داستان فیلم میهن پرست نشان میدهد که چگونه هالیوود با به تصویر کشیدن ظرافتهای تاریخ واقعی مشکل دارد. در اصل، میهن پرست قرار بود بیوگرافی فرانسیس ماریون باشد، یک مبارز چریکی در باتلاقهای کارولینای جنوبی در طول جنگهای انقلاب آمریکا.
کمتر کسی شوکه میشود وقتی که میفهمد هالیوود اغلب با حقایق تاریخی بازی میکند. اما به تصویر کشیدن دقیق و درست نبردهای تاریخی چالش خاصی را برای فیلمسازان به وجود میآورد و به همین خاطر فیلمسازان اندکی بوده اند که توانسته اند نبردهای تاریخی را درست بازسازی کنند.
به گزارش روزیاتو، در اینجا به ۱۰ فیلمی میپردازیم که برداشت ما از درگیریهای مشهور نظامی تاریخ را به اشتباه به تصویر کشیده اند. بابت اسپویل کردن بخشی از داستان فیلمهای زیر از شما عذرخواهی میکنیم.
نبرد بولژ بیش از هر نبرد دیگری در جنگ جهانی دوم شاهد مرگ و میر آمریکاییها بود، بنابراین انتظار داشتیم که فیلم ساخته استودیو متروگلدوین مایر به همین نام، دقت و صحت قابل قبولی در این زمینه داشته باشد. متاسفانه ظاهراً سازندگان این فیلم به این نتیجه رسیده بودند که اتفاقات واقعی این نبرد به اندازه کافی سینمایی نیست و یک جنگ کاملاً متفاوت را به تصویر کشیدند.
برای شروع، سازندگان فیلم نبرد بولژ مصمم بودند که به تماشاگران امکان دهند از تماشای این فیلم در قالب واید اسکرین سینرامای باشکوه لذت ببرند. در نتیجه، آنها جنگلهای انبوه، پرفراز و نشیب و دست و پاگیر آردن را به نفع تصاویری از دشتهای مسطح و بدون درخت کنار گذاشتند.
نتیجه بیشتر یادآور فیلمهای گاوچرانی محبوب آن زمان بود تا نبرد واقعی بولژ. استودیو سازنده، همچنین تصمیم گرفت مه غلیظی که نقشی بسیار محوری در روزهای آغازین نبرد داشت را به تمامی کنار بگذارد. تصاویر تانکهای آلمانی که در دشتهای آفتابی میغرند و به پیش میروند، بسیار جذاب است، اما در واقعیت، چنین آرایش در معرض دید تانک ها، تقریباً بلافاصله از طریق هوا نابود میشدند.
سناریو این فیلم چنان پراشتباه و بدون صحت تاریخی بود که دوایت آیزنهاور، رییس جمهور سابق ایالات متحده و فرمانده ارشد نیروهای متفقین در زمان نبرد بولژ، به تندی از این فیلم انتقاد کرده است. وی تصریح کرده که درست از همان ابتدا، راوی نامها و واحدها را اشتباه میگوید، از جمله انتقال کل ارتش هشتم بریتانیا از ایتالیا به آردن. آیزنهاور همچنین اشاره کرد که بیشتر خطوط داستانی، از جمله مسابقهای برای انبار سوخت که در واقع هرگز اتفاق نیفتاد؛ و فیلم به اشتباه نفوذیهای نازی را به عنوان خطری واقعی برای متفقین به تصویر کشید، در حالی که در واقع آنها چیزی بیش از یک دردسر کوچک نبودند.
آیزنهاور همچنین این فیلم را به خاطر استفاده از تانکهای آمریکایی دوران جنگ کره به عنوان پانزر آلمانی مورد انتقاد قرار داد. در واقع هر تانک، هواپیما و جیپی که در فیلم استفاده میشود مدلهای ساخته شده پس از جنگ جهانی دوم بودند. انصافاً مشکل پیدا کردن سخت افزار نظامی درست، تمام فیلمهای قبل از عصر جلوههای ویژه کامپیوتری را به دردسر انداخته بود، هرچند استودیو متروگلدوین مایر حداقل میتوانست استتار جیپهای ارتش اسپانیا را رنگ آمیزی کند.
در سال ۲۰۰۷، کمپانی برادران وارنر با فیلم ۳۰۰، تصویری دیدنی از نبرد ترموپیل به نمایش گذاشت. این فیلم به دلیل عدم دقت تاریخی، از جمله تصمیم برای به تصویر کشیدن دولت برده داری اسپارتی که به طرز وحشتناکی سرکوبگر بود، به عنوان نوعی حکومت لیبرال و آزادی بخش مورد انتقاد قرار گرفت.
