مخفی کردم. بعد از این ماجرا چند بار تصمیم گرفتم همراه همسر و بچههایم گروه را ترک کنم، اما نشد. مدتی بعد که برای عملیات تروریستی تاسوکی به ایران رفته بودم فائزه به طور اتفاقی فیلم کشته شدن برادرش را دید.
به همین دلیل به سراغ پدر و مادرم که نزد ما بودند رفت و با آنها مشاجره کرد. او گفته بود عبدالمالک را میکشد. وقتی از ایران برگشتم و متوجه ماجرا شدم با مالک صحبت کردم، اما او میگفت فائزه همه ماجرا را فهمیده است و چارهای جز کشتن او نداریم. به همین دلیل دستور داد او را بکشم. آنقدر حرفهای مالک رویم تاثیر گذاشته بود که قبول کردم این کار را انجام دهم و همسرم را بکشم. برای همین وقتی فائزه خواب بود با اسلحه کمری به سر او شلیک کردم و همسرم را کشتم.
چطور توانستی این کار را بکنی، همسرت را که به خاطر تو به آنجا آمده بود به همین راحتی کشتی؟
بعد از این ماجرا خیلی عصبی شده بودم. وقتی پیش عبدالمالک و پدر و مادرم رفتم آنها از ظاهرم متوجه شدند که فائزه را کشتهام. برای همین به خانهام آمدند و همسرم را در قبرستان کویته پاکستان دفن کردند. وحشتناکترین صحنهای که در همه عمرم دیده بودم، قتل فائزه بود. من او را دوست داشتم، اما مگر میشد از فرمان عبدالمالک سرباز زد. بعد از این حادثه هر شب صحنه قتل همسرم جلوی چشمانم است و مدام کابوس میبینم. تنها آرزویم این است که او مرا ببخشد.
پس چطور حاضر شدی همسر بیگناهت را اینطور بیرحمانه به قتل برسانی؟
همه چیز از سال ۱۳۸۴ شروع شد، آن موقع من درکنار فروش لوازم آرایشی، در کار قاچاق مواد مخدر هم بودم، اما پلیس از ماجرا باخبر شد. به این دلیل فراری شدم و به سراغ برادرم عبدالمالک رفتم؛ چون او در مرزهای افغانستان و پاکستان پنهان شده بود فکر کردم بهترین جا برای مخفی شدن آنجاست و میتوانم تا زمانی که آبها از آسیاب بیفتد نزد مالک بمانم، اما وقتی پایم به آنجا بازشد تحت تاثیر حرفهای برادرم قرار گرفتم و کمکم نظرات او را قبول کردم.
مگر عبدالمالک چه نظراتی داشت؟
او متولد ۱۳۶۲ و چهار سال از من کوچکتر است. اسم اصلی او عبدالمجید است و بعد از اینکه گروهک تروریستی ریگی را راه انداخت، اسمش را عبدالمالک گذاشت. او هم تا اول راهنمایی بیشتردرس نخواند. بعد از آن مدتی دستفروشی میکرد.
سی دی، مشروب و ورق میفروخت، اما حدود دو سال غیبش زد و بعدها فهمیدیم که در این مدت نزد فردی مشغول تحصیل بوده و از آنجا بود که گرایشهای عجیبوغریب پیدا کرد. وقتی برگشت با خود شعار بازپسگیری حقوق افراد بلوچ و اهل تسنن را آورده بود و به این ترتیب شروع به تشکیل یک گروه کوچک کرد.
او اعضای گروهش را از بین جوانان کمسنوسال و کم سواد انتخاب میکرد تا بتواند آنها را با ادعاهای عجیبش درباره شیعیان فریب داده و تحت تاثیر قرار دهد. به همین دلیل است که شما حتی یک نفر تحصیلکرده و با سواد در بین اعضای گروه عبدالمالک نمیبینید. او مرا هم که برادرش بودم به راحتی فریب داد و از من برای رسیدن به اهدافش که قدرت و ثروت بود، استفاده کرد.
وقتی تصمیم گرفتی پیش برادرت بروی، چه اتفاقی افتاد؟
او وقتی فهمید که پلیس در تعقیب من است، قبول کرد که پیشش بمانم. اولش میخواستم بعد از اینکه آبها از آسیاب افتاد به زاهدان برگردم، اما کم کم تحت تاثیر حرفهای عبدالمالک قرار گرفتم. او با روایتهای مذهبی که بعدا متوجه شدم همه آنها ساختگی و جعلی هستند، مرا اغفال کرد و ماهم حرفهایش را باور کردیم و به کشتن هموطنان بیگناهمان دست زدیم.
