ایلان ماسک کارش را در ۱۹۹۵ شروع کرد و شرکتی به نام زیپ۲ را بنیان گذاشت. آن شرکت را ۳۰۷ میلیون دلار فروخت و سودش را در استارتاپی سرمایهگذاری کرد که در سال ۲۰۰۲ برای او ۵/۱ میلیارد دلار آورده داشت. اما ماسک بهجای اینکه در سیلیکونولی بماند و سرمایهاش را صرف سرگرم کردن مشتریان و تولید تبلیغات و برنامکهای ساده کند به لسآنجلس رفت و پروژۀ عظیم اسپیساکس را با سرمایهای ۱۰۰ میلیون دلاری کلید زد. و این آغاز برنامههای جنونآمیز ماسک برای جهانِ آینده بود.
اشلی ونس - روزنامهنگار اقتصادی؛ هرگونه مطالعه دربارۀ ایلان ماسک باید از مقر اسپیسایکس در هاوتورنِ ایالت کالیفرنیا آغاز شود، یکی از حومههای لسآنجلس که در فاصلۀ چندمایلیِ فرودگاه بینالمللی لسآنجلس قرار دارد. آنجاست که بازدیدکنندگان دو پوستر غولپیکر مریخ را میبینند که کنار هم روی دیوار منتهی به اتاقکِ ماسک نصب شدهاند. پوسترِ سمت چپ وضع فعلی مریخ را نشان میدهد، سیارهای سرخ و بایر و سرد. پوستر سمت راستْ مریخ را منطقۀ سرسبز وسیعی در محاصرۀ اقیانوسها به تصویر میکشد. این سیاره را گرم و دگرگون کردهاند تا مناسب زندگی انسانها شود.
ماسک واقعاً قصد دارد این مهم را تحقق بخشد. او اسکان انسانها در فضا را هدف زندگی خود معرفی کرده است. میگوید «دوست دارم هنگام مرگ فکر کنم که بشریت آیندۀ درخشانی دارد. اگر بتوانیم مسئلۀ انرژی پایدار را حل کنیم، به موجودی چندسیارهای تبدیل شویم و تمدنی خودکفا در سیارۀ دیگر راهاندازی کنیم (و بتوانیم با بدترین سناریو و انقراض آگاهی انسان مقابله کنیم)، آنوقت …» و در اینجا مکثی میکند. «گمانم خیلی خوب میشود». اگر حس میکنید بعضی از حرفها و کارهای ماسک بیمعنی به نظر میآید، دلیلش این است که از جهاتی واقعاً هم بیمعنیاند.
آمادگی ماسک برای همتگماشتن به کارهای ناممکن باعث شده در سیلیکونولی برای خودش یکپا خدا شود، جایی که مدیرعاملان دیگرش همچون لَری پیج با عزت و احترام از او سخن میگویند و کارآفرینان نوپایش میکوشند «مثل ایلان باشند»، همانطور که در سالهای گذشته میکوشیدند از استیو جابز تقلید کنند. اما سیلیکونولی در چارچوبِ نسخهای عجیبوغریب از واقعیت عمل میکند و، بیرون از حدودوثغورِ خیالات مشترکش با بقیه، نظرات دربارۀ ماسک خیلی دوگانهتر است. ایلان ماسک همان یاروست که ماشین برقی و پنل خورشیدی و موشک دارد و امید کاذب میدهد.
استیو جابز را فراموش کنید. ماسک نسخۀ علمیتخیلیِ فینیاس تیلور بارنوم۱ است که، با بهرهگیری از ترس و ازخودبیزاری مردم، ثروتی باورنکردنی به هم زده بود. یک خودرو تسلا بخر. مدتی گندی را که در سیارۀ زمین زدهای فراموش کن. من مدتها چنین باوری داشتم. ماسک را خیالبافی خیرخواه میدانستم، یکی از اعضای تأثیرگذارِ باشگاه فناوریپرستانِ سیلیکونولی. این گروه ملغمهای است از مریدان آین رَند۲ و مطلقگرایان مهندسیپیشهای که جهانبینیهای فوقمنطقی خود را «راهکار» همۀ مشکلات میدانند. اگر مانع کارشان نشویم، همۀ مشکلاتمان را حل خواهند کرد.
یک روز، در آیندۀ نزدیک، همۀ ما میتوانیم مغزمان را در کامپیوتری بارگذاری کنیم، لم بدهیم و بگذاریم الگوریتمهایشان ترتیب همۀ کارها را بدهند. بخش زیادی از جاهطلبی آنها الهامبخش است و بخش زیادی از کارشان مفید، اما فناوریپرستان با حرفهای کلیشهایشان آدم را خسته میکنند. میتوانند ساعتها فک بزنند، بیآنکه حرف معناداری از زبانشان بیرون بیاید. نگرانکنندهتر از همه پیام بنیادینشان است مبنی بر اینکه انسانها ناقصاند و انسانیتِ ما مشکلی آزارنده است که باید بهموقع فکری به حالش کرد.
وقتی در رویدادهای سیلیکونولی ماسک را میدیدم، حرفهای پرآبوتابش گاهی انگار مستقیماً از کتابهای راهنمای فناوریپرستی بیرون آمده بود. آزارندهتر از همه اینکه شرکتهای او که قرار بود جهان را نجات دهند انگار اوضاع چندان خوبی هم نداشتند. اما در اوایل سال ۲۰۱۲، بدبینهایی مثل من هم لاجرم متوجه دستاوردهای ماسک شدند. شرکتهایش، که قبلاً مستأصل شده بودند، حالا در اموری بیسابقه به موفقیت میرسیدند.
اسپیسایکس کپسول تغذیهای به ایستگاه فضایی بینالمللی فرستاد و بهسلامت به زمین برگرداند. تسلا موتورز مدل اِس را عرضه کرد، خودرویی زیبا و صددرصد برقی که صنعت اتومبیلسازی را بهتزده کرد و دیترویت را با سیلی محکمی به خود آورد. این دو دستاورد بزرگ باعث شد ماسک به جایگاه رفیع کمنظیری میان غولهای کسبوکار برسد. فقط استیو جابز میتوانست در دو صنعتِ اینقدر متفاوت ادعای دستاوردهای مشابهی کند، به این صورت که گاهی محصولی جدید را با اَپل عرضه میکرد و همان سال فیلم پرخرجی هم از پیکسار اکران میشد. اما آقای ماسک هنوز کار داشت.