با این حال، داستان کاملاً توسط یک سرباز اسپارتی روایت میشد و سازندگان اصرار داشتند که هر گونه اغراقی به سطح شخصیتها باز میگشت. اما حتی این بهانه بچگانه هم نمیتواند گاف عنوان فیلم ۳۰۰: Rise Of An Empire را توجیه کند، فیلمی که در آن هیچ امپراطوری ظهور نمیکند و روایت قبل از پایان داستان به پایان میرسد.
فیلم با نبرد مارتون آغاز میشود که بین آتنیها و نیروهای مهاجم ایرانی در سال ۴۹۰ پیش از میلاد مسیح درگرفت. تمیستوکلس، سردار آتنی، سربازانش را با سرعت تمام به پیش میراند تا ایرانیان را در حالی که از کشتیهای خود پیاده میشوند، غافلگیر کنند.
در واقع یونانیان و ایرانیان پیش از نبرد، پنج روز در ماراتون روبروی یکدیگر قرار گرفتند، پیش از اینکه نبردی بین آنها رخ دهد. درست است که یونانیان مستقیماً به قلب سپاه ایران تاختند، اما این کار برای کاهش برتری ایرانیها در زمینه تعداد و کارآیی کمانداران شان بود و نه تلاش برای غافلگیر کردن آنها.
در فیلم، نبرد زمانی به اوج خود میرسد که تمیستوکلس تیری شلیک میکند که داریوش اول، پادشاه ایران را میکشد، در حالی که پسرش خشایار نظاره گر ماجراست. به طور خاص، یک سرباز پیاده نظام یونانی مانند تمیستوکلس در کار با کمان مهارت نداشت.
بدتر اینکه داریوش در نزدیکی ماراتون و میدان نبرد نیز نبود و سالها بعد براثر کهولت سن درگذشت. در فیلم، خشایارشاه از خشم خود را به یک غول درخشان تبدیل کرده و برای حمله به یونان آماده میشود. او برای رهبری ناوگان خود، آرتمیس با بازی ایوا گرین را به کار میگیرد. در واقعیت، آرتمیس ملکه بیوه هالیکارناسوس بود و تعدادی کشتی در اختیار نیروی دریایی متشکل از ۶۰۰ کشتی خشایارشاه قرار داده بود.
او شخصاً فرماندهی کشتی هایش را بر عهده داشت و مورد احترام خشایارشاه بود، اما آرامیش مسئول کل ناوگان نبود. نقطه اوج فیلم نبرد دریایی سالامیس است که مورخان همه اجماع دارند بدون حضور کشتیهای غول پیکر فلزی یا بمب افکنهای انتحاری ایرانی رخ داده است، در حالی که هر دو اینها در فیلم نشان داده میشوند.
خوشبختانه اسپارتیها توسط راوی داستان، ملکه گورگو اهل اسپارت که با ناوگانی عظیم برای نابودی ایرانیان از راه میرسد، از شکست حتمی میگریزند. البته از لحاظ تاریخی، اسپارتها تنها ۱۶ کشتی به ۴۰۰ کشتی تمیستوکلس اضافه کردند و نقش مهمی در این پیروزی نداشتند. گورگو قطعا آنجا نبوده و یونانیان زن ستیز نیز هرگز به یک زن اجازه رهبری نیروهایشان را نمیدادند.
اینچئون احتمالاً بدترین فیلم جنگی است که تا به حال ساخته شده است. منتقدان آن را «پر از دروغ و احمق انگارانه» و «بوقلمونی به اندازه گودزیلا» توصیف کرده اند. این واقعیت که این فیلم با حمایت مالی و تهیه کنندگی کشیش سان میونگ مون و کلیسای اتحاد بدنام او ساخته شده بود نقش مهمی در این افتضاح داشت. مون تحقیقات خود را انجام داده و جین دیکسون فالگیر و رمال را استخدام کرد تا با روح ژنرال درگذشته، داگلاس مک آرتور ارتباط برقرار کند.
خوشبختانه روح ژنرال از تایید این فیلم خوشحال بود و شخصاً کارگردانی فیلم را بر عهده گرفت! مون حتی نقل قولی از روح مک آرتور را در بیانیه مطبوعاتی فیلم آورده است: «من از دیدن این فیلم بسیار خوشحال شدم، زیرا این فیلم احساسات و اظهارات قلبی من را در طول جنگ کره نشان خواهد داد. من بیش از ۱۰۰ درصد برای حمایت از این فیلم تلاش خواهم کرد».
