دشتی میگوید: چندین گروهک هر کدام ۲۰ میلیون تومان برای آوردن سرم جایزه گذاشته بودند، اما صدام رقمش بالا بود و ۱۰۰ میلیون تومان جایزه گذاشته بود. به شوخی و خنده میگوید: «گفته بودم به من ۵۰ میلیون تومان بدهید خودم میآیم.»
پرویز دشتی از فرماندهان و رزمندگان دوران دفاع مقدس است که به دلیل رشادتش در طول جنگ تحمیلی، صدام برای سر او ۱۰۰ میلیون تومان جایزه گذاشته بود.
به گزارش فارس، چند سال پیش به همراه مسوولان شهرستان به دیدار یکی از رزمندگان هست سال دفاع مقدس رفتیم که خاطرات جالب و البته ناگفتههای بسیاری داشت و خیلی کوتاه به آنها اشارهای کرد.
همیشه به دنبال آن بودم که سر فرصت بتوانم با این رزمنده آبیکی گفتوگویی داشته باشم تا اینکه هفته دفاع مقدس امسال جرقه این کار زده شد و تصمیم گرفتم هر طور که شده نزد این رزمنده و همسرش بروم. این فرصت مهیا شد و در یک روز آفتابی از مهرماه ساعت ۱۶ قرار مصاحبه گذاشتم.
پس از زنگ زدن و وارد شدن به منزل رزمنده، در راهروی اتاق بر روی یکی از مبلها نشستم همسرش هم در کنارم روی مبل دیگری نشست و رزمنده هم روبروی ما با دفترچهای نشست.
پرویز دشتی این رزمنده آبیکی این گونه خود را معرفی میکند: متولد سال ۱۳۳۵ و اهل روستای قرخ لو شهرستان تکاب آذربایجان غربی، اما بزرگ شده تهران هستم. در سال ۴۱ به همراه برادرانم به تهران مهاجرت کردیم و به دلیل مشکلات کاری ترک تحصیل کردم، اما شبانه تا سیکل ادامه دادم.
پیش از رفتن به سربازی، کشتی کار میکردم مدتی هم وارد رشته کشتی کج شدم، اما با ممنوع شدن آن، بوکس آماتور کار کردم و در هفتمین دوره بازیهای آسیایی هم فینالیست شدم. به دلیل اینکه مادرم به بوکس علاقه نداشت کاراته را آغاز کردم و تا کمربند مشکی پیش رفتم.
پس از اینکه به سربازی رفتم در شیراز به دستور فرمانده تیپ ۶۵ هوابرد مربی درجهداران برای آموزش شدم و ۶۰ نفر از اولین نیروهای هوانیروز اصفهان را که به شیراز آمده بودند، آموزش دادم.
بعد از گذشت سه ماه از دوره آموزشی خدمتم، به من تشویقی خورد و مرخصی رفتم. هنگام بازگشت همسر و دختر حدود پنجماههام را هم به شیراز بردم و در اتاقی ساکن شدیم.
سپس اوایل انقلاب به نظرآباد آمدیم و مدتی در شرکت سیپورکس و بعد از تعطیلی آن، در کارخانه سیمان مشغول به کار شدم و در خانههای سازمانی ساکن بودم.
با آغاز جنگ، برای اولین اعزام که فراخوان کردند، من جزو این گروه بودم. به ساوجبلاغ رفتم و سپس به پادگان نیروی هوایی جی دزفول اعزام شدیم. مسوولیت حفاظت داخل و خارج این پایگاه شکاری را به من دادند و امنیت شیلترها را برعهده گرفتم تا خلبانان زمان استراحت با خیال راحت بخوابند.
اولین موشکی که صدام به شهر دزفول زد، ۹۰ نفر شهید و ۲۰۰ نفر مجروح شدند که ما از پادگان برای کمک به زخمیها، نیرو آوردیم.
از عملیات فتحالمبین برای شما بگویم که ماجراهای زیادی داشتیم. به دلیل اینکه عراقیها تیربار گذاشته بودند، باید سریع پل سوق الجیشی را میشکستیم که در این حین بچهها مانند برگ درخت شهید میشدند و یکییکی روی زمین میافتادند.
