تا به خودم آمدم دیدم قربانی هوسرانی شدهام و گوهر پاکدامنیام را از دست دادهام، داد زدم و شروع به زدن او کردم که گفت نترس من باهات ازدواج میکنم، آتشی در درونم شعله میزد و دنیا در مقابل چشمانم تار شده بود؛ گریه میکردم خودم را میزدم حالم آنقدر بد شد که به ناچار پس از مدتی دانشگاه را رها کردم هیچ یک از اعضای خانوادهام نمیدانستند که قصه چیست؟!
روزی از روزها که پس از پایان درس از دانشگاه خارج میشدم ناگهان پسری بسیار زیبا با قامتی بلند و جذاب روبهرویم ظاهر شد. چنان به من خیره شده بود که گویا سالهاست مرا میشناسد.
به گزارش ایران، با بیتوجهی به راهم ادامه دادم، اما رهایم نمیکرد و پشت سرم حرکت میکرد. با صدایی آرام و گیرا گفت: به خدا دوستت دارم من عاشق شما شده ام و مدتهاست که به شما فکر میکنم. شیفته اخلاق و شخصیت شما شده ام، سرعتم را زیاد کردم طوری که انگار میدویدم؛ تا به حال با چنین صحنهای مواجه نشده بودم. سراسیمه به خانه رسیدم و تا شب اتفاق روز را مرور میکردم. فردا هنگام خروج از دانشگاه دوباره او را دیدم در حالی که تیپ جدیدی زده بود. با لبخندی قشنگ حرفهای دیروز را تکرار کرد و من با بیتوجهی راه خانه را در پیش گرفتم. او نامهای به سویم پرت کرد و برگشت. دچار تردید شدم که نامه را بردارم یا نه.
دستهایم میلرزید. دلهره عجیبی داشتم و پس از چند دقیقه بالاخره نامه را برداشتم. نامهای مملو از جملات عاشقانه و چند بار عذرخواهی بابت رفتارهای نسنجیدهاش نامه را پاره کردم و دور ریختم چند لحظه بعد صدای زنگ تلفن آمد که پاسخ دادم خودش بود میخواست بداند نامه را برداشتهام که با لحنی تند و بد به او گفتم لطفاً مزاحم نشو به خانوادهام میگویم! مدام تماس میگرفت و میگفت هدف بدی ندارم و قصدم خیر است. میخواهم با شما ازدواج کنم. قلبم کمی نرم شد و باب سخن با او را آغاز کردم، بهش میخورد از خانواده پولداری باشد و این در حالی بود که ما خیلی درگیر مشکلات مالی بودیم. از حرف زدن با او خسته نمیشدم هر لحظه به تلفنم نگاه میکردم و منتظر تماس و پیام او بودم واقعاً صدای زنگش مرا آرام میکرد، پس از پایان دانشگاه ساعتها منتظر میماندم که او را ببینم یک روز جلوی دانشگاه او را دیدم و از خوشحالی میخواستم پرواز کنم. سوار ماشین مدل بالای او شدم تا خیابانهای شهر را دور بزنیم چنان عاشق و شیفته او شدم که هیچ ارادهای از خود نداشتم بویژه وقتی از من تعریف میکرد و میگفت تو عروسک قشنگ زندگی من هستی و بیتو نمیتوانم زندگی کنم. چنان احساس خوشبختی میکردم که گویی خوشبختتر از من در دنیا کسی نیست. روزی از روزها که تاریکترین روز زندگیم بود با سرنوشتم بازی کرد و آبرویم را برد.
طبق معمول سوار ماشین شدم تا خیابانها را دور بزنیم، اما من را به خانهای برد که کسی در آن زندگی نمیکرد با هم خلوت کردیم و شوخی و خندههای فراوان در آن لحظه به یاد حرفهای خواهرها و مادرم افتادم که نباید با هیچ نامحرمی خلوت کرد و اجازه ورود شیطان را داد. حالم خیلی بد شد و عذاب وجدان گرفتم، اما شیطان مرا اسیر خود کرده بود تا به خودم آمدم دیدم قربانی هوسرانی شدهام و گوهر پاکدامنیام را از دست دادهام، داد زدم و شروع به زدن او کردم که گفت نترس من باهات ازدواج میکنم، آتشی در درونم شعله میزد و دنیا در مقابل چشمانم تار شده بود؛ گریه میکردم خودم را میزدم حالم آنقدر بد شد که به ناچار پس از مدتی دانشگاه را رها کردم هیچ یک از اعضای خانوادهام نمیدانستند که قصه چیست؟!
روزها یکی پس از دیگری میگذشت تا اینکه روزی تلفنم زنگ خورد او بود گوشی را جواب دادم گفت باید ببینمت خیلی خوشحال شدم تصور میکردم میخواهد مقدمات خواستگاری را فراهم کند به دیدارش رفتم که با بد اخلاقی تمام گفت به ازدواج فکر نکن میخواهم بدون هیچ قیدی با من زندگی کنی همان طوری که من میخواهم که به او گفتم خیلی بیشخصیت و پست هستی از ماشین پیاده شدم که گفت لحظهای صبر کن اول این فیلم را ببین و بعد برو وقتی فیلم را نگاه کردم دنیا بر سرم خراب شد آنچه که بین ما بود را در قالب یک فیلم آماده کرده بود، شروع به فحاشی و داد و بیداد کردم، گفت دوربین مخفی همه چیز را ضبط کرده است بهتر است تسلیم شوی وگرنه نابودت میکنم گریه کردم و، چون آبروی خانوادهام در میان بود به ناچار تسلیم شدم تا به خود آمدم اسیر دستانش شده بودم و باید هر کاری که میگفت انجام میدادم. زندگیم به هرزگی کشیده شده بود و خانوادهام از همه جا بیخبر بودند و من هر روز نگران متوجه شدن آنها بودم روابط خوبی هم در خانوادهام نبود همه خشک و سرد بودند و مرا آدم حساب نمیکردند شبها کابوس میدیدم برای رهایی از این حال بد از خانه گریختم از دیدهها مخفی شدم و اکنون در خیابانها خواری و ذلت را تحمل میکنم و به گذشته خود میاندیشم چگونه نابودش کردم هر وقت به یاد آن فیلم میافتم احساس میکنم دوربینها مرا زیر نظر دارند پدرم با حسرت دیدن من از دنیا رفت و تا آخرین لحظه از زندگی منتظر دیدار من بود.
