جواد یحیوی میگوید که در دورهای از زندگیاش بسیار درسخوان بوده و در مقطعی به کار دستفروشی مشغول بوده است.
از سن ۱۶ سالگی به انجمن سینمای جوان وارد شد و در ساخت بیش از ۵۰ فیلم مشارکت داشت، از همانجا هم عکاسی یاد گرفت. همین فضا او را به سمت رادیو و تلویزیون کشاند. بعد از این که مدتی کار رسانهای انجام دادم، متوجه شد که میتواند آبرو داری کنم، نه اینکه شاهکاری خلق کند.
به گزارش خبرآنلاین؛ او معتقد است که البته سازوکار رسانه هم طوری نیست که خلق شاهکار اصلا در آن ممکن باشد. چرا که شکل برخورد ما و حاکمان و راهبران جامعه با محصولات رسانهای و هنری و از اساس شکل برخورد، درستی نیست. برخورد ما با رسانه مثل همان برخوردمان با بلندگوی مسجد است. در مواقع ضروری صدایش را زیاد میکنیم. اینها را جواد یحیوی مجری سابق تلویزیون و بازیگر فعلی سینما و تئاتر میگوید، خود را اینگونه معرفی میکند و در میان صحبتهایش به نکات منتقدانهاش هم اشاره میکند.
شما از چه سالی وارد تلویزیون شدید؟
به عنوان مجری از سال ۱۳۷۶.
تا ۸۶؟
خیر من حدود سه سال و نیم هم این بین ممنوعالتصویر بودم یعنی حدودا ۶ سال در تلویزیون کار کردم.
در تمام آن ۶ سال در اوج بودید و همه شما را میشناختند؟
بله. مادر من مثلی داشت همیشه که میگفت: در شهرکورها یک چشم پادشاه است.
آن سالها خیلی بین مردم شناخته شده بودید در حدی که همه میگفتند فلانی شبیه جواد یحیوی است. یعنی میخواهم بگویم در این حد در بین مردم شناخته شده بودید. اما در جایی بهخاطر یک انتخاب شخصی دوربین از شما برداشته میشود. میخواهم بگویم که آن سالها، گاهی احساس تنهایی کردید؟ احساس کردهاید که من سالها حرف دل آنها را زدم. بهخاطرشان خودم را به سختی انداختم، ولی حالا دیگر آنها نیستند؟
نه. درباره بعضی جزئیات ممکن است این تلخ کامیها را تجربه کرده باشم، ولی وقتی درباره مردم حرف میزنیم از یک جامعه متعدد و گسترده حرف میزنیم. نظرات محدود بعضی از مردم نماینده نظر همه جامعه نیست. بله ما مردم عجیبی هستیم تا یک نفر را نمیبینیم هزارجور حرفهای بی سند و مدرک دربارهاش میزنیم. آن زمان که من دیگر به تلویزیون نیامدم، میگفتند که لابد من هم دزدی کردهام، یا در مهمانی مرا گرفتهاند. دوسال بعد از ممنوعالکاریام یک نفر مرا دید و گفت شنیده من از ایران رفتهام. یک نفر دیگر گفت شنیده من زندانم. اما بازهم هیچ کدام ازاین حرفها همه مردم را نمایندگی نمیکند. آنچه که من از مردم جامعه دریافت میکنم این است که من ۱۷ سال است دیگر در تلویزیون نیستم، اما هنوز مردم مرا به جواد صدا میکنند با من در تعامل هستند و به من واکنشی دارند. اینها نشان میدهد که مردم هنوز مرا به خاطر دارند و میدانند که روزی حرفشان را زدهام. بله ممکن است دور شدن از رسانه شرایط کاری و مالی من را از بین برده باشد. دیگر درآمد قبل را نداشته باشم و در سطح اول رسانهای نباشم، اما اینها که هدف من نبود.