یکی از بچهها روی مین رفت که من و همرزمم برای کمک جلو رفتیم و خواستیم او را به عقب بیاوریم. خمپاره ۶۰ آمد و هر کدام به گوشهای افتادیم. خبری از مجروح نبود، به محمد گفتم مگر مجروح نصف شده یکدفعه صدایی از پشت ماشین استیشن آمد و گفت برادر بیا بالا که دیدیم خود مجروح است. او را داخل ماشین گذاشته بودند. به همین دلیل تنها یک پای او قطع شد و نجات پیدا کرد که واقعا امداد غیبی بود.
صدام در عملیات فتحالمبین فرمانده بود و در قرارگاه موشکی حضور یافته بود و زمانی که عملیات شروع شد فرار کرد و آنجا را تخلیه کرده بود.
صدام گفته بود اگر کسی بتواند سایت ۴ و ۵ دزفول را بگیرد کلید بصره را به او میدهم که اگر پنج دقیقه زودتر عملیات فتحالمبین را شروع میکردیم صدام را میگرفتیم، گرچه من و دو نفر از دوستانم موفق شدیم ۱۵ تانک غنیمت بگیریم، ۵۰ تا ۶۰ افسر و تعدادی زیادی هم اسیر گرفتیم.
جالب است بدانید این رزمنده آبیکی ۷۵ ماه در جبهههای نبرد حق علیه باطل بود و فقط رزمنده جنوب نبود، بلکه به گفته خودش در غرب، هم از خاک و اسلام دفاع میکرد و هم در جبهه جهاد با نفس بود، چرا که اشرار و منافقین و گروههای تجزیه طلب در بانه و کردستان تجمع کرده بودند و آنجا شرایط ویژه خود را داشت.
دشتی میگوید: به صورت داوطلبانه هجدهم فروردینماه سال ۶۴ از سپاه قزوین به همراه حدود ۲۰ نفر به زنجان رفتم و سپس ساعت ۱۴ بعدازظهر به سمت بیجار حرکت کردیم و ساعت هشت صبح به منطقه عملیاتی بانه رسیدیم.
در محل اعزام نیرو که مدرسهای بود آرایشگاهی راهاندازی کردیم. مدرسه را رنگآمیزی کردیم و بنده فرمانده محور عملیاتی هم بودم. عملیات ایذایی زیادی انجام دادیم و گردان ما در تعقیب و گریزی یک گروه از منافقین را منهدم کرد و پایگاههای منافقین و عراق را زدیم. حتی از یکی پایگاههای عراق، توپ ۱۰۶ به غنیمت گرفتیم. جالب است بدانید در عملیات نصر، شهید آوینی برای فیلمبرداری در محل عملیات حضور یافته بود.
این رزمنده آبیکی در بانه فرمانده گردان جندالله شده بود و آموزش و تاکتیک لازم را به نیروها ارائه میداد و این گردان، نسبت به پاکسازی روستاها از ضدانقلاب اقدام میکرد.
تا اینکه منطقه آلوده و ناامن میشود و منافقین برای ترور دشتی در تعقیب او بودند که خود او هم خبر نداشت. وی در این خصوص میگوید: پس از ۴۸۵ روز اعلام کردند من به مرخصی بروم. تعجب کردم و در منزل یکی از همرزمانم بودم که مسوولی با وی صحبت میکرد و آنجا متوجه ماجرای مرخصی شدم. شنیدم گفته بودند هرکس مرا ترور کند جایزه میگیرد. (عکس من و دو همرزم دیگرم درجیب دموکراتها بود.)
جالب اینجا بود که دشتی میگوید: چندین گروهک هر کدام ۲۰ میلیون تومان برای آوردن سرم جایزه گذاشته بودند، اما صدام رقمش بالا بود و ۱۰۰ میلیون تومان جایزه گذاشته بود. به شوخی و خنده میگوید: «گفته بودم به من ۵۰ میلیون تومان بدهید خودم میآیم.»
«فاطمه تندرست» همسر رزمنده آبیکی که ۵۵ سال است با هم زیر یک سقف زندگی میکنند به خبرنگار فارس میگوید: روزی در خیابان همسر یکی از پاسدارها را دیدم و جویای حالش شدم. گفت در بانه زندگی میکند و به پاسدارها خانههای سازمانی دادهاند. به او گفتم چطور جا برای خانواده پاسدارها است، برای خانوادههای بسیجی جا نیست.
