«به همه دوستان و آشنایان زنگ زد و از آنها خداحافظی کرد. یک جمله را به همه میگفت: «این دفعه میروم یا سرم را میدهم یا سر صدام را برایتان میآورم.» وقتی قصد رفتن کرد محمد ۱۶ روز بیشتر نداشت. به من گفت خدا را شکر خداوند جانشینی به من داد و دیگر ماندن من جایز نیست.»
با سینی چای به استقبالش رفتم و کنارش نشستم. پرسیدم: «چیزی شده؟» ورقهای را نشانم داد و گفت: «میخواهم بروم جبهه، اما اجازه نمیدهند!» گفتم: «شما که تازه آمدی، بگذار دیگران بروند.» گفت: «در نماز جمعه اعلام کردهاند برای آزادی خرمشهر به نیرو احتیاج دارند، باید بروم!» به همه دوستان و آشنایان زنگ زد و از آنها خداحافظی کرد. یک جمله را به همه میگفت: «این دفعه میروم یا سرم را میدهم یا سر صدام را برایتان میآورم…»
به گزارش روزنامه جوان، متن پیش رو گفتوگویی با همسر و دختر شهید عملیات الی بیتالمقدس، شهیدغلامعلی میرحاج است که در ادامه میتوانید بخوانید: «این دفعه میروم یا سرم رامی دهم یا سر صدام را برایتان میآورم.» این جمله شهیدغلامعلی میرحاج بود. وقتی که از نماز جمعه به خانه برگشت مهیای رفتن به جبهه شد. به همسرش گفته بود؛ اعلام کردهاند که برای آزادی خرمشهر به نیرو نیاز دارند. غلامعلی به همه دوستان و آشنایان زنگ زده و از آنها خداحافظی کرده بود. او باز هم به جبهه اعزام شد.
شهیدغلامعلی میرحاج یکی از چهار شهید شرکت برق استان سمنان است. مرحله اول مسئولیتش تک تیرانداز و مرحله دوم آرپی جی زن بود. شهیدغلامعلی میرحاج سرانجام در حین آزادسازی خرمشهر در شلمچه، درتاریخ ۱۹ اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۱ درعملیات غرور آفرین الی بیتالمقدس بر اثر اصابت ترکش به سرش به شهادت رسید. او رفت تا حرف امامش بر زمین نماند. در سالروز عملیات الی بیتالمقدس با همسر شهیدغلامعلی میرحاج، ربابه مفیدی و دخترش محترم میرحاج همراه شدیم تا برگهایی از زندگیاش را برای مخاطبین روزنامه تورق کنیم.
ربابه مفیدی ازفصل آشناییاش با شهید میگوید: «ما سال ۱۳۵۳ ازدواج کردیم. واسطه ازدواجمان هم خواهرم بود. یعنی خواهرم عروس خانوادهشان بود و همین آشنایی سبب ازدواج ما شد. همسرم شهیدغلامعلی میرحاج متولد ۴ تیرماه ۱۳۲۷ سمنان بود. او تا کلاس ششم ابتدایی تحصیل کرد. بعد از آن وارد اداره برق شد و سال ۱۳۴۷ به سربازی رفت و پس از پایان آن دوباره کارگر اداره برق شد. ماحصل ازدواج ما دو دختر و یک پسر است که محمد پسرم در سن ۲۰ سالگی بر اثر تصادف به رحمت خدا رفت.
غلامعلی در زمان انقلاب در تظاهرات و مراسم مذهبی شرکت میکرد و برای پخشکردن اعلامیههای حضرت امام حضور فعال داشت. مطالعه کتب مذهبی و همچنین پیامها و اعلامیههای حضرت امام خمینی (ره) باعث بالا رفتن رشد فکریاش شد. خواهرش میگفت؛ یک روز از تظاهرات شتاب زده به خانه آمد. خوب نگاهش کردم. پای چشمش گود رفته بود. چند تا خراش هم روی صورتش بود. دلم نیامد چیزی بگویم. گفت: «تو تظاهرات دستگیرم کردند.» بعد از زیر پیراهنش عکسی را بیرون آورد. عکس امام خمینی (ره) بود. آن را روی دیوار اتاق نصب کرد و گفت: «قسم به جدت! تا خون در رگهایم هست با دشمنانت میجنگم.»