عبدالمالک میگفت اگر هر کدام از ما به حرفهایش شک کند، کافر شده است و ریختن خون او حلال است. برای همین بود که اگر هم نمیخواستیم، مجبور بودیم که حرفهایش را قبول کنیم، چون اگر این کار را نمیکردیم، ما هم کشته میشدیم.
در زمانی که نزد مالک رفته بودی، آنها کجا پنهان شده بودند و چه کار میکردند؟
در کوههای ماهیان، مرز بین پاکستان و افغانستان مخفی شده بودند. وقتی به آنها ملحق شدم، در طول روز مالک برایمان کلاس تشکیل میداد و هر روز نزدیک به دو ساعت عقاید دروغین خودش را که بیشتر راجع به موضوعات ضد شیعی بود برایمان توضیح میداد بقیه روز را هم که یا مشغول بازی و تفریح بودیم یا نگهبانی میدادیم. بعضی وقتها هم نوبتی غذا ونان درست میکردیم و برای جمعآوری هیزم به اطرف میرفتیم.
هزینه زندگی در کوه را چطور تامین میکردید؟
عبدالمالک برای اینکه هزینههای گروه را تامین کند، دست به کارهایی مانند آدمربایی، گروگانگیری، قاچاق مواد مخدر و سرقت مسلحانه میزد. او از راه گروگانگیری و سرقت مسلحانه بیش از دوونیم میلیارد تومان به دست آورده بود و این پول را دراختیار قاچاقچیان مواد مخدر قرار داده بود تا سود بیشتری نصیبش شود.
خودش میگفت، چون هدف ما مهم است عیبی ندارد که از راه قاچاق مواد مخدر و دزدی پول به دست بیاوریم. عبدالمالک طوری ما را شستوشوی مغزی داده بود که بیشتر ما برای رسیدن به ثواب و رفتن به بهشتی که ساخته خود او بود، او را همراهی میکردیم.
او هیچ دستمزدی نمیداد. فقط بعضی وقتها به افراد تازهوارد و آنها که متاهل بودند مبلغ کمی پول میداد. خیلی از وقتها ما در میان کوهوکمر گرسنگی میکشیدیم، اما مالک میگفت که برای رسیدن به هدفمان باید این چیزها را تحمل کنیم. در صورتی که خودش با آمریکاییها ارتباط داشت و از آنها پول کلانی میگرفت.
عملیاتهایی که شرکت کرده بودی، چه عملیاتهایی بودند؟
سال ۱۳۸۵ بود که نقشه ربودن یک کارخانهدار را کشیدیم تا بتوانیم از او اخاذی کنیم. من که در این عملیات حضور داشتم به اشتباه یک نظامی بازنشسته را که با مرد کارخانهدار دوست و همکار بود ربودم، اما بعد از اینکه از خانواده او ۴۰ میلیون تومان اخاذی کردیم حاضر نشدیم او را پس بدهیم و او را به قتل رساندیم. در عملیات تروریستی تاسوکی هم حضور داشتم. اواخر سال ۸۴ بود و ما برای قاچاق مواد مخدر به ایران آمده بودیم.
موقع برگشت، در جاده زاهدان- زابل، جاده را بستیم و راهبندان درست کردیم. در این عملیات تروریستی ما ۲۲ نفر را کشتیم، هفت نفر را هم مجروح کردیم و هفت نفر را گروگان گرفتیم که همه مردم عادی بودند. هشت خودرو را هم به آتش کشیدیم. من در این عملیات فیلمبرداری میکردم تا مالک بعدا فیلم عملیات را ببیند. به غیر از تاسوکی در عملیات نوبندیان هم بودم.
همین عملیات بود که منجر به دستگیریم شد. مرداد ماه سال ۱۳۸۶ بود که در مسیر چابهار- نوبندیان، ۲۲ نفر را گروگان گرفتیم و هشت ماشین را به آتش کشیدیم و به پاکستان فرار کردیم، اما آنجا توسط پلیس پاکستان دستگیر شدیم. ماموران گروگانها را آزاد کردند و من و نه نفر دیگر را بعد از یک سال به پلیس ایران تحویل دادند.