با حضور دنیای ارواح، مون رقم خیره کننده ۴۶ میلیون دلار را صرف ساخت این فیلم کرد. در نتیجه، او حق داشت صحنهای را که گروه باله مورد علاقه اش را نشان میداد، وارد داستان کند و سعی کرد کارگردان را وادار کند تا تصاویری ضمنی از عیسی مسیح را در آن بگنجاند.
او همچنین ۳ میلیون دلار برای بازسازی صحنهای پرجمعیت هزینه کرد، زیرا جمعیت برداشت اولیه بسیار کم بود. با این حال فیلم نهایی شامل تصاویر قدیمی و مدل هواپیماهای جنگندهای بود که به طور واضح توسط ریسمانها نگه داشته شده بودند.
اینکه بگوییم کدام بخشها از فیلم غیردقیق هستند کار سادهای نیست، زیرا مشخص نیست که چه اتفاقاتی در داستان رخ میدهد. بخش بزرگی از فیلم فقط تصاویر ساده و بدون پس زمینهای از سربازان کره شمالی است که غیرنظامیان را به رگبار میبندند.
خود نبرد اینچئون تنها ۱۵ دقیقه طول میکشد که بیشتر آنها داستان ساختگی محض است. با وجود این هزینه، صحنههای نبرد بسیار بی کیفیت به نظر میرسند و سیاهی لشکرها قبل از وقوع انفجارها خود را روی زمین میاندازند. این فیلم تنها ۵ میلیون دلار در گیشه فروش کرد و یکی از بزرگترین شکستهای گیشه در تاریخ سینما محسوب میشود.
تعداد بسیار محدودی از رویدادهای تاریخی به اندازه جنگهای صلیبی بحث برانگیز بوده اند، بنابراین شجاعت ریدلی اسکات در پرداختن به این موضوع در فیلم حماسی پادشاهی بهشت قابل تقدیر بود. اسکات تصمیم گرفت نیمه اول فیلم را در زمان آتش بس شاه بالدوین چهارم، پادشاه اورشلیم و حاکم مشهور مسلمان، صلاح الدین رایت کند و آن را زمانی توصیف کند که «هر کسی میتواند هر طور که میخواهد بیاید و برود و هر طور که میخواهد عبادت کند».
شوربختانه، بالدوین (که نقش او را ادوارد نورتون با یک ماسک نقرهای بازی میکند) به دلیل ابتلا به جذام میمیرد و صلح به دلیل دسیسهها و اعمال بنیادگرایان شرور مسیحی مانند گای دو لوسینیان و شوالیههای معبد از بین میرود.
اخلاقیات در فیلم واضح است و هر آنچه بوده با کمترین ابهامی به تصویر کشیده میشود. اما این فیلم از نظر تاریخی اصلاً دقیق نیست. برای شروع، بالدوین چهارم دقیقاً همان چهره اعتدالگرا و مدرنی نبود که فیلم سعی در به تصویر کشیدن او داشته است. در زمان سلطنت او غیر مسیحیان رسماً از ورود به اورشلیم منع شده بودند و زمانی که گای دو لوسینیان، جنگ طلب داستان، نتوانست به صلاح الدین حمله کند، از او خشمگین شد.
رهبر مسلمانان نیز خود به عنوان یک حاکم کاملاً صلح طلب به تصویر کشیده میشود که بر خلاف میلش مجبور به جنگ شده است، اما صلاح الدین واقعی در تمام طول دوران سلطنت خود برای تسخیر اورشلیم تلاش کرد. بالدوین و صلاح الدین سالها با یکدیگر جنگیدند و آتش بس آنها بیشتر مربوط به خستگی عمومی نیزوها و مشکلات دیگر بود تا تمایل واقعی به صلحی پایدار.
اما اینها در مقایسه با قهرمان فیلم، یعنی بالیان اهل ایبلین (اورلاندو بلوم)، اشتباهاتی جزئی هستند. در روایت اسکات، بالیان به عنوان یک آهنگر فرانسوی به تصویر کشیده میشود که پس از خودکشی همسرش و محرومیت از دفن شدن در زمین مقدس، دچار بحران ایمان میشود. کشیش شهر برای اطمینان از درک عواقب این گناه کبیره توسط مردم، جسد زن بالیان را سر بریده و جسد را از قبر بیرون میآورد. در واقعیت اما، بالیان نجیب زادهای اهل فلسطین بود، هرگز آهنگر نبود، هرگز یک مذهبی میانه رو نبود و همسرش هرگز خودکشی نکرد.