فعالیتهای غلامعلی خار چشم ضد انقلاب شده بود. یک روز تلفن خانه به صدا در آمد. با شنیدن صدای زنگ تلفن گوشی را برداشتم. قبل از اینکه چیزی بگویم، گفت: «اگر دست از کارهایت برنداری سرت را گرد میبریم و برای زنت میفرستیم. بعد تلفن را قطع کرد. غلامعلی گوشی را گرفت و سرجایش گذاشت. نگاهش کردم. پیشانیاش پر از خون شده بود. خیلی هول شدم و پرسیدم: «سرت چی شده؟» گفت: «چیزی نیست. یکی با سنگ به پیشونیام زد.» گاهی هم با سرو کله خونی به خانه میآمد. باتومهایشان گاهی سر غلامعلی را نشانه میگرفتند. اما او دست از مبارزه برنمی داشت.
گفتم: «خدا رحم کند! باز هم با تلفن تهدیدمان کردند. حتماً همین ضدانقلاب است!» گفت: «هیچ غلطی نمیتوانند بکنند. به خدا توکل کن، همه چیز درست میشود.»
بعد از پیروزی انقلاب و تشکیل بسیج، در سال ۱۳۶۰، غلامعلی به عضویت بسیج در آمد و دوره آموزشی را سپری کرد. روزها سرکاربود و شبها هم پا به پای دوستان انقلابیاش تا صبح نگهبانی میداد. میگفت: «بسیجی یعنی یک چشم خواب و یک چشم بیداراست. این طوری تازه واردها هم یاد میگیرند، چه طوری خودشان را وقف انقلاب کنند.»
همسرانههای ربابه مفیدی به شاخصههای اخلاقی شهید میرسد و میگوید؛ غلامعلی وقتی خانه میآمد به من در امور خانه کمک میکرد. بچهها کوچک بودند و کار خانه هم زیاد بود. یک روز که مشغول کار بودم، میان کارهایم سراغ بچهها رفتم، همانجا خشکم زد. از عروسک دخترم تا ماشینهای کوکی پسرها و حتی شیشه شیر و تکههای نان و میوه گوشه گوشه حیاط ریخته بود. با صدای بلند گفتم: «این چه وضعی است؟ من همین نیم ساعت پیش اینجاها را مرتب کردم.» انگار گوششان بدهکار حرف من نبود. همان لحظه غلامعلی با موتورش وارد خانه شد. سلام کرد و موتور را یک گوشه گذاشت. نگاهی به من انداخت و با لبخند گفت: «اینها بچهاند. شما عصبانی نشو.» بعد از همان جلوی در شروع به جمع کردن وسایل و خوراکیها کرد. بار اولش نبود. هر وقت به خانه برمیگشت، در کارها کمکم میکرد.
او از بیقراریهای شهیدغلامعلی میرحاج قبل ازعملیات میگوید: «از اداره به خانه آمد، آن هم با قیافهای گرفته و ناراحت.» با سینی چای به استقبالش رفتم و کنارش نشستم. پرسیدم: «چیزی شده؟» ورقهای را نشانم داد و گفت: «میخواهم بروم جبهه، اما اجازه نمیدهند!» مسئولش گفته بود بمان نمیخواهد بروی! غلامعلی گفته بود؛ اگرمن نروم، شما نروی، چه کسی قرار است برود!
گفتم: «شما که تازه آمدی، بگذار دیگران بروند.» گفت: «در نماز جمعه اعلام کردهاند برای آزادی خرمشهر به نیرو احتیاج دارند، باید بروم! .»
به همه دوستان و آشنایان زنگ زد و از آنها خداحافظی کرد. یک جمله را به همه میگفت: «این دفعه میروم یا سرم را میدهم یا سر صدام را برایتان میآورم.» وقتی قصد رفتن کرد محمد ۱۶ روز بیشتر نداشت. به من گفت خدا را شکر خداوند جانشینی به من داد و دیگر ماندن من جایز نیست. به او گفتم: «غلامعلی! ما سه تا بچه داریم. اگه اتفاقی برایت بیفتد، تنها میشوم!» کنارم نشست و گفت: «ازشما خواهش میکنم هر کاری از دستت برمیآید برای بچهها انجام بده.» گفتم: «مادرت وابستگی زیادی به شما دارد و عادت کرده هر روز شما را ببیند. دوریت را تاب نمیآورد. گفت: «خیلی سعی کردم راضیش کنم، شماها هم او را تنها نگذارید.» بغضی سنگین گلویم را میفشرد. انگار فهمید. ساک روی دوشش انداخت و گفت: «یادتان نرود درهمه کارها توکلتان به خدا باشد. غلامعلی رفت و بار آخری بود که او را میدیدم.»
قبل از اعزامش به عملیات الی بیتالمقدس، دوستش حاج عزیزالله ذوالفقاری را دیده بود. او به آقایذوالفقاری گفته بود: «حاجی! من فردا باید بروم جبهه، به دلم افتاده که شهید میشوم. بچههایم را اول به خدا بعد به تو میسپارم.» او هم دعای خیرش را بدرقه راه غلامعلی کرده بود. گویی خودش هم میدانست که شهادت در عملیات الی بیتالمقدس نصیبش خواهد شد.
