یکی از اصلیترین مشکلات نظری روشنفکری دینی در کشور ما غیاب فکر تاریخی در اندیشههای شماری از نمایندگان آن است. فکر تاریخی داشتن صرفا توصیه کردن به مطالعه تاریخ یا اطلاع از تاریخ نیست. کما اینکه کافی نیست، بگوییم فهم بشری از همه چیز و از جمله دین در «قبض و بسط» است. چطور میتوان درباره «دین و قدرت» و نسبت اسلام با قدرت سخن گفت و درباره پیامبر رحمت و سیره او داوری کرد بدون آنکه تصویر روشن، درست، متخصصانه و کارشناسانه تاریخی ناظر به متون از تاریخ و تاریخنگاری سیره داشت؟
نواندیشی دینی یا روشنفکری دینی، نحلهای موثر در تحولات فکری تاریخ معاصر کشورمان بوده است. این نحله فکری، خود تاکنون تغییرات و تحولات متعدد و عمیقی را پشت سر گذاشته است و در طول دهههای گذشتهای بسا کسانی که در همراهی با این جریان بودند و آرام آرام از آن فاصله گرفتند و گاه به منتقد و حتی مخالف جدی آن تبدیل شدند.
پروفسور حسن انصاری - استاد مهمان در موسسه مطالعات پیشرفته پرینستون امریکا - در یادداشتی که در اختیار صفحه «دینوفلسفه» روزنامه اعتماد قرار داده است به نقد برخی مسائل مغفول در آثار منسوب به نواندیشیدینی و برخی رویکردهای این پروژه فکری پرداخته است. این یادداشت در دو بخش تنظیم شده است که بخش نخست آن پیشتر در همین صفحه منتشر شد، اکنون بخش دوم آن پیش روی شما قرار دارد.
یکی از اصلیترین مشکلات نظری روشنفکری دینی در کشور ما غیاب فکر تاریخی در اندیشههای شماری از نمایندگان آن است. فکر تاریخی داشتن صرفا توصیه کردن به مطالعه تاریخ یا اطلاع از تاریخ نیست. کما اینکه کافی نیست، بگوییم فهم بشری از همه چیز و از جمله دین در «قبض و بسط» است. فکر تاریخی هم نیازمند آشنایی با تاریخ است؛ تاریخ سیاسی و فرهنگی و اجتماعی و هم نیازمند فراگیری دانش تاریخ و تاریخنگاری است. تاریخ را باید آموخت؛ بدون آشنایی با دانش تاریخ نمیتوان درکی درست از تاریخ تحول اندیشگی و تاریخ باورها و تفکر در سیاق تحولات سیاسی و فرهنگی و اجتماعی داشت و دیالکتیک فکر و تاریخ را بررسید و فهمید. برای این کار باید ابزارهای دانش تاریخ و تاریخنگاری را به درستی دانست و با آن ابزارها سراغ منابع و مستندات رفت. تنها با بهرهوری از چنین دانشی است که با فهم تاریخی به تدریج آشنا میشویم. یعنی میفهمیم که چگونه تفکر در بستر تاریخ شکل میگیرد و عوامل مختلف انسانی و فرهنگی و محیطی روی آن تاثیر میگذارد. تاریخ دین و باورهای دینی و تفکرات فلسفی از این قاعده مستثنا نیست.