زهرا بیات کارشناس ارشد روانشناسی
مراجعهکننده دختری ۲۱ ساله است. او دانشجوی ترم دوم حسابداری مشغول به تحصیل بود و در خانواده پرجمعیت و به لحاظ اقتصادی ضعیف بزرگ شده بود.
سومین فرزند خانواده و ۴ خواهر داشت که یکی در دوران دبیرستان تحصیل میکرد و سه خواهر دیگر ابتدایی و راهنمایی را پشت سر میگذاشتند. پدر و مادرش سواد آنچنانی نداشتند و پدرش بقالی کوچکی داشت که با عرق جبین پول کمی کسب میکرد تا هزینه تحصیل دخترانش را بپردازد. از میان این دختران یک دختر دانشجو است. بسیار باهوش، زیبا و خوش مشرب بوده که همکلاسیهایش برای دوستی با او رقابت میکردند.
روابط اعضای خانوادهاش تعریفی ندارد و رفتار پدر به گونهای بوده که اجرای بیچون و چرای دستوراتش حرف اول را میزده است و توقع رفتارهای عاقلانه وعملکرد خوب در خانه و مدرسه را داشتند، از کودکی توسط پدر و مادرش مورد توجه و محبت قرار نگرفته است و فقط درگیر لقمه نان بودند و مشکلات مالی زیادی داشتند که پدر بشدت خواهان انجام دستورات خود نبودند و لزومی هم برای ارائه دلیل نمیدیدند، باتوجه به این شرایط ایشان فرصتی برای روبه رو شدن و مدیریت چالشهای زندگی را نداشتند. فقدان مهارت اساسی در زندگی شان مشخص است، از جمله مهارتهای ارتباط مؤثر، مهارت حل مسأله و کنترل هیجان فرصت ابراز وجود را نداشتند، سبک زندگی خانوادگی وی خشک و سرد بوده است.
پدیده فرار دختران از منزل یک ناهنجاری اجتماعی است که هرروز از طریق رسانههای جمعی و فردی شاهد چنین پدیدهای هستیم و به طور کلی فرار از منزل گریز از موقعیتی دردناک است به سوی موقعیتی که فرد در آن شرایط بهتری را تصور میکند و احساس خوشایندی به آن دارد و مهمترین عامل در انحراف زنان و دختران جوان خانواده است که میتوانند با رفتارشان در اشتباه کردن فرزندان خود نقش مؤثری داشته باشند که در این مورد میتوان فقر اقتصادی، فقر فرهنگی، اختلافات شدید خانوادگی، وجود شکاف عمیق رفتاری بین والدین و فرزندان و سختگیریهای بیمورد را مشاهده کرد و از عوامل مهم زمینهساز آسیب در موارد، خانواده آشفته است که با کنشها و اختلالات رفتاری نظیر غیرمنطقی بودن، دعوا، تعارض و... مشخص میشود.
اعضای خانواده روابط سردی دارند که فضای خانه را به اضطراب و تنش میکشاند و شرایط حاکم توأم با طرد فرزندان، عدم محبت و بیتوجهی به مسائل آنهاست. فرد به دلیل کمبود محبت و تربیت ناصحیح در مواجهه با یک محبت کاذب اقدام به فرار از منزل کرده است و والدین وی در کانون ارتباطات خانوادگی حضور فعال ندارند و فرزندان به حال خود رها شدهاند و روابط آنها فاقد هر نوع نظارت صحیح میباشد و کارکرد تربیتی و کنترل غیررسمی خانواده تضعیف شده است و آرزوهای بیحد آنومیک فرد شدت یافته و زمینه هنجارشکنی فرد فراهم شده است، خانواده فاقد سرمایه اجتماعی است و نمیتواند به عنوان یک منبع کنترل مانع رفتارهای تند فرزند شود، فرد در چنین خانوادهای با احساس ناکامی و محرومیت، کمبود محبت و خلأ واکنش عاطفی مواجه است، فرد از آزادی و اختیار لازم متناسب با سن و شرایط خویش محروم است و باید نظر والدین را بدون آگاهی از علت آن انجام میداده است و حق اظهار نظر، دخالت یا تصمیمگیری را نداشته، به خواستههای مادی و معنوی وی توجهی نشده که توانایی و مقاومت فرد را درهم شکسته است، وی نسبت به خانواده خود احساس نارضایتی، تحقیر، تنفر و سرخوردگی میکند، زیرا همنوایی با هنجارها و درخواستهای خانواده برای وی سنگین بوده و موجب ایجاد تنفر شده لذا از فرصتی جهت عدم پیروی از هنجارهای خانواده بهره برده است و درصدد بوده با فرار از خانه از این محدودیتها رهایی یابد.