حمیدرضا نظری، همرزم شهید میگوید؛ در طول عملیات بیت المقدس با هم بودیم. یا ساکت و آرام کارهایش را انجام میداد یا اگر حرفی هم میزد به لهجه سمنانی میگفت که حرفهایش کلی همه را میخنداند. قرار شد او آرپی جی زن باشد. وسط عملیات آنقدر آتش، دود و سر و صدا زیاد بود که هر کسی به طرفی میدوید تا کاری انجام دهد. غلامعلی داد میزد: «نظری! تُه بَردَ بسیه کجَ دَرِه، ای گلوله مُونده. (تو کجا هستی زود یک گلوله به من بده)» با صدای بلند خندیدم. گلوله آرپی جی را برداشتم و دویدم.
شنیدن برخی خبرها سخت است، سختتر اینکه هیچگاه از ذهنت بیرون نمیرود. همسر شهید از خبر شهادت شهیدمیرحاج میگوید: «ساعت از نیمه شب گذشته بود. خواب به چشمانم نمیآمد. دلم شور میزد و منتظر بودم. حدود ساعت چهار صبح با شنیدن صدای زنگ تلفن از جا پریدم. خواستم گوشی را بردارم، اما خواهرم مانع شد. با اشاره او شوهرخواهرم سراغ تلفن رفت. پرسیدم: «از کجا زنگ زدند؟» گفت: «از سپاه» به خواهرم گفتم: «به دلم افتاده که غلامعلی شهید شده.» گفت: «بد به دلت راه نده! انشاءالله که خیراست.» حاجی گوشی را گذاشت. از روی جالباسی کتش را برداشت و گفت: «من باید بروم!». هر چه اصرار کردم مرا همراه خودش نبرد. خیلی طول نکشید که با خبر شهادت غلامعلی برگشت.
آقای حسن پهلوان یکی از همرزمان غلامعلی است. او در لحظه شهادت همسرم کنارش بود. همسرم در کنار او به شهادت رسیده بود. آقای پهلوان بعدها برایمان از آن لحظات اینگونه روایت کرد؛ من درعملیات الی بیتالمقدس همراه غلامعلی بودم. زیر آن همه آتش و دود و خمپاره دشمن با شجاعت آرپی جی را روی دوشش میگذاشت و با گفتن «یا حسین (ع)» به طرف عراقیها شلیک میکرد و باز هم جلوتر میرفت. به لطف خدا توانستیم منطقه را آزاد کنیم. من و غلامعلی پشت یک خاکریز پناه گرفته بودیم. یک دفعه تک تیرانداز عراقی به سمت ما تیراندازی کرد. تیر به سر غلامعلی اصابت کرد. فرصت هیچ حرکتی را نداشت. در آغوش خودم به شهادت رسید.
ابوالفضل عبدوس یکی از دوستان شهید میگوید غلامعلی میگفت: دعا کنید که خداوند من را قبول کند و تیری به اندازه یک عدس به سرم بخورد. همینطور هم شد. وقتی او را آوردند تا غسل و کفنش بدهیم، یک گلوله کوچک خورده بود به پیشانی اش…
همسرانههایش به وقت دلتنگی میرسد؛ بعد از شهادتش، وقتی دلتنگی به سراغم میآمد و دلم برای دیدنش پر میکشید. به سراغ وصیتنامهاش میرفتم. آن را باز میکردم. وصیتنامهای که خط به خطش عطر او را میدهد. انگار خودش هم پیشم میآید و کنارم مینشیند و برایم چند خطی از آن را میخواند.
«. . اول به خودم بعد به همه شما سفارش میکنم در کارهایتان به خدا توکل کنید و دست از او برندارید. شبهای جمعه دعای کمیل و صبح جمعه دعای ندبه بخوانید. در نماز جمعه هم برای نزدیکی ظهور امام زمان (عج) دعا کنید!»
