bato-adv
bato-adv
کد خبر: ۷۷۱۸۶۶

روایتی از تبعیض و بدرفتاری انگلیسی‌ها در جنوب / چگونه اوباش حامی شرکت نفت اموالم را دزیدند؟

روایتی از تبعیض و بدرفتاری انگلیسی‌ها در جنوب / چگونه اوباش حامی شرکت نفت اموالم را دزیدند؟

طبق قراری که با خریدار داشتیم باید تا آخر وقت روز پنجشنبه، کلیه اسناد را در مقابل دریافت بقیه بهای کالا به او تسلیم می‌کردیم.

تاریخ انتشار: ۱۹:۲۰ - ۱۵ شهريور ۱۴۰۳

بدتر از هوای شرجی و گرم خوزستان رفتار ظالمانه عمال انگلستان با ایرانی‌ها بود. در آن زمان انگلیس‌ها افسار تمام امور زندگی مردم ایران را در دست داشتند و در همه کار‌ها دخالت می‌کردند.

به گزارش انتخاب، شرکت نفت ایران و انگلیس مالک جان و مال و ناموس مردم بود. برای مثال یک بار هیئت اتاق بازرگانی خرمشهر می‌خواست نام انگلیسی خیابانی را که در کنار کارون قرار داشت به دریادار شهید بایندر تغییر بدهد، هر بار که پلاکی نصب می‌کردند، شب عده‌ای او باش طرفدار انگلیسی‌ها میریختند و مردم را کتک می‌زدند و پلاک را می‌کندند.

کتاب «پیکان سرنوشت ما» با گردآوری و نگارش مهدی خیامی توسط نشر نی در سال ۹۷ منتشر شده است. این کتاب، خاطرات احمد خیامی، موسس ایران ناسیونال (ایران خودرو)، فروشگاه‌های کوروش و بانک صنعت و معدن است.

بدتر از هوای شرجی و گرم خوزستان رفتار ظالمانه عمال انگلستان با ایرانی‌ها بود. در آن زمان انگلیس‌ها افسار تمام امور زندگی مردم ایران را در دست داشتند و در همه کار‌ها دخالت می‌کردند. شرکت نفت ایران و انگلیس مالک جان و مال و ناموس مردم بود.

برای مثال یک بار هیئت اتاق بازرگانی خرمشهر می‌خواست نام انگلیسی خیابانی را که در کنار کارون قرار داشت به دریادار شهید بایندر تغییر بدهد، هر بار که پلاکی نصب می‌کردند، شب عده‌ای او باش طرفدار انگلیسی‌ها می‌ریختند و مردم را کتک می‌زدند و پلاک را می‌کندند.

در سال ۱۳۲۶ در همان دوران اقامت در خرمشهر اتفاق عجیبی برای من افتاد و تازه دریافتم که مردم بیچاره از دست انگلیسی‌ها و ظلم وجور آن‌ها چه می‌کشند. من همیشه مقداری زیادی پول نقد برای پس کرایه صدور کالا‌هایی که به انبار می‌رسید داشتم و پول را در داخل بالش زیر سرم مخفی می‌کردم.

یک روز تلفنی مرا به دفتر آقای بحرانی که مالک پاساژ بود. خواستند با عجله از پله‌ها پایین رفتم و در بازگشت به اتاق از پایین پله‌ها دیدم دو نفر به سرعت از اتاقم خارج شدند. وقتی به داخل اتاق بازگشتم دیدم تمام اتاق به هم ریخته و آستر کت و جیب‌های مرا پاره کرده‌اند، اما پول چندانی پیدا نکرده‌اند.

وقتی از پله‌ها بالا می‌رفتم به چشم خودم دیدم که به سرعت به اتاق دیگری در همان طبقه رفتند به دفتر آقای بحرانی که بازرگان خوشنام و وارد به کلیه امور منطقه و عضو اتاق بازرگانی بود خبر دادم و می‌خواستم بروم کلانتری و شکایت کنم و گفتم دزد‌ها را می‌شناسم و هم اکنون در اتاق دیگری هستند.

آقای بحرانی گفت پسر جان این‌ها عده‌ای هستند که از سوی شرکت نفت و عوامل انگلیس تقویت می‌شوند و نه تنها دزدی‌های بسیار می‌کنند، بلکه دشمنان خود را در قایق می‌اندازند و می‌د و جسد را به کارون می‌سپارند؛ همین چند روز پیش زنی با دو فرزندش در قایقی برای گردش روی کارون رفته بود می‌خواستند به زن تجاوز کنند.

زن مانع شده بود و به زور در برابر چشم بچه‌هایش به او تجاوز کردند و بعد جسدش را توی کارون انداختند و بچه‌ها را کنار کارون پیاده کردند. شوهر شاکی شده و به شهربانی مراجعه کرده بود. به او گفته بودند این افراد کسانی هستند که زیر چتر شرکت نفت و حمایت انگلیس به همه گونه قتل و غارت مال مردم دست می‌زنند و دستگاه‌های امنیتی ایران نیز قدرت هیچ گونه ممانعتی ندارند.