در اوج فیلم، بالیان از نبرد مصیبت بار شاخهای هاتین میگریزد و با وجود تضعیف شدن توسط اسقفهای بزدل مسیحی در اورشلیم، رهبری دفاع از اورشلیم در برابر نیروهای صلاح الدین را بر عهده میگیرد. بالیان واقعی، اما با همکاری اسقفهای شهر که قطعاً دشمن او نبود، دفاع از اورشلیم را به عهده گرفت، اما فیلم نمیتواند خطر به تصویر کشیدن این روحانیون را حتی با دیدی نسبتاً مثبت بپذیرد.
در سکانسی خنده دار، بالیان با تهدید به نابودی «مکانهای مقدس شما و خودمان. تک تک چیزهایی در اورشلیم که انسان را دیوانه میکنند» موفق میشود خروج ایمن نیروهای باقیمانده و مسیحیان از اورشلیم را تضمین کند و صلاح الدین در پاسخ به این صحبت میگوید «شاید اگر این کار را میکردی بهتر بود»، صحبتی که بسیار از صلاح الدین به شدت باورمند و پرهیزگار دور است.
در واقعیت، بالیان تهدید کرد که صرفاً مکانهای مقدس مسلمانان را نابود خواهد کرد. او همچنین تهدید کرد که حدود ۵۰۰ برده مسلمان را که در شهر نگهداری میکرد، به قتل خواهد رساند. صلاح الدین در این فیلم موافقت میکند که مسیحیان با آرامش آنجا را ترک کنند. در تاریخ، مسیحیان مجبور به باج دادن برای نجات جانشان شدند و کسانی که قادر به پرداخت این باج نبودند، به بردگی گرفته شدند.
آخرین بازمانده داستان چهار عضو تیم تفنگداران ویژه دریایی شماره ۱۰ را روایت میکند که به کوهستانهای افغانستان فرستاده شده اند تا یکی از افراد نزدیک به طالبان به نام احمد شاه را زیر نظر بگیرند. این تیم به طور تصادفی توسط سه بزچران کشف میشوند که احتمالاً طالبان را از حضور آنها مطلع میکنند. تقریبا ۵۰ مبارز طالبان به این تیم حمله کرده و سه ساعت نبرد بین طرفین در یک دامنه کوهستانی رخ میدهد. سه عضو تیم کشته میشوند، در حالی که مارکوس لوترل به تنهایی زنده ماند. ۱۶ نظامی آمریکایی دیگر نیز در حالی که تلاش میکردند خود را به گروه اصلی برسانند با شلیک به بالگردشان کشته شدند.
طبیعتاً سازندگان تلاش کردند تا رویکردی محترمانه به داستان داشته باشند، اما این بدان معنا نیست که عناصری از فیلم صرفاً به خاطر ارزش سرگرم کننده شان ساخته نشده اند. به عنوان مثال، صحنه آغازین مارکوس لوترل را نشان میدهد که درست زمانی که نجات پیدا میکند، قلبش از کار میافتد.
بقیه فیلم به صورت فلش بکی از آن لحظه به قبل روایت میشود. در واقعیت، قلب لوترل هرگز از تپیدن نایستاد و وقتی نجات پیدا کرد در آستانه مرگ نبود. این داستان سازی، یکی از چیزهای واقعاً شگفت انگیز در مورد داستان لوترل را از بین میبرد: اینکه او در آستانه مرگ نبود.
لوترل در مصاحبهای آسیبهای خود را چنین شرح داد: «باید دستم را بازسازی میکردم. پشتم بازسازی شده است. جراحیهای متعدد پشت انجام داده ام. زانوهایم خرد شده، لگنم ترک برداشته، از ناحیه فک و صورت آسیب دیده، با گاز گرفتن زبانم را به دو نیم کرده ام. با آر پی جیها و نارنجکها هدف قرار گرفتم، یازده گلوله به چهار دست و پا و ران هایم اصابت کرد، ترکش از پاها و همه جایم بیرون زده بود. تمام پوست پشت و پشت پاهایم از بین رفته بود». علاوه بر این، او در حین فرار، از بینی شکسته، پارگی پوست و ماهیچه شانه و عفونت باکتریایی ناشی از نوشیدن آب مسموم نیز رنج میبرد.
در پایان فیلم، لوترل زخمی پیدا شده و به یک روستای محلی پشتون برده میشود که در آنجا مردی به نام گلاب به زخم هایش رسیدگی میکند. نیروهای احمد شاه، لوترل را تا روستا تعقیب میکنند و یکی از آنها میخواهد سر سرباز آمریکاییها را ببرد که روستاییان مانع میشوند.