محترم میرحاج، دختر شهید
دخترانه شهید شنیدنی بود. او میگوید: «روز شهادت بابا را هیچ وقت از یاد نمیبرم. وقتی قرار بود پیکر بابا را برای تشییع به خانه بیاورند. آن روز از مادر پرسیدم بابا کو؟ مادرخیره به عکس پدر نگاه کرد و مثل عمو و عمهها جوابم را نداد. با شنیدن همهمه جمعیت داخل حیاط به سمت حیاط دویدم. چند نفر با تابوتی روی دوششان وارد خانه ما شدند. یک نفر صدایش از بقیه بلندتر بود: «لا اله الا الله…
از تعجب خشکم زده بود. مادر همراه عمهها و عمویم به حیاط آمدند. به سختی سراغ تابوت رفتم. ملحفه سفید را از روی پیکر کنار زدم. پدرم با سر باندپیچی شده داخل تابوت آرام خوابیده بود. صورتم را نزدیکتر بردم و بوسیدمش. حال خودم را نمیفهمیدم. چند نفر زیر بغلم را گرفتند و بلندم کردند. تا سر قبرش در امامزاده اشک ریختم. جنازه را داخل قبر گذاشتند و روی آن خاک ریختند.» یک دفعه یاد حرف پدر افتادم: «این دفعه میروم یا سرم را میدهم یا سر صدام را میآورم.»
او میگوید: «پدر همیشه من را به حجاب توصیه میکرد با اینکه به سن تکلیف نرسیده بودم، اما او دغدغه حجاب و رعایت شئونات را داشت. یک روز درکوچه همراه با دختر همسایه عروسک بازی میکردم. نمیدانم چه مدتی درکوچه بودم. یک دفعه صدای موتورش را شنیدم. عروسک را رها کردم و به طرف خانهمان دویدم، اما دیر شده بود. موتور از پیچ کوچه پیچید و به طرفم آمد. دست و پایم را گم کردم. همانجا ایستادم. جلوی در خانه پدر موتورش را خاموش کرد.» گفتم: «سلام بابا! نگاهی به سر تا پایم انداخت و اخمهایش را درهم کشید.» وقتی در حیاط را پشت سرمان بست، گفت: «دختر! آستینهایت کوتاه است، روسری هم که سرت نیست! .»
مادر جلوتر آمد وگفت: «محترم فقط هفت سالش است. هنوز زود است.» پدر گفت: «باید از بچگی این چیزها را یاد بگیرد!». یک مرتبه من را در آغوش گرفت و روی پایش نشاند و به من گفت باباجان میدانم که هنوز به سن تکلیف نرسیدهای، اما دوست دارم فرموده حضرت زهرا (س) را در مورد حجاب رعایت کنی. هر بار میخواهی به کوچه بروی سعی کن لباسهای آستین بلند بپوشی و یک روسری سرت کنی… هنوز هم آن صحبتها را در یاد دارم، با آن صدای مهربانش.
دختر شهیدغلامعلی میرحاج میگوید: «حرفهای پدر و توصیههایش همیشه برای من که دختر او بودم، قابل تأمل بود و سعی میکردم به توصیههایش عمل کنم. یک روز آزمون سختی داشتم و محل آزمون قم بود. همه کتابهایم را مرور کردم، اما هنوز دلشوره داشتم. در مسیر همه خانمها متوجه اضطرابم شدند. سعی میکردند آرامم کنند. یک دفعه یاد وصیتنامه پدر افتادم: «در همه کارها به خدا توکل کنید…»
با یادآوریاش، ذکر «توکلت علی الله» ورد زبانم شد. شب در خواب خود را در جای سرسبزی دیدم. پدرم روی تختی نشسته بود و نگاهم میکرد. آقایی قد بلند و نورانی به من گفت: «در امتحان قبول میشوی ولی توکلت را به خدا بیشتر کن!» از خواب پریدم. این بار تمام وجودم پر از آرامش شد. مدتی بعد خبر قبولیام آمد.
در نبودنهای پدر، مادرمان جای خالی او را برای ما پر کرد. از زمانی که ما یاد گرفتیم؛ بابا آب داد، بابا را در قاب عکس دیدیم. مادر نمیگذاشت ما جای خالی او را حس کنیم. اما یک وقتهایی نبودن پدر خوب به چشم میآمد. آن زمانی که دست دخترکان همسن و سالم را میان دستان پدرانشان میدیدم که با شادی خاصی از کنارم رد میشدند. دلتنگیاش به سراغم میآمد. الحمدالله مادر با لطف خدا و کمک شهدا توانست زندگی را مدیریت کند و بچهها را آنطور که باید تربیت کرده و پرورش دهد. توکل ما همیشه و همه جا به خدا است.
محترم میرحاج دختر شهیدغلامعلی میرحاج درپایان از شفاعت شهدا یاد میکند و میگوید: «خیلیها وقتی متوجه میشوند که من دخترشهید هستم میگویند، خوش به حالتان! شما خانواده شهید هستید و شهدا شما را شفاعت میکنند. اما من بر این باور نیستم. من میگویم آیا آنچه شهدا از ما خواستهاند هستیم؟ .»