احمد شاملو جملۀ مشهور «من اینجایی هستم، چراغم در این خانه میسوزد» را درباره چرایی مهاجرت نکردن در پاسخ به پرسش «محمد محمدعلی» گفته بود (در ۱۵ اسفند ۱۳۶۵) زمانی که هنوز مصاحبه کننده نرفته بود، اما او هم ۱۴ سال دور از ایران زیست و در کانادا درگذشت.
عصر ایران نوشت: همین سه ماه پیش وقتی خبر درگذشت بانو فخری خوروش در خارج از کشور منتشر شد این پرسش را طرح کردم: چرا نویسندگان و هنرمندان ما نه در ایران که در آمریکا و کانادا و اروپا میمیرند و دو سه روز است که یک نویسندۀ بلندآوازۀ دیگر که روزنامهنگار زبردستی هم بود - محمد محمدعلی- در ونکوور کانادا درگذشته است. در آن نوشته به بهانۀ مرگ خانم خوروش به نامهای دیگر که بیرون ایران چشم از جهان بستند هم اشاره کردم:
در بهار پارسال: رضا براهنی (نویسنده و منتقد ادبی) در کانادا و بعد: مهدوی دامغانی (استاد ادبیات) در آمریکا.
تابستان: امیر هوشنگ ابتهاج (سایه) - غزلسرای نامدار- در برلین آلمان و عباس معروفی (رماننویس) در کلن آلمان و در زمستان گذشته هم: سید جواد طباطبایی (فیلسوف) در آمریکا.
به این نامها سلطان نثر پارسی محمدعلی اسلامیندوشن را هم افزودم که او هم در آمریکای شمالی درگذشت.
در ادامه آوردم: همین تازگی فیروز نادری اخترشناس هم در آمریکا درگذشت.
در همان نوشته به عبارت مشهوری از احمد شاملو اشاره شد دربارۀ چرایی نرفتن او: «من اینجایی هستم، چراغم در این خانه میسوزد. آبم از این کوزه ایاز میخورد...» اتفاقا شاعر این جمله را در پاسخ به پرسش «محمد محمدعلی» گفته بود (در ۱۵ اسفند ۱۳۶۵) زمانی که مصاحبه کننده خود هنوز مهاجرت نکرده بود، اما او هم بعد از سال ۸۸ رفت و ۱۴ سال دور از ایران زیست و ۲۳ سال بعد از شاملو درگذشت در حالی که از آن مصاحبه آن جمله درباره مهاجرت و رفتن یا نرفتن ماندگار شد: من اینجایی هستم. چراغم در این خانه میسوزد. آبم از این کوزه ایاز میخورد و نانم در این سفره است.
جایی خواندم که کسی نوشته بود محمد محمدعلی بعد از قضیه اتوبوس ارمنستان - نقشۀ ناکام قتل نویسندگان ایرانی در گردنه حیران به دست مأموران خودسر- رفت. اما نه. اتفاقا با این شرح آن ماجرا را جزءبهجزء نوشت و ابتدا تنها برای دیدار همسر و فرزند و نوه به کانادا میرفت و برمیگشت و اگرچه برخی آثار او دچار مشکل میشد، اما در دولت اصلاحات و در فضای باز فرهنگی فعالیت میکرد و بعد از ۸۸ به این نتیجه رسید که باید برود و تازه آن هم آنگونه که خود نوشته میتواند به دلایل متنوع باشد و نه صرفا سیاسی و سانسور.
به این بهانه نامه او به یک دوست درباره مهاجرت و نگاه او به این پدیده در آبان ۱۳۹۲ - یعنی ۴ سال بعد از رفتن و ۱۰ سال قبل- خواندنی است:
«مهاجرت یک حادثهی مهم است در زندگی و میتواند برای هرکسی به نحو و بهانهای اتفاق بیفتد. برای من دوری از وطن اتفاق افتاده، نه به معنای بُنهکن و مهاجرت. من در ونکوور کانادا هستم به این بهانه که سی سال همسر و فرزندانم به من یاری رساندند تا من بنویسم و من هم تصمیم گرفتم سه سال یا نه شش سال به آنها کمک کنم تا نوههایم فارسی یاد بگیرند و من هم خودم را راضی که با آنها بیحساب شدهام. مسخره است، ولی واقعیت دارد. من هنوز گویی چمدان ذهنم را باز نکردهام تا ببینم چه دارم و چه ندارم و کجا هستم.