در پاسخ، مردان شاه به این روستا حمله میکنند. گلاب هدف گلوله قرار میگیرد و خانه اش ویران میشود. اما نیروهای آمریکایی درست به موقع میرسند تا نیروهای طالبان را از پای درآورده و شاه را بکشند. نبردهای نمادین پایانی، کلیشه معمول هالیوود است که نشانه خوبی از این موضوع است که چنین اتفاقی در واقعیت رخ نداده است.
در واقعیت نیز لوترل به یک روستای پشتون نشین برده شد و مردی به نام گلاب از او مراقبت میکرد. او همچنین توسط طالبان پیدا شد که دستانش را شکستند، اما قبل از اینکه روستاییان آنها را عقب برانند، سعی نکردند سر او را ببرند. مردان شاه به روستا حمله نکردند و گلاب مورد اصابت گلوله قرار نگرفت.
لوترل خیلی ساده توسط تکاوران آمریکایی که توسط مردم محلی به آنها هشدار داده شده بود، نجات داده شد – عملیات نجات به قدری بی حادثه بود که تکاوران قبل از بیرون کشیدن لوترل با هلیکوپتر، با روستاییان چای نوشیدند؛ و شاه؟ او سه سال بعد مرد. داستان لوترل واقعا شگفت انگیز است، اما ظاهراً پایان آن به اندازه کافی برای هالیوود دراماتیک نبود.
فیلمهای مربوط به جبهه شرقی جنگ جهانی دوم نسبتاً نادر هستند، بنابراین جای تاسف است که فیلم دشمن پشت دروازهها در مورد نبرد استالینگراد، تلاش اندکی برای دقت و صحت تاریخی داشته است. این فیلم حتی نمیتواند نقشههای اصلی را درست به تصویر بکشد و با تصویری که سوئیس و ترکیه را به عنوان فتوحات آلمان به تصویر میکشد، آغاز میشود.
در این میان، به نظر میرسد سازندگان این فیلم نگران بوده اند که به رسمیت شناختن سهم عظیم اتحاد جماهیر شوروی در پیروزی در جنگ جهانی دوم، باعث شود کمونیسم نیز به شکلی مثبت به تصویر کشیده شود. در نتیجه، فیلم نیروهای شوروی را به عنوان قهرمان به تصویر میکشد، اما هیچ شانسی را برای بیرحم و بی کفایت جلوه دادن تلاشهای جنگی شوروی از دست نمیدهد، حتی زمانی که رویدادهای واقعی از این مولفه پشتیبانی نمیکنند.
برای مثال، فیلم با تصویر واسیلی زایتسف با بازی جود لا شروع میشود – که از یک تک تیرانداز واقعی به همین نام الهام گرفته شده_ در حالی که در قطاری با همرزمانش زندانی شده است. اما در واقعیت، درهای قطارهای نظامی شوروی باز گذاشته میشدند تا در صورت حمله هوایی دشمن، سربازان بتوانند بیرون بپرند و پناه بگیرند.
هنگامی که قطار به ایستگاه میرسد، هیچ افسر یا ماموری برای سازماندهی نیروها در جوخهها یا گروهانها حضور ندارد. در عوض، کمیسرهای سیاسی این افراد را برای عبور از رود ولگا در روز روشن سوار قایق میکنند و به هواپیماهای آلمانی اجازه میدادند تلفات زیادی وارد کنند. در زندگی واقعی، واحدهای شوروی زیر پوشش تاریکی شب از رودخانه عبور میکردند.
در استالینگراد به واحد زیتسف دستور داده میشود که به طور دسته جمعی به سمت آلمانیها حمله ور شوند. تنها به نیمی از آنها تفنگ داده میشود و به بقیه گفته میشود که به دنبال آنها بروند و تفنگهای مردگان را بردارند. این تصویر بر اساس حوادثی محدود در طول سردرگمی ناشی از حمله غافلگیرانه آلمان در سال ۱۹۴۱ روایت میشود و قطعاً هرگز یک استراتژی عمدی نبوده است. هیچ مدرکی وجود ندارد که سربازان شوروی بدون اسلحه به استالینگراد فرستاده شده باشند.
آنها همچنین علیه مسلسلها دست به حمله دسته جمعی نمیزدند، استراتژی غیرمنطقی که به وضوح احمقانه است. اما همه این بی دقتیها بی اهمیت است، زیرا طرح اصلی داستان حول دوئل بین زایتسف و یک تک تیرانداز آلمانی به نام سرگرد اروین کونیگ میچرخد. چنین تک تیرانداز آلمانی در اسناد تاریخی یافت نشده است و بیشتر مورخان بر این باورند که شوروی در واقع این شخصیت را ساخته تا ارزش تبلیغاتی زایتسف را بالا ببرد.