چطور میتوان درباره «دین و قدرت» و نسبت اسلام با قدرت سخن گفت و درباره پیامبر رحمت و سیره او داوری کرد بدون آنکه تصویر روشن، درست، متخصصانه و کارشناسانه تاریخی ناظر به متون از تاریخ و تاریخنگاری سیره داشت؟ چطور میتوان دو نظر متخالف در این زمینه داشت در حالی که دو طرف گفتگو در ارض مشترکی که همانا تعهد به اصول تاریخنگاری و اندیشه و فهم تاریخی است رو در روی هم قرار نمیگیرند؟ چطور میتوان درباره وحی و تجربه وحیانی پیامبر در یک لحظه «تاریخی» سخن گفت و از طبیعت و ماهیت بشری آن سخن راند و تجربه نبوی را محکوم به زمان و زمینه آن دانست، اما هیچ تلاش آکادمیک قابل توجهی برای فهم تاریخ پیامبر و جامعه و زمانه او نداشت؟
چنین فهم و درکی تاریخی مستلزم تعهد به تحقیقات آکادمیک در حوزه تاریخ و متن است. نیازمند کار با اسناد و متون و فیلولوژی و تحقیقات متن محور است. این کار پژوهشگر تاریخ در دانشگاه است. روشنفکر دینی ما یا باید خودش دست به کار شود و قبل از هر اظهارنظری در حوزه دین (و بنابر ادعایش اصلاح یا بازسازی و تجدید فکر دینی) تحقیقات تاریخی را در زمینهای که در آن میاندیشد، سامان دهد (و البته نتایج کار خود را در معرض داوری محققان رشته تاریخ با انتشار مقالات و کتابهای آکادمیک قرار دهد) یا اینکه میبایست فروتنی به خرج دهد و به تحقیقات تاریخی متخصصان رشته تاریخ گوش سپارد و حرمت اهل این دانش را پاس بدارد و آرای خود را با نتایج تحقیقات آنان هماهنگ کند.
در دنیای مسیحیت متألهانی که نظراتی نوین در الهیات دینی و در بیرون از سنت کلیسا پیشنهاد میکنند، تلاش میکنند فهمهای جدید خود را بر اساس درکی تاریخی از متن مقدس و پیشینه تفسیرهای تاریخی آن ارایه دهند. در این سنت در کنار هر تفسیر رفورمیستی یا هر نظریه کلامی جدید دهها و بل صدها پژوهش تاریخی درباره مسیح، زمینه ظهور او، گفتمانهای مذهبی و فکری معاصر با ظهور مسیح، شرایط سیاسی و اجتماعی و فرهنگی مصادف با ظهور مسیحیت و تلقی / تلقیهای مسیحیان و غیرمسیحیان از پیام/ پیامهای مسیح در چند قرن نخستین پیش و پس از شکلگیری مسیحیت رومی وجود دارد که آنان را در ارایه نظریات نوین کلامیشان کمک میکند و از پژوهشهایی تازه در قامت یک مورخ بینیاز میکند.
روشنفکر دینی ما به کدام یک از تحقیقات تاریخی آکادمیک در حوزههای مرتبط با دین و مذهب استناد کرده یا میتواند بکند؟ کجا دیدهاید که در طرح مسالهای مانند زمینههای انسانی و اجتماعی وحی یا فقه و شریعت یا موضوعاتی مانند ایمان و کفر و تلقی اسلام از خدا و مباحث کلامی مرتبط با خداوند و صفات او و نسبت خدا و انسان و موضوع خدای متشخص و نامتشخص از دیدگاه قرآن و اسلام تاریخی به تحقیقات آکادمیک در این زمینه ارجاع داده شود؟ در حوزه فقه اسلام جز کلیگویی کجا دیدهاید که روشنفکر دینی ما نشان دهد در فلان مساله فقهی نقش زمان و مکان و تاریخ و فهم بشری دقیقا چه بوده است؟
در میان نوگرایان دینی اخیرا نزاعی درباره مرز ایمان و کفر و ذات باوری یا ذات ناباوری برای اسلام درگرفته است. گویی چنین تصور میشود همه آنچه روشنفکران دینی در این چند دهه اخیر درباره دین و ماهیت و ذات و فهم دین و متن مقدس و دشوارههای زبانی و فهمی و هرمنوتیک آن گفتهاند به یکباره تنها در سده بیستم به ذهن آنان رسیده یا تحت تاثیر کلام مسیحی سر برآورده است. گویی این نوع پرسشها از تمام تاریخ فقه و کلام و اصول فقه ما غایب بوده است؛ خیر چنین نیست! مهمترین مسالههای روشنفکران دینی ما که در دو، سه دهه اخیر مطرح شده پژواکهایی روشن و گاه بسیار دقیقتر و پرسشبرانگیزتر در عمق تاریخ فکری مسلمانان در دانشهای فقه و اصول و کلام و تفسیر داشته است. نیازمند دانشمندان تاریخپژوه و متنشناسیم که آنان را برای طالبان روشنفکری دینی از اعماق تاریخ بیرون بکشند و به آنان نشان دهند که بسیاری از مسالههای فکری امروز ریشه در تأملات نظری کهن دارد. البته به شرط اینکه روشنفکر دینی ما اعتنای لازم را به تخصص در دانش تاریخ داشته باشد.