قرار من، برقراری ارتباط با جامعه بود که برقرار شد و هنوز هم پابرجاست. حتی وقتی که دوربینها از من روی برگردانند و فرصتهای حرفهای از من گرفته شدند. همین الان هم اگر قرار باشد تلویزیون ممیزیهایش را در پلتفرمها اعمال کند، من دیگر در پلتفرمها هم نمیتوانم بازی کنم و اگر بازیگری را انتخاب کردهام و روی آن متمرکز شدهام از این حوزه هم دور خواهم شد.
این جزیرهای است که آرام آرام دارد زیر دریا میرود و آب آن را میگیرد و زیر آب میرود. ولی این بغض و ناراحتی شخصی ندارد. من یک فکر و ایدهای داشتم که از جامعه جوابش را گرفتهام. با این ایده و فکر زندگی کردن هم برای من هزینههایی داشته که میتوانستم به خاطر ترس از هزینههایش کنار بگذارم، اما انقدر جذاب بود و مرا شیفته کرد که نتوانستم کنارش بگذارم. وقتی کسی چیزی را میفهمد دیگر نمیتواند انکارش کند. مگر این که منفعت طلب باشد که حتی در این شرایط هم باز خودش میداند دارد چه کار میکند. در این حالت دیگر پیام هم مخابره نمیشود، زیرا دیگر پشتش باور و خلاقیت وجود ندارد. من زمانی که رهاترینم میتوانم خلاق باشم. از آن زمان که به من بگویند این لیوان آب نیست، ولی مجبورم کنند باید بگویم که آب است من خلاقیتم را از دست دادهام.
شما فکر میکنید که بهای خودتان بودن را میدهید؟
بله. این بهای این است که میخواستم خود حقیقیام باشم. شما در رابطه مشترک هم اگر یک نفر تصمیم بگیرد که کاملا خودش باشد ممکن است، رابطه از بین برود و با یک رابطه کج دار و مریز قابل حفاظت میشود. البته این خود بودن هم باید طوری باشد که آدم حس کند این خود واقعیاش ارزش دارد. اصلا آدم باید تلاش کند که یک خود ارزشمند تولید کند. اگر برای خودت تلاش کرده باشی و ذره ذره ساخته باشیاش، دارای ارزش میشود و تو دیگر حاضر نیستی از ارزشت دست بکشی.
وقتی میگفتید که پسر ۱۹ ساله من هیچ سابقه ذهنی از من ندارد به این فکر کردم که گاهی شده حسرت بخورید کهای کاش کمی کوتاه آمده بودم یا سرخم میکردم، اما حالا بیشتر رشد کرده بودم و بیشتر با مردم ارتباط برقرار میکردم یا نه معتقید که روش درستی را پیش گرفتید؟
چیزی که این سوال را میسازد، به آن بخشی از عقل ما که در زندگی به معاش، اقتصاد، اتیکت اجتماعی و... برمیگردد. وقتی این موارد را کنارهم میگذاریم به خاطرشان خودمان را مجبور میکنیم که سرخم کنیم و کوتاه بیاییم. من اگر به این فکر کنم که وقتی در تلویزیون نباشم و پسرم به عنوان مجری تلویزیون به من افتخار نکند من یک چیز مهمی را از دست دادهام و ممکن است از خودم بپرسم من کیام؟ اما در واقع مجری تلویزیون بودن یک تجربهای بود که من در مسیر بدست آوردن آگاهی و دانایی، از آن سر در آوردهام. من در مسیر آگاهیام در حال قدم زدن در این جهان بودهام که باغ را تماشا کنم یک روزی سر یکی از این کوچهها ایستادهام با چند نفری هم کلام شدهام و از دیدههایم برایشان تعریف کردهام یک روزی هم به من گفتهاند دیگر نمیتوانم در این کوچه بمانم و من در مسیر آگاهی محل توقفم را تغیر دادهام. وگرنه من هدفم این نبود که خودم را برای بچهام مجری تلویزیون معرفی کنم. من فکر میکنم در این سالها فرزندم با آدمی معاشرت کرده که چیزهای دیگری دارد که میتواند به خاطرشان به من افتخار کند.
من در ۲۰ سالگی وارد رادیو و تلویزیون شدم در ۲۳ سالگی مجری تلویزیون شدم و قبل از ۳۰ سالگی دیگر در تلویزیون کار نکردم. آدمی که در آن سنین وارد فضای شهرت میشود مردم او را میبینند و عکسش روی جلد مجلات میخورد ممکن است فکر کند که این آنتن تلویزیون و دکل صدا و سیما بند نافش است و محور کائنات است و باید دائم آن را طواف کند. ممکن است وقتی در آن زمان از او چنین موقعیتی گرفته شود احساس کند هویتش گم شده است.
اگر آدم همه چیزش را دزد ببرد، ولی دستهایش هنوز مهارت ساختن داشته باشد، دیگر غصه نمیخورد که دزد مالش را برده است. من هنوز میگویم که آن زمان من به عنوان یک جوان تازه وارد با اعصاب، وقت و هزینه مردم آزمایش کردم و بعد که داشتم پر وبال میگرفتم و مرا کنار گذاشتند در حالیکه اگر میماندم حالا در فضای رسانه تبدیل به آدم بالغی شده بودم که میتوانستم برنامه بسازم و حرفهای تازه بزنم.
در کاری که آدم تمام تلاشش را میکند، ارتباطات به وجود میآورد، آزمون و خطا میکند و تازه میخواهد صیقل بخورد و به جایی برسد ناگهان همه چیزش را میگیرند. طبیعتا این میتواند حال آدم را بگیرد. آن روز به آقای رجبی معمار گفتم که شما میتوانید بسپارید که من را دیگر به تلویزیون راه ندهند، اما شما نمیتوانید مرا از جهان فرهنگ اخراج کنید. میتوانم شعر چاپ کنم. میتوانم عکاسی کنم.
هیچ وقت شده با خودتان بگویید که کاش هیچ وقت نمیرفتم به تلویزیون وهمان کارم در سینماجوان را ادامه میدادم. شاید اصلا الان فیلم خودم را ساخته بودم؟
من از این تعبیر استفاده میکنم که اساسا در آن زمان تلویزیون راهزنی بود برایم. برای جوانی مثل من خیلی هم جالب بود بد هم نمیگذشت من شانس معاشرت با سلبریتی، وزیر، وکیل، فوتبالیست و... را داشتم. من میتینگهای تبلیغاتی حداقل سه رییس جمهور را اجرا کردم. اینها را از مسیر تلویزیون بهدست آوردم بنابراین نمیتوانم بگویم این بخش زندگیام و تجربههای زیستهام بیهوده و تباه بود. من به عنوان یک بچه شهرستانی و اتفاقا در خانوادهای فقیر، این فرصت را پیدا کرده بودم. شاید اصلا قرار نبوده سر از اینجاها در بیاورم. وفرصت گفتگو با افراد اهل فضل برایم پیش آورد. این گفتگوها برایم آرام آرام درهای روبه فرهنگ را باز کرد. من آن زمان که ۱۹،۲۰ ساله بودم مگر چهقدر میدانستم یا چهقدر مطالعه کرده بودم؟ من اگر امروز از خودم نسبت به گذشته راضیتر هستم به خاطر همین آرام آرام بیشتر دانستنها ست؛ بنابراین به نظر میرسد مسیر خوبی را پیش رفتهام.
ولی بله از نظر حرفهای اگر من همان کاری را که از اول داشتم انجام میدادم، ادامه داده بودم و روی آن متمرکز مانده بودم امروز در ۴۹ سالگی من ۳۲ سال بود که در فیلمسازی کار کرده بودم و حالا بلد بودم که آنچه فکر میکردم از طریق فیلم بیان کنم؛ و آنچه را میخواهم را بسازم و بنویسم.
ولی زندگی همین است دیگر. و ماجرایش همین است. ما در این رودخانه مدام غلتانده میشویم و نباید جوهر حیات بخشی امان را فراموش کنیم؛ و باید بدانیم که ما آمده ایم به این جهان که زایایی و رویانندگی را از دست ندهیم. حقیقت این است همه این تجربیات در ما بلوغی را ایجاد کردهاند که در رشد ما ذره ذره نقش داشتهاند.
چند وقت پیش داشتم میگفتم که چه چیزی مرا از کودک سربه زیروآرامی که بودم به کسی تبدیل کرد که آنقدر راحت با بقیه حرف میزند و ارتباط برقرار میکند؟
به این فکر کردم که اولین جاهایی که من با مردم ارتباط برقرار کردم بر میگردد به دوران بچگی. من آن زمان دستفروشی میکردم. نه فقط تابستان حتی در زمان مدرسه هم من دستفروشی و کاسبیام را داشتم. همیشه فکر میکردم که با چه کلکی میتوانم مثلا بعد از ظهرها که مدرسه نیستم کاسبی ام را داشته باشم؟ من آن روزها پشت سرهم با مردم گفتگو میکردم. خیلی هم چیزهای متنوعی فروختم. یک زمانی عمده تخم مرغ میخریدم و تکی میفروختم به مردم. به آدمها نگاه میکردم و فکر میکردم که به چیزی که من میفروختم نیاز دارند یا نه از همین جاها من یادگرفتم مخاطبم را بشناسم. از بیرون اگر کسی من را میدید مثل همین بچههایی که حالا دستفروشی میکنند به نظر میرسیدم، ولی الان که فکر میکنم میبنیم که من از همان روزهایی که در کوچه پس کوچههای کرج دستفروشی کردم راه ارتباط برقرار کردن با مردم رایاد گرفتم. من عجیبترین آدم هارا همان موقع دیدم و با آنها ارتباط برقرار کردم؛ برای همین حالا دیگر با اعتماد به نفس جلوی مردم ظاهر میشوم، هیچ کس عجیبتر ازکسانی که من آن موقع دیده بودم نیست. من همان وقتها با مردم حرفهایم را زده ام. یک زمانی هم بود که تفلون تازه امده بود به بازار و همه نجاریها قاشق چوبی میفروختند. یا دانهای ۵ هزار یا دوتاش ۵ هزار بود. من از این قاشق چوبیها هم کلی به زنهای شهر فروخته بودم.
میخواهم بگویم؛ ما گاهی در موقعیتهایی قرار میگیریم که خیال میکنیم که موقعیت تلخی است وهمانجا تو داری کارهایی انجام میدهی حتی بدون درک اگاهانه از ان موقعیت برای این که خودت را نجات بدهی. این رسم زندگی است و به ترتیب ادم راه نجات خودش را پیدا میکند. هیچ شاخهای زیر افتاب نمیماند و سعی میکند خودش را به افتاب برساند.
آقای یحیوی شما از چه زمانی با کتاب گره خوردید؟ چون دایره واژگان و نوع روایت شما نشان میدهد که با کتاب خواندن ارتباط خوبی دارید.
من دانشگاه نرفتم. دیپلمم را هم شبانه با آژان کشی حین سربازی گرفتم. اما کتاب از بچگی با من بوده. ما یک خانواده پرجمعیت بودیم که من بچه یکی مانده به اخر بودم و اگر از هر کدام یکی دو تا کتاب مانده بود برایم ۳۲ تا کتاب وجود داشت برای خواندن. اولین کتابهایی که متعلق به خودم بود سری کتابهای تن تن بود که آن زمان انتشارات یونیورسال چاپ میکرد. همیشه بچه درسخوانی بودم. سال دوم دبستان را که خواندم بعد سوم را جهشی خواندم و بعد سال چهارم را هم همینطور. از جایی به بعد با موضوع درس نتوانستم ارتباط برقرار کنم. در دبیرستان من دوست داشتم هنر و ادبیات بخوانم، ولی امکانش نبود. نمیتوانستم از کرج بیایم تهران پیچ شمران. به اجبار رفتم ریاضی و تجربی. سالی که دیپلم ردی شدم همان سال رتبه خوبی در کنکور هنر آورده بودم که به خاطر دیپلم نتوانستم بروم دانشگاه وهمین شد که کلا تصمیم گرفتم شیوه زندگیای برای خودم انتخاب کنم که کسی در آن دخالت نداشته باشد. من در خانواده مذهبی بزرگ شدهام. در دوره دبیرستان مسابقههای کتابخوانی برگزار میکردم و اگر پیشنهاد مدرسه، شهید مطهری بود من دکترشریعتی و جلال را هم پیشنهاد میدادم؛ بنابراین کتاب همیشه در زندگی من بوده. اتفاقا هر چه پیشتر آمدم، دیگر موضوع مطالعاتم متمرکزتر شد. حالا هم هرچیزی را نمیخوانم.
در همان زمان از طریق معرفیهای معلمانم به خواندن متون کلاسیک، عرفان ایرانی، اسلامی و متونی که الزاما مربوط به شریعت نبود و مربوط به معرفت بود علاقهمند شدم. از آن مسیر من متوجه شدم که اگر از این قاعدهمندی که در آن بودم نگاه بازتری داشته باشم میتوانم همان معرفت را در نگاه شرق یا سرخپوستی هم پیدا کنم. بعد من آرام آرام مسیر فکریام از طریق ادبیات و ارتباطی که با مذهب داشت متوجه شدم چیزهایی وجود دارد که دغدغه همه انسانهای زمین است. ما احمقیم اگر یک جا بایستیم و بگوییم فقط همین درست است. هر باوری، حکومتی، جریان سیاسی یا اجتماعیای که بگوید فقط نوع فکر من درست است و بقیه اشتباه میکنند، حکم حماقت را به پیشانی زده است. من این سیالی اندیشه ام را مدیون ادبیاتم.
این که شما از من پرسیدید که وقتی کلمات از معنی تهی میشود چه اتفاقی میافتد؛ به نظر من ما وقتی با همه ابعاد سر و کار داریم به سینما نزدیک شده ایم و در هنرهای کلاسیک با معماری مواجهیم که دارای بعد و حجم و زمان و جغرافیاست وقتی که یک بعد آن را میگیریم که حجم است با نقاشی مواجه میشویم، که میتواند زمان، مکان داشته باشد، ولی بعد ندارد و اگر یکی دیکر از این پارامترها را کم کنیم به موسیقی میرسیم، چون زمان را دارد واگر حتی زمان را هم از آن بگیریم به ساحت کلمه میرسیم که نه بعد دارد نه زمان و مکان و فقط یک کد و کلید است برای ورود به همه این حوزهها و یعنی این کلمه به علاوه انسان میشود همه آن هنرهای دیگر و شاید برای همین است در توالی هفت هنر شعر و ادبیات اولین هنرها هستند و از آنجا کافی است که نشانه گیری مان اشتباه باشد آن وقت دیگر همه هنرهای بعدی نابود میشوند. واگر کسی میخواهد هنر و فرهنگ کشوری را نابود کند به نظر من کافیست به هنر و فرهنگ و ادبیات و شکل گفت وگویشان ورود کند و ان را از بین ببرد ان وقت همه چیز را نابود کرده و شیرازههای آن بنا را بهم ریخته است.
آخرین باری که از شما برای رفتن به تلویزیون دعوت شد کی بود؟
همواره در جریان است. یک نفر به من زنگ زد و گفت من از صیانت به شما زنگ میزنم و من نمیدانستم منظورش چیست که فهمیدم همان حراست است. من، چون سالهاست که نرفته ام تلویزیون واژه هایش هم دیگر برایم اشنا نیست. گفتم الان از چه چیزی صیانت نمیکنید، چون زمان ما که حراست بودید و از چیزی حراست نمیکردید. ما که بچههای تلویزیون بودیم و در تلویزیون بزرگ شده بودیم، هیچ وقت حس نکردیم که از ما حفظ و حراستی شده. به من گفت که زمینه همکاری با شما فراهم است؛ و اولین دیالوگ این بود که بروم و فرم هایشان را پر کنم و من هم گفتم اگر زمینه همکاری فراهم شد، میایم و فرم هارا هم پر میکنم. منظورم این بود که چرا لحظه شروعی که من میخواهم با کسی دست بدهم از او سوال کنم که دستت تمیز است یا نه. این که من میخواهم با کسی دست بدهم و با او اشتی کنم به این معنی است که من تو را میشناسم و ما باید باهم دست بدهیم و هم را در اغوش بکشیم. ولی اگر هنوز مسئله داریم که آیا دستی که به سویش رفتهایم تمیز و مطهر هست یا نه بهتر است اصلا به سمتش نرویم. این نقض غرض است.
چرا بر نمیگردید؟
برای این که معتقدم اثر ندارد و اجرا در تلویزیون برای هدف مشخصی است که کار من نیست. ما در یک جامعه و رسانه ایدئولوژیک مجبوریم پیامهای آن ایدئولوژی را منتقل کنیم. حتی اگر این ایدئولوژی در تلقی اش از خودش هم اشتباه کرده باشد نمیپذیرد.
شما حتی اگر برای بازی بخواهید برگردید هم مجبورید با همان ایدئولوژی هماهنگ باشید.
بله در همه حوزهها همین است. حتی در تئاترهم باید بازبین بیاید و تایید کند. نسخه نهایی هر محصول فرهنگی باید از فیلترهای آنها گذشته باشد.
توسعه عمومی اطلاعات سهم خود را پررنگتر کرده؛ و اگر قراراست که پیام مهم تری را منتقل کنی راه خود را از میان هنرها پیدا خواهی کرد.
گاهی هنرها سالها بعد پیام واقعی شان را نمایان میکنند. ممکن است قصهای امروز نوشته شود و ۵۰ سال بعد آنچه واقعا میخواسته بگوید، معلوم شود.
شمس جملهای دارد با این مضمون که سخن در این جهان پراکنده میماند تا یک روزی بر دل صاحبش بنشیند. وقتی یک انرژی، نگاه یا سلیقه، تبدیل به یک محصول فرهنگی شود، آن محصول به ترتیبی بالاخره مخاطب خود را پیدا میکند. اینها را در مصاحبه گفتن، زیاد خوب نیست، چون مثل این است که شعبده باز، حقه هایش را رو کند. میتوانم با توجه به تجربههای اخیرم بگویم که ما چه فکر میکنیم که پیاممان را هم قابل انتشار وهم قابل دفاع منتقل کنیم.
شما الان چندتا فیلم سینمایی دارید که هنوز اکران نشده اند و یکی از فیلم هایتان هم که فقط اکران خصوصی شد. درباره لو رفتن پشت سر هم فیلمها نظرتان چیست؟
نظری ندارم این یک جنگ رسانهای است. یعنی رسانهها با هم رقابت میکنند.
کدام رسانه؟ من به عنوان کارگردان با سازمان سینمایی یا ارشاد دارم رقابت میکنم؟
شما به عنوان کارگردان که مولف و هنرمندی. سازمان سینمایی و ارشاد هم نهادهایی هستند که خودشان را به فرهنگ و هنر سنجاق کردهاند و بنابراین محلی از اعراب ندارند. آنچه که روح ماجراست چیست؟ ما در جامعهای هستیم که حجم مصرفمان در حوزه رسانه بالا رفته و دسترسیمان به دیوایسهایی که به ما اطلاعات بدهند زیاد شده است. هر کسی که مسئولیت این آژانسها و بنگاهها را دارد که این محصولات را به دست مخاطب برساند مثل یک جارو برقی در جست و جوی این است که ببیند تو حتی یک شعر نصفه داری که از تو ببلعد؟ لازم نیست که فیلم کاملی داشته باشی حتی اگر یک سیناپس هم داشته باشی آن را استوری میکند و بازدید بالا میگیرد. همین باعث میشود که هنرمند مجبور باشد خیلی مراقبت کند. اگر فیلمی وجود داشته باشد و کامل باشد قطعا این بنگاهها آماده اند که آن را بدزدند وقتی که حتی برای یک شعر نصفه هم دست و پا میزنند.
این طبیعت توسعه رسانه، است که برای رقابت و عایدیهای مالی بیشتر، همیشه آماده باشند تا هر تولیدی را از مولفش یا بخرند با بدزند. ما خودمان این شبکه را تعریف کردهایم و حالا مینشینیم و دربارهاش حرف میزنیم. اگر این فیلمها لو نمیرفتند و در سینما هم اکران میشدند باز به تباهی کشیده میشد. همین حالا حدود ۳۰۰، ۴۰۰ تا فیلم از زمان کرونا در انتظار اکران قرار دارند. بعضیهایشان به جشنوارههای خارجی فروخته شدند بعضیهایشان را با مبالغ خیلی ناچیزی تلویزیون یا همین پلتفرمها خریدند و خیلیهایشان ضررهای هنگفت مالی کردند. من میگویم اینها طبیعت این کار است. مثل این که شما بگویید که وقتی ما همه با کامپیوتر کار میکنیم شما بپرسید که نظرتان درباره هکرها چیست.
وقتی به دزدیده شدن، اشاره کردید، درواقع دارید از یک امر خواسته حرف میزنید نه ناخواسته از طرف تولید کننده؟
بله کسی که چیزی تولید میکند نمیخواهد به همین سادگی لو برود.
چرا در دوران قبل این دزدیها کمتر اتفاق میافتاد؟
برای این که اخلاق مدام به قهقرا رفته و قانون وجود ندارد و مفاسد اخلاقی توسعه پیدا کردهاند. به نظر من هر فرهنگی حق دارد که فقط از محصولات تولیدی خودش استفاده کند. حالا اگر ما تبدیل به یک جامعه جهانی بشویم و از ظرفیتهای جهانی بخواهیم برخوردار شویم باید اول فرهنگ آن را داشته باشیم. جامعهای که تلفن را میسازد خودش حق استفاده از آن را دارد من یادم هست که همه خانهها تلفن نداشتند، ولی مزاحم تلفنی وجود داشت و همه بلد بودند که چطور مزاحم تلفنی بشوند. چون فرهنگش همراه با آن نیامده بود. سینما یک فرهنگ جهانی است. ما اگر از تئاتر روحوضی خودمان آرام آرام پیش میآمدیم و رسانه خودمان را گسترش میدادیم حالا فرهنگش را هم داشتیم.
ما برقش را اختراع نکرده بودیم که دوربین به دست ما رسید. معلوم است که فرهنگ سینما را هم نداشتیم. چون آرام آرام با ان بالغ نشدیم. هیچ وقت به این فکر نمیکنیم که قوانینش را باید چطور تنظیم کنیم. از طرفی ما با یک سری بالا و پایینهایی هم در جامعه روبهرو بودیم که ممیزیهای جدید به وجود میآورد. جامعهای که همیشه رمان داشته میداند که کدام رمانها بیشتر خوانده میشوند و بعد به فکر این میافتد که امتیاز معنوی اثر پرمخاطبش را حفظ کند پس قانونی به نام رایت بهوجود میآورد که امتیاز و انحصاری برای مولف در نظر گرفته شود. ولی اینجا این اتفاق نمیافتد. مثلا وقتی ناشری از یک مترجم کتابی تحویل میگیرد از روز دوم دنبال این است که به گونهای مترجم را دور بزند.
من میخواهم بگویم که ما این مسیرها را درست طی نکردیم و بالغ نشدهایم. در دهه هفتاد میلادی که غرب داشت درحوزههای مختلف موسیقی و هنر تجربههای زیادی را به دست میآورد و بدمستی و تبهکاریهایش را انجام میداد ما آنجا نبودیم. آنها پس از گذراندن آن دوران به یک ثبات رسیدند. مثلا برای مالیات به یک ثبات رسیدهاند در حالیکه ما اینجا واقعا نمیدانیم برای چه چیزی و به چه شکلی مالیات میدهیم. بعد مدام هم چیزهای جدید اضافه میشود مثلا مالیات بر ارزش افزوده. این درحالی است که ما واقعا مفهومش را درک نکردهایم و اینگونه است که همه چیز به یغما میرود. این یغما رفتن هم گزیده بر نیست و همه چیز را باهم میبرد. ما در این نقطهایم، چون فکر نکردیم. مگر مثلا دستمزدها و تورمها باهم سازگارند. بلایی که امروز سر ما آمده این است که همه ما دستمان در جیب یکدیگر است و این راه حلی است که به ناچار برای بقا جلوی پای ما گذاشته شده است.
امروز شما وضعیت تئاتر را به چه صورتی میبینید؟
این که میگویم امروز در تمام عرصههای فرهنگی ما نفوذ کرده است. فیلمی که نخنداند مگر فروخته میشود؟ یا فیلمی که به طریقی جنجالی بهوجود نیاورد و حاشیه نداشته باشد مگر میفروشد؟ قصد ندارم که درباره آثار حرف بزنیم. این حرفی که میزنم مصداق دارد، ولی ممکن است با بیان بعضی مصداقها، آلوده شود.
مثلا امروز، چون به زنان اهمیت دادهشده است، همه خیال میکنند که اگر پرچم زنانهای را وسط هر کاری بالا ببرند، یعنی به زنان اهمیت داده شده و باید کارشان حسابی دیده شود و مورد حمایت قرار گیرد. این همان جایی است که روح و فهم و فرهنگ ما از اصل ماجرا جدا میشود.
این جدایی از فرهنگ حقیقی ما، اگر در همین جا هم متوقف شود ما دو، سه نسل وقت میخواهیم که برگردیم به همان چیزی که در اصل بودیم و لایههای تزویر و ریا را از بین ببریم. این ریا بهخاطر سیطره حاکمیت بر انسانها بوده که بهجای تبادل و گفتگو که بستر آن فرهنگ و هنر است و البته ابزارش همان کلماتی است که کارکردشان را تغیر دادهایم.
این موارد باعث شده است به جای رشد و بلوغ و تفاهم به ریا رو بیاوریم. برای این که امتیازاتی را به دست بیاوریم؛ که مثلا اگر در فلان ساعت در اداره آستین بالا بدهی برای وضو گرفتن از یک امتیاز خاص برخوردار میشوی و اگر مثلا در ماه رمضان گوشه تراس سیگاری در دست داشته باشی از یک امتیازی محروم میشوی.
در حالی که هر دوی این موارد تجربیاتی از انسان است که در جهان معنا و باورهایش در حال زندگی کردن است. امکان دارد که یک روز زندگی مذهبی پیشه کند و روزی نخواهد این طور باشد و تجدید نظر کند. اگر تجدید نظر کند ما او را محکوم به نابودی و ارتداد میکنیم. در حالیکه چه بسا آنچه که از آن تجدید نظر کرده است، اکتساب خود آن فرد نبوده باشد. او آن را از طریق مطالعه و فهم و درک به دست نیاورده است. این را فراموش نکنیم که همه ما در خانوادهای مسلمان بهدنیا آمدهایم.