لارنس عربستان یکی از بهترین فیلمهای تمام دورانها محسوب میشود، اما این بدان معنا نیست که در به تصویر کشیدن ماجراهای تاریخی دست به داستان پردازی نزند. قبل از همه این که چگونه عوده ابو طاعی از یک مرد با فرهنگ و باهوش به یک فرد بیرحم و حریص تبدیل شد، در حالی که یکی از اعضای خانواده لارنس گفته بود که کار سختی در شناسایی برادرش داشته است.
بخش زیادی از فیلم بر روی حمله مشهور به بندر عقبه در دریای سرخ متمرکز است. این بندر از حمله از طریق ساحل محافظت میشد، اما لارنس طرحی برای تصرف این شهر از طریق عبور یک گروه کوچک از طریق صحرای نفود ترسیم کرد که به آنها اجازه میداد از روی زمین به عقبه حمله کنند. فیلم تا اینجا را درست به تصویر کشیده، اما در ارائه تصویری واقعی از جزییات این ماجرا کمی مشکل دارد.
برای شروع، فیلم، صحرای نفود را به عنوان دریایی باشکوه از تپههای شنی طلایی مواج به تصویر میکشد. در واقع بیشتر مناطقی که لارنس از آنها عبور میکرد دشتهای ماسهای بودند. در طول مسیر، لارنس یک عرب را که در بیابان رها شده بود نجات میدهد.
در فیلم، عربها از او مانند یک قهرمان استقبال کرده و به او یک ردای زیبا مختص اعراب بدوی هدیه میدهند، و بدین ترتیب به شکلی سمبلیک او را به عنوان یکی از خودشان میپذیرند. اما به گفته خود لارنس، او در آن زمان، از شش ماه قبل ردای بدوی میپوشید؛ و اعراب فکر میکردند که عملیات نجات متهورانه او دیوانه وار بوده و او را به خاطر به خطر انداختن جان دو نفر به جای یک نفر سرزنش کرده بودند.
در یکی از مشهورترین صحنههای فیلم، لارنس گروهی از سواره نظام را مستقیماً به داخل شهر هدایت میکند. در واقعیت، این حمله مهم سواره نظام در ۶۵ کیلومتری عقبه، در یک پاسگاه کوچک به نام اباء اللسان اتفاق افتاد. تعداد نیروهای لارنس در این پاسگاه نزدیک به سه به یک از عثمانیها بیشتر بود، اما همچنان نتوانستند آنها را از پاسگاه بیرون برانند. لارنس در نهایت با دشنام و توهین اعراب را به حمله فرا خواند و آن ها، و نه لارنس، این حمله را به سمت پاسگاه هدایت کردند. او سعی کرد در این حمله شرکت کند، اما به طور تصادفی شتر خود را از ناحیه سر مورد هدف قرار داد و به طرز رقت انگیزی باری به زمین افتاد. روز بعد عقبه بدون هیچ حادثهای تصرف شد.
هنگامی که نیو لاین سینما اقتباس سینمایی رمان برنده جایزه پولیتزرِ مایکل شارا را منتشر کرد، آنها به خود میبالیدند که این فیلم «حتی تا چکمهها نیز دارای اعتبار تاریخی است». اما این بدان معنا نیست که جزئیات اندکی در این فیلم برای عدم صحت تاریخی شان، برای انتخاب توسط تاریخدانان وجود ندارد. اول از همه اینکه بسیاری از سیاهی لشکرهای فیلم یک سری علاقمندان به جنگهای داخلی آمریکا بودند که خودشان یونیفرم هایشان را تهیه کرده بودند.
این یک صرفه جویی قابل توجه برای سازندگان فیلم بود، اما به این معنی بود که یونیفرمها برای نمایش دقیق سربازان خسته و فرسوده در گتیسبورگ بیش از حد دست نخورده و تمیز بودند. بسیاری از سربازانی که در این فیلم به تصویر کشیده میشوند بیش از حد شاداب و سرحال بودند در حالی که سربازان واقعی صدها کیلومتر را راه رفته و قاعدتاً خسته و تکیده بودند.
در یک لحظه ژنرال لی با سربازی دست میدهد که وقتی دستش را دراز میکند یک ساعت مچی روی دستش دیده میشود. فیلم با گزارش سرباز پیشاهنگ هریسون به لانگ استریت در صبح روز ۳۰ ژوئن آغاز میشود. هریسون واقعی باید لانگ استریت را از تحرکات نیروهای اتحاد در ۲۹ ژوئن مطلع میکرد. رویارویی خشمگینانه لی با ژنرال هث بر سر درگیری اولیه او در اواخر روز اول ژوئیه اتفاق افتاد، نه در طول درگیری در همان روز. صحنه مشهوری که در آن پدر کوربی به تیپ ایرلندی عفو میدهد در صبح روز دوم ژوئیه اتفاق نیفتاد، بلکه در بعد از ظهر درست قبل از اینکه به جنگ بروند اتفاق افتاد.
توپهای نیروهای کنفدراسیون را میتوان دید که منفجر میشوند، اما جنوبیها در واقع حتی یک توپ را در این نبرد از دست ندادند. در فیلم، ژنرال کمپر ۳۲ سال پیش از مرگ واقعی اش در سال ۱۸۹۵، در حال مرگ از یک زخم مهلک به تصویر کشیده شده است. اما قابل توجهترین تغییر این است که فیلم چگونه حمله بدون خونریزی و کشتار پیکت را به تصویر میکشد.
یک شاهد عینی این حمله را «طوفان خشونتی که در آن بقایای انسان به معنای واقعی کلمه فضا را پر کرده بود» توصیف کرده است. سازندگان فیلم احتمالاً خشونت این سکانس را برای حفظ رتبه PG فیلم تقلیل دادند، اما نتیجه یک صحنه ماست مالی شده است که یک منتقد آن را «رژهای بسیار غیر خشونت آمیز، تمیز و قهرمانانه» توصیف کرده است.
سازندگان فیلم آلامو در سال ۱۹۶۰ تلاش کردند تا این فیلم را به عنوان تصویری وفادارانه از نبرد واقعی به مخاطبان نشان دهند. کارگردان، تهیه کننده و ستاره فیلم – جان وین – ادعا کرده بود که لوکیشنها و طراحی صحنه براساس «طرحهای اولیه» آلامو ساخته شده اند. چنین طرحهای اولیهای وجود نداشت و طراحی صحنه به شدت نادرست فیلم اغلب محصول تخیل کارگردان هنری ال ایبارا هستند.
همچنین وین مدعی بود که سناریونویس فیلم، جیمز گرانت، تحقیقات کاملی در مورد این نبرد انجام داده بود. اگر گرانت این کار را کرده بود، هیچ کدام از تحقیقاتش را در فیلمنامه دخیل نکرده است. فیلمنامه گرانت کاملاً تخیلی و ساختگی بود، تا جایی که دو مورخی که به عنوان مشاور استخدام شده بودند، با عصبانیت محل فیلمبرداری را ترک کردند. هر دو مورخ بعدها درخواست کردند که نامشان از تیتراژ فیلم حذف شود.
حتی سخت است که بگوییم باید از کجای فیلم شروع کنیم، فیلمی که مورخان آن را حاوی «نه یک کلمه، نه یک شخصیت، نه یک لباس، یا رویداد که به هر طریقی با واقعیت تاریخی مطابقت داشته باشد» توصیف کرده اند. حتی نمیتوان جغرافیای داستان را درست دانست، در حالی که فیلم به طور غیرقابل دفاعی ادعا میکند آلامو در ریو گرانده واقع شده است. نسخه سینمایی این نبرد بر توپباران گسترده توسط توپهای مکزیکی تمرکز دارد.
دیوی کروکت با بازی وین حتی رهبری یک گروه را برای منفجر کردن بزرگترین توپخانه مکزیک بر عهده میگیرد. در واقعیت، مکزیکیها تنها قطعات کوچک میدانی توپخانه را در میدان نبرد مستقر کرده بودند. در صورت استفاده از توپهای سنگین، آلاموی خشتی به طور کامل ویران میشد.
در صحنه نبرد نهایی فیلم، کروکت خود را فدا میکند تا انبار باروت را منفجر نماید. در واقعیت، یکی از نیروهای مدافع به نام رابرت ایوانز تلاش کرد تا باروت را با مشعل مشتعل کند، اما قبل از ورود به انبار باروت مورد اصابت گلوله قرار گرفت. اگر فیلم به این موضوع اشاره میکرد که چرا او به آلامو رفته یا مردان آنجا برای چه میجنگیدند، شاید فداکاری داستانی کروکت میتوانست معنی دارتر میشد. اما وین میخواست این فیلم استعارهای از جنگ سرد باشد، جایی که آمریکاییهای وطن پرست را در حال مبارزه با یک دیکتاتوری شیطانی نشان دهد، که اگر حواشی واقعی انقلاب تگزاس مبهم باقی میماند، بهتر عمل میکرد.
داستان فیلم میهن پرست نشان میدهد که چگونه هالیوود با به تصویر کشیدن ظرافتهای تاریخ واقعی مشکل دارد. در اصل، میهن پرست قرار بود بیوگرافی فرانسیس ماریون باشد، یک مبارز چریکی در باتلاقهای کارولینای جنوبی در طول جنگهای انقلاب آمریکا.
ماریون شخصیت جذابی بود که تاکتیکهای کمین او میتوانست تضاد جالبی با سبک مبارزهای ایستادن و شلیک کردن، سبک جنگیدن مورد عقاله جرج واشنگتن ایجاد کند؛ اما این فیلم هرگز ساخته نشد. ساده بگوییم، مشکل این بود که زندگی ماریون در قالب فیلمهای اکشن استاندارد هالیوود جای نمیگرفت.
در میان بی دقتیهای دیگر، او برده دار بود و در جریان جنگ بیرحمانه فرانسه و سرخپوستان در مبارزه علیه چروکیها جنگیده بود. او همچنین فرزندی نداشت، اما فیلمنامه نویس میخواست فیلم «مسئولیتهای متضاد اصول اخلاقی و والد بودن» را به تصویر بکشد؛ بنابراین این شخصیت به بنجامین مارتین تغییر نام داد و ترکیبی از حداقل پنج شخصیت تاریخی بود.
بنجامین مارتین خیالی، به وضوح، برای مخاطبان امروزی سینما خوشایندتر از ماریون است. برخلاف ماریون، مارتین قبل از شروع فیلم تمام برده هایش را آزاد میکند. خوشبختانه، به هر حال همه آنها به طور غیرقابل توجیهی به کار در مزرعه او ادامه میدهند.
به نظر میرسد که خیلی ساده میشد مارتین را به عنوان صاحب یک مزرعهی پنبه عظیم به تصویر نکشید، اما مناظر این مزرعه قطعاً زیبا هستند. در حالی که مارتین به انجام قتل عام در طول جنگ فرانسه و سرخپوستان اعتراف میکند، اما این قتل عام شامل کشتن سربازان دشمنی بوده که کمی قبلتر زنان و کودکان را قتل عام کرده بودند. در واقع ماریون چنین قتل عامی را انجام نداده، اما به تخریب ساختمانها و منابع غذایی کمک کرد، به این امید که چروکیها (شامل زنان و کودکان) در طول زمستان از گرسنگی بمیرند. این استراتژی ایده مارتین نبود و او واقعاً از آن وحشت زده شده بود، اما هنوز هم خوشحال شدن از رستگاری مارتین ساده نیست.
اما ظاهراً سازندگان هنوز نگران بودند که ممکن است مارتین از نظر اخلاقی بیش از حد مبهم باشد؛ بنابراین آنها دشمنان انگلیسی او را به شروران شبه هیولایی تبدیل کردند که هر وقت برایشان ممکن بود با اشتیاق مرتکب جنایات جنگی میشدند. در یک صحنه، کت قرمزهای بریتانیایی کل مردم شهر را در یک کلیسا زندانی کرده و آن را به آتش میکشند. این اتفاق در طول جنگ انقلاب آمریکا رخ نداد، اما بسیار شبیه به قساوت مشهور آلمان در جنگ جهانی دوم بود. مطابق انتظار، بریتانیاییها از اینکه نیاکانشان شبیه نازیها به تصویر کشیده شوند خوششان نمیآمد.
متاسفانه، آنها بیش از حد ماجرا را اصلاح کردند و بسیاری از روزنامههای بریتانیایی مقالاتی را منتشر کردند که ادعا میکرد ماریون تجاوزگری بوده که «سرخپوستان را برای تفریح شکار میکرد». جالب اینجاست که به نظر نمیرسد فرانسیس ماریون واقعی نسبت به انگلیسیها بدگمان بوده باشد، زیرا او بعداً مخالفت خود را با مجازات آمریکاییهایی که برای بریتانیاییها جنگیده بودند، اعلام کرد.
نبرد نهایی فیلم بدون نام و اغلب ساختگی است، اگر چه از نبردهای کوپنز و گیلفورد کورت هاوس استفاده میکند. در کوپنز، رهبر شبه نظامیان، دانیل مورگان، به سربازانش دستور داد که پیش از عقب نشینی، دو گلوله شلیک کنند و کت قرمزها را به تله بیندازند. در فیلم، هم ژنرال ناتانیل گرین و هم همتای بریتانیایی اش، ژنرال چارلز کورنوالیس در این نبرد بی نام حضور داشتند. هیچ کدام در کوپنز نبودند، اما هر دو در نبرد گیلفرد کورت هاوس حضور داشتند. میدان نبرد در این فیلم نیز شباهت زیادی به میدان نبرد گیلفورد کورت هاوس داشت.