به سرم زد و تصمیم به رفتن گرفتم و با دو ساک و سه بچه حرکت کردم. خانه را به یکی از همسایهها سپردم و با یکی از آشنایان تا قزوین رفتم و سوار ماشینهایی شدم که رزمندگان را میبردند و به سنندج رسیدم.
البته به جز کامیون، اتوبوس و مینی، ماشین دیگری به سمت بانه نمیرفت. از سنندج به یک فردی که احساس میکردم انسان بزرگواری است، گفتم همسر دشتی هستم که سه بار گفت: کاک دشتی؟ گفتم بله و به همین دلیل از او خواستم ما را تا بانه ببرد که گفت جاده امنیت ندارد و رفتن به سنندج شدنی نیست. گفت اگر به دست دشمن بیفتیم سر ما را میبرند. من گفتم اگر شما مرا نبری با ماشین دیگری میروم. او در رودربایستی ماند و قبول کرد. وی از نیروهای پیشمرگه کرد بود. دو پسرم کنار راننده، خودم وسط و دخترم را سمت درب کامیون نشاندم. پس از رسیدن در یکی از خانههای سازمانی به طور مشترک با یک خانواده پاسدار زندگی کردیم. یک اتاق برای ما، یک اتاق برای آنها و پذیرایی و آشپزخانه هم وجود داشت و با هم شام و ناهار میخوردیم.
یک روز ساعت دو بعدازظهر بود. قرار بود ماشین را بنزین بزنند که حاج دشتی با لباسی پر از اسلحه و نارنجک و خشاب پر تصمیم گرفت استراحت کند. متکا را برداشت و دراز کشید.
یکلحظه صدای پچپچ به زبان کردی به گوشم رسید. جلوی همسرم نشستم تا اگر بزنند به ایشان نخورد. از لای نردهها خانه را به رگبار بستند و قصد ترورش را داشتند. یک لحظه از جایش بلند شد که با چند حرکت او را روی زمین خواباندم. ایشان با اسلحه جلو و من هم با اسلحه پشت سرش قرار گرفتیم که حمله کنیم. عنایت خدا سبب شد بچههای گردان جندالله متوجه شدند و با ماشین خود را رساندند و در یک ثانیه انگار همه محو شدند.
یک بار هم حاج آقا برای عملیات رفته بود. قبل از رفتن به من گفت اگر ضدانقلاب آمد کاری به پسرها نداشته باش. تو و دخترم نباید دست آنها بیفتید یک گلوله به قلب زهرا و یک گلوله به خودت بزن. حرفش را زد و رفت.
زمستان بود، برف و سرما از یک طرف، بمباران عراقیها از طرف دیگر و ضدانقلاب هم وارد شهر شده بود. غروب بود. احساس کردم پشت در کسی است. منافقین پشت در بودند. اسلحه را برداشتم. سرم را روی قلب دخترم گذاشتم. از ته دل گفتم خدایا داری مرا امتحان میکنی امتحانم را خوب پس میدهم دستم نلرزد. باز هم خدا خیر بدهد به بچههای گردان که از جانمایه گذاشتند و نجات یافتیم.
البته باز هم در بانه متوجه فردی که در زیر ماشین مقابل خانه مشغول جاسازی بمب بود، شدم و او را فراری دادم و ختم بخیر شد. در آبیک هم قرار بود دشتی را ترور کنند که از طریق یک تبعه افغان متوجه شدیم و تیر منافقین به سنگ خورد. خاطررت زیادی دارم که فرصت نمیشود همه را بگویم.
جنگ با تمام تلخیها و شیرینیهایش پس از حدود هشت سال بعد پایان رسید، اما ناگفتههای بسیار زیادی دارد که خیلی از آنها تا ابد در سینه رزمندگان و خانوادههای شهدا و ایثارگران و جانبازان و آزادگان خواهد ماند.
مهم این است که قدردان رشادتها، ایثارگریها و فداکاریهای رزمندگان و شهدا و ایثارگران باشیم و کاری نکنیم که مدیون آنها باشیم.