در این حالت یک بام و دو هوایی هنوز نه غم غربت را حس میکنم و نه مثل برخی دوستان هوای نان سنکگ و کله پاچه و چلوکباب دارم. آنچه دور و برم نیست شور و هیجان شما جوانهاست.
آلیس مونرو کانادایی همین امسال نزدیک گوش من نوبل ادبیات گرفت. فکر میکردم پیر و جوان اهل فرهنگ و ادب میریزند تو خیابان و بعد جمع میشوند جلو - آرت گالری - و بعد همه میرویم حوالی برج آزادی یا خانه هنرمندان یا همین برج میلاد و جشنی برپا میکنیم و او سخنرانی میکند. هیچیک از این اتفاقات نیفتاد.
خانم مارگارت اتوود؛ هموطن دیگرش که او هم نزدیک گوش من است به او تبریک گفت و گویی همه چیز براشان خیلیخیلی طبیعی است. چه خوابها و خیالهایی میآید سراغ امثال من که مزهی هیچچیز را به درستی نچشیدهام.
میخواهم بگویم دلم تنگ شده برای شور و اشتیاق جوانانی از نوع شما که در کمتر جایی میتوان این همه صداقت سراغ گرفت و در کمتر جایی میتوان این همه بیاعتنایی را به آنان دید.
مهاجرت برای من که بالای شصتسال اتفاق افتاد بیشتر با یک سفر درونی معنا پیدا میکند. اگر بخواهم به آثار بیرونیاش اشاره کنم مثال کرم ابریشم است که هنوز دارد دور خودش پیله میتند و هیچ تصوری ندارد از پروانه شدن و پرواز.
نیمههای شب، بین خواب و بیداری میآیم تهران و یکراست میروم حوالی میدان بهارستان و با شتاب خودم را میرسانم به وزارت ارشاد و در فضای مهآلود یکی بود و یکی نبود خواب دنبال بررسها میگردم تا خبری از فرزندان متوقف شدهام بگیرم.
بعد ناگهان صدای قطاری میشنوم که به سرعت دور میشود و مرا در ایستگاه بهارستان جا میگذارد. در حالی که بلیت کوپه درجه یک دست من است، قطار دور و دورتر میشود؛ و مرا با دنیادنیا اندوه و بغض تنها میگذارد. خیلی سخت است که روحت را در ایران جا بگذاری و جسمت را بکشانی جایی که همه چیز به تو میدهد جز آن چیزی که طالبش هستی...»
اشارات او به زبان فارسی یادآور این سخن مشهور احسان یارشاطر هم هست که «وطن من زبان فارسی است».
با این همه عبارات همان نوشته (چرا نویسندگان و هنرمندان ما در امریکا و کانادا و اروپا میمیرند) را باز میتوان اینجا هم تکرار کرد با این تغییر که در کمانک (پرانتز) "فخری خوروش در امریکا درگذشت" به "محمد محمد محمد علی در کانادا درگذشت" تبدیل شده است.
«مادام که چهرههای فرهنگی اعم از فارسزبان یا غیر فارسزبان در خارج از کشور رابطه خود با زبان فارسی را نگسستهاند پیوند آنها با وطن برقرار است، ولی شما هم تصدیق میکنید که این خبر (محمد محمد علی در کانادا درگذشت) اگرچه همراه با تأسف است، اما این پرسش را برنمیانگیزاند که چرا درگذشت، چون مرگ حق است و همه میمیرند و همه میمیریم. بلکه این سؤال شکل میگیرد که چرا در آمریکا؟ جا تنگ شده یا افق، تار یا هیچیک و مجال ندارند؟»
راستی، برای آشنایی با سبک محمد محمدعلی «مشی و مشیانه» درباره داستان آفرینش سخت خواندنی است. همین که محمد محمدعلی داستاننویس ربع قرن پس از آن داستان تلخ زندگی کرد بزرگترین بختیاری او بود.