در آن زمان، ارتباط برقرار کردن از ایران با کشور‌های دیگر بسیار مشکل بود، طوری که سریع‌ترین وسیله برای ارتباط با آمریکا تلگراف بود که پیام ده روزه به دست طرف می‌رسید این مدت برای شهرستان‌ها پانزده روز بود. ضمناً فقط با تلفن آنهم از تلفن خانه می‌شد با تهران، پاریس یا لندن آن هم پس از چند روز معطلی ارتباطی پر از قطع و وصل برقرار کرد و مطالب مکالمه مفهوم.

نبود نامه هم که رسیدن آن با خدا بود و خیلی طول می‌کشید. شریک من دو تن زیره برای امریکا خریده و به خرمشهر حمل کرده بود. قیمتی که از امریکا داشت کیلویی ۲۷ ریال می‌شد. البته ارز هم دلار بود. برای فروش کالا باید از قیمت کالایی که صادر می‌کردیم مطلع می‌بودیم و این نوع اطلاعات با دشواری بسیار به دست می‌آمد.

به هر حال اطلاع پیدا کردم که الجزایر مقدار زیادی زیره سبز به امریکا از قرار کیلویی شانزده ریال فروخته است، ولی هیچکس در ایران از این موضوع اطلاع نداشت و چون می‌دانستم در این شرایط شریکم بسیار ضرر خواهد کرد، زیره را از قرار کیلویی ۲۴ ریال به شرکتی در تهران فروختم مشروط بر اینکه اسناد آن را در ظرف پانزده روز به آن شرکت تحویل بدهم و چهل هزار تومان بیعانه گرفتم. موضوع را تلگرافی به شریکم اطلاع دادم و او به محض اطلاع از این موضوع به شدت اعتراض کرد و برای فسخ معامله از مشهد به تهران آمد.

طبق قراری که با خریدار داشتیم باید تا آخر وقت روز پنجشنبه، کلیه اسناد را در مقابل دریافت بقیه بهای کالا به او تسلیم می‌کردیم. چون به ادارات پست آن زمان نمی‌شد اطمینان کرد، شخصاً اسناد را به تهران آوردم تا صبح روز بعد تحویل بدهم. شبانه از آمدن شریکم به تهران مطلع شدم و تلفنی پیدایش کردم و با خوشحالی بسیار جریان را به اطلاعش رساندم شریکم نه تنها خوشحال نشد و حرف مرا باور نکرد، بلکه به صحت کارم شک کرد و شبانه به هتل آمد و اسناد را از من گرفت.

بازار تهران هنوز از موضوع تقاضای فروش الجزایر مطلع نشده بود و قیمت‌ها در نیویورک پایین نیامده بود، زیرا تلگراف از تهران بعد از دو هفته به نیویورک می‌رسید، آن هم در صورتی مخابره می‌شد که طرف‌های تجارتی از پایین آمدن قیمت‌ها مطمئن می‌شدند طرف معامله تلگرافی داشت که چند روز قبل در مشهد به دست او رسیده بود و از تاریخ مخابره آن نیز بیش از سه هفته گذشته بود و قیمت قبلی را هم داشت.

به همین دلیل، به سایر مشتریان خود تلفن کرده و نسبت دزدی به من داده بود. از این عمل او چنان ناراحت شدم که کار ما به نزاع و بدگویی کشید، از پنجشنبه بازار تهران شروع به تنزل کرد و او موقعی متوجه اشتباه خود شد که مدتی از ظهر گذشته بود. دیگر ادامه کار با آن شریک برای من ناممکن شده و آبرویم به کلی رفته بود. به خرمشهر بازگشتم و کار‌های ناتمام را به انجام رساندم و دفتر را به نماینده شریکم تحویل دادم و افسرده و دلسرد و ناامید به مشهد بازگشتم.

پس از چندی، مطلع شدم که از فروش زیره‌ها کیلویی هشت ریال بیشتر به او نرسیده است، زیرا اسناد حمل چند هفته دیرتر پس از رسیدن کالا به نیویورک به دست او رسیده بود و اجاره زیادی بابت انبار به گمرک نیویورک پرداخته بود از بابت این همه ضرر نه تنها از من عذرخواهی نکرد، بلکه از در نزد او داشتم هم امتناع کرد و گفته‌هایش را پس نگرفت چند که پرداخت وجوهی ماه بعد، نماینده او را دیدم نه تنها نتوانسته بود کاری انجام دهد، بلکه هزینه دفتر و کرایه محل را نیز از جیب خودش پرداخته بود.

چند سال آقای بازرگان با وجود داشتن سرمایه زیاد و چند ملک زراعی پس تمام سرمایه خود را از دست داد از سرنوشت او بسیار ناراحت شدم. زمانی که شرکت ایران ناسیونال را داشتم نزد من آمد و عذرخواهی کرد نمایندگی پیکان را در تهران که در آن زمان سرقفلی با ارزشی داشت به پسرش دادم.

bato-adv
bato-adv
bato-adv