من معتقدم یکی از مهمترین راههای اصلاح اندیشه و فهم ما از دین و مذهب، شناخت دین و منابع دینی در بستر تاریخی آن است. این شناخت درک ما را از تحول تاریخی فهمهای دینی ارتقا میدهد. اگر خواهان اجتهاد در اصول و فروع هستیم و اگر میخواهیم درک درستی از دیالکتیک «نص» و «تاریخ» و سهم مقتضیات زمان و مکان در فهم فقیهان و متکلمان از دین و منابع دینی داشته باشیم چارهای نداریم الا اینکه به تاریخ مراجعه کنیم. قرآن را در بستر تاریخی عصر نزول و سیره پیامبر اکرم (ص) ببینیم و تعامل صحابه و تابعین و نسلهای بعدی را در مواجهه با قرآن و وحی، پیامبر و سنتش، معنای شریعت و نسبت آن با امر دولت و قدرت دینی بفهمیم. شناخت خود را از عوامل بروز و تحول دانشهای دینی به ویژه آنچه در نسبت با امر شریعت و قدرت دینی شکل گرفت مانند فقه و مذاهب آن، دانش اصول و همچنین مکاتب تفسیری به درستی اصلاح کنیم؛ تحول فکر و فهم دینی را بفهمیم. همه اینها نیازمند تخصص در تاریخ است. آشنایی عمیق با منابع تاریخی و متون است. باید به شکل تخصصی در تاریخ کار کرد.
در حوزههای علوم دینی ما امروزه کسانی هستند که به ارزش مطالعات تاریخی پی بردهاند و از آن در بحثهای فقهی و اصولی و رجالی خود بهره میبرند (از اعلام معاصر اینجا یادی نمیکنم. اما از درگذشتگان باید از استادم آیتالله علامه شیخ محمدرضا جعفری نام ببرم که دانشی عمیق در حوزه تاریخ تفکر دینی و متون داشت). در سنت دانشگاهی ما در هشتاد سال گذشته آشنایان با تاریخ تفکر کم نبودهاند. عباس زریابخویی نمونه برجسته آنان بود. ما در مرکز دائرهالمعارف بزرگ اسلامی چندین سال شاهد دقتورزیهای او در فهم سیره و تاریخ اسلام بودیم. عباس زریاب تاریخ اسلام و تفکر اسلامی را خوب میشناخت. در عین حال تاریخ ایران را به خوبی میدانست. به درستی میدانست عوامل سازنده فرهنگ ما و ایران امروز ما کدامند. تاریخ ایران را به عنوان یک کل و یک وحدت در عین کثرت از دوران هخامنشی به امروز میشناخت و ایران را در پرتو این چارچوب میفهمید. تاریخ ایران را به مثابه «تاریخ ملی» میشناخت. میدانست که ایران فارغ از جغرافیای سیاسیاش یک تاریخ پیوسته فرهنگی دارد که ریشه و سابقهاش به چند هزار سال فرهنگ و دولت ملی میرسد. به همین جهت هم قدر فرهنگ ملی ایران را میدانست و قدردان فرهنگ دینی و مذهبی آن بود. میدانست صفویه سنگ بنای دولت ملی نوین در ایران را گذاشت.
