رضا مهدوی، نوازنده سنتور گفت: اکبر گلپا بعد از انقلاب از ایران نرفت و بهرغم ممنوعیتی که برایش ایجاد شد در وطن ماند و درِ خانهاش نیز همواره به روی همه باز بود و همسرش، گلرخ گرایلی مهربانانه از میهمانان پذیرایی میکرد. جوانان از اقصینقاط ایران به خانه او میرفتند و آواز میخواندند و توصیههایی را که از گلپا برای اصلاح خوانش میگرفتند، توتیای چشم میکردند.
اکبر گلپایگانی (گلپا) از آوازخوانان سرشناس موسیقی ایرانی و ملقب به «مرد حنجره طلایی»، ۱۳ آبان ۱۴۰۲ در ۸۹سالگی در تهران درگذشت.
به گزارش هم میهن، او که تنها نمونههای معدود شنیدهشدن صدای آوازش پس از انقلاب به یک آلبوم - «مست عشق» در سال ۱۳۸۲- و شکستهشدن طلسم پخش از رادیو -سال ۱۳۸۵ از رادیو فرهنگ- محدود بود در ایران ماند و این ماندن اگرچه به قول رضا ضیاء، پژوهشگر ادبیات فارسی و موسیقی ایرانی «بیهیچ ادا و شعاری و به شکلی غریزی و طبیعی رخ داد» اما به جای تحسین، از سوی بخشی که ضیاء «شبهروشنفکران» مینامد، نادیده گرفته شد؛ اتفاقی که به عقیده بسیاری دردناکتر از ناگزیری از خانهنشینی بود، دردی که برای سالیان متمادی بر دل اکبر گلپایگانی سنگینی کرد و گاهبهگاه در مصاحبهای از جمله آنجا که گفت «کاش در ۸۰سالگی، ۷۰سالگی میمردم و اینقدر دروغ نمیشنیدم. آخر چقدر به یک آدم دروغ میگویند؟!» آشکار میشد.
رضا مهدوی، نوازنده سنتور، صحبتهای خود را در مورد اکبر گلپایگانی با عبارت «انالله و اناالیه راجعون» آغاز میکند و میگوید: «اکبر گلپایگانی (گلپا) با حسین خواجهامیری (ایرج) در مدرسه نظام همکلاس شد تا سرنوشت دو چهره فراموشنشدنی موسیقی ایرانی به یکدیگر گره بخورد و بیآنکه کسی تصور کند این افسران محیطهای نظامی فرهنگ آوازی موسیقی ایران را در دورانی که آواز در حال فراموشی بود به میان توده مردم بکشانند.
فرهنگ غنی آواز ایرانی که روایتهای گوناگونی حولوحوش آن در جریان است توسط این دو فرد؛ هر کدام در جایگاههای گوناگون و به اتکای دانش ردیفی آنها و شم خدادادیشان در جذب گوش جان مخاطب به خود، مسیری را طی کرد که منجر به علاقهمندی بسیاری از جوانان آن دوران به فراگیری آواز شد.
خوانندگان نامدار دیگری بودند که انحصاراً ردیف- دستگاهی میخوانند یا در تصنیفخوانی یدی طولا و در کنسرتها و آلبومها نامی درخشان داشتند اما اکبر گلپایگانی جایگاهی ویژه را به خود اختصاص داد چراکه توانست به واسطه رومنسخوانی، به معنای آواز را ساده و روان در قالب ریتم پنهانکردن، آوازش را بهگونهای ارائه دهد که نهفقط تمامی گوشهای عاشق موسیقی که کسانی از طبقه مذهبی را به آواز خود جذب کند، او حتی کسانی را که پیش از این موانستی با فرهنگ موسیقایی و آوازی نداشتند به شنوندگان خود تبدیل کرد.»
مهدوی ادامه میدهد: «با توجه به اینکه اکبر گلپایگانی در محضر استاد برجستهای چون نورعلیخان برومند آموزش دیده بود و از آنجایی که همواره به دنبال نوآوری و معتقد به «نو آر که نو را حلاوتی دیگر است» بود، آنچنان در این زمینه کوشید که فرهنگ آوازی جایگاهی ویژه برای او در نظر گرفت. همانگونه که ایرج توانست نوعی از فرهنگ خوانش آوازی را نهادینه کند که تا پیش از آن سابقه نداشت، بسیاری کوشیدند از آنچه گلپا انجام داد، الگوبرداری کنند اما کاری که او انجام داد همانند سنتورنوازی رضا ورزنده، همانند پیانونوازی مرتضیخان محجوبی، همانند ویولننوازی ابوالحسن صبا و… چنان شاخص بود که فرهنگ آوازی شکلگرفته توسط او باید به عنوان امری تاریخی مورد بررسی و مداقه قرار گیرد.