بعد از محاکمه در دادگاه، همه ما به اعدام محکوم شدیم که حکم بقیه چند روز پیش اجرا شد، اما اجرای حکم من فعلا به تاخیر افتاده است. من خیلیها را بیگناه کشتهام، از خدا میخواهم مرا ببخشد و کاری کند که عبدالمالک هم از جنایاتش دست بردارد.
اگر به چند سال قبل برگردی آیا باز هم به گروهک برادرت ملحق میشوی؟
من با اینکه برادر مالک بودم، اما فریب او را خوردم، اما حالا او را شناختهام، مطمئنا اگر بار دیگر به گذشته برگردم دیگر هرگز دور و بر او هم نمیروم. او با تحریف روایتهای دینی همه ما را فریب داد البته ما خودمان باید با خواندن صحیح قرآن در این دام نمیافتادیم، اما او از سادگی ما سوءاستفاده کرد.
هفته گذشته ۱۳ عضو گروهک ریگی اعدام شدند و عبدالحمید هم به زودی اعدام خواهد شد. گفتوگوی ما با عبدالحمید در شرایط خاصی برگزار شد؛ در یک اتاق مخصوص در اداره اطلاعات. عبدالحمید را با چشمهای بسته به همان اتاق مخصوص آوردند تا مصاحبه کلید بخورد. عبدالحمید که چهار نفر را مستقیما به قتل رسانده و در عملیاتهای مختلف تروریستی دهها نفر دیگر از مردم بیگناه را به شهادت رسانده بود، در تمام مدت گفتگو از دروغهایی گفت که برادرش به او گفته بود. او گفت که حتی به دستور برادرش، همسر خود فائزه را به قتل رسانده است.
از کجا فهمیدی عبدالمالک با آمریکاییها در ارتباط است؟
تا زمانی که پیش برادرم بودم او سه بار با آمریکاییها ملاقات کرد. رابطهای ما با آمریکاییها دو نفر به نامهای امانالله و حافظ بودند. یک بار که امانالله نتوانسته بود به مالک خبر بدهد که آمریکاییها میخواهند او را ببینند با من تماس گرفت تا ماجرا را به برادرم بگویم، اما من چیزی به مالک نگفتم تا خودم آمریکاییها را ملاقات کنم. برای این کار به سفارت آمریکا در اسلام آباد پاکستان رفتیم. وقتی به آنجا رسیدیم غروب بود و من با دو زن آمریکایی که یک مترجم افغان همراه آنها بود، صحبت کردم.
آنها چه چیزهای از شما میخواستند؟
آنها از من سؤالاتی راجع به تواناییهایمان و تعداد نیروهایمان پرسیدند که من درجواب تواناییهایمان را خیلی بیشتر از آنچه بود به آنها گفتم؛ مثلا گفتم تعداد ما ۳-۲هزار نفری هست درحالی که ۱۰۰هم نفر نمیشدیم. یا گفتم میتوانیم در هرکجای ایران عملیات خرابکارانه انجام بدهیم؛ مثلا راه ببندیم، ترور کنیم یا حتی مسؤولان را گروگان بگیریم. این در حالی بود که مدتی قبل وقتی قصد داشتیم در تهران یک عملیات خرابکارانه انجام دهیم، افراد ما در همان زاهدان دستگیر شدند.
آمریکاییها چه کمکی به گروهک شما میکردند؟
آنها قول دادند که به ما سلاح، پول، اطلاعات محرمانه و تجهیزات بدهند و از ما حمایت کنند. میگفتند در پاکستان، دوبی، لندن و آمریکا برایمان دفتر تهیه میکنند و از شبکههای ماهوارهای میخواهند که از گروهک ما به عنوان یک گروه آزادیخواه نام ببرند و اخبار ما را پوشش بدهند.
این وعدهها را عملی هم کردند؟
سال ۸۵ بود که ۱۵۰ هزار دلار به همراه یک تلفن ماهوارهای و یک لپ تاپ به عبدالمالک دادند. او هم حسابی از این ماجرا خوشحال بود و کیف میکرد.
عبدالمالک از ملاقات تو با آمریکاییها خبردار شد؟
بله؛ او بعد از مدتی فهمید.
وقتی راز مالک درباره همکاری با آمریکاییها فاش شد و او فهمید که تو با آنها ملاقات کردهای چه کار کرد؟
مالک ملاقات با آمریکاییها را خیلی محرمانه انجام میداد و نمیخواست هیچ کس از این ماجرا بویی ببرد. به همین خاطر وقتی از موضوع با خبر شد حسابی مرا دعوا کرد و از همان زمان اختلافی بین ما به وجود آمد.