روشنفکری دینی از اصلاح دینی زیاد سخن میگوید. اما به نظر من این سنت فکری از فقر تاریخینگری رنج میبرد؛ بینشی که لازمه هر گونه تفکر نقادانه و اصلاحی در عرصه دین و فهم دینی است. روشنفکران دینی در کشورهای عربی به دلایل مختلف از این جهت وضع بهتری دارند. شاید دلیلش این است که معمولا نمایندگان روشنفکری دینی در آن کشورها تحصیلات اصلیشان در حوزه تاریخ یا مطالعات اسلامی بوده است؛ نمونههایی مانند محمد ارکون را داریم که خود استاد مطالعات اسلامی در سوربون بود. روشنفکری دینی ما از فقه و سیره و دانش کلام و تفسیر سخن میراند و از برداشتهای سنتی از این علوم انتقاد میکند، اما ارزیابیهایش عموما در بستر فهمی تاریخی از این دانشها نیست.
سببش روشن است: تخصص در تاریخ دستکم تاکنون مورد اهتمام و دغدغه روشنفکری دینی نبوده است. نمیتوان از تاریخ فقه یا علوم دینی حرف زد، اما تخصص لازم و شناخت عمیق از منابع تاریخی و متون و تحول فکر دینی بر پایه شناختی متن محور از مکاتب و آدمها در تاریخ فکر و فقه نداشت. اگر از سیره پیامبر اکرم (ص) حرف میزنیم و درباره امامت و خلافت و نسبت دین و سیاست و تشیع و غلو و اعتدال دینی و حدیث و نسبت فقه و تصوف و از ولایت و ... سخن میگوییم باید تاریخ این مفاهیم و این سنتها را به درستی بشناسیم. با استحسانات ذوقی نمیشود داوری کرد. باید وارد میدان شد و متون و نسخهها را خواند؛ خوب هم خواند. باید مجتهدانه و در عین حال فروتنانه وارد این میدان شد. روشنفکری دینی اگر داعیه اصلاح دینی دارد، نمیتواند این اندیشه را در فضایی انتزاعی دنبال کند. باید از آسمان انتزاعیات فرود آمد و بر زمین «مطالعات تاریخی» ایستاد.
در چند دهه اخیر اندیشه ایران به مثابه یک مساله از گفتمان و بل بهتر بگویم گفتمانهای مختلف روشنفکری دینی ما تقریبا غایب بوده است. منظورم نسبت میان دین و ملیت تنها در مقام بحثی فلسفی نیست. بهطور مشخص منظورم نسبت میان ایران به عنوان یک هویت تاریخی و به عنوان یک اصطلاح و مفهوم ملی است با اسلام و تشیع در بستر تاریخی آن. به راستی چقدر روشنفکران دینی ما درباره نسبت اسلام و تشیع با هویت ملیمان کار و اندیشهورزی کردهاند؟ بسیار میبینیم که روشنفکران دینی ما درباره نسبت دین و سیاست قلم میزنند، اما مگر میتوان از این دو مفهوم در بستر تاریخی و جغرافیایی ایران سخن گفت، اما درباره عناصر شکلدهنده هویت ملیمان و جایگاه دین و مذهب در آن سخن نراند؟ مگر میتوان درباره قدرتهای سیاسی و دینی و جایگاه حقوقی و فقهی و سیاسی و دینی شاهان و روحانیان سخن راند، اما درباره نسبت میان اصحاب علم و قلم و مذهب از یک سو و اصحاب سیف و قدرت از دیگر سو در شکلدهی هویت تاریخی سرزمینی حرف نزد؟ ایران تنها یک هویت سیاسی در مفهوم جغرافیای سیاسی نیست.
ایران یک هویت تاریخی و فرهنگی و تمدنی است. عناصری سازنده دارد که با وجود تغییرات تاریخی هسته اصلی و بنیادی شکلدهنده مفهوم آن دستکم دو هزار و پانصد سال است، تداوم دارد. جغرافیای سیاسی آن دستخوش تغییر شده، اما ایران به مثابه مفهومی تمدنی عناصر اصلی آن تغییری نکرده است. نوعی استمرار در عین تحول است. ایران و اندیشه و فرهنگ و تمدن ایرانی مهمترین عناصر اصلیاش قرنها و بل چند هزار سال است که با وجود همه تحولات و همه ظهورات مختلف تاریخیاش همچنان باقی است. یکی از اینها نسبت میان دین و دولت و نسبت میان هویت ملی و هویت دینی است که قرنهاست از عناصر تعیینکننده ایران به مثابه هویت سرزمینی است. شکلها و صورتها تغییر کرده، اما عناصر اصلی همچنان باقی است.