اکبر گلپا بعد از انقلاب از ایران نرفت و بهرغم ممنوعیتی که برایش ایجاد شد در وطن ماند و درِ خانهاش نیز همواره به روی همه باز بود و همسرش، گلرخ گرایلی مهربانانه از میهمانان پذیرایی میکرد. جوانان از اقصینقاط ایران به خانه او میرفتند و آواز میخواندند و توصیههایی را که از گلپا برای اصلاح خوانش میگرفتند، توتیای چشم میکردند. »
او در پاسخ به اینکه به نظرش چه اتفاقی مانع از ادامه فعالیت گلپا در سالهای بعد از انقلاب شد؟ میگوید: «حقیقتاً آنقدر روایتها گوناگون بود که کسی متوجه نشد اشکال کار از کجاست؛ از جانب حاکمیت یا از تسلط گرایشهای خاص آوازخوانان مشهور دوران یا چیز دیگر و گلپا نیز همواره خود بابت این موضوع در تعجب بود که چرا بعضی از بازیگرانی که در فیلمهایی بازی کرده بودند که با عنوان «غیرموجه» شناخته میشد، پس از انقلاب همچنان توانستند به کار خود ادامه دهند اما آواز او و ایرج برای سالهای سال در محاق ماند هرچند که بعدها توانستند مجوزهایی از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی دریافت کنند.
نخستین باری که صدای گلپا بعد از انقلاب از رادیو پخش شد، سال ۱۳۸۵ بود که بار دیگر این صدای جاودان از برنامههای موسیقایی «چهارمضراب» و «نیستان» رادیو فرهنگ در حضور برادر ایشان، محمد گلریز که مهمان برنامه ما بودند، پخش شد و تا سال ۱۳۸۷ ادامه پیدا کرد.
اتفاقی که تعجب همگان را برانگیخت و بعدها از سوی ریاست رادیو مورد حمایت هم قرار گرفت چراکه ما در حال انجام کاری تخصصی بودیم. پس اگرچه برای سالهای سال نسلی از علاقهمندان به فراگیری آواز به سبک و سیاق اکبر گلپایگانی از موهبتی الهی که او در صدای خود نهفته داشت محروم شدند اما صدای او به طرق دیگر شنیده شد و از جمله آلبوم «مست عشق» در سال ۱۳۸۲ به آهنگسازی فضلالله توکل و با صدای ایشان به بازار آمد که همچنان شنیدنی است.
اینکه پیش از انقلاب مردم به اکبر گلپایگانی لقب «مرد حنجره طلایی» داده بودند بیدلیل نبود و به پایگاه و جایگاه مردمی او، مانند پایگاه شخصیتهای ورزشی در میان مردم، برمیگشت اگر برخی از اهالی موسیقی انتقاداتی به او داشتند میتواند در جای خود مورد بررسی قرار بگیرد اما مردم دوستدار فرهنگ آوازی او بودند که خود را سلیس و روان در میان توده مردم از کف تا سقف جا داد. »
رضا ضیاء، پژوهشگر ادبیات فارسی و موسیقی ایرانی اما با اشاره به اینکه نمیداند عناوینی چون «مرد حنجره طلایی» یا «خسروی آواز ایران» و یا حتی «لسانالغیب» چگونه و از کجا شکل گرفتهاند هرچند ظاهراً مردم این عناوین را دوست دارند و از آنها استقبال میکنند، میگوید: «به عقیده من گلپا جزو کسانی بود که به گسترش آواز کمک کرد و مخاطبان عام موسیقی ایرانی را که همواره شنونده تصنیف بودند، با آواز آشنا کرد.
نکتهای که باید به آن اشاره کرد این است که تصنیف به شکل سنتی بیشتر توسط زنان و آواز توسط مردان خوانده میشد و آواز است که بهعنوان اثر یک خواننده شناخته میشود چراکه تصنیف بسته به تنظیم و عوامل دیگر میتواند توسط خوانندگان گوناگون به همان ظرافت و دقت خواننده نخست، ارائه شود اما آواز است که با نام خواننده شناخته و تبدیل به «آواز شجریان» یا «آواز گلپا» میشود.
پس گلپا هم آواز را به میان مخاطبان عام برد و هم توانست براساس طراحی آواز که امروزه برای ما امری جاافتاده است، به خلق آوازهایی شاخص بپردازد. تولید آوازهای عامیانه برای شنوندگانی که ادیبخوانساری و قمر و… برایشان در سطحی بالاتر از آن بود که به مخاطب مدامش تبدیل شوند کاری بود که گلپا به درستی و زیبایی انجام داد. »
ضیاء در پایان میافزاید: «متاسفانه بعد از انقلاب در حق گلپا و امثال او جفایی مضاعف صورت گرفت؛ جفایی که هم از سوی حاکمیت، خانهنشینی و هم از سوی شبهروشنفکران تحقیر در پی داشت. چه گلپا و چه ایرج میتوانستند به واسطه این اتفاقات به راحتی از ایران مهاجرت کنند اما بدون هیچ ادا و شعاری و به شکلی غریزی و طبیعی ماندند اما به جای تحسین، از سوی بخش شبهروشنفکر جامعه تحقیر هم شدند و جدی گرفته نشدند و این از نظر من ظلمی به حد یا بزرگتر از خانهنشینی بود.»