او سرپرست و بزرگترین سهامدار سولارسیتی هم بود، شرکت انرژی خورشیدی نوپایی که آماده بود سهام خود را عرضۀ عمومی کند. ماسک، گویی با یک حرکت، بزرگترین پیشرفتهایی را محقق کرده بود که صنایع فضا، اتومبیلسازی و انرژی طی دههها به چشم میدیدند.
در سال ۲۰۱۲ بود که تصمیم گرفتم از نزدیک ببینم ایلان ماسک چطور آدمی است و مطلبی دربارۀ او برای بلومبرگ بیزنسویک بنویسم. در آن مقطع از زندگیِ ماسک، همۀ کارها از طریق دستیار وفادارش، ماری بِت براون، انجام میشد. خانم براون مرا به دیدار از منطقهای دعوت کرد که اسمش را سرزمین ماسک گذاشتهام. هرکس برای نخستین بار به سرزمین ماسک پا میگذارد همان بهت و حیرتزدگیِ مرا تجربه میکند.
به شما میگویند ماشینتان را توی خیابان وانراکِت در هاوتورن پارک کنید که مقر اسپیسایکس در آنجاست. آدم باور نمیکند که چیز بهدردبخوری مرکزش در هاوتورن باشد؛ بخش غمباری از شهرستان لسآنجلس است که در آن خانهها، مغازهها و رستورانهای زهواردررفته گِردِ مجتمعهای تجاری بزرگی را گرفتهاند که گویی طی یکی از جنبشهای معماری به نام «مستطیل ملالآور» ساخته شدهاند. یعنی واقعاً ایلان ماسک شرکتش را وسط این زبالهدان مستقر کرده؟ قضیه زمانی معقولتر میشود که چشمتان میخورد به مستطیلی ۵۰هزارمتری که متکبرانه به رنگ سفید رنگآمیزی شده است. این ساختمان اصلی اسپیسایکس است. وقتی از درهای اصلی اسپیسایکس وارد شدیم تازه شکوه کارهایی که این مرد کرده بود عیان شد.
خدا شاهد است که ماسک کارخانۀ موشکسازی در وسط لسآنجلس ساخته است. اینطور هم نبود که فقط یک موشک بسازد. نه خیر. موشکهای زیادی را همزمان از صفر میساخت. این کارخانه فضای کاریِ عظیم و مشترکی بود. آن پشت، پهلوگاههای عظیم بارگیری بود که تکههای بزرگ فلز از آن وارد میشدند و به دستگاههای دوطبقۀ جوشکاری راه مییافتند. در یک سمت، مهندسانی با روپوش سفید بودند که مادربورد و بیسیم و دیگر وسایل الکترونیک میساختند. افراد دیگری هم در اتاق شیشهای خاص و هوابندیشدهای بودند و کپسولهایی میساختند که موشکها قرار بود به ایستگاه فضایی ببرند.
مردان خالکوبیداری که دستمالسر بسته بودند آهنگهای وَن هِیلن میخواندند و سیمهایی را دور موتور موشکها میپیچاندند. موشکهای تکمیلشدهای بهصف قرار گرفته بود که آمدۀ سوارشدن در کامیون بودند. موشکهای دیگری هم در بخش دیگری از ساختمان منتظر رنگآمیزی سفید بودند. دیدن و هضم یکجای تمام این کارخانه دشوار بود. صدها نفر مدام در تکاپو بودند و گِرد انواع ماشینآلات عجیبوغریب اینور و آنور میرفتند. تازه این فقط ساختمان شماره یکِ سرزمین ماسک بود.
اسپیسایکس چند ساختمان را گرفته بود که قبلاً بخشی از یک کارخانۀ بوئینگ بودند و برای بوئینگهای ۷۴۷ بدنه میساختند. یکی از این ساختمانها سقفی منحنی دارد و به آشیانۀ هواپیما میماند. اینجا استودیوی تحقیق، توسعه و طراحیِ تسلاست. اینجا بود که این شرکت ظاهرِ خودروِ مدل اِس خود و مدل بعدیاش، یعنی مدل ایکس، را طراحی کرد. در پارکینگِ بیرون استودیو، تسلا یکی از جایگاههای شارژ مجدد خود را ساخته که در آن رانندگان لسآنجلسی میتوانند منبع برق خود را رایگان شارژ کنند. پیداکردن جایگاه شارژ آسان است، چون ماسک سازۀ سفید و قرمزی با لوگوی تسلا نصب کرده که در وسط یک استخر بیانتها قرار گرفته است.
در اولین مصاحبهام با ماسک، که در استودیوی طراحی صورت گرفت، شمهای از نحوۀ حرفزدن و کارکردنش را دیدم. آدم بااعتمادبهنفسی است، اما گاهی این را چندان خوب به نمایش نمیگذارد. در مواجهۀ اول، ماسک آدمی خجالتی و دستوپاچلفتی به نظر میرسد. لهجۀ آفریقایی جنوبیاش هرچند کم شده اما به قوت خود باقی است. جذابیت این لهجه آنقدر نیست که گفتار شکستهبستهاش را خنثی کند. ماسک، مانند بسیاری از مهندسان و فیزیکدانان، مکث میکند تا کلمات مناسب را پیدا کند.
گاهی هم وارد هزارتوی علمیِ عجیبغریبی میشود و حرفهایش چندان راهگشا نیست و توضیح سادهای در آنها پیدا نمیشود. انتظار دارد مخاطبش بفهمد چه میگوید. هیچیک از این موارد البته زننده نیست، اتفاقاً ماسک زیاد شوخی میکند و بعضی وقتها واقعاً تودلبُرو میشود. مسئله این است که هر گفتوگویی با این مرد رنگوبوی هدفمندی و تحت فشار بودن دارد. ماسک اصلاً اهل گپوگفتهای خودمانی و بیهدف نیست.
بیشترِ مدیران ردهبالا همراهانی گِرد خود دارند، اما آقای ماسک بیشتر وقتها تنها در سرزمین ماسک میگردد. آدمی نیست که یواشکی وارد رستورانی شود، از آن آدمهایی است که خودش صاحب رستوران است و با اقتدار قدم برمیدارد. همچنان که در محوطۀ اصلی استودیوی طراحی قدم میزدیم و او قطعات و وسایل اولیه را وارسی میکرد، با هم صحبت کردیم. در هر جایگاه، کارمندان بهسمت ماسک میشتافتند و اطلاعاتی به او میدادند. با دقت گوش میکرد، اطلاعات را پردازش میکرد و هرگاه راضی بود سر تکان میداد. طرف دور میشد و ماسک سراغ مرکز اطلاعات بعدی میرفت.
در یکی از این جایگاهها، فرانتس فون هولتسهاوزن، سرپرست طراحی تسلا، نظر ماسک را دربارۀ چند تایر و رینگ جدید که تازه برای مدل اِس رسیده بودند و نیز سیستم صندلیهای مدل ایکس پرسید. با هم صحبت کردند و سپس به اتاقی در پشت رفتند که در آن مدیران اجراییِ یک شرکت فروشندۀ نرمافزارهای گرافیکیِ پیشرفته ارائهای برای ماسک آماده کرده بودند. میخواستند فناوری تصویرپردازی سهبعدی جدیدی را به رخ بکشند که تسلا بهواسطۀ آن میتوانست محصول نهایی نسخهای مجازی از مدل اس را دستکاری کند و با جزئیات مفصل ببیند چیزهایی مثل سایهها و چراغهای خیابان چگونه در بدنۀ خودرو نمود پیدا میکنند. مهندسان تسلا واقعاً این سیستمهای رایانشی را میخواستند و به تأیید ماسک نیاز داشتند.
آن مردان تمام تلاش خود را کردند تا این ایده را به ماسک بفروشند. از آن سو هم صدای دریلها و فنهای صنعتی غولپیکری به گوش میرسید و صدای آنها را در خود خفه میکرد. ماسک کفش چرم و شلوار جین برندی به پا و تیشرت سیاهی به تن داشت که بهنوعی یونیفرم کارش است. برای این ارائه مجبور شد عینک سهبعدی به چشم بزند و ظاهراً تحتتأثیر قرار نگرفت. به آنها گفت دربارهاش فکر میکند و سپس بهسمت منبع بلندترین صدا رفت، کارگاهی در دل استودیوی طراحی که در آن مهندسان تسلا مشغول ساختِ داربست لازم برای برجهای تزئینی دهمتریِ بیرون جایگاههای شارژ بودند.
ماسک گفت «بهش میخورد طوفان درجهپنج هم خرابش نکند. کمی نازکترش کنید». من و ماسک سرانجام سوار ماشینش شدیم (مدل اس مشکی بود) و به ساختمان اصلی اسپیسایکس رفتیم. در راه که بودیم، ماسک گفت «گمانم آدمهای باهوش زیادی هستند که سراغ چیزهای اینترنتی و امور مالی و حقوق میروند. همین یکی از دلایلی است که نوآوری زیادی نمیبینیم».
ماسک کشف بزرگی بود. در سال ۲۰۰۰ به سیلیکونولی آمده بودم و سرانجام برای زندگی در محلۀ تندرلوینِ سانفرانسیسکو ساکن شدم. یکی از بخشهای شهر است که محلیها التماست میکنند دورش را خط بکشی. کمی که سرت را بچرخانی، یک نفر را میبینی که بین ماشینهای پارکشده شلوارش را پایین کشیده و مدفوع میکند، یا دیوانهای را میبینی که سرش را محکم به ایستگاه اتوبوس میکوبد.
در کافههای محلیِ نزدیک استریپکلابها، دگرجنسپوشها سراغ تاجران کنجکاو میروند و دائمالخمرها روی کاناپهها خوابشان میبرد و خودشان را خراب میکنند که این بخشی از مناسک رخوتآمیز یکشنبههایشان است؛ محلهای ناجور و خطرناک از سانفرانسیسکو بود و مرگِ رؤیای داتکام ۳را به بهترین شکل نشان میداد. سانفرانسیسکو پیشینهای بهیادماندنی در زمینۀ حرص و طمع دارد. اینجا در دوران تبِ طلا شهر شد و حتی زلزلهای فاجعهبار هم نتوانست شهوت اقتصادیِ سانفرانسیسکو را برای مدتی طولانی کُند نماید. نگذارید پادفرهنگهای هیپی فریبتان دهند.
شکوفاییها و ناکامیهای پیاپی ضربآهنگ این مکان را تشکیل میدهند. در سال ۲۰۰۰ سانفرانسیسکو غرق در بزرگترین شکوفایی شده و حرص و طمع آن را فرا گرفته بود. روزگار فوقالعادهای برای زندگی بود، چون تقریباً تمام مردم درگیر یک رؤیا شده بودند: جنون اینترنتیِ ثروتمندشدن سریع. نبض انرژیِ این توهم جمعی محسوس بود و وزوزی دائم به وجود میآورد که در تمام شهر میشد احساسش کرد. حالا من در مرکزِ محرومترین بخش سانفرانسیسکو بودم و تماشا میکردم که افراط چه به روز مردم طبقات بالا و پایین میآورد. داستانهایی که جنونِ کسبوکار در آن روزگار را روایت کردهاند مشهورند. برای اینکه شرکتی شکوفا داشته باشی، دیگر نیازی نبود چیزی تولید کنی که مردم میخواستند بخرند.
کافی بود ایدۀ نوعی چیز اینترنتی داشته باشی و نزد همه اعلامش کنی تا سرمایهگذارانی مشتاق پیدا شوند و در آزمایش فکریات سرمایهگذاری کنند. هدفْ کسب بیشترین پول ممکن در کوتاهترین زمان ممکن بود، چون همه، دستکم ناخودآگاه، میدانستند که واقعیت دیر یا زود رخ عیان میکند. شهروندان آنجا سرانجام این سخن کلیشهای را که میگفت «با همان جدیتی که بازی میکنی کار کن» سرلوحۀ کار خود قرار دادند. از شهروندان بیست تا شصتساله انتظار میرفت شبها نخوابند. اتاقکهای محل کار به خانههای موقت تبدیل شد و بهداشت شخصی از میان رفت. شگفت آنکه تلاش برای اینکه «هیچچیز» شبیه «چیزی» به نظر بیاید کار زیادی میطلبید.
اما وقتی زمان استراحت فرا میرسید، گزینههای زیادی برای عیاشی تمامعیار وجود داشت. شرکتهای پررونق و قدرتهای رسانهایِ آن روزگار گویی در چشموهمچشمی بودند تا با بریز و بپاشهای بیشتر از یکدیگر پیشی بگیرند. شرکتهای کهنهکاری هم که میکوشیدند «همراه» شوند در سالن کنسرتی فضا میخریدند و آنگاه تعدادی رقصنده و آکروبات و نوشیدنی و گروه برنِیکد لیدیز را رزرو میکردند. فناوران جوان نوشیدنی خود را یکنفس مینوشیدند و کوکائینشان را در دستشوییهای سیار میکشیدند. طمع و منفعت شخصی تنها چیزهایی بود که در آن زمان معنا داشت.
دورههای خوشی، تماموکمال، ثبت و تاریخنگاری میشوند، اما دورههای بد (طبیعتاً) نادیده گرفته میشوند. خاطرهپردازی دربارۀ سرخوشی غیرعقلانی لذتبخشتر است تا گندکاریهایی که پشت سر گذاشته شده است. پس بگذارید محض اطلاع بگوییم که ویرانیِ خیالاتِ اینترنتیِ ثروتمندشدنِ سریع باعث شد سانفرانسیسکو و سیلیکونولی در رکود شدیدی فرو بروند. مهمانیهای بیپایان به پایان رسید. فاحشهها دیگر ساعت ۶ صبح در خیابانهای تندرلوین پرسه نمیزدند تا عشق قبل از کار عرضه کنند («بیا عزیزم. بهتر از قهوه است!»). بهجای برنِیکد لیدیز، آنچه ماند اجراهای گاهوبیگاه گروه نیل دایمند در نمایشگاههای خاص، تیشرتهای رایگان و کوهی از شرم بود. صنعت فناوری نمیدانست با خود چه کند. سرمایهگذاران ریسکپذیری که در آن حباب فریب خورده و ضایع شده بودند نمیخواستند بیشازآن ضایع شوند، پس کلاً دست از سرمایهگذاری در پروژههای ریسکپذیر برداشتند. ایدههای بزرگ کارآفرینان جای خود را به مفاهیم بسیار کوچک داد.
گویی سیلیکونولی بهصورت جمعی وارد دورۀ بازتوانی شده بود. ملودراماتیک به نظر میآید، اما عین واقعیت است. ابتدا میلیونها نفر انسان باهوش به این باور رسیدند که دارند آینده را اختراع میکنند و بعدش … بوم! محافظهکاری ناگهان رویۀ متداولِ کار شد. شاهد این مرض را میتوان در شرکتها و ایدههای شکلگرفته در این دوره مشاهده کرد. گوگل تأسیس شده بود و در سال ۲۰۰۲ واقعاً رو به شکوفایی میرفت، اما از استثنائات بود. بین گوگل و معرفی آیفون توسط شرکت اپل در سال ۲۰۰۷، خرابآبادی از شرکتهای بیفروغ وجود دارد.
در سالهای بعدی، همه اتخاذ ریسکهای بزرگ برای ایجاد صنایع جدید و کلانایدههای نو را کنار گذاشتند و به کسب درآمد راحتتر از طریق سرگرمکردن مشتریان و تولید تبلیغات و برنامکهای ساده روی آوردند. جف هَمِرباخر، یکی از مهندسان اولیۀ فیسبوک، میگفت «باهوشترین افرادِ نسل من به فکر ایناند که چطور مردم را به کلیک بیشتر روی تبلیغات سوق دهند. واقعاً حیف!». سیلیکونولی شبیه هالیوود شد.
درعینحال، مشتریانِ آن سر به درون چرخانده بودند و همّ و غمشان شده بود زندگی مجازیشان. یکی از نخستین کسانی که گفت این توقف نوآوری میتواند نشاندهندۀ مشکلی بسیار بزرگتر باشد جاناتان هوبنِر بود، فیزیکدانی که برای مرکز جنگِ هوایی نیروی دریایی در چاینا لِیکِ کالیفرنیا کار میکند. هوبنر نسخۀ طنز تاجرانِ مرگ است. این مرد میانسال و لاغر که موهایش کمپشت شده است دوست دارد شلوار خاکی، پیراهن قهوهای راهراه و ژاکت قهوهای بپوشد.
از سال ۱۹۸۵ سیستمهای تسلیحاتی طراحی کرده و از جدیدترین و بهترین اطلاعات در زمینۀ مواد، انرژی و نرمافزارها برخوردار است. پس از حباب داتکام، هوبنِر از ماهیت پیشپاافتادۀ مثلاً نوآوریهایی که سر میزش میآمد دلخور بود. در سال ۲۰۰۵، مقالهای به نام «روند احتمالی افول در نوآوریهای جهانی» ۴ نوشت که یا انتقادی از سیلیکونولی بود، یا دستکم هشداری تلخ. هوبنر برای توصیف وضعیت نوآوری از استعارۀ درخت استفاده کرد: انسان از تنۀ اصلی درخت بالا رفته و روی شاخههاست؛ بیشترِ ایدههای واقعاً بزرگ و تأثیرگذار را میچیند، چرخ، برق، هواپیما، تلفن، ترانزیستور. حالا در انتهای شاخههای بالای درخت آویزان ماندهایم و بیشتر فقط نوآوریهای پیشین را اصلاح میکنیم.
هوبنر، برای تأیید حرفش در مقاله، نشان داد که بسامد نوآوریهای واقعاً تأثیرگذار کُند شده است. همچنین از دادهها استفاده کرد تا ثابت کند که تعداد گواهیهای اختراع ثبتشده برای هر فرد به مرور زمان کاهش یافته است. هوبنر در مصاحبهای که با او داشتم میگفت «به نظرم احتمال اینکه اختراع درجهیکی انجام دهیم روزبهروز کمتر میشود. نوآوری منبع محدودی است». او پیشبینی کرد که حدود پنج سال طول میکشد تا مردم تفکر او را بفهمند و این پیشبینی تقریباً بهطور دقیق درست از آب درآمد.
حوالی سال ۲۰۱۰، پیتر تیل، یکی از بنیانگذاران پِیپَل و از سرمایهگذاران اولیۀ فیسبوک، شروع به ترویج این انگاره کرد که صنعت فناوری مردم را سرافکنده کرده است. عبارت «ما ماشین پرنده میخواستیم، بهجایش ۱۴۰ حرف گیرمان آمد» به جملۀ تبلیغاتی شرکت سرمایهگذاری ریسکپذیر او با نام فاندرز فاند تبدیل شد. تیل و دارودستهاش در جستاری به نام «چه بلایی سر آینده آمد» ۵ توضیح میدهند که توییتر، پیامهای ۱۴۰حرفیاش و نوآوریهایی از این دست مردم را ناامید کردهاند.
او استدلال میکند که داستانهای علمیتخیلی، که روزگاری آینده را ستایش میکردند، اکنون پادآرمانشهری شدهاند، چون مردم دیگر به توانایی فناوری برای تغییر آینده خوشبین نیستند. من هم تا حد زیادی این طرز تفکر را داشتم تا اینکه برای اولین بار به سرزمین ماسک رفتم. باآنکه ماسک از گفتن آنچه در سر میپرورْد هیچ ابایی نداشت، اما کمتر کسی بیرون از شرکتهایش فرصت داشت کارخانهها، مراکز تحقیق و توسعه، فروشگاههای ماشینآلات و عظمت کارهایش را از نزدیک ببیند. ا
ین مرد بخش زیادی از منش سیلیکونولی، مبنی بر حرکت سریع و مدیریت سازمانها به دور از سلسلهمراتب اداری، را اتخاذ کرده و از آن برای بهکرد ماشینآلات بزرگ و خارقالعاده و تعقیب پروژههایی استفاده میکرد که میتوانستند همان نوآوریهای مرزشکنانهای باشند که از آنها محروم شده بودیم.
ایلان ماسک قاعدتاً باید گرفتار همان مرض بیدلودماغی میشد. او در سال ۱۹۹۵ جفتپا به دل جنون داتکام پرید، یعنی زمانیکه تازه از دانشگاه فارغالتحصیل شده بود و شرکتی به نام زیپ۲ بنیان نهاده بود، چیزی بین گوگلمپ و یِلپ۶. این پروژۀ نخست به موفقیتی بزرگ و سریع رسید. کامپَک در سال ۱۹۹۹ زیپ۲ را به قیمت ۳۰۷ میلیون دلار خریداری کرد. ماسک از این معامله ۲۲ میلیون دلار به جیب زد و تقریباً تمام آن را خرج پروژۀ بعدیاش کرد، استارتاپی که بعدها به پِیپَل تبدیل شد.
ماسک بزرگترین سهامدار پِیپَل بود و در سال ۲۰۰۲ که ایبِی این شرکت را به قیمت ۱.۵ میلیارد دلار خرید بهشدت ثروتمند شد. اما ماسک، بهجای اینکه در سیلیکونولی بماند و مثل همتایانش گرفتار رکود شود، به لسآنجلس نقلمکان کرد. خرد عامۀ آن زمان میگفت نفس عمیقی بکش و منتظر بمان تا اتفاق بزرگ بعدی به موقعش فرا برسد. ماسک به این منطق پشت کرد و ۱۰۰ میلیون دلار صرف اسپیسایکس، ۷۰ میلیون دلار صرف تسلا و ۱۰ میلیون دلار صرف سولارسیتی کرد. راهی سریعتر از این برای ریختن ثروت کلانش توی جوب پیدا نمیشد، مگر اینکه واقعاً ماشین پولخردکن میساخت.
ناگهان به یک سرمایهگذار فوقریسکپذیر تبدیل شد و کمر بست تا کالاهای فیزیکی فوقپیچیدهای در دو تا از گرانقیمتترین اماکن دنیا بسازد: لسآنجلس و سیلیکونولی. شرکتهای ایلان ماسک، هرجا امکان داشت، کالاها را از صفر میساختند و سعی میکردند در بسیاری از چیزهایی که صنایع هوافضا، خودروسازی و انرژیهای خورشیدی بهعنوان عرف پذیرفته بودند بازنگری کنند.
ماسک، با اسپیسایکس، در حال نبرد با غولهای تشکیلات نظامی-صنعتی آمریکا ازجمله لاکهید مارتین و بوئینگ است. با کشورها، بهخصوص روسیه و چین، نیز در نبرد است. اسپیسایکس بهعنوان تأمینکنندهای ارزانقیمت در این صنعت برای خودش نامی دستوپا کرده است. اما این بهخودیِخود برای پیروزی و موفقیت کافی نیست. صنعت فضا نیازمند مواجهه با آشفتهبازاری از سیاست، زدوبند و حمایتگرایی است که تیشه به ریشۀ سرمایهداری میزند. استیو جابز نیز هنگامیکه، برای عرضۀ آیپاد و آیتونز به بازار، با صنعت ضبط موسیقی به مشکل خورد با همین نیروها روبهرو شده بود.
البته دشمنان ماسک، که با ساخت سلاح و کشور امرار معاش میکنند، فناوریستیزانِ کجخلق صنعت موسیقی را روسفید کردهاند. اسپیسایکس در حال آزمودن موشکهای قابلاستفادۀ مجددی است که بتوانند به فضا بار ببرند و با دقت روی سکوی پرتابشان بر زمین بنشینند. اگر شرکت بتواند این فناوری را به کمال برساند، ضربۀ مهلکی به تمام رقبا میزند، به احتمال قریب به یقین بعضی از ارکان صنعت موشکسازی را از میدان به در میکند و ایالاتمتحده را به پیشتاز جهانیِ حمل بار و انسان به فضا تبدیل میسازد. این تهدیدی است که باعث شده خیلیها به خون ماسک تشنه باشند، خودش هم این را میداند. میگوید «تعداد افرادی که بدشان نمیآید از صحنۀ روزگار محو شوم در حال افزایش است. خانوادهام میترسند روسها ترورم کنند».
ماسک با تسلا موتورز هم کوشیده نحوۀ تولید و فروش خودرو را دگرگون کند و درعینحال شبکۀ سوخترسانی جهانیای نیز بسازد. تسلا، بهجای خودروهای دونیرو که به نظر ماسک مصالحهای غیربهینهاند، میکوشد خودروهایی تمامبرقی بسازد که مردم خواهانش هستند و مرزهای فناوری را جابهجا خواهد کرد. تسلا این خودروها را از طریق معاملهگران نمیفروشد، بلکه در فضای وب و در گالریهایی شبیه اَپل که در مراکز خرید سطحبالا قرار دارند میفروشدشان. ضمناً تسلا کسب درآمد چندانی از خدماترسانی به خودروهای خود پیشبینی نکرده است، چون خودروهای برقی نیازمند تعویض روغن و دیگر روندهای تعمیریِ خودروهای سنتی نیستند.
مدل فروش خودروِ تسلا توهین بزرگی به معاملهگران خودرو است که عادت دارند با مشتریان خود چانه بزنند و از هزینههای کلان خدمات پسازفروش سودِ خود را به جیب بزنند. جایگاههای شارژ مجدد تسلا اکنون در بسیاری از بزرگراههای اصلی ایالاتمتحده، اروپا و آسیا فعالیت میکنند و میتوانند در حدود بیست دقیقه صدها مایل قابلیت حرکت را به خودرو بیفزایند. این جایگاههای بهاصطلاح سوپرشارژ منبع خورشیدی دارند و مالکان تسلا هزینهای بابت شارژ مجدد نمیپردازند.
باآنکه بخش زیادی از زیرساختهای آمریکا رو به زوال است، ماسک دارد سیستم ترابری آیندهگرایانهای را بهطور کامل میسازد که ایالاتمتحده به واسطۀ آن خواهد توانست ناگهان از بقیۀ دنیا جلو بزند. چشماندازِ ماسک، و اخیراً مدیریت اجراییِ او، انگار ترکیبی از بهترینهای هنری فورد و جان دی راکفلر است. سولارسیتیِ ماسک بزرگترین نصبکننده و تأمینکنندۀ پنلهای خورشیدی برای مصرفکنندگان و کسبوکارها شده است.
خود ماسک ایدۀ سولارسیتی را مطرح کرد و اکنون سرپرست آن است، اما پسرخالههایش، لیندن و پیتر رایو، شرکت را میگردانند. سولارسیتی موفق شده قیمتهایی مقرونبهصرفهتر از دهها مورد از تأسیسات برقرسانی ارائه کند و اکنون خودش به تأسیساتی بزرگ تبدیل شده است. در روزگاری که شرکتهای فناوری پاک یکی پس از دیگری ورشکسته میشوند، ماسک دوتا از موفقترین شرکتهای فناوری پاک در جهان را ساخته است. امپراتوری کارخانههای ماسک، دهها هزار کارگر و کارمندش و عظمت صنعتیاش بسیاری از صاحبمنصبان را فراری داده و ماسک را یکی از ثروتمندترین مردان جهان کرده است، با ثروتی در حدود ۱۰ میلیارد دلار. دیدار از سرزمین ماسک تا حدی برایم روشن کرد که او چگونه به تمام اینها دست یافته است.
با آنکه آن صحبتهای «فرستادن انسان به مریخ» در نظر بعضیها مسخره به نظر میآید، اما شعارِ منحصربهفردی در اختیار شرکتهای ماسک گذاشت. این صحبتها هدفی کلی است که اصلِ یکپارچهای را بر تمام کارهایش حاکم میکند. کارکنان هر سه شرکت بهخوبی از این نکته آگاهاند و میدانند که هر روز و هر روز در طلب امری ناممکناند. وقتی ماسک اهدافی غیرواقعبینانه تعریف میکند، با کارمندان بدرفتاری میکند و بهشدت از آنها کار میکشد، همۀ افراد این کارها را (از جهاتی) بخشی از آن هدفِ کلیِ مریخ میدانند. بعضی کارکنان به همین دلیل عاشقش هستند. برخی دیگر از او بیزارند، اما بهطرز عجیبی به احترام انگیزه و مأموریتی که دارد به او وفادار میمانند.
آنچه ماسک به وجود آورده اما بسیاری از کارآفرینان سیلیکونولی فاقدش هستند یک جهانبینی معنادار است. او نابغهای مجنون است در تلاش برای حصول عظیمترین مأموریتی که تاکنون به ذهن کسی رسیده است. ماسک، بیش از آنکه مدیرعاملی در جستوجوی ثروت باشد، به سپهسالاری میماند که نیروهای خود را بهسوی پیروزی مطمئن پیش میبرد. مارک زاکربرگ میخواهد کمکتان کند عکسهای کودکتان را به اشتراک بگذارید، اما ماسک میخواهد … چطور بگویم … نژاد بشر را از نابودیِ خودبارآورده یا تصادفی نجات دهد. زندگیای که ماسک برای مدیریت تمام این تلاشها به وجود آورده مسخره است.
هفتۀ معمول او در عمارتش در بلایر آغاز میشود. دوشنبهها، کل روز را در اسپیسایکس کار میکند. روز سهشنبه، ابتدا در اسپیسایکس کار میکند و سپس با جتش به سیلیکونولی میرود. دو روز در تسلا کار میکند که دفاترش در پالو آلتو و کارخانهاش در فرمونت است. ماسک در کالیفرنیای شمالی خانه ندارد، برای همین در هتل لوکس رزوود یا در خانۀ دوستانش میماند. برای هماهنگیِ اقامت نزد دوستان، دستیار ماسک ایمیلی میفرستد و میپرسد «برای یک نفر اتاق دارید؟». اگر دوستش بگوید «بله»، ماسک آخرشب خودش را به خانۀ آن فرد میرساند. معمولاً در اتاق مهمان میماند، اما گاهی هم برای تمدد اعصابش بازیهای ویدئویی انجام میدهد و همانجا روی کاناپه خوابش میبرد.
پنجشنبه دوباره به لسآنجلس و اسپیسایکس برمیگردد. حضانت پنج پسر جوانش (یک دوقلو و یک سهقلو) را بهصورت مشترک با همسر سابقش جاستین دارد و چهار روز در هفته بچهها پیش او هستند. هر سال، ماسک مدتزمان پروازهایش در طول هر هفته را ثبت میکند تا بداند اوضاع تا چه حد از کنترل خارج شده است. وقتی از او پرسیدند چطور این برنامه را تاب میآورد، پاسخ داد «دوران بچگیام سخت بود، پس شاید همان سختیها کمکم کرده باشد». یک بار که به سرزمین ماسک رفته بودم، ماسک مجبور شد مصاحبهمان را قبل از رفتنش به اردوی پارک ملی کریتر لِیک در اورگن در برنامه بچپاند.
جمعهروزی بود و ساعت حدود ۸ شب. قرار بود پسرها و پرستارهایش را سوار جت شخصی کند و بعد با رانندگانی دیدار کند که او را به نزد دوستانش در اردوگاه میبرند. دوستان سپس به خاندان ماسک کمک میکردند وسایلشان را پیاده و باز کنند و در آن تاریکی مستقر شوند. آخرهفته مقداری پیادهروی هم بود. سپس آرامش و استراحت تمام میشد. ماسک بعدازظهر یکشنبه با پسرها به لسآنجلس برمیگشت. همان شب تنهایی به نیویورک میرفت و میخوابید.
دوشنبه صبح برنامههای گفتوگو را رفعورجوع میکرد، بعد جلسات و ایمیلها. بعد صبح سهشنبه با پرواز برمیگشت به لسآنجلس، در اسپیسایکس کار میکرد. بعدازظهر سهشنبه به سنخوزه پرواز میکرد تا به کارخانۀ تسلا موتورز سرکشی کند. آن شب به واشنگتن دیسی میرفت تا آقای اوباما را ببیند. چهارشنبه شب با پرواز به لسآنجلس برمیگشت. دو روز در اسپیسایکس کار میکرد. سپس به کنفرانس آخرهفتۀ سرپرست گوگل، اریک اشمیت، در یلو ݣݣاݬݬِستون میرفت.
در آن زمان، ماسک تازه از همسر دومش، تلولا رایلیِ بازیگر، جدا شده بود و حسابوکتاب میکرد ببیند آیا میتواند زندگی شخصی را به تمام این برنامهها اضافه کند. میگوید «به نظرم زمانی که به کسبوکارها و بچهها اختصاص یافته خوب است. ولی دوست دارم وقتی بیشتری را به قرار عاشقانه اختصاص بدهم. باید دوستدختر پیدا کنم. برای همین است که باید کمی وقت بیشتری برای خودم باز کنم. شاید پنج یا ده ساعت؛ یک زن در طول هفته چقدر زمان میطلبد؟ ده ساعت؟ البته این کمِ کمش است. نمیدانم». ماسک بهندرت وقتی برای استراحت مییابد، اما هرگاه چنین فرصتی پیدا کند، جشنهایش نیز به اندازۀ مابقی زندگیاش دراماتیک است. عاشق مهمانیهای لباس مبدل است. یک بار با لباس شوالیهای به چنین مهمانیای رفته بود و با چتر آفتابی با فرد ریزنقشی دوئل کرد که لباس دارث وِیدر۷ پوشیده بود.
ماسک برای یکی از تولدهای اخیرش پنجاه نفر را به قلعهای (یا چیزی که در آمریکا شاید بتوان اسمش را قلعه گذاشت) در تَریتاونِ نیویورک دعوت کرد. این مهمانی تِم استیمپانک۸ ژاپنی داشت که رؤیای عاشقان قصههای علمیتخیلی است، ترکیبی از شکمبند و لباس چرم و ماشینپرستی. ماسک لباس سامورایی پوشید. مراسم شامل اجرایی از نمایش «میکادو» ۹ در تماشاخانۀ کوچکی در دل شهر بود. «میکادو» اپرای طنز ویکتوریایی به قلم گیلبرت و سالیوان است که ماجرایش در ژاپن اتفاق میافتد.
تلولا رایلی، که ماسک پس از ناکامی برنامۀ قرارهای عاشقانۀ ده ساعت در هفتهاش دوباره با او ازدواج کرد، میگوید «نمیدانم آمریکاییها خوششان آمد یا نه». البته آمریکاییها و سایرین همه از برنامههای بعدی لذت بردند. توی قلعه، ماسک چشمبند گذاشت، بهسمت دیواری هل داده شد، و در هر دو دست و میان پاهایش بادکنکهایی گرفت. سپس نوبت رسید به چاقوانداز. ماسک میگوید «قبلاً دیده بودمش، ولی میترسیدم آن روز دستش بلرزد. ولی باز گفتم بالاخره اگر هم بلرزد نهایتاً یک بیضهام را میترکاند، نه هر دوتا را». تماشاگران بهتزده بودند و نگران سلامتی ماسک.
بیل لی، سرمایهگذار عرصۀ فناوری و یکی از دوستان صمیمی ماسک، میگوید «عجیب بود. ولی ایلان به علمِ هر چیزی باور دارد». یکی از بهترین کشتیگیران سوموی جهان با چندتا از دوستانش نیز به مهمانی آمد. رینگی در قلعه برپا شده بود و ماسک با قهرمان روبهرو شد. ماسک میگوید «طرف ۱۶۰ کیلو وزن داشت، آن هم نه وزن شُلووِل. غرق در آدرنالین بودم و هر طور بود یارو را از زمین بلند کردم. گذاشت راند اول را ببرم، ولی بعدش شکستم داد. گمانم پشتم هنوز هم اوضاعش خراب است».
رایلی برنامهریزی اینطور مهمانیها برای ماسک را به نوعی هنر تبدیل کرد. در سال ۲۰۰۸ با ماسک دیدار کرده بود، زمانیکه شرکتهایش در حال ورشکستگی بود. به تماشای ماسک نشست که تمام ثروتش را از دست میداد و خبرگزاریها او را به سخره میگرفتند. میداند که خاطرۀ گزندۀ آن سالها هنوز به قوت خود باقی است و با دیگر تروماهای زندگی ماسک (غم جانگداز ازدستدادن پسر نوزادش و کودکی بیرحمانهاش در آفریقای جنوبی) در هم آمیخته و روح و روانش دچار عذابی دائمی است.
رایلی زحمت زیادی کشیده تا فرارهای ماسک از محل کار و این گذشته باعث احساس طراوت و شاید حتی بهبودیاش شود. رایلی میگوید «به این فکر میکنم قبلاً چه کارهای مفرحی را انجام نداده که بتوانند آرامَش کنند. میخواهیم کودکیِ سختش را الان جبران کنیم». باآنکه تلاشهای رایلی از ته دل بودند، اما کاملاً مؤثر هم نبودند. چندی پس از مهمانیِ سومو، ماسک را دوباره در مقر تسلا در پالو آلتو دیدم. شنبهروزی بود و پارکینگ پر از ماشین بود.
در دفاتر تسلا، صدها مرد جوان مشغول کار بودند: بعضیها قطعات خودرو را با کامپیوتر طراحی میکردند و برخی دیگر روی میزشان آزمایشهایی با تجهیزات الکترونیکی انجام میدادند. ماسک هر چند دقیقه خندۀ بلندی سر میداد که صدایش در تمام فضا میپیچید. وقتی به اتاق جلسات که منتظرش بودم آمد، برای من جالب بود که اینهمه آدم شنبه سر کار آمدهاند. اما ماسک قضیه را جور دیگری میدید و گلایه میکرد که اخیراً افراد کمتر و کمتری آخرهفتهها سر کار میآیند. میگفت «خیلی تنهلش شدهایم. میخواستم یک ایمیل همگانی بفرستم. بگویم خیلی تنهلش شدهایم».
این نوع حرفزدن ظاهراً با تصور ما از دیگر رؤیاپردازان و آیندهنگران جور درمیآید. راحت میتوان هاوارد هیوز و استیو جابز را تصور کرد که به همین شکل به نیروی کارشان سرکوفت میزنند. ساختن (بهخصوص ساختنِ چیزهای بزرگ) کار درهمبرهمی است. طی دو دههای که ماسک شرکت ساخته، افرادی زیادی عاشق او یا از او متنفر شدهاند. در دورۀ گزارش من، این افراد روایت خود از ماسک و جزئیات هولناکی دربارۀ نحوۀ کارکردن او و شرکتهایش در اختیارم گذاشتند. اما شامهایی که با ماسک خوردم و سفرهای متناوبم به سرزمین ماسک حقایق احتمالیِ متفاوتی دربارۀ این مرد را بر من عیان کرد. او کمر به ساختنِ چیزی بسته که میتواند بسیار عظیمتر از هرآنچه باشد که هیوز و جابز ساختند.
ماسک سراغ صنایعی مثل هوافضا و خودروسازی رفته که آمریکا انگار قیدشان را زده بود و آنها را به چیزی جدید و شگفتانگیز تبدیل کرده است. در بطن این دگرگونی، مهارتهای ماسک بهعنوان نرمافزارساز و تواناییاش در کاربست این نرمافزارها در ماشینآلات را مشاهده میکنیم. او اتمها و قطعات را به نحوی ادغام کرده که کمتر کسی ممکن میدانست و نتایج کارش تماشایی بوده است. درست است که ماسک هنوز پایگاه مشتریانی به اندازۀ آیفون ندارد و نتوانسته مثل فیسبوک بیش از یک میلیارد نفر را درگیر خود کند. او فعلاً همچنان در حال ساختنِ اسباببازیهای ثروتمندهاست و امپراتوری نوپایش ممکن است فقط به اندازۀ انفجار یک موشک یا جمعآوری یک مدل تسلا از بازار با ورشکستگی فاصله داشته باشد. اما شرکتهای ماسک تاکنون دستاوردهایی داشتهاند بسیار بیشتر از آنچه پرشورترین بدگویانش ممکن میدانستند.
نوید آنچه در پیش است نیز باعث شده سرسختترین آدمها هم، در هنگام احساساتیشدن، خوشبین شوند. ادوارد جونگ، مخترع و مهندس مشهور نرمافزار، میگوید «به نظر من، ایلان نمونۀ درخشان این امر است که سیلیکونولی چگونه میتواند خود را بازآفریند و چیزی باشد مهمتر از تعقیب آن عرضهاولیهای سریع و تمرکز بر افزایش برونداد محصول. البته این چیزها مهماند، ولی کافی نیستند. باید به مدلهای مختلفی برای انجام کارها بنگریم که بلندمدتتر باشند و فناوری در آنها یکپارچهتر باشد».
یکپارچگیِ مدنظر جونگ (ادغام هماهنگِ نرمافزار، الکترونیک، مواد پیشرفته و اسب بخار رایانشی) گویی استعدادِ ذاتی ماسک است. اگر کمی بادقتتر بنگرید درمییابید که بعید نیست ماسک با استفاده از مهارتهایش راه را بهسوی عصری از ماشینهای حیرتآور و رؤیاهای علمیتخیلی هموار کند. از این جهت، ماسک به توماس ادیسون شباهت بسیار بیشتری دارد تا به هاوارد هیوز. ماسک مخترع و تاجر مشهور و کارخانهداری است که میتواند ایدههای عظیم را بگیرد و به محصولاتی عظیم تبدیلشان کند.
او هزاران نفر را استخدام کرده تا در روزگاری در کارخانههای آمریکایی فلز تولید کند که این کار را غیرممکن میدانستند. ماسک، که زادۀ آفریقای جنوبی است، اکنون گویی مبتکرترین کارخانهدار و عجیبغریبترین متفکر آمریکا شده، فردی که به احتمال زیاد سیلیکونولی را در مسیر بلندپروازانهتری قرار دهد. به لطف ماسک، آمریکاییها شاید دَه سال دیگر مدرنترین بزرگراه جهان را داشته باشند: سیستم حملونقلی با هزاران جایگاه شارژِ خورشیدی که خودروهایش همه برقیاند. تا آن زمان، شاید اسپیسایکس هم هر روز موشک به هوا بفرستد، مردم و وسایل را به دهها زیستگاه ببرد و در تدارک سفرهای طولانیتر به مریخ باشد.
این پیشرفتها در آنِ واحد هم سختفهماند و هم ظاهراً ناگزیر؛ کافی است ماسک وقت کافی برای تحقق آنها داشته باشد. به قول همسر سابقش، جاستین، «کاری را که دلش میخواهد میکند و خیلی هم برای این کارها بیقرار است. دنیا دنیای ایلان است و بقیۀ ما در آن زندگی میکنیم».
پاورقی
۱
شومن مشهور آمریکایی قرن نوزدهم و بنیانگذار سیرک بارنوم و بیلی [مترجم].
۲
فیلسوف آمریکایی-روسی بود که عقلانیت را تنها راه کسب دانش میدانست [مترجم].
۳
ارجاع دارد به حبابی در بازار سهام که در اواخر دهۀ ۱۹۹۰، همزمان با رویآوری گسترده به اینترنت، رخ داد و باعث ورشکستگی شرکتهای اینترنتی زیادی شد [مترجم].
۴
A Possible Declining Trend in Worldwide Innovation
۵
What Happened to the Future
۶
Yelp: وبسایت و برنامکی برای نظرنویسی عمومی دربارۀ کسبوکارها [مترجم].
۷
از شخصیتهای مجموعۀ «جنگ ستارگان» [مترجم].
۸
شاخهای از ژانر علمیتخیلی که حالوهوای تاریخی دارد و، بهجای فناوریهای پیشرفته، دستگاههای بخار را نشان میدهد [مترجم].
۹
The Mikado
منبع: ترجمان - علیرضا شفیعینسب