هانری کوربن از اسلام ایرانی سخن میگفت. قبلا نوشتهام که این نوع تعبیر را برای تشیع یا تصوف ایرانی یا حتی عمومیتر برای توصیف تفکر یا مذهب ایرانی قابل مناقشه میدانم. کما اینکه تعبیر محمد عابد جابری را که از عقل عربی در برابر عقل ایرانی سخن میراند، درست نمیدانم. تفکر نمیتواند در چارچوب چنین ذاتانگاریها محدود شود. از اواخر سده نوزدهم و بعد در بیشتر سالهای قرن بیستم ما ایرانیان همچون عربها همانند دیگران ظهور و بروز اندیشههایی معطوف به آنچه ناسیونالیزم نام دارد، تجربه کردیم. ناسیونالیزم در همه اشکال آن از فقر فهم تاریخی رنج میبرد. بریده از تاریخ و تحولات تاریخی است. مقصود من از ایران به مثابه مفهومی تمدنی برداشتهای سطحی و عقیم ناسیونالیستی نیست. چنین برداشتهایی اصلا خود ناقض مفهوم ثابت و در عین حال متحولی است که از ایران فرهنگی و تمدنی سراغ داریم و باید سراغ داشته باشیم. ایران نیازمند ناسیونالیزم نیست. مقصود من همچنین مقوله ایرانشهری با چارچوبهای فکری جواد طباطبایی هم نیست. درباره آن قبلا مختصرا نوشتهام و گفتهام که به عقیده من و دستکم بنا بر آنچه برداشت و فهم من از آن سخنان است چنان سخنانی تنها برداشتی نادرست از «سیاستنامه»های دوران اندیشه تغلب سلطانی است (نظام الملک).
آنچه من از هویت ایرانی مراد دارم، بستر فرهنگی و تمدنی آن است که در عین جهانی بودنش و در عین تحول و گشودگی فرهنگی بر تمدنها و فرهنگها و قومیتهای دیگر و در عین کثرت، اما وحدت خود را حفظ کرده و مایه وحدت سرزمینیمان شده است. ساسانیان یکی از پردههای این پدیده ثابت در عین حال متحولند و صفویه پردهای دیگر.
روشنفکری دینی چند دهه است درباره دین و دولت و نسبت این دو و درباره هویت و سیاست و مردمسالاری و آزادی و حق و تکلیف سخن میگوید. کما اینکه دیری است روشنفکران دینی ما از صفویه و «تشیع صفوی» انتقاد میکنند. وقت آن است که همه این سخنان را در نسبت با مفهوم ایران فرهنگی و تمدنی بازخوانی کنند. بدون چنین نگاهی آنچه میگوییم در بهترین حالت نظریهپردازیهایی معلق در فضا و خارج از بستر تاریخی است. نسبتی با تاریخ و واقعیت تاریخی سرزمینیمان ندارد.
باید بازگردیم به آنچه در صد سال گذشته درباره تاریخ ایران و هویت تاریخی ایران و ایرانی محققان تاریخ میهنمان نوشتند. باید از قزوینی و حسن پیرنیا و عباس اقبالآشتیانی و عباس زریاب و محمد محمدیملایری و عبدالحسین زرینکوب و ایرج افشار آموخت. اینان تاریخ ایران را در پرتوی همین مفهوم تمدنی و فرهنگی از ایران و در استمرار در عین تحولش نوشتهاند. حاصل آن پژوهشها را امروز میتوان در مقالات متعدد دانشنامه جهان اسلام و همچنین دائرهالمعارف بزرگ اسلامی و تاریخ جامع ایران دید و خواند.
هر نوشتهای مادامی که ادعای علمی دارد باید حداقلی از معیارهای علمی را برخوردار باشد به نحوی که جامعه علمی مرتبط آن نوشته را به عنوان نوشتهای قابل بحث و نقد تشخیص دهد. در غیر این صورت به دلیل اینکه زبان علمی مشترکی وجود ندارد، قابلیت نقد علمی را ندارد و توقع چنین چیزی بیهوده آرزویی بیش نیست. اما در عین حال نفس ادعای علمی بودن یا نظریهپردازی یک نوشته غیر معتبر میتواند بهطور کلی مورد نقد قرار بگیرد. این البته وظیفه محققان معتبر در هر رشتهای است. در همه رشتههای علمی اگر نوشتهای فاقد حداقلی از معیارها باشد خود آن نوشته نقد نمیشود، بلکه بیاعتباری شیوه کلی نویسنده و ادعای گزاف اوست که مورد انتقاد قرار میگیرد. اگر شما در مقام یک متخصص از سوی یک مجله آکادمیک به ارزیابی یک مقاله دعوت شوید داوری شما درباره یک مقاله میتواند دو گونه باشد: اگر نوشته مورد داوری حداقلی از معیارهای علمی را رعایت کرده باشد شما موظفید در صورت قبول دعوت برای داوری مقاله جزییات خطاها و نقصها را در نوشته مورد داوری نقد کنید و در مقابل برای اصلاح مقاله پیشنهاداتی ارایه دهید. اگر نوشته مورد داوری این حداقلها را رعایت نکرده باشد شما به عنوان داور مجله باید بیاعتباری نوشته را از لحاظ کلی نشان دهید. گاهی نوشتن چند سطر برای این کار کافی است: ذکر اینکه نویسنده با در نظر نگرفتن معیارهای اصلی، نوشتهاش حتی صلاحیت ارزیابیهای جزیی را ندارد. در واقع اینجا شما نه نوشته بلکه رویکرد او را نقد میکنید.
حال اگر نویسندهای با بهرهگیری از ابزارهای رسانهای یا بافتارها و موجهای سیاسی بخواهد نوشته و نظریه خود را بیش از آنچه شایسته آن است فرانماید؛ بهطور نمونه با بازنشر آن در رسانههای فارسی خارج کشور یا رسانههای مجازی جریانهای سیاسی بخواهد اعتبار و شهرتی برای نوشته خود دست و پا کند وظیفه یک ناقد که کارش را میخواهد طبق اصول آکادمیک عرضه کند، چیست؟ نه آیا باید ۱) بیاعتباری کلی آن نوشته تبلیغ شده رسانهای را در نقدی کوتاه مورد تذکر قرار دهد؟ و ۲) نه آیا باید به این «دوپینگ» رسانهای واکنش نشان داد؟ نه آیا باید گفت فضای علمی را با این تبلیغات رسانهای به اهدافی غیرعلمی آلوده نکنید؟ نه آیا باید گفت ما نیازمند «جامعه علمی» هستیم و هر نوشته و سخنی که ادعای نظریهپردازی علمی دارد باید حداقل معیارهای علمی را رعایت کند و به جای نشر در فضاهای رسانهای مورد داوری اولیه مجلات آکادمیک قرار گیرد؟
با این وصف من مخالف این نیستم اگر نویسندهای اعتبار علمی خود را در جایی دیگر تثبیت کرده از فضاهای رسانهای برای رساندن پیامی در ساحتی عمومی بهره گیرد. اما سخن درباره کسانی است که متاسفانه صلاحیت علمی خود را پیشتر از سوی «جامعه علمی» مورد تایید قرار ندادهاند و در عین حال با بهرهگیری از راههای میانبر تلاش میکنند برای خود اعتباری علمی دست و پا کنند. این البته راهی به دانشی نمیبرد و تنها گمان و ظنی را برای شما به ارمغان خواهد آورد؛ «إن یتبعون إلا الظن وإن الظن لا یغنی